۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

نوروزتان شاد باد



دشت لاله های واژگون در استان چهارمحال و بختیاری





 شاد باد این نوروز و پیروز باد بر شما عزیزان. شاد باشید و خوش. هرگاه که به نوروز در طبیعت فکر میکنم صحنه ای نظیر بالا در نظرم تجسم میشود. دشتی پر از گل و کوهستانی که در دوردست برفهای باقیمانده زمستانی دیده میشوند. 


بفرما!..  آمدم فنجان قهوه را که جرعه ای نوشیده بودم بگذارم روی میز کنار مبل یکدفعه میزه خودش را کشید کنار فنجان افتاد روی زمین و قهوه پاشید روی مبل و دیوار و زمین. خوشبختانه به فرش نرسید. ما هم سریعا با وسایل نظافت افتادیم به جانش و تمیزش کردیم. 
حرف این چیزا شد یک خاطره تلویزیونی برای تان تعریف کنم. زمان شاه یک سریال بود که اسمش یادم نیست اما در خارج به آن twilite zone  میگویند که به معنی مرز بین افسانه و حقیقت یا چیزی شبیه به این است. در یکی از این سریال ها یک زوج که در خیابان داشتند مغازه ها را نگاه میکردند ناگهان خود را در محیط عجیبی دیدند. یک سری کارگر با لباس های آبی رنگ و وسایل و ماشین های آبی رنگ مشغول ساختن دنیا بودند! کسی هم به اینها محل نمیگذاشت. اینها از هر کسی سوال میکردند که جریان چیست کارگران کار خود را میکردند و کسی به آنها محل نمیگذاشت. یکی دو نفر به آنها گفتند نگران نباشید تا نیم ساعت دیگر همه چیز عادی میشود. عاقبت آنها یقه یکی را که لباسش با لباس آبی بقیه تفاوت میکرد پیدا کردند و او را رها نکردند تا پاسخ سوال شان را بگیرند.  او به این زوج گفت که ما دنیا را برای هر دقیقه میسازیم و مردمان هر دقیقه وارد دنیای جدیدی میشوند که ما ساخته ایم. زوج به طرف یک بخش نیمساز رفتند و خیابانی را نیمه کاره دیدند که آخرش هیچ نبود .. حتا زمین هم نبود! یکی از حرفهای جالبی که آن مرد به اینها گفت این بود؛ آیا تابحال شده که در یک کشو یا در اتاق تان به دنبال یک چیزی مثلا ساعت تان بوده اید و هرچه گشته اید پیدا نکرده اید اما ناگهان می بینید که آن چیز تمام مدت مقابل شما بوده؟ قضیه از این قرار است که ما نیز به هنگام ساختن دنیا گاهی فراموش میکنیم که همه اجناس را سر جای شان بگذاریم برای همین هم گاهی شماها آدرس را گم میکنید و دوباره پیدا میکنید یا مثلا شانه سر یا ساعت تان را جلوی چشم تان ندیده اید. در حقیقت این ما هستیم که فراموش کرده ایم و این جنس ها را دوباره سرجایش میگذاریم و شما آنها را پیدا میکنید. گه گاه هم کسانی مانند شما ها پیدا میشوند که از دنیا جا میمانند و اینجا باقی می مانند و دوباره به دنیای اصلی باز میگردند. بعد مرد به آنها گفت که تا دقایقی دیگر شما نیز به دنیای تان باز خواهید گشت. مرد و زن به دنیای شان بازگشتند و خیال شان راحت شد. اما همانجا روی زمین یکی از آچارهای آبی رنگ سازندگان جهان را پیدا کردند و گفتند آنها هم مثل ما گاهی فراموش میکنند. و آن آچار را بعنوان یادگاری برداشتند. 
این ها را همه گفتم که بدانید که تقصیر من نبود اگر فنجان قهوه ام روی زمین ریخت.. تقصیر آنها بود که میز را کمی آنور تر گذاشته بودند. خلاصه ما گفته باشیم. 


خب این هم از نوشته این بار. سال خوبی را برای تان آرزو میکنم.