۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

هرکه دارد امانتی موجود....




هر مملکتی یک پرچم دارد.. این هم پرچم مملکت حمام است!
کاشی های سبزرنگ و سفید رنگ را هنوز بیاد دارم. راستی آخرین بار چه زمانی به حمام عمومی رفتم؟




نذری که من کرده ام!

با دیدن این عکسها که شروین عزیز از کانادا برایم فرستاد سخت دلم هوس ایران را کرد. نذر کردم وقتی که به ایران برگشتم (اگر برگشتم) حتما تنی به یک حمام عمومی قدیمی اینجوری بزنم


پول خود را بسپارید.. این عبارت پشت سر کارگر حمام نوشته شده است؛

هرکه دارد امانتی موجود
به بنده بسپارد وقت ورود
نسپارد اگر شود مفقود
بنده مسئول آن نخواهم بود

قبلا هم برای شما عزیزانی که سری به ما میزنید نوشته بودم که در اصل علاقه ای به سیاست ندارم و اگر در این سالها قدم در این میدان نهادم از سر احساس وظیفه ای بود که بعنوان یک انسان ایرانی بر دوشم احساس میکردم. چه کتابهای جامعه شناسی و علوم سیاسی که نخواندم و چه مقالاتی که نوشتم در این سالها. و البته همه از جان و دل و نه بیمیلی. این را گفتم که اشتباه نشود. وقتی پای میهن و سرنوشت میلیونها انسان در میان است و کسی هست که صدایش شنونده ای داشته باشد و موثر باشد چرا که نه. اخیرا برای دوستی نوشتم که در سالهای اخیر این وظیفه بر دوش من سبک تر شده است و می بینم که کسانی هستند که حرفهای دل مرا میزنند و من فرصت بیشتری برای پرداختن به سایر موارد
زندگی دارم. این که هر روز پنج ساعت یا بیشتر از وقت خود را به سیاست بپردازید البته که زیاد است. بقول امروزی ها «خداییش» کار دیگری هم در این غربت نیست که بکنیم. هفته ای دوبار فوتبال و گه گاه مهمانی اگر نباشد بقیه اش تماشای فیلم تلویزیون است و رفتن به سر کال یا تحصیل.



اگر رژیم شاه با همان وضعیتی که بود ادامه پیدا میکرد، فکر میکنم که ما ایرانیان از زندگی مان راضی می بودیم و خوش میگذراندیم. این را من به چشم دیدم. چه در زمان نداری و چه در زمانی که وضع مردم بهتر شد مردم همواره احساس خوشی و رضایت از وضع را داشتند. و مهم احساس خوش بودن است اگرنه چه میلیونرها که هر روز شان جهنم و چه انسانهای معمولی که از زندگی روزانه شان لذت میبرند. در انقلاب 57 احساس نارضایتی از وضع بطور مصنوعی به مردم ما تزریق شد. بحثش را بارها کرده ام .. بماند. به حمام مان برویم و لباسها را بکنیم و لنگ را ببنیدیم. .. میخواهم اگر بشود این مطلب را برای دلم بنویسم نه برای سیاست. همینکه این حمام برای من خاطرات خوشی را زنده میکند معنایش رضایت از وضع است. وضعی که ما در خانه حمام نداشتیم و مانند سایر مردمان به حمام عمومی میرفتیم.


باری.. کی بود آخرین باری که حمام عمومی رفتم؟ حالا قبل از آن بگذارید از دورترین زمانی که بیاد دارم از حمام عمومی بگویم. از زمانی که با مادرم به حمام عمومی میرفتم و در حوضی که الان کوچک بنظر میرسید آن زمان شنا میکردم. کیسه های زبر مادرم تنم را زخم میکرد و تا دو روزی جایش میسوخت. اما هنگامی که از حمام بیرون می آمدم حالم خیلی خوب بود. یک هفته در خاک و خل بازی کردن و گرفتگی منافذ پوستی را در حمام باز کردن و نفس کشیدن پوست احساس خوبی به آدم میداد. و این بود تا زمانی که «زن اوستا» با اخم و ترش به مادرم گفت که دیگر مرا نیاورد. خاطرم هست که قبل از آنهم زن اوستا با زنان دیگری اخم و ترش کرده بود. راستی چرا زنها قبل از آنکه زن اوستا مجبور به اخم و ترش شود خودشان از آوردن پسری که دیگر «چیز» میفهمید خود داری نمیکردند؟ در مورد خودم باید بگویم که مادرم هیچکس را در خانواده به تمیزی قبول نداشت. به برادرهای بزرگتر میگفت شماها خودتونو گربه شور میکنید و خیلی دلش میخواست یک بار دیگر دستش به آنها در حمام برسد و یک کیسه حسابی به تن شان بکشد.
دیدن تن و بدن زنها هیچ احساسی در من بر نمی انگیخت و نیز از همان زمان به سینه زن بعنوان وسیله ای تنها و تنها برای شیر دادن نگریسته ام و این «نگاه» هنوز ادامه دارد. هنگامی که به بلوغ رسیدم از اینکه پسرها و یا مردها بجای اصل ماجرا گه گاه از سینه زن بعنوان عضوی سکسی یاد میکردند تعجب میکردم که هیچ ربطی به سکس نداشت.




در حمام مردانه اما آنچه که توجه مرا به خود جلب کرد و برای مثل یک آلبوم عکس بود و مدتها به آن می نگریستم خالکوبی های روی بدن مردها بود. کمتر مردی بود که روی بدنش خالکوبی نداشته باشد. همه هم از دم یک نما داشتند؛ پهلوانان شاهنامه؛ گیو، رستم، اسفندیار، سهراب و ...
امروز صاحبان آن خالکوبی ها شاید دنیا را ترک کرده باشند و کمتر در میان باشند. عکس بالا جملاتی را در خود دارد اما عکسی را خالکوبی نکرده است.

تا جایی که بخاطر دارم قیمت حمام برای بزرگترها سه ریال و کوچکترها پنج ریال بود. کم کم این مبلغ به پنج ریال و هشت ریال رسید. «حمام نمره» ده یا دوازده ریال بود. پس از آن دیگر ما در خانه حمام داشتیم و سالها به حمام عمومی نرفتم تا آنکه به سن 15 سالگی رسیدم و با دوستانم دوباره جذب حمام عمومی شدیم آنهم برای وقت گذرانی و جوک و خنده. هر ماه یک بار پاتوق مان در حمام عمومی محل بود.
در حمام عمومی یک دوش بد قواره و لجن گرفته ای هم بود که تا بزرگسالی اصلا به صرافت نیافتادم که بپرسم برای چیست. تا کوچک بودم که عقلم نمیرسید یا کسی پاسخ درستی نمیداد و هنگامی هم که سری دوم در نوجوانی به حمام رفتم ندیدم کسی به آن دوش لجن گرفته و بد بود برود. امروز حدس میزنم که دلیش این بوده که تیغ ناست دو سوسمار جای واجبی را سخت تنگ کرده بود.

رعایت نوبت در صف «لیف صابون»

برای نوشتن عبارت زیر این عکس مدتی به مغزم فشار آوردم که یادم بیاید که نامش چه بود؟ آب صابون، کف صابون و آخر نوشتم کف صابون. وقتی دوباره شروع به نوشتن کردن و به عکس نگاه کردم لیف صابون بیادم آمد. اما هنوز نام وسیله ای که با آن آب به سر مردم می ریختند را بیاد ندارم. کارگر از یک حوضچه آب بر میداشت و به سرمان میریخت. آخ که چقدر بچه ها بی حقوق بودند؛ این آب برای من و دیگر کودکان بسیار داغ و عذاب آور بود. مثل غذاهایی که گاه تندی فلفل آن دهانم را می سوزاند اما مجبور به خوردنش بودم. امروز میتوانم ترشی های هندی را که یکی دو نوع اش را معمولا در خانه دارم را علیرغم تندی بسیارش راحت و حتا خالی خالی بخورم و آب دوش ام نیز داغ است. حال من از کجا بدانم که کودکی پنج ساله دهانش ممکن است از نوک قاشق فلفلی که در غذا ریخته ام بسوزد؟ اصلا کسی به این امر اهمیت میدهد؟ حتا خود بچه هم شاید اعتراضی نکند. تحمل بی حقوقی و توسری خوردن را از کودکی آموخته ایم که دیکتاتورها را تحمل میکنیم. (باز فرمان را چرخ دادم طرف سیاست).
از این عکسها مشخص است که امروز تا چه حد حمام ها خلوت است. زمانی که من بچه بودم باید در صف پنج شش نفری منتظر نوبت می ماندیم. اما کاشی های سبز رنگ همیشه بنظرم زیبا می آمد. اگر امروز در این خارج دستم به این کاشی ها میرسید در حمام خانه بعنوان تزئین بکار میگرفتم. نمیدانم هنوز هم تولید میشوند یا خیر.
آن زمان که با دوستانم به حمام عمومی میرفتیم کارگران قدیمی را هنوز می دیدیم. اولین بار از جیب یک تومان در آوردیم اما طرف که ما را بجا می آورد با زهرخندی گفت؛ سه و نیم تومان! وقتی تعجب ما را دید گفت در این چند سال قیمت ورودیه حمام بالا رفته. مدتی طول کشید که برای ما جا بیافتد که مثل سایر کالا ها و خدمات ورودیه حمام نیز مانند ورودیه سینما باید بالا برود و دیگر مثل قدیم هشت ریال و یک تومان نباشد.
آنروزها دیگر کارگر جوانی در حمام ها دیده نمیشد. کسر شان بود و بیرون حمام کارهای بسیاری با در آمدهای بالا وجود داشت. حتا عمله نیز دستمزد خوبی نصیبش میشد و امید به آینده داشت. میتوانست روزی بنا و معمار شود. اما کارگر حمام...
هرچند که قیمت ورودیه حمام عمومی هم بالا رفته بود اما بازهم آینده ای نداشت. مردم روز به روز بیشتر در خانه هایشان حمام میساختند بخصوص هرچه بطرف بالای شهر می رفتی مردم بیشتر و بیشتر در خانه هایشان حمام داشتند.


بعد از لیف صابون نیمچه کفی روی سر و تن میرفتی زیر یکی از دوشها. معمولا یک کارگر مسئول انداختن لنگ خشک روی درب دوش بود و اگر دوش گرفتن ات تمام شده بود و لنگی روی درب نبود صدا میزدی؛ بیار خ......شک (بیار خشک). و کارگر برایت خشک می آورد. پشت ات را به کارگر میکردی و لنگ را میانداختی و کارگر لنگ خشک دیگری دورت می گرفت و تو لنگ را دور کمتر می بستی. لنگی هم روی دوش و روانه سر بینه میشدی.
هنگام بیرون آمدن باید از پاشوره (پاشویه) که آب کر داشت رد میشدی. وقتی بیرون می آمدی در سربینه بوی نم لنگ ها به مشام ات میخورد اما عادت داشتی و مشام ات را نمی آزرد. برعکس، برایت بوی حمام و تمیزی بود! از اینجا مقوله «عادت» در انسان را میتوان بیشتر درک کرد. در سربینه اگر اهل دادن انعام بودی بجای لنگ حوله دورت میانداختند. شرط میبندم که حوله بالا شاید سی سالی یا بیشتر عمر داشته باشد!
لنگ ها و حوله ها در زمستان مثل تصویر بالا، دور یک بخاری که وسط سربینه بود نیمچه خشک میشدند و در تابستانها روی پشت بام حمام. این بالا این مشتری معلوم است که اهل انعام است. تحویلش گرفته اند. یک لنگ دور کله و یک حوله دور کمر و ..

خوشم نیامد که کاسه پلاستیکی به دست مشتری داده اند. اصالت ندارد. آن زمان ها کاسه مسین با نوشته هایی از قبیل «بخور بیاد لب تشنه حسین» و یا سلام بر حسین شهید بود.

حوله ای زیر پا و منتظر مشت مال بعد از حمام

شاید هم چهار رکعت نماز عصر. یادم هست که حتا نماز جماعت هفت هشت نفره هم اجرا میشد

آنطرف تر هم سماور کارگران برقرار است و چای به مشتریان مخصوص هم تعارف میشد. برای ورودیه هشت ریالی پنج ریال انعام البته زیاد بود و از همه کس ساخته نبود. و پنج ریال انعام آنقدر بود که دوتا چای قندپهلو را بتوان در آن جای داد.


آقا چقدر شد؟
قابلی نداره...
ممنون، صاحبش قابل داره
هشزار (هشت ریال)
اینم یک تومان
اینم دوزار
خدافظ
خدافظ

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

«شیلانه» آش باران



جاده تهران به شاهرود نزدیک دهملا

 یکی از عکسهایی که من در گوگل ارث نهاده ام.

همشهریان و همولایتی های عزیز.. درود بر همه امید که حال و احوال نیک و برقرار باشد. ممد آقا با خانواده را سلام برسانید. اکبر آقا حسن آقا و محمد حسین دست عموجان را می بوسند. پسرخاله اکبر و حسین را سلام برسانید. اکبرآقا و حسین آقا خدمت پسرخاله سلام و دیده بوسی دارند  و الی آخر....
این جمله ها یکدفعه یادم آمد. این نوع نامه نوشتن تا همین چهل پنجاه سال پیش رواج داشت. از اول نامه یک چاق سلامتی شروع میشد و بعد فلانی و فلانی سلام و دیده بوسی دارد تا آخر نامه. انگار که هیچ حرف دیگری یا روش دیگری وجود نداشت. البته.. در این میان شاید خبر آمدن به ده را توسط نامه میدادند که با الاغ سر جاده بیایند دنبال شان. یادش بخیر.. چقدر محمد و محمود و عمو اسماعیل یا در ایستگاه قطار یا کنار جاده نزدیک تپه پله منتظر ما بودند که از راه برسیم. از راهی که جاده شوسه شنی با موجهایی که همه پنجره ها با صدای کر کننده ای هشت ساعت راه را گوش و اعصاب برای ما نمیگذاشت و نمیشد که من سه چهار بار را گلاب به روی تا در اتوبوس استفراغ نکنم. خیلی رنج آور بود. گوشم تا روز بعد زنگ میزد. چه بسا صدای زنگی که امروز در گوشم هست یادگار آن زمان باشد.
اینکه مدتی این نامه تاخیر اوفتاد این بود که هم حالش نبود و هم مطلبش مثل همین الان. امروز از همون روزهایی است که بجز دیده بوسی و سلام رسانی حرفی برای گفتن نیست. الان هم ساعت یک شب است و بخاطر پرخوری و قار و قور دل و روده ام از خواب بلند شدم. باوجودی که ساعت 6 بعد از ظهر شام خوردم اما هنوز ول کن نیست. البته زیاد هم خوردم. آدم شکمو برایش نوع غذا تفاوتی ندارد. امشب میرزا قاسمی و مقداری هم دنده گریل شده تناول کردیم. این دانده گریل شده خیلی چیز خوشمزه ای است که از فروشگاه گرم و آماده میخریم و در موردش نوبتی دیگر توضیح خواهم داد. خلاصه اش این است که چیزی است شبیه مرغ گریل شده که در ایران در مغازه های مخصوص اش می فروختند. یادش بخیر شبهایی که با خانواده میرفتیم کنار خیابان پهلوی و یکی دوتا از این مرغها میگرفتیم و در پارک شاهنشاهی در کنار سایر مردم به شادی و خنده میخوردیم و میزدیم و میرقصیدیم. یادم هست یک شب یک قابلمه بزرگ از خانواده های کناری در پارک آش رشته گرفتیم و عجب حالی داد. چقدر مردم باصفا بودند.



 این هم اش رشته شیلانه که باعث سیل و خرابی در جنوب کشور و نیز بارش برف در شاهرود و ده و نقاط دیگری از کشور شد. در عکس بالا تعدادی از مجرمینی را که در این خرابی ها دست داشتند در حال آماده کردن وسایل تخریب مشاهده میفرمایید. چنانچه اطلاعاتی از نامبردگان دارید در اسرع وقت مسئولان مملکت قلعه حاجی را در جریان بگذارید.


  الحق که عجب آشی هست.. خوش بحال تون.   (عکسها از ملیحه خانم عروس ملیحه خانم).