۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه




داشتم خودمو برای پایان نامه ام که روز سه شنبه قراره ارائه بدم آماده میکردم که دیدم چیزی میخوره به شیشه. گفتم لابد پرنده ای چیزی هست اومده دنبال غذا میگرده. از پنجره نگاه کردم چیزی ندیدم و به کارم مشغول شدم. اما دیدم باز صدا اومد. نگاه کردم دیدم یه پرنده هی تلاش داره بیاد تو. بعد کز کرد کنار پنجره نشست. خانم را صدا کردم اومد باهم تماشا کردیم. توی ده ما به این پرنده میگن «مامان جوجو!» هاهاها خیلی اسم عجیبی نه؟ اما اسم اصلی اش دم جنبانک هست و بسیار هم ترسوست اما احتمالا گرسنگی و سرما عقل و احتیاط این یکی را از سرش پرانده بود. خانم یخورده پاستا از ظهر داشتیم براش خرد کرد گذاشت پشت پنجره. عجیب بود که نمیپرید و به فاصله یک متری همانطور نشسته بود.  پرنده کمی از غذا را خورد. اما بازهم بال بال میزد که بیاد توی خونه. خیلی تعجب کرده بودم. آخه اگه پرنده ها غذا داشته باشند دیگه راحت میتونن زمستونو سر کنند. اما این یکی گویا مهر ما رو به دل گرفته بود. در آشپزخانه را باز کردم تقریبا بلافاصله آمد تو. بیرون حدود منهای یک درجه بود که برای پرنده نباید زیاد سرد باشه اما خوب.. گویا این خیلی نازنازی بود. اومد تو. اولش نشست روی یک ظرف چینی و پایین رو خوب برانداز کرد. همون بالا براش نون خرده ریختم و یک ظرف آب. اول شروع کرد به آب خوردن. بعد هم کمی دیگه خرده نون خورد. بعد که شکمش سیر شد کنجکاوی اش گل کرد. میرفت سراغ ظرفهای شیشه ای لپه و ماش و لوبیا و شکمو از بیرون به اونه نوک میزد. انگار میدونست که باید خوشمزه باشند. کم کم اومد نزدیک تر و به همه جا از سقف گرفته تا پذیرایی و غیره را سرک کشید و من هم یک سری عکس برداشتم. من که همیشه دوربینم آماده بود این بار رفتم سراغش بعد از دوتا عکس دیدم میگه باطری نداره. از آخرین شبی که بچه ها اینجا بودند و مهمون داشتیم میخواستم باطری اش را شارژ کنم اما این پایان نامه و کارهای دیگه اصلا نگذاشت به فکر باشم. من تقریبا هرگز دوربین را بدون شارژ نمیگذارم. بناچار گذاشتم یک ده دقیقه ای شارژ شد و این عکسها را برداشتم که می بینید. تو این دو ساعته اینقدر خودشو خودمونی حس میکنه که چند باری روی شانه و سرم نشسته و هنگامی که داشتم با موش کامپیوتر کار میکردم روی ناخن هایم می نشست. تا می آمدم که عکس بگیرم رفته بود. آخه خیلی شیطونه و یک جا بند نمیشه. فضول خان حالا با شکم سیر اون بالا داره استراحت میکنه و مثل مهمونای شب مهمونی که چند ساعت پس از شام دوباره اومدند سر میز و به غذاها ناخنک زدند پس از یک ساعتی اومد پایین و به شیرینی ها ناختکی زد و دوباره پرید و رفت. میخوام تا فردا نگهش دارم که شادی و علی هم ببینند و بعد اگر خودشو زد به پنجره که بخواد بره ... خوب در را باز میکنم تا بره.

۱ نظر:

  1. اخرش نفهمیدم چرا این وبلاگ فیلتر شد که دوستان پراکنده شدن و نمیان سر بزنن چند وقت دیگه ام که اینترنت ملی میشه و با فیلتر شکن هم نمیشه بیایم ای بابااااااااااا

    پاسخحذف

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید