۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

یادی از محمود عمو اسماعیل، محمود کردی







باید خبر شوک آوری می بود...  اما نمیدونم چرا شوکه نشدم. یادش بخیر، آن سالهای دور که با خبر درگذشت عزیزی گویی زلزله آمده زنها به سر و کله میزدند و خیلی زود خبر به همه فامیل و در و همسایه منتقل میشد و ..
اینقدر در این سالها خبرهای جوانمرگی و شهید و سیل و زلزله به گوشم خورده است که پذیرفته ام که مرگ هم بخشی از زندگی است و شوکه نمیشوم.
با حسین که حرف میزدم میگفت چندی پیش سر مزار محمود را دیده است. پای محمود ناراحتی داشت و گویا عصایی بدست داشت. از وضع جسمی و روحی خوبی برخوردار بود و میگفت از زندگی اش راضی است و بچه هایش به سامان رسیده اند. عجیب که به حسین گفته بود که امروز اگر از دنیا برود احساس بدهکاری به این دنیا ندارد. عجیب نیست؟ که یکی دو هفته قبل از مرگ چنین بگوید.
خوب است که آدم بدون درد سر از دنیا برود اما محمود... هنوز وقتش نبود. از نسل قبلی ها هنوز مانده اند و او میرود و این برای نسل قبلی ها که زنده اند چه دردآور است که مرگ عزیزانی را می بینند که در آغوش آنها بزرگ شده اند و تابحال چند تایی از این عزیزان زود تر از موقع رفته اند.
محمود عزیز روانت شاد. یاد لحظه های شاد و شوخی ها و چهره شوخی که از تو داریم از خاطر مان نمیرود.
***
اولین صحنه هایی که از مرگ کسی بیاد دارم مرگ مادر بزرگم ماه بی بی بود که به او ننه میگفتند. من از او چیزی بجز صحنه مرگش بیاد ندارم. نمیدانم صحنه مریضی او بود یا آنکه درگذشته بود. روی زمین خوابیده بود و مادرم و خاله طوبا و عده ای زن دیگر دور و بر او گریه میکردند. یک بار او را به حالت نشسته نگه داشتند و  دوباره خواباندند. بنظرم می آمد که هنوز زنده است و بنظرم آمد که با زنها سخن میگفت که چگونه او را بخوابانند. شاید همه تصورات کودکی بود. ولی خوب این صحنه را بیاد دارم.
از آن پس پنج شنبه شب ها که به ابن بابویه به مزار ننه میرفتیم مادرم چند قدم مانده به قبر اشکهایش سرازیر میشد و مرثیه میخواند. یکی از بازی های من و منیژه شده بود رفتن سر قبر ننه. با هم در اتاق با چوب یا پارچه یا حتا نقطه ای روی فرش چیزی شبیه قبر ننه را درست میکردیم و ادای مادر را در می آوردیم و مرثیه میخواندیم.
آن قدیم ها که خبر مرگ شوکه آور بود، خبر مرگ عموخلیل شوهر خاله طوبا خیلی برایم شوکه آور بود. برایم باور نکردنی بود که او درگذشته باشد. از آن پس تا چند سال بعد این حالت ادامه داشت. یعنی در روح من باور پذیر نبود که کسی که زنده بوده مرده باشد. این یعنی چه؟ آیا یک امر ژنتیک است که آدم مرگ را باور نکند؟ یا اینکه واقعا مرگ پایان زندگی نیست؟

دیدار  در کاباره رستوران بهشت
گاه که به مرگ فکر میکنم، مثل فیلم های هالیوودی میشه. فکر میکنم روزی که بمیرم، پس از گذراندن «گمرک و تحویل بار» و غیره، واردآن دنیا میشوم. یکی دوتا از برو بچه ها و آشناها هم که زودتر از ما از اون دنیا پناهندگی گرفته اند میان دنبالم. همه جوان هستیم، در آن سنینی که دوست داریم باشیم، هفده هجده ساله تا 25 ساله. همون جلوی ترمینال فرودگاه اون دنیا میریم تو یه بار میشینیم تا لبی تر کنیم و دلتنگی ها رو با گپی از دل بزداییم. سوالها بسیارند اما آنها پاسخ میدهند که صبر داشته باش. جواب ها خودشون یواش یواش میان. گویی چیزی عوض نشده مثل همون سالها شوخی میکنیم و جوک میگیم و میخندیم.

همونجور که کنار بار نشسته ام از روی شونه ام نگاهی به محوطه وسیع بار میاندازم.. میز پشت میز، پشت میز و پشت میز.. کیلومترها.. و بارهای پذیرایی با پیستهای رقص و موزیک زنده همینجوری ادامه دارند اما صداها آزار دهنده نیست. چهره ی افراد دور میزهای نزدیک آشنا بنظر می آید اما هرچه دورتر میشود آشنا نیستند. همه جوان هستند. صدای خنده و موزیک. موزیک همان است که دوست داری بشنوی و منظره و تابلوها همان که سلیقه است است. هرکس هرطور که بخواد.
پس از نیم ساعتی چند دختر و پسر جوان به ما نزدیک میشوند. دختر با طنازی جلو می آید و میگوید؛ حال شما آقا خوشگله.. با یه  رقص چطوری؟ به پیست رقص نگاه میکنم. تو گویی صحنه منتظر من است که چگونه آرایش بشه؛ اول قرن بیستم و رقص فلامینکو یا مدل قرن بیست و یکم و رقص های رپ یا صحنه ای عادی در یک رستوران بار عادی با رقصی ملایم. دختر گویی فکر مرا خوانده دست به پیست رقص مینگرد و صحنه و لباسهای مان آنگونه آرایش میشود که ما میخواهیم و لباس هایمان هم مدل دهه 1940 برای یک تانکوی آرام. و دست مرا میگیرد و به طرف پیست میبرد. پسرها و دخترهای همراهش با لبخندی مرا بدرقه میکنند. چهره هایشان سخت برایم آشناست اما هرچه فکر میکنم بیادم نمیاد که آنها را کجا دیده ام. دختر آرام میرقصد. بیشتر گپ میزنیم. از اوضاع و شرایط میپرسد، از دلتنگی ها. از همه رازهای من آگاه است. گویی در درون من است و ریز درشت زنگی ام را میداند. چقدر گپ میچسبید و دلنشین بود. چقدر در کنارش احساس آرامش و اعتماد و اطمینان میکردم. چقدر نزدیک بود. او که بود؟
موزیک تمام میشود. بطرف بار و بطرف آشنایانش میرویم. پسری که با او آمده بود گونه اش را می بوسد و با لبخندی از من میپرسد؛رقص مادرت چطور بود آقا محسن؟
به مرد جوان مینگرم.. و اندکی بیشتر در چهره اش دقت میکنم... بعد با حیرت میپرسم؛ آقاجون!!؟ 

۵ نظر:

  1. محسن جان بسیار زیبا نوشته بودی خیلی لذت بردم منهم محمود عمو را با خانمش دو سه ماه قبل سر مزار دیدم خیلی سالم وسرحال بود وفقط میگفت کمی پایم درد میکند محمود وخانمش از آن همسرانی بودند که تا آخر عاشق هم بودند و از با هم بودن لذت میبردند خدا محمود را بیامرزد و به معصومه خانم صبر بدهد. منیژه کردی

    پاسخحذف
  2. سلام محسن جان داستان تخیلی جالبی بود من هم فکر میکنم که این حرفهایی که میزنند آتش و آزار واذیت معنائی نداره آن دنیا همش محبت و دوستی هستش البته هرکس به فراخور اعمالش از ان دنیا بهره میبره(درضمن فوت پسر عموی گرامیتان را تسلیت عرض میکنم)مهران

    پاسخحذف
  3. تشکر مهران عزیز. دقیقا همنطوره که شما میگویید. آتش و آزار و اذیت مخصوص ترساندن کودکان است آنهم نه کودکان امروز. اگر کاری به نظر بشر امروز درست بیاید انجامش میدهد ولو آتش و گلوله روبرویش باشد.

    پاسخحذف
  4. فکر میکنم وقتی به ان دنیا میروی از اولین کسانی باشم که به استقبالت میاید ٍمحسن جان خودم یک جای دبش برایت نگه میدارم که آواره نشی در ضمن از ساز و آواز هم خبری نیست اونجا جای حساب پس دادنه و مو را از ماست خواهند کشید مگر اینکه پارتیی چیزی داشته باشی و من که جلوتر میروم راه و چاه را یاد میگیرم و دم چند نفر از ملکوتیان را میبینم که وقتی اومدی یک راست بری روی یکی از اون تختهایی که کنار نهر آب هست جلوس کنی وحوریان قد و نیم قد که اونورشون پیداست در خدمتت باشند وتا میتونی از اون شراب هایی یخوری که مست نمیشی وبرای مزه هم از روی تخت دولاشی وانگشتت رو توی نهر عسل که از بغل تختت میگذره بکنی ونوش جان کنی. محسن جان روی من حساب کن قربانت حسین

    پاسخحذف
  5. حسین جان معلوم نیست کی اول و کی آخر باشه و بعد هم حساب کتابی اگر در کار بود متصدیانش بر روی زمین این نابکاری ها نمیکردند که می بینیم. بهرحال اگر هم باشه به قول شما میشه دم ملکوتی ها را دید. ضمنا اگر زودتر رفتی مهره ها را بچین تا همونجا کنار نهر عسل دو دست مارس و یه دست برد خدمتت برسم. قربانت محسن

    پاسخحذف

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید