۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

فستیوال آهنگ یا ملودی فستیوال در سوئد


 سوئدی ها از دیگر مردم اروپا بیشتر اهل موزیک هستند و بسیارند خانه هایی که در آنها یک هنرمند وجود دارد. و اگر هنرمند نباشد یک ورزشکار هست که مشغول به یک ورزش هست. 
یکی از برنامه های موفق تلویزیون کانال یک و کانال چهار سوئد برنامه فستیوال آهنگها یا ملودی فستیوال است که در آن خوانندگان با هم مسابقه میدهند. در یک شهر مثلا صد هزار نفری شاید هشتصد نفر برای مسابقه نام نویسی کنند که مسلما همه آنها به مسابقه راه پیدا نمیکنند بلکه حدود سی چهل نفر مسابقه را شروع میکنند و این تعداد توسط داوران از قبل انتخاب میشوند و در طی روزهای مسابقه تعداد شان کم و کمتر میشود. 
در عکس زیر این سه دختر به مرحله نیمه نهایی رسیدند که با ده گروه دیگر مسابقه دادند و در آخر دو گروه مسابقه را برنده شدند که به فینال بروند. 


Love Generation håller stilen. Svart med en färggrann accessoar. Olle Kirchmeier/SVT



و در زیر هم عکس دختری را می بینید که به فینال رفت که باید یا یک زن و شوهر مسابقه بدهد. 



Molly Sandén hade ingen anledning att gråta. Olle Kirchmeier/SVT


در ایران هم این روزها اهل موسیقی بسیار بیش از قبل شده اند. اما چیزی را که خیلی بدم می آید مردهای رقاص هستند که راهی دوبی یا ترکیه یا آلمان میشوند که خودشان را تکان بدهند و مقابل دوربین برقصند. خیلی زشت است. 










۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

زمستان گوتمبرگ


Göteborg 

 میدونستم که چنین نیست و چنین هم نخواهد ماند. تا همین سه هفته پیش که تهران بارها برف آمده بود شهر ما هنوز گرم بود و حتا درخت ها داشتند جوانه میزدند که این مرا نگران کرده بود. هرچند یکی دوبار رخ داده بود که زمستان گرم بود اما معمولا زمستان دیر و زود داشت اما سوخت و سوز نداشت. بالاخره سه هفته قبل برفی حسابی آمد و درجه هوا رفت نزدیک منهای شانزده درجه سانتی گراد و دو سه روزی آن بالا بود تا یواش یواش شل اش کرد و رسید به حدود منهای پنج. در این برهه از زمان که این سطور را برای شما می نگارم دماسنج کمی بیش از صفر را نشان میدهد. امروز تا دو درجه بالای صفر هم رسید. اما امشب خبرش هست که دوباره برف در راه است. اما از جمعه به آنطرف قول داده اند که هوا گرم تر بشود. 

محل های رفت و آمد به گاراژ و کناره های خانه را نیز مقداری شن ریزی کرده ام که لیز نخوریم. اینجا اگر کسی کنار خانه اش را تمیز نکرده باشد یا شن ریزی نکرده باشد و یک عابر در آنجا زمین بخورد صاحبخانه باید خسارت بدهد. عجیب دنیایی است این سوئد. اگر دزدی به خانه تان بیاید و نردبان شما از استحکام کافی برخوردار نبوده و هنگامی که دزد دارد از نردبان بالا میرود زمین بخورد و دست و پایش بشکند شما باید خسارت او را بدهید و البته... او نیز به دلیل ورود غیر قانونی و اقدام به دزدی در صورت شکایت شما مجازات خواهد شد که معمولا چیزی بجز رها کردن او نیست چرا که نرسیده چیزی را بدزدد. خلاصه دزدان محترم اگر این خطوط را میخوانید بریزید به سوئد که  آتش زدم به مالم... بیایید از هزاران خانه بی در و پیکر بدزدید و ببرید. 

****
مدتی است که هر گونه مواد غذایی نشاسته دار از قبیل نان و برنج و نیز مواد شکر دار را از فهرست غذایی ام حذف کرده ام به امید پایین رفتن وزن اما حتا یک گرم هم کم نکرده ام. فکر میکنم دلیلش اینه که بازهم زیاد غذا میخورم. 
****
دیگه مطلبی نداشتم میخواستم از قار و قور دل و روده ام بگویم که تخفیف میدهم. راستی... با آرد نخودچی خام که از فروشگاه هندی خریدم یک نان درست کردم که بد نشده. قابل توجه اهل رژیم غذایی ها. 

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

یک اتفاق جالب در یکی از خطوط هوایی TMA





  سلام دوستان
 همان گونه که مستحضر هستید وبلاگ خلوت است اما هستند عزیزانی که سر میزنند گه گاه و متاسفانه حرفی برای گفتن ندارم. البته.. درسهایم تمام شده و فعلا یک مقداری هم دوره «نقاهت» را دارم میگذرانم. اگر وقت بشود سعی میکنم که از در و دیوار یک مطلبی در بیارم و با شماها شریک شوم.


اخیرا زن عموی مهربان ما که هرگز هم نام اصلی اش را یاد نگرفتم بلکه اسمش برای من همیشه «زنعموغلامعلی» بوده و هست درگذشت. در ده بیادش مجلسی برگزار شده بود و مرضی خانم هم گویا سر زده بودند که پیامی داده بودند در این مورد و نیز اضافه کرده بودند که این وبلاگ در ایران فیلتر است! واقعا که حضرات در بلاهت لنگه ندارند که اگر این گونه نبود وضع ایران ما این نبود که هست. از حق هم نگذریم.. گاه در فیس بوک یا وبلاگ ها برخی از جوانان به اصطلاح امروزی را می بینم و نظرات شان را میخوانم آنچنان با احترام از این حضرات نا اهل یاد میکنند که آدم حالش بهم میخوره و دلش میخواد بگه بیله دیگ بیله چغندر یا خلایق هرچه لایق. اما از طرفی هم می بینم که اینها حقیقتا در اقلیت هستند و هرکس سرش به تنش میارزد در ایران حضرات را آدم حساب نمیکند.
بگذریم. قرار بود حرف از سیاست نزنیم. من هم اشاره ام لابد به ورچندکوهی بوده هاهاها.


*****
باری، زنعموغلامعلی خاطره ای از برادر سیزده چهارده ساله اش دارد که در آن واقعه سال 1311 در طوفانی با چند جوان دیگر گرفتار شد و در گذشت. دختربچه ای 5 ساله بوده.
... دخترک از ماجراهایی که مردم تعریف میکردند زیاد سر در نمی آورد اما شنیده بود که برادرش را در مسجد خوابانده اند. به مسجد ده میرود. همان مسجد کوچک خشتی و کاهگلی که وسط آن یک چاهک به شعاع دو متر و عمق یک متر دیده میشد. آن کنار نفر را خوابانده بودند و روی شان را با پارچه ای پوشانده بودند. به او گفتند که برادرش آن یکی است. دخترک جلو رفت. اجازه نداشت که پارچه را پس بزند. اما دست آشنای برادرش از زیر پارچه بیرون آمده بود. ناخنهایش از جا در آمده بود. پسرک را سیل داشت میبرد و به زیر آب کشیده شده بود. در حال خفه شدن برای نجات آنقد به خاک و سنگهای کف رودخانه و اطراف چنگ انداخته بود که ناخنهایش از جا در آمده بود.


*****


بله.. از زنعموغلامعلی میگفتم. زنعموی دیگرم زنعمواسماعیل بود. یا زندایی قربون. یک امر در همه این زن ها مشترک بود؛ نامشان برده نمیشد. جامعه دین سالار و پدرسالار این را نمی پذیرفت. نمیدانم «زن آسیه» هنوز زنده است یا نه اگر هست که زنده و سلامت باشد. نظر به اینکه شوهرش چندان دست و پا نداشت و برعکس خودش دست و پا دار بود خیلی که مردم به او حال دادند او را «زن آسیه» صدا کردند. یعنی بازهم زن کسی بودن را از او دریغ نکردند. اما خودمانیم ... مردم در لقب دادن خوش ذوق هستند.
اما از حق هم نگذریم. من هرگز احساس نکردم که در آن جامعه حق زنان پایمال شده باشد. هرگز نشنیدم یا آنقدر کم شنیده ام که یادم رفته کسی زنش را کتک بزند. وظایف مردم طی قرنها مشخص شده بود و دلیلی برای اختلاف نظر بین زن و شوهر وجود نداشت. اختلاف نظرها حاصل جامعه مدرن است که دامنه اش را به دهات هم کشانده است.


*****


خب حالا که یخورده حالتون گرفته شد با یک مطلب جالب حالتونو سرجا بیارم؛




اتفاقی که در خطوط هوایی TMA رخ داد. 










وقتی که تفاوت در رنگ و نژاد برتری می آورد!


یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است

با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد

مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانوم؟"

زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"

مهماندار گفت: "خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه"

مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم"

و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست."

و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: "قربان این به ای معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید..."

تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند.