۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

درودی دوباره








خوب خوب.. درود و صد درود و سلام بر شما دوستانی که سر میزنید و دست خالی بر میگردید. کم کم داریم بر میگردیم. این یکی دوماه را سخت مشغول کارهایی بودم و یواش یواش بر میگردیم.  البته بخودتون نگیرید این عکس بالا با اینهمه تکبر ما نیستیم، یکی از اقوام مان مرحوم هارون الرشید است که بعدا در موردش خواهم نوشت.
پس از عید هم باز دوتن از عزیزان فامیل درگذشتند. یکی از آنها دایی گرامی ، دایی قربون ما بود، و دیگری آقای نقی عباسی که داماد عموی ما بودند. روح شان شاد.
اولین بار که خبر درگذشت کسی از نزدیکان را شنیدم چهارده ساله بودم. شوهر خاله ام مرحوم خلیل آخوندی در گذشته بود و باورش برایم مشکل بود. آن زمانها درگذشت افراد را باور نمیکردم. چرا؟ من فکر میکنم که فکر زندگی جاودان در انسانها یا سایر حیوانات وجود داشته باشد اما با مشاهده مرگ اطرافیان شان به وجود مرگ و پایان زندگی پی میبرند. فیلها هنگامی که از نزدیکی استخوانهای درگذشتگان شان عبور میکنند زیارت اهل قبوری میروند و استخوانها را با خرطوم شان گرفته و بو میکشند و احیانا فاتحه ای فیلانه نیز میخوانند.

یکی از آشنایان که در خانه سالمندان کار میکرد از یک زن سوئدی میگفت که آرزویش این بود که صدسالگی اش را ببیند و بعد برود. این زن درست تا صد سالگی اش ماند و برایش جشن تولدش را گرفتند. پس آنگاه دیگر نه غذاهایش برایش اهمیت داشت و نه داروهایش اگرچه آنها را میخورد اما معلوم بود که سرنخ زندگی به دست خودش است. این نخ را قطع کرد و ظرف سه روز رفت.

اخیرا بیژن نیز درگذشت. بیژن، مایکل جکسون، الویس پریسلی، اینها زودهنگام درگذشتند. در همان دم مرگ اگر کسی به آنها میگفت که چقدر حاضرید بدهید تا زنده بمانید فکر میکنید چقدر میدادند؟ این را میگویم که ارزش زندگی معلوم شود که هم ارزش مادی اش بسیار است و هم ارزش معنوی اش. و این بزرگترین ثروت انسان است که انسان دلش میخواهد تا آخرش برود. تنها آن آخرهاست که انسان دیگر دلی به دنیا ندارد و  دیده ایم بسیار پیرها را که یکباره زندگی را رها میکنند تا بمیرند.

شاید این داستان از تاریخ بیهقی بسیار گویا باشد. دوران دبیرستان این داستان را خوانده ام و هنوز بیاد دارم. البته متن زیر را از جای دیگری آورده ام نه از خاطره!  میدانم که در دنیای اینترنت امروز کسی حال خواندن متنهای طولانی را ندارد، اما گاه متن هایی هست که برای همه زندگی در ذهن آدم می ماند چنانچه محتوای این متن هرگز از خاطر من نرفت. معنای سه چهار کلمه ناشناس در زیر مطلب آمده است. در اینجا دنیای مایکل جکسون، بیژن، بیل گیتس، و سایر ثروتمندان «خوشبخت» جهان از جمله هارون الرشید را می بینید که به جرعه ای آب نمی ارزد. و زندگی ای که به جرعه ای آب نیارزد، بدان نازشی نباشد.


هارون الرشيد يک سال به مکه رفته بود، حرسها الله تعالي؛ چون مناسک تمامي گزارده آمد، باز نموده بودند که «آنجا دو تن از زاهدان بزرگ، يکي را ابن‌السماک گويند و يکي را عبدالعزيز عمري و نزديک هيچ سلطان نرفتند». فضل ربيع را گفت: ‌«يا عباس» و وي را چنان گفتي، «مرا آرزوست که اين دو پارسا مرد را، که نزديک سلاطين نروند، ببينم و سخن ايشان بشنوم و بدانم حال و سيرت درون و برون ايشان. تدبير چيست؟» گفت: «فرمان اميرالمومنين را باشد که چه انديشيده است و چگونه خواهد و فرمايد، تا بنده تدبير آن بسازد؟» گفت: «مراد من آن ا‌ست که متنکر1 نزديک ايشان شويم، تا هر دو را چگونه يابيم، که مرائيان2 را به حطام3 دنيا بتوان دانست» فضل گفت: «صواب آمد، چه فرمايد؟» گفت: « باز‌گرد و دو خر مصري راست کن و دو کيسه، در هر يکي هزار دينار زر  و جامه بازرگانان و نماز خفتن نزديک من باش، تا بگويم که چه بايد کرد».

 فضل بازگشت و اين همه راست کرد و نماز ديگر را نزديک هارون آمد؛ يافت او را جامه بازرگانان پوشيده، برخاست و بر خر برنشست و فضل بر ديگر خر و زر به کسي داد، ‌که سراي هر دو زاهد دانست و وي را پيش کردند، با دو رکابدار خاص و آمدند متنکر، چنان‌که کس به جاي نيارد که کيستند و با ايشان مشعله و شمع نه. نخست به در سراي عمري رسيدند. در بزدند، به چند دفعت، آواز آمد که «کيست؟» جواب دادند که «در بگشاييد، کسي ا‌ست که مي‌خواهد زاهد را پوشيده ببيند». کنيزک کم‌بهايي بيامد و دربگشاد بر هارون و فضل و دليل4 و معتمد هر سه در رفتند. يافتند عمري را، در خانه به نماز ايستاده و بوريايي خلق5 افگنده و چراغداني بر کون سبويي نهاده. هارون و فضل بنشستند مدتي، تا مرد از نماز فارغ شد و سلام بداد. پس روي بديشان کرد و گفت: «شما کيستيد و به چه شغل آمده‌ايد؟» 

فضل گفت: «اميرالمومنين ا‌ست، تبرک را، به ديدار تو آمده است» گفت: «جزاک الله خيرا، چرا رنجه شد؟ مرا بايست خواند تا بيامدمي که در طاعت و فرمان اويم، که خليفه پيغامبرست(ع) و طاعتش بر همه مسلمانان فريضه است» فضل گفت: «اختيار خليفه اين بود که او آيد.» گفت: «خداي عز و جل حرمت و حشمت او بزرگ کناد. چنان که او حرمت بنده او بشناخت.» هارون گفت: «ما را پندي ده و سخني گوي تا آن را بشنويم و بر آن کار کنيم.» گفت: «اي مرد، گماشته‌اي بر خلق خداي، ايزد عز و علا، بيشتر از زمين به تو داده است، تا به عدالت با اهل آن خويشتن را از آتش دوزخ بازخري و ديگر در آينه نگاه کن، تا اين روي نيکوي خويش بيني. اگر داني که چنين روي به آتش دوزخ دريغ باشد و خلق را چون خلق خود نيکو گردان، تا گندم‌نماي جوفروش نباشي و خويشتن را نگرو چيزي مکن که سزاوار خشم آفريدگار گردي، جل‌جلاله.» هارون بگريست و گفت: «ديگرگوي» گفت: «اميرالمومنين، از بغداد تا مکه داني که بر بسيار گورستان گذشتي، مردم فقير و غني آنجاست و اين سراي فاني ا‌ست، رو آن سراي آبادان کن، چون بازگشت جاي ديدي.» هارون بيش‌تر بگريست. 

فضل گفت: «اي عمري، بس باشد، تا چند ازين درشتي؟ داني که با کدام کس سخن مي‌گويي؟» زاهد خاموش گشت. هارون اشارت کرد تا يک کيسه پيش او نهاد. خليفه گفت: «خواستيم تا تو را از حال تنگ برهانيم و اين فرموديم.» عمري گفت: «صاحب العيال لايفلح ابدا؛ چهار دختر دارم و اگر غم ايشان نيستي نپذيرفتمي که مرا بدين حاجت نيست.» هارون برخاست. عمري با وي تا در سراي بيامد، تا وي برنشست و برفت و در راه فضل را گفت: «مردي قوي سخن يافتم عمري را، وليکن هم سوي دنيا گراييد. صعبا فريبنده که اين درم و دينارست. بزرگا مردا که از اين روي برتواند گردانيد، تا پسرِ سماک را چون يابيم.» 

و رفتند تا به در سراي او رسيدند. حلقه بر در بزدند، سخت بسيار، تا آواز آمد که «کيست؟» گفتند: « ابنِ سماک را مي‌خواهيم.» اين آوازدهنده برفت، دير ببود، باز آمد که «از ابنِ سماک چه مي‌خواهيد؟» گفتند: «در بگشاييد، که فريضه شغلي است.» مدتي ديگر بداشتند، بر زمين خشک. فضل آواز داد، آن کنيزک را که در گشاده بود، تا چراغ آرد. کنيزک بگفت: «تا اين مرد مرا بخريده است، من پيش او چراغ نديده‌ام.» هارون بشگفت بماند و دليل را بيرون فرستادند، تا نيک جهد کرد و چند در بزد و چراغي آورد و سراي روشن شد. فضل کنيزک را گفت: «شيخ کجاست؟» گفت: «برين بام» بر بام خانه رفتند، پسر سماک را ديدند، در نماز، مي‌گريست و اين آيت مي‌خواند: «افحسبتم انما خلقناکم عبثا» و باز مي‌گردانيد و همين مي‌گفت. 

پس سلام بداد که چراغ ديده بود و حس مردم شنيده. روي بگردانيد و گفت: «سلام عليکم.» هارون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پس پسر سماک گفت: «بدين وقت چرا آمده‌ايد و شما کيستيد؟» فضل گفت: «اميرالمومنين است، به زيارت تو آمده است، که چنان خواست که ترا ببيند.» گفت: «از من دستوري بايست به آمدن و اگر دادمي آنگاه بيامدي که روا نيست مردمان را از حالت خويش در هم کردن.» فضل گفت: «چنين بايست، اکنون گذشت. خليفه پيغامبر است و طاعت وي فريضه است بر همه مسلمان و تو درين جمله درآمدي، که خداي عز و جل مي‌گويد: «اطيعوالله و اطيعوالرسول و اولي الامر منکم» پسر سماک گفت: «عجب دانم، که در مکه، که حرم است اين اثر نمي‌بينم و چون اينجا نباشد چون توان دانست که به ولايت ديگر چون است؟» 

فضل خاموش ايستاد. هارون گفت: «مرا پندي ده که بدين آمده‌ام، تا سخن تو بشنوم و مرا بيداري افزايد.» {پسر سماک} گفت: «يا اميرالمومنين، از خداي عزوجل بترس، که يکي است و همباز6 ندارد و به يار حاجتمند نيست و بدان که روز قيامت ترا پيش او بخواهند ايستانيد و کارت از دو بيرون نباشد، يا سوي بهشت برند، يا سوي دوزخ و اين دو منزل را سه ديگر نيست.» هارون به درد بگريست چنان که روي و کنارش‌تَر شد. فضل گفت: «ايها الشيخ، داني که چه مي‌گويي؟ شکست در آن که اميرالمومنين جز به بهشت رود؟» پسر سماک او را جواب نداد و از او باک نداشت و روي به هارون کرد و گفت: «يا اميرالمومنين، اين فضل امشب با تست و فرداي قيامت با تو نباشد. وي از تو سخن نگويد و اگر گويد نشنوند. تن خويش را نگر و بر خويشتن ببخشاي.» 

فضل متحير گشت و هارون چندان بگريست تا بر وي بترسيدند، از غش. پس گفت: «مرا آبي دهيد.» پسرِ سماک برخاست و کوزه آب به هارون داد. چون خواست بخورد او را گفت: «بدان سوگند دهم بر تو به حق قرابتِ رسول، عليه‌السلام که اگر ترا باز دارند، از خوردن اين آب، به چند بخري؟» گفت: «به يک نيمه از مملکت» گفت: «بخور، گوارنده باد.» پس چون بخورد، گفت: «اگر اين چه بخوردي، بر تو ببندند چند دهي، تا بگشايد؟» گفت: «نيمه مملکت» گفت: «يا اميرالمومنين، مملکتي که بهاي آن يک جرعه شربت آب است، سزاوارست که بدان بس نازشي نباشيد و چون درين کار افتادي، باري، داد  ده و با خلق خداي عز و جل نيکويي کن.» هارون گفت: «پذيرفتم» و اشارت کرد تا کيسه پيش آوردند. فضل گفت: «ايهاالشيخ، اميرالمومنين شنوده بود که حال تو تنگ است و امشب مقرر گشت، اين صله حلال فرمود، بستان.» پ

سر سماک تبسم کرد و گفت: «سبحان الله العظيم، من اميرالمومنين را پند دهم تا خويش را صيانت کند از آتش دوزخ و اين مرد بدان آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد. هيهات هيهات، برداريد اين آتش از پيشم که هم‌اکنون ما و اين سراي و محلت سوخته شويم.» و برخاست و از بام بيرون شد و بيامد کنيزک بدويد و گفت: «بازگرديد، اي آزاد مردان، که اين پيرِ بيچاره را امشب بسيار به‌درد داشتيد.» هارون و فضل بازگشتند و دليل، زر برداشت و برنشستند و برفتند و هارون همه راه مي‌گفت: «مرد اين است» و پس از آن حديث پسرِ سماک بسيار کردي.


توضيح شماره هاي درج شده در کنار واژگان متن:

1   ناشناس
2  رياکاران
3  پاره و شکسته از چيزي خشک
4  راهنما
5  کهنه، پاره شده
6   شريک




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید