۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

بفرمایید شام!







ساعت حدود سه نیمه شب است و دقایقی پیش از خواب بیدار شدم. درست پیش از بیدار شدنم داشتم خواب میدیدم که دارم یک فیلم جالب را از نیمه هایش تماشا میکنم. هنرپیشه فیلم هم لئوناردو دکاپریو بود. بخودم گفتم بهتره صبر کنم و برای هنگامی دیگر این فیلم را از آغاز تماشا کنم. اما رویا بازهم قسمتهایی از فیلم را نشان میداد و من حتا آخر فیلم را هم دیدم که هنرپیشه فیلم که نمیدانم چه کسی بود در حال کشته شدن بود اما معلوم نبود که طرف شلیک میکند و یا اتفاق دیگری می افتد. این قسمت در پیش پرده فیلم هم آمده بود. برای آنکه آخر فیلم را نبینم چشمهایم را پوشاندم.  بعد از آن مکان که بنظرم مانند بازار می آمد بیرون آمدم. چنان می نمود که از محل کارم بیرون آمده ام. داشتم با لباس نظامی بطرف خانه میرفتم. میدویدم. هوای خوب و لطیفی بود. بیادم آمد که لپ تاپم را با خود نیاورده ام. برگشتم و در راه پسرم آرش را دیدم. ده یازده ساله بود. داشت میرفت که با ماتیاس دوست سوئدی اش بازی کند. من لپتاپ را فراموش کردم و با آرش بطرف خانه ها دویدیم. لحظاتی بعد آرش در یک صف با ماتیاس ایستاده بودند. آنها منتظر بودند که از یک شیر آب مخصوص که آب چشمه داشته بنوشند.
خواب های عجیبی می بینم. گاه منطقی و گاه بدون منطق. اما خواب پرواز را زیاد می بینم. اوایل خواب میدیدم که بالهایی دارم مثل کایت و بزور تا پشت بام بعدی که پنجاه شست متر بود پرواز میکنم. اما مدتی است که دیگر آن بال را هم ندارم. کافیست دستهایم را بگشایم و پروازم شروع میشود. تا هرکجا که بخواهم اوج میگیرم و بر هرکجا که بخواهم فرود می آیم. گاهی هم یک مسافر را بر پشت خود حمل میکنم که دوست و عزیزی است. در نظر دارم یک خط هوایی هم برای خودم تاسیس کنم! چه میدانید شاید گرفت. هاهاها. چه بیمزه.
بگذریم... دیگه چطورید؟ اقا دیر به دیر سر میزنید ها! اما خوب، دست ما هم خالی است. می بخشید.
تعارفات کردم یاد این برنامه بفرمایید شام افتادم که دیشب داشتم این برنامه تلویزیونی رو نگاه میکردم. من قبلا بندرت تلویزیون فارسی زبان نگاه میکردم و فقط کانال های سیاسی اش را تماشا میکردم که آنرا هم زیاد تماشا نمی کنم. اما در مورد کانال من و تو زیاد شنیدم و آنرا گرفتم و دیدم بله هردو کانال آن جالب هستند. حیف شد که کانال علمی اش را برداشتند. اما این برنامه بفرمایید شام آن واقعا نمونه و آینه ای است که رفتار زشت ما ایرانیان رو مقابل خودمون میگیره و به ما نشون میده. برخی مواقع خیلی ضایع هست. البته من سری اول آنرا ندیده بودم و دارم  تکراری اش را تماشا میکنم. نوع حرف زدن مجری طغرل  بنظرم بسیار زننده است و شرکت کننده را مسخره و سکه یک پول میکند. شرکت کنندگان هم که قربونش برم. خیلی ضایع. بخصوص این که دیشب نشان داد و خانمها دعوا میکردند.
در سوئد هم برنامه بفرمایید شام هست. اگر به شما بگویم که زمین تا آسمان تفاوت دارند شاید باورتان نشود. ایرانی ها بجای مسابقه غذا مسابقه کلاس گذاشتن دارند. اما سوئدی ها خیلی صمیمی و بی تکلف هستند در عین حال که معلوم است که هرکدام علایقی در زندگی دارند. این علاقه و سرگرمی ها از نقاشی و کاردستی گرفته تا موزیک و کتابخوانی و غیره را در بر میگیرد. بد مزه ترین غذاها را هم که بخورند نه سر میز شام و نه پس از آن از دست پخت صاحبخانه بد نمی گویند بلکه همواره مثبت تعریف میکنند. مسابقه را میگذارند بر سر این که کی خوشمزه تر درست کرده نه اینکه بگویند من دوست نداشتم و یا فلان چیز غذا ایراد داشت. هرگز نمیشنوید که بگویند فلان غذایش بد بود و من خوشم نیامد حتا اگر خوشش نیامده باشد. و هنگامی که روی خوشمزه تر بودن نمره میدهند نمره ها متوسط هفت تا نه است و شرکت کنندگان با اختلاف یک یا دو نمره با هم برد و باخت دارند. بیشتر غذا ها را کسی قبلا ندیده چرا که غذا ها را به ابتکار خودشان از اینترنت در می آورند اما بسیاری مواقع هم هست که غذایی عمومی و آشنا درست کنند. وقتی کسی از غذایی خوشش نیاید نمره کم نمیدهد بلکه از نگاه کسی نمره میدهد که ان غذا را دوست داشته باشد. مثلا شما ممکن است شیرین پلو را دوست نداشته باشید. هنگام نمره دادن باید فکر کنید که اگر قرار بود این شیرین پلو را برای فامیل تان که شیرین پلو دوست دارد سفارش بدهید... آنگاه چه نمره ای به این غذا میدادید. یعنی خودتان را جای کسی که این غذا را دوست دارد میگذارید و نمره میدهید. سوئدی ها چنین رفتاری دارند و البته شاید یک نمره کمتر بدهند برای آنکه بهرحال روی آنها تاثیر خوبی نداشته. اما این گونه نیست که با یک نمره کم طرف را بکلی از رقابت خارج کنند. کسی رفتار زننده ندارد و هرکس حد و حدود خودش را رعایت میکند و در نتیجه مثل دیشب دعوا نمیشود. خیلی ضایع بود... خیلی. و خوبه این برنامه. که به ما ایرانی ها نشون میده که این گونه زشت و ضایع نباشیم.
خوب فعلا بیست دقیقه به چهار صبح است و من دوباره خوابم گرفته. شاید همین را بهانه کنم و بیشتر بنویسم. راستی شماها هم بفرمایید شام نگاه میکنید؟ نظرتون چیه؟ 

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

یادی از محمود عمو اسماعیل، محمود کردی







باید خبر شوک آوری می بود...  اما نمیدونم چرا شوکه نشدم. یادش بخیر، آن سالهای دور که با خبر درگذشت عزیزی گویی زلزله آمده زنها به سر و کله میزدند و خیلی زود خبر به همه فامیل و در و همسایه منتقل میشد و ..
اینقدر در این سالها خبرهای جوانمرگی و شهید و سیل و زلزله به گوشم خورده است که پذیرفته ام که مرگ هم بخشی از زندگی است و شوکه نمیشوم.
با حسین که حرف میزدم میگفت چندی پیش سر مزار محمود را دیده است. پای محمود ناراحتی داشت و گویا عصایی بدست داشت. از وضع جسمی و روحی خوبی برخوردار بود و میگفت از زندگی اش راضی است و بچه هایش به سامان رسیده اند. عجیب که به حسین گفته بود که امروز اگر از دنیا برود احساس بدهکاری به این دنیا ندارد. عجیب نیست؟ که یکی دو هفته قبل از مرگ چنین بگوید.
خوب است که آدم بدون درد سر از دنیا برود اما محمود... هنوز وقتش نبود. از نسل قبلی ها هنوز مانده اند و او میرود و این برای نسل قبلی ها که زنده اند چه دردآور است که مرگ عزیزانی را می بینند که در آغوش آنها بزرگ شده اند و تابحال چند تایی از این عزیزان زود تر از موقع رفته اند.
محمود عزیز روانت شاد. یاد لحظه های شاد و شوخی ها و چهره شوخی که از تو داریم از خاطر مان نمیرود.
***
اولین صحنه هایی که از مرگ کسی بیاد دارم مرگ مادر بزرگم ماه بی بی بود که به او ننه میگفتند. من از او چیزی بجز صحنه مرگش بیاد ندارم. نمیدانم صحنه مریضی او بود یا آنکه درگذشته بود. روی زمین خوابیده بود و مادرم و خاله طوبا و عده ای زن دیگر دور و بر او گریه میکردند. یک بار او را به حالت نشسته نگه داشتند و  دوباره خواباندند. بنظرم می آمد که هنوز زنده است و بنظرم آمد که با زنها سخن میگفت که چگونه او را بخوابانند. شاید همه تصورات کودکی بود. ولی خوب این صحنه را بیاد دارم.
از آن پس پنج شنبه شب ها که به ابن بابویه به مزار ننه میرفتیم مادرم چند قدم مانده به قبر اشکهایش سرازیر میشد و مرثیه میخواند. یکی از بازی های من و منیژه شده بود رفتن سر قبر ننه. با هم در اتاق با چوب یا پارچه یا حتا نقطه ای روی فرش چیزی شبیه قبر ننه را درست میکردیم و ادای مادر را در می آوردیم و مرثیه میخواندیم.
آن قدیم ها که خبر مرگ شوکه آور بود، خبر مرگ عموخلیل شوهر خاله طوبا خیلی برایم شوکه آور بود. برایم باور نکردنی بود که او درگذشته باشد. از آن پس تا چند سال بعد این حالت ادامه داشت. یعنی در روح من باور پذیر نبود که کسی که زنده بوده مرده باشد. این یعنی چه؟ آیا یک امر ژنتیک است که آدم مرگ را باور نکند؟ یا اینکه واقعا مرگ پایان زندگی نیست؟

دیدار  در کاباره رستوران بهشت
گاه که به مرگ فکر میکنم، مثل فیلم های هالیوودی میشه. فکر میکنم روزی که بمیرم، پس از گذراندن «گمرک و تحویل بار» و غیره، واردآن دنیا میشوم. یکی دوتا از برو بچه ها و آشناها هم که زودتر از ما از اون دنیا پناهندگی گرفته اند میان دنبالم. همه جوان هستیم، در آن سنینی که دوست داریم باشیم، هفده هجده ساله تا 25 ساله. همون جلوی ترمینال فرودگاه اون دنیا میریم تو یه بار میشینیم تا لبی تر کنیم و دلتنگی ها رو با گپی از دل بزداییم. سوالها بسیارند اما آنها پاسخ میدهند که صبر داشته باش. جواب ها خودشون یواش یواش میان. گویی چیزی عوض نشده مثل همون سالها شوخی میکنیم و جوک میگیم و میخندیم.

همونجور که کنار بار نشسته ام از روی شونه ام نگاهی به محوطه وسیع بار میاندازم.. میز پشت میز، پشت میز و پشت میز.. کیلومترها.. و بارهای پذیرایی با پیستهای رقص و موزیک زنده همینجوری ادامه دارند اما صداها آزار دهنده نیست. چهره ی افراد دور میزهای نزدیک آشنا بنظر می آید اما هرچه دورتر میشود آشنا نیستند. همه جوان هستند. صدای خنده و موزیک. موزیک همان است که دوست داری بشنوی و منظره و تابلوها همان که سلیقه است است. هرکس هرطور که بخواد.
پس از نیم ساعتی چند دختر و پسر جوان به ما نزدیک میشوند. دختر با طنازی جلو می آید و میگوید؛ حال شما آقا خوشگله.. با یه  رقص چطوری؟ به پیست رقص نگاه میکنم. تو گویی صحنه منتظر من است که چگونه آرایش بشه؛ اول قرن بیستم و رقص فلامینکو یا مدل قرن بیست و یکم و رقص های رپ یا صحنه ای عادی در یک رستوران بار عادی با رقصی ملایم. دختر گویی فکر مرا خوانده دست به پیست رقص مینگرد و صحنه و لباسهای مان آنگونه آرایش میشود که ما میخواهیم و لباس هایمان هم مدل دهه 1940 برای یک تانکوی آرام. و دست مرا میگیرد و به طرف پیست میبرد. پسرها و دخترهای همراهش با لبخندی مرا بدرقه میکنند. چهره هایشان سخت برایم آشناست اما هرچه فکر میکنم بیادم نمیاد که آنها را کجا دیده ام. دختر آرام میرقصد. بیشتر گپ میزنیم. از اوضاع و شرایط میپرسد، از دلتنگی ها. از همه رازهای من آگاه است. گویی در درون من است و ریز درشت زنگی ام را میداند. چقدر گپ میچسبید و دلنشین بود. چقدر در کنارش احساس آرامش و اعتماد و اطمینان میکردم. چقدر نزدیک بود. او که بود؟
موزیک تمام میشود. بطرف بار و بطرف آشنایانش میرویم. پسری که با او آمده بود گونه اش را می بوسد و با لبخندی از من میپرسد؛رقص مادرت چطور بود آقا محسن؟
به مرد جوان مینگرم.. و اندکی بیشتر در چهره اش دقت میکنم... بعد با حیرت میپرسم؛ آقاجون!!؟