۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

ترکیه؛ همنشینی مسجد و میخانه در عمل







سلام .. حال و احوال همولایتی ها. خوبین خوشین دوماغ تان چاقه؟ خوب الحمدالله. عرض شود که زیاد وقت نوشتن نیست و این روزها از چند جهت گرفتارم که بماند. راستش حرفی هم برای گفتن نیست. گاهی هم که به اینترنت سر میزنم برای دیدن خبرهاست آنهم سرفصل خبر ها. بقیه اخبار را صبح ها در ده دقیقه از تلویزیون سوئد تماشا میکنم که چکیده و کافیست. خلاصه اینکه حرفی نیست برای گفتن.
قبلا گفته بودم که اگر حرفی نبود و از شما  هم عکسی نرسید که نرسیده، کمی از مسافرتهایم بنویسم که اونهم وقتش نیست و اصلا نمیدونم بدرد میخوره یا نه. مسافرتهای من هم فال بوده و هم تماشا و در این مسافرتها سعی میکنم نگاهی هم به مردم و فرهنگ کشورهایی که از آنها دیدار میکنم داشته باشم. هر کشوری که دیدم برای خودش مشخصاتی دارد. آمریکا اما از وضعیت جغرافیایی اش که بگذریم همه جایش یکدست است و مردم یکسان هستند. نگاه مردم به جهان یکدست پروش یافته. یکی از کشورهای جالب در این میان ترکیه است که این کشور هم مثل کشور ما چند رنگ است و فرهنگ مردمان یک دیارش با مردمان دیار دیگر تفاوت دارد.
یک بار پارسال داشتم با یکی از همشهری ها حرف میزدم صحبت مسافرت و این حرفها شد به لهجه ی دهی گفت «امسال می خیم بوریم تورکیه» و بعد هم خنده ای کرد. گفتم خنده اش چی بود؟ گفت اصل جمله از یکی دیگه از همشهری هاست. گفتم کی گفت فلانی. گفتم خوبه بابا. همولایتی ها وضع شون خوبه دیگه میخن برن تورکیه. گفت آره بابا قبلا هم سفر کربلا و سوریه تفریحی هم داشتن. گفتم خوب جای خوشحالی است. قبلا دهسال یکبار هم زورکی یک کربلایی یا حاجی در این ولایت پیدا میشد حالا ملت ترکیه هم میرن پس وضع خوبه. دیگه مسافرت به خارج از کشور منحصر به چند اندک تعدادی نیست. یادم هست قبل از انقلاب از کل قلعه ما فقط یکی بود که در تهران زندگی میکردند و پسرشان خارج درس میخواند. یکی هم میشناختم از کلاته ملا که در اروپا مشغول بود. البته ما که اجباری  پایمان به اینجا رسید و اگر اوضاع قبل از انقلاب بود فکر میکنم از ایرانی ها کمتر کسی حاضر بود در خارج زندگی کنه.

من شش ماهی را در آنکارا پایتخت ترکیه گذراندم و مقداری روی مردم شهر نشین ترکیه آگاهی پیدا کردم. سال 1365 بود. در آن زمان بین ایران و عراق جنگ بود. هنوز بودند دانشجویانی که از زمان شاه در ترکیه برای درس خواندن آمده بودند و میگفتند که تا قبل از انقلاب ما اینجا پادشاهی میکردیم و در آنکارا اینقدر ماشین توی خیابانها نریخته بود. امروزه وضع اینها به برکت جنگ ایران و عراق توپ شده. آنها هم به ایران و هم به عراق کالا  و اسلحه میفروختند. اگر بگوییم که بخش بزرگی از درآمد نفتی دو کشور در آن سالها به جیب ترکیه رفت اغراق نیست.

از زمان آتاتورک که همزمان با رضاشاه بود، معماری اروپایی در این کشور پا گرفت. هچکس اجازه خانه سازی نمیگرفت مگر آنکه رعایت معماری شهر نشینی را میکرد. یعنی قسمتهای ویلایی شهر جداگانه بود و قسمتهای آپارتمان نشین نیز جداگانه و در هردو باید مسائلی از قبیل خیابان سازی و سیستم فاضل آب و آبرسانی برقرار میبود اگرنه اجازه ساختمان نمیدادند. جدی هم  میگرفتند و مثل ایران نبود که اگر شب میساختید و کسی نمیدید فردا میتوانستید ادعا کنید که این ساختمان قبل از فلان قانون ساخته شده بود! بهرحال حاصلش امروز شهری است که رفت وآمد راحت تر و ترافیک بهتر میچرخد. کوچه آشتی کنون و کوچه تنگه و کوچه های کمتر از هشت متر نبود. خیابانها هم همه عریض. یعنی علیرغم فقر و حتا با اینکه ساختن شهر بدین صورت برای کشور فقیری مثل ترکیه گران تر تمام میشد اما این را به جان خریدند و امروز دردسرهای ما را ندارند. کشوری است که روی کار مردمانش زندگی میکند و نفت و گاز ندارد. خوش بحالشان که نفت و گاز ندارند.
مهمترین خصیصه ای که در مردم ترکیه دیدم این بود که زندگی را سخت نمیگرفتند. مسلمانی شان تعارضی با زندگی غربی نداشت. مسلمان به مسلمانی اش میرسید و آنکه خیلی مذهبی بود مذهبی و دیگری که چندان پایبند مذهب نبود و اهل لهو و لعب برای خودش و هردو هیچ دشمنی باهم نداشتند هیچ که بسیار هم با صلح و صفا کنار هم زندگی میکردند. هم مذهب احترامش با پرجا بود و هم آزادی و کسی نمی آمد بهشت را بزور به آنها تحمیل کند. از آنکارا عکسهایی دارم که حال دیجیتال کردن شان نیست و کیفیت خوبی هم ندارند. اما اولین عکس بخوبی مناره های مسجد را نشان میدهد که خدا اگر نیاز به خلال دندون داشت زیاد مجبور نشود خم شود. در همین شهرهای ساحلی تفریحی اغراق نیست اگر بگویم به فاصله هر هزار متر یا حتا پانصد متر میتوان مناره یک مسجد را دید. مردم درآمدشان که از توریستها خوب شد مقداری اش را هم برای ساختن مساجد صرف کردند.

شهر ساحلی آلانیا که تابستانها توریستهای زیادی در سواحل آفتابی اش دراز میکشند. اما آب دریای مدیترانه در اینجا چندان تمیز نیست. منبع های آب نشان از آن دارد که علیرغم سد سازی ها هنوز آب به همه جای ترکیه نرسیده است. هنگامی که آب می آید این منابع بر بامها پر از آب میشود. البته.. بیشتر اینها هتل هستند. نظر به آفتاب خدا که بشدت از آن بالا میتابد، با نصب آبگرمکن های خورشیدی آب بسیار داغی برای هتل فراهم میشود. شما هم میتوانید یک بشکه بر  روی بام خانه تان بگذارید، و کافیست که با رنگ سیاه بیرون آنرا رنگ کنید. مطمئن باشید که تابستانها سه نفر میتوانند با این آب لیف و صابون زده و دوشی بگیرند. تازه طرفهای شب هم باز آب آنقدر گرم شده که سه نفر دیگر استفاده کنند!


۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

اتاق محقر خوشبختی







هنگامی که به این عکس نگاه میکنید چه احساسی به شما دست میدهد؟ اتاقی با دیوارهای ناهموار سیمانی یا از جنسی دیگر، تاقچه ها و رف، فرش و پشتی رنگ و رو رفته و چند قاب عکس رنگ و رو رفته. شاید اگر سی سال قبل بود به چشم یک اتاق عقب مانده به آن نگاه میکردیم. اما امروز نمیتوان سلیقه کسی که این اتاق را ساخته تحسین نکرد.  همه چیز آن به هم می آید. حتا خنکی تابستانها را میتوان از دیوارهایش حس کرد. سی سال پیش صاحبخانه شاید این اتاق را از مهمانهایش پنهان میداشت اما امروز با افتخار آنرا به مهمانان نشان میدهد و سلیقه اش را به نمایش میگذارد.

چرا چنین است؟ چرا سی سال پیش نگاه جور دیگری بود و امروز جوری دیگر؟ یافتن پاسخ برای همه آسان است؛ تغییر سلیقه مردمان. اما سوالی دیگر پیش می آید که چرا اصلا تغییر سلیقه بوجود میآید؟ یک امری در گذشته مد روز و باب بوده و امروز میشود دمده و قدیمی. اینها همه باز میگردد به سیستمی که جهان بر اساس آن ساخته شده و جهان رو به تکامل و بهتر شدن است. البته شاید واژه بهتر شدن را نتوان براحتی بکار برد یا واژه تکامل به معنی بهتر شدن. حتا «بهتر شدن» هم باز  میگردد به نگاه شما به زندگی که «بهتر شدن» یعنی چه. اگر فردی مذهبی باشید رفتار جوانان امروز را «بهتر شدن» نمی بینید در حالی که چنانچه فردی   در قید و بندهای مذهب نباشید رفتار جوانان امروز را بسیار هم مناسب می بینید. بهرحال شاید بتوان تکامل را در بهترن حالت «توانایی وفق دادن با محیط برای ادامه حیات» تلقی کرد. زیاد وارد فلسفه تکامل نشویم و برگردیم به اتاق محقر مان.
آنچه که از بحث بالا میخواهم نتیجه بگیرم این است که آنچه که در زندگی بزی اهمیت دارد این است که علف دنیای اطرافش آیا به دهن خود او شیرین می آید یا نه. و به دهان دیگران نگاه نکند که آیا دیگران در مورد آن علف چه نظری دارند.



شاید اگر من همواره در ده زندگی میکردم، این احساس به من دست میداد که در زندگی ام امتیازات بزرگی را از دست داده ام. این گونه به من فهمانده شده بود. از خانواده گرفته تا محیط اطراف و محله و غیره. از کودکی و دوران دبیرستان همواره با دوستانم صحبت رفتن به خارج بود. یادم هست کلاس سوم چهارم دبیرستان چهار دوست صمیمی بودیم و آرزوی مان این بود که روزی با بی ام وی های 2002 لیمویی رنگ که آن زمان خیلی در تهران مد بود در خیابانها و جاده های آلمان برانیم و چقدر از این رویا لذت می بردیم. اما حدود سالهای 56 تا 57 از زندگی در ایران بسیار رضایت داشتم بطوری که وقتی برای طی دوران خلبانی رفتم از اینکه قرار است دوسال از دوره را در آمریکا بگذارنم چندان راضی نبودم. با انقلابی که روی داد روابط ایران و آمریکا دچار بحران شد و دوره ای را که باید دوساله در آمریکا طی میکردیم دود هوا شد و ما در ایران ماندیم و تعلیم خلبانی در ایران که هرگز آن نشد که باید میشد.
بهر حال پس از آمدن به اروپا فرصتی بمن دست داد که دنیای تازه را بیشتر بشناسم. چند باری که به آمریکا رفتم دوستانم بسیار بمن اصرار کردند که مرا به یک سفر لاس وگاس مهمان کنند. و کمتر ایرانی است که به آمریکا برود و به لاس وگاس  شهر نور و قمارخانه های بزرگ نرود. همه چیز از هتل گرفته تا غذا و غیره بسیار ارزان و صرف مشروبهای بسیار عالی نیز مجانی است. درآمد هتلها از قمارخانه ها تامین میشود. اما من حتا پایم را در آنجا نگذاشتم چرا که دقیقا میدانستم که چه چیز در انتظار من است. یک شهر مصنوعی .. برج ایفل، مجسمه آزادی، بخشی شبیه ونیز ایتالیا.. هرگز این چیزها برای من جاذب نیست و به آنجا نرفتم.




امروز تقریبا یکماهی میشود که در یک شرکت بین المللی طراحی تاسیسات تصفیه مواد نفتی و سوختی مشغولم و طرحی را برای یک تاسیسات نفتی در شهری در سوئد آماده میکنم. چند قسمت باهم مشغول همکاری هستیم و بخش بزرگ کار طراحی را بخشهای دیگر انجام داده اند و من تمامی طرح را دارم بصورت سه بعدی آماده میکنم که قبل از شروع به کار بتوان به نقصهای کار پی برد. علیرغم اینکه یک وقت ناهار و نیز دو تا نیم ساعت یکی صبح و یکی بعد از ظهر با همکاران مشغول هستیم و در طول روز نیز گاهی با هم گپی داریم.. اما قسمت جالبش پنجشنبه شب بود. همسرم از من پرسید امشب ساعت چند فوتبال دارید؟ من گفتم امروز که پنجشنبه نیست دو شنبه است. او با تعجب نگاهم کرد و گفت حواست کجاست؟ خوش گذشته؟ پنجشنبه است! بعد دیدم نه باید سه شنبه باشد است. هرکدام اصرار کردیم که حق با ماست و بالاخره به تقویم موبایلم نگاه کردم دیدم حق با اوست. البته بنده کمی که عرض کنم خیلی کم حواس تشریف دارم اما نه در مورد گذشت زمان آنهم این همه که دوشنبه و پنجشنبه را با هم اشتباه بگیرم. دیروز که به این مساله فکر کردم دیدم مشکل با برنامه کامپیوتری است که با آن مشغولم که تمام وقت مرا میگیرد و نمیگذارد که گذر زمان را حس کنم. شاید از یک نظر جالب باشد که هنوز دوشنبه نشده جمعه از راه میرسد و هنوز صبح نشده عصر و هنگام رفتن به خانه میرسد اما... شما زمان را از دست میدهید... برای همیشه. زمانی که دیگر باز نمیگردد و شما از آن بهره ای نبرده اید.

عکس از گوگل

 این همان بلایی است که بر سر کودکانی می آید که صبح تا شب کنار بازی های کامپیوتری مشغولند. آنها زمان را از دست میدهند. زمانی که لازم است با دیگران معاشرت داشته باشند، انسانها را بشناسند، بدانند که دعوا کردن چیست، مردم چگونه ناراحت میشوند و از چه حرکتی بدشان می آید، یک نوجوان چه رفتاری باید داشته باشد و غیره. من جوان های بیست ساله ای را دیده ام که رفتار نوجوان سیزده چهارده ساله را دارند چرا که ذهن اجتماعی آنها رشد نکرده. آنها فرصت شناخت جامعه اطراف شان را پای بازی های کامپیوتری از دست داده اند. برنامه هایی مانند فیس بوک نیز هرگز جای معاشرت زنده را پر نمیکنند. کودکان و نوجوانانی که بصورتی زنده با محیط اطراف شان از خانواده و فامیل بگیر تا شهر و روستا تماس و معاشرت نداشته باشند زندگی شان در آینده همین خواهد شد و گوشه گیر و با جامعه بیگانه خواهند شد. تماس نداشتن با فامیل و خانواده بزرگترین ضربه ای است که این کودکان می بینند چرا که در آینده تنهایی و نیز کامپیوتر جای پسر عمو و دختر خاله و یا پسر همسایه را خواهند گرفت. و این یعنی فاجعه. حال شاید همه کس دچار این وضعیت نشود و زیاد و کم داشته باشد اما از اینکه ضربه بهرحال در طول سالیان وارد خواهد شد میتوان اطمینان داشت. نمونه میخواهید؟ به فرزندان تان بنگرید و آنان را با خودتان و دوران خودتان مقایسه کنید.

اینها را گفتم برای آنکه بگویم، اگر میدانستم دنیا چنین است و به اختیار خودم بود، همان گوشه ده همان اتاق بالا ما را بس بود. (حالا خیلی دارم داغش میکنم کمی بزرگتر البته و خانه ای بهتر که هرکسی امروز میتواند داشته باشد)  با باغی که از فروش پسته اش روزگار بگذرانم و چند تا گوسفند پرواری و باغی که میوه و یونجه گوسفندانم را بدهد و یک ماهواره و اینترنت قوی برای استفاده روزی دو سه ساعت و نیز معاشرت با قوم و خویشها و همشهری ها را با هیچ چیز عوض نمیکردم. اما اگر دنیا را نمی گشتم، و تنها به شرح دیگرانی توجه میکردم که دنیا را دیده بودند و همه ی سعی شان این بود که به من دهاتی دنیا ندیده فخری بفروشند که چه فیض عظیمی را از دست داده ام که دنیا را ندیده ام.. هرگز طعم آن «علفی» که ده به دهانم مینهاد به مذاقم خوش نمی آمد و هر روزم تلخ می بود. و باز اینها را گفتم که اهل ده بدانند که آنچه که دارند بهتر از لاس وگاس و اروپاست. مردم تهران البته بسیار مار شده اند اما مردم ده ما باهم خوب هستند و هنوز آلودگی های رفتارهای اجتماعی تهران به آنجاها نرسیده. سعی کنید ده را همچنان پاک نگه دارید. همین اتاق محقر که در و دیوارش میلیاردها میارزد را بسنده کردن و عمری را آسوده زیستن یک برد بزرگ در زندگی است. مطمئن باشید که میلیاردی نیست در جهان که به اندازه همین کلب اسدلله ما شب با خیالی چنین راحت سرش را بر بالش بگذارد.


کلب اسدالله و خاله گوهر.. دو تا از خوشبخت ترین و بی غم ترین مردمان دنیا

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه





 
هرچند قصد نداشتم هرگز در مورد سیاست و اقتصاد در اینجا مطلبی بنویسم اما این قضیه یارانه ها امری است که با زندگی مردم سروکار دارد و مردم ده ما نیز از این قضیه مبرا نیستند.
ده پانزده سالی قبل از انقلاب هیچ «سوبسید» یا «یارانه» ای در ایران وجود نداشت. گوشت و برنج و روغن و همه مایحتاج غذایی در داخل ایران تهیه میشد و در شهرها مردم بزحمت میتوانستند این مواد را تهیه کنند. یعنی روستاهای ایران نه تنها خرج زندگی خود را تامین میکردند بلکه اضافه اش را نیز به شهر صادر میکردند و از این راه یک تعادلی بین شهر و روستا برقرار میشد. کم بودند روستاییانی که بخواهند روستای شان را بخاطر زندگی در شهر رها کنند.  در آمد یک روستایی و یک شهری تقریبا برابر بود. کارمندان دولت بزحمت کرایه خانه و خرج زندگی شان را میدادند. غذاهایی که میخوردند ساده بود از لحاظ کیفیت تفاوت چندانی با روستا نداشت هرچند میتوانست متنوع تر باشد.
تا اینکه قیمت نفت در جهان بالا رفت و بلندپروازی های محمدرضاشاه برای رساندن هرچه سریعتر ایران به کشورهای صنعتی و طراز اول جهان باعث شد که او سیاست اقتصادی تازه ای را در رابطه با مردم ایران در پیش بگیرد. و این سیاست خانمان بر انداز همانا وارد کردن سوبسید در زندگی مردم بود. اتوبوسی که هر مسافرش برای دولت یک تومان خرج بر میداشت را میشد با دو ریال سوار شد. شیر و برنج و گوشت را از کشورهای دیگری که دامداری صنعتی داشتند و در نتیجه تولید گوشت برای شان ارزان تمام میشد ارزان خریده و در داخل میفروختند و بدین ترتیب آسیب مهلکی به دامداری ایران وارد آمد. خوب بخاطر دارم وقتی که برنج آمریکایی به ایران آمد (البته اسمش آمریکایی بود اگرنه از تایلند و آنطرفها می آمد)  برنجهای ایرانی در مغازه بقالی سر کوچه ما در تهران تا یکی دوسال باد کرده بود و خریداری نداشت. خوب بخاطر ندارم قیمت دقیق را اما اینطوری بود تقریبا که قیمت برنج شمال ایران 23/32 ریال و قیمت برنج آمریکایی یک سوم تا نصف آن یعنی سیزده چهارده ریال بود و برنج خوبی هم بود.



 کشاورزان زیادی در شمال ایران بخاک سیاه نشستند. همه ی اینها برای آنکه مردمان وادار شوند ده را رها کنند و برای یافتن کاری به شهر روی بیاورند که نیاز روز افزونی به کارگر صنعتی داشت. شاید اگر این انقلاب رخ نمیداد این سیاست در دراز مدت به نتیجه های خوبی میرسید اما... انقلابی شد و قدرتمداران تازه هم بسیار بسیار به کار کشور داری ناوارد که بماند. بهرحال پس چهل سالی از آن تاریخ ها، این اشتباه در سیاست اقتصادی دارد توسط دولت فعلی از میان برداشته میشود. اگرچه مقداری سخت خواهد شد اما در نهایت به نفع مردم تمام خواهد شد. از بریز و بپاشهای اضافی جلو گیری خواهد شد و مردم صرفه جویی خواهند کرد. بیست سال قبل یک ایرانی اکه از سوئد به ایران میرفت پادشاهی میکرد و حقوق کارگر سوئدی ده برابر یک ایرانی بود. امروز حقوق کارگر سوئدی حد اکثر دو یا سه برابر یک کارگر ایرانی است. هرچند.. نباید نقش نفت و تزریق پولهایی که از نفت به اقتصاد مملکت میشود را فراموش کرد. ایران اگر میخواهد در آینده تن سالم بدر ببرد که مردم از گرسنگی یکدیگر را نخورند باید به جایی برسد که مردم بتوانند بدون نفت هم زندگی بکنند.
این هم از امروز. میبخشید که خشک بود اما خب.. همه روزهای هفته را مشغول کار هستم و وقت ندارم ضمنا سوژه ای هم به فکرم نمیرسد.







۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

کار و زندگی



 برای اونهایی که خیال میکنند مردم خارج همه اش مشغول عیش و نوش هستند. ساعت شش و نیم صبح تا هشت مردم میروند به سر کار. این عکس را امروز صبح از ایستگاه اتوبوس گرفتم. تعداد مسافران زن و مرد به یک اندازه است. مردم در سوئد زن و مرد تا سن 64 سالگی باید کار کنند و اینطور نیست که پس از سی سال کسی بتواند بازنشسته بشود. به همین راحتی و با کار کردن مردم این کشور را ساخته اند.

 اینجا میدان «موله وونگ» در شهر مالمو در جنوب سوئد است. مجسمه برنزی که تعدادی زن و مرد را نشان میدهد که سنگی را روی دوش حمل میکنند و بر روی این سنگ یک طرح صنعتی از یک شهر صنعتی دیده میشود. میخواهد نیروی کار مردم سوئد را نشان بدهد. مردها سنگ را حمل میکنند و زنها دستها را پشت مردها گذاشته اند. البته این مجسمه متعلق به دهه ها قبل است. امروز اگر بخواهند بسازند... باید زنها زیر سنگ را بگیرند چرا که آنها نیز نیمی از نیروی کار سوئد را تشکیل میدهند. نیمی از اعضای دولت سوئد را زنها تشکیل میدهند. و زنها به معنای واقعی از همه گونه استقلال و آزادی برخوردارند.

خلاصه اینکه وقت مان گیر است و صبح زود میرویم سر کار و شب ساعت شش بر میگردیم منزل. محل کار من یک شرکت بین المللی و من در آنجا دوره ای عملی را میگذرانم که بخشی از تحصیل من هست. همه ساختمان را طراحان و مهندسان اشغال کرده اند و بکار مشغولند. همه ی سال را کار میکنند و سالی 40 روز مرخصی دارند. تعداد 60 تا 64 ساله در میانشان کم نیست. راننده های 60 ساله، و خلاصه زن و مرد 60 به بالا در حال کار زیاد هستند. برخی از آنها پس از 64 سالگی هم کار میکنند.
این کارهاست که باعث میشود که کشوری که هیچ منبعی ندارد اینچنین دوام بیاورد و کشورهایی که منابع زیر زمینی دارند ...

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

برف و سرما و خوشبختی









  «سامنه علیکوم» به قوم و خویشها و همشهری های دور و نزدیک. امید که سرحال و برقرار باشید. ما هم خوبیم و اولین روز ژانویه سال 2011 را دیروز گذراندیم به خوبی و خوشی و امروز که روز دوم است بازهم به خوبی و خوشی در کنار تان هستیم ... میم بده؛ 
هی گشتم دنبال یک شعر که بیارم اینجا هرچه در گوگل جستم نبود عاقبت ناچار شدیم علیرغم تنبلی خودمان بسراییم و سر مطلع را از حافظ بگیریم که؛ 


مژده ای دل که ز ره ژانویه ای می آید
که از آن برف و یخش ذات الریه می آید
یار ما،  کو  قدم  داشت  خرام
این زمان لیزلیزک و سرخوریه می آید




کم کم جنگ سرما و گرما شروع شده است. اگر نسیم از جانب قطب یا مشرق بوزد، هوای سرد آنجاها را به این جا می آورد و درجه حرات میرود زیر صف و اگر از جانب غرب بوزد، درجه حرارت بالا میرود و این بخاطر جریان آب گلف استریم است که قبلا در موردش نوشته ام. در این یکی دو هفته گاه منهای 20 درجه و این چند روز یکی دو بار هم بالای دو سه درجه داشتیم. البته وقتی هوا زیر صف است هوا بسیار صاف و آفتابی است. سالهایی که زمستان زیاد سرد نیست در عوض تا دلت بخواهد باد و باران است و ابر است و هوا تاریک و بیشتر خودکشی ها در چنین فضایی رخ میدهد. عکس زیبای بالا یکی از این شبهای تیره را نشان میدهد که البته برای شما زیباست اما برای کسی که مدت پانزده روز یا حتا یکماه همه اش این هوا را می بیند و تاریکی بسیار حالگیری است و این یکی از دلایلی بود که من از جنوب سوئد چیزی نزدیک به 240 کیلومتر به طرف شمال مهاجرت کردم چرا که آن پایین هوا معمولا تاریک تر از شمال است. در روزهای برفی و روشن مردم روحیه بشاش و خوبی دارند.  


در آن دوبیتی صحبت از ذات الریه شد عرض به حضور تان از پارسال تا امسال آنفولانزای خوکی در سوئد 47 کشته داشته است. من سال قبل واکسن این آنفولانزا را زدم اما فکر میکنم از آن پس بود که مقداری دچار بیخوابی شدم. و نیز شنیدم که کودکانی دچار نوعی بیماری شده اند که در حالی که مثلا روی دوچرخه هم هستند بطور ناگهانی بخواب میروند و این به دلیل وجود مقداری جیوه در این واکسن است. البته وقتی با یک دکتر اعصاب در این مورد صحبت کردم گفت مقدار جیوه درون این واکسن همان است که ماها از راههای دیگر مثل غذا وارد بدن خودمان میکنیم و این حرف مزخرف است. لذا دلیل کم خوابی من باید بپذیرم که پیری است و نمیتوان از این حقیقت فرار کرد. آقا سن بالا رفته و تعارف هم نداریم. همه اش فکر میکنم هنوز شانزده هفده ساله هستم حد اکثر 25 ساله! هی ادای پسرها را در میارم و با آنها در فوتبال جنگ و جدال میکنم و دم به ساعت مچ پا و زانو شانه مان را له و لورده میکنند. اما خوب. از رو نباید رفت و همچنان باید تا جایی که میشه جوان ماند. سلامتی و شادابی و سقفی حتا حقیر بالای سر و غذایی هرچند مختصر در دسترس باشد ... زندگی در دسترس است. قصه زیر را نمیدانم برای تان زده ام یا نه اما خواندن اش بد نیست؛ 







خوشبختی کدام است؟

مطلب زیر را یکی از دوستانم برایم فرستاده. نمیدانم از کجا تهیه کرده. فکر کردم بگذاریم اینجا. سخنی که اینجا آورده شده را بارها در زندگی ام بهش فکر کرده ام. این یک مثال گویا در این مورد است. گاه ما انسانها فراموش می کنیم که لذت یعنی چه و خود را اسیر یک زندگی ماشینی بی پایانی می کنیم که فرصت زندگی کردن را از ما می گیرد؛
لذت زندگی

يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟مكزيكى: مدت خيلى كمى !آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه !آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده مىچرخم! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى !آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى !مكزيكى: خب! بعدش چى؟آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشترىها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟آمريكايى: پانزده تا بيست سال !مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره !مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى !با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!!



بعضی ها خوشبختی در اختیارشان هست اما خود خبر ندارند.




برف و سرما و خوشبختی









  «سامنه علیکوم» به قوم و خویشها و همشهری های دور و نزدیک. امید که سرحال و برقرار باشید. ما هم خوبیم و اولین روز ژانویه سال 2011 را دیروز گذراندیم به خوبی و خوشی و امروز که روز دوم است بازهم به خوبی و خوشی در کنار تان هستیم ... میم بده؛ 
هی گشتم دنبال یک شعر که بیارم اینجا هرچه در گوگل جستم نبود عاقبت ناچار شدیم علیرغم تنبلی خودمان بسراییم و سر مطلع را از حافظ بگیریم که؛ 


مژده ای دل که ز ره ژانویه ای می آید
که از آن برف و یخش ذات الریه می آید
یار ما، سرو سهی کو  قدم  داشت  خرام
این زمان لیزلیزک و سرخوریه می آید




کم کم جنگ سرما و گرما شروع شده است. اگر نسیم از جانب قطب یا مشرق بوزد، هوای سرد آنجاها را به این جا می آورد و درجه حرات میرود زیر صف و اگر از جانب غرب بوزد، درجه حرارت بالا میرود و این بخاطر جریان آب گلف استریم است که قبلا در موردش نوشته ام. در این یکی دو هفته گاه منهای 20 درجه و این چند روز یکی دو بار هم بالای دو سه درجه داشتیم. البته وقتی هوا زیر صف است هوا بسیار صاف و آفتابی است. سالهایی که زمستان زیاد سرد نیست در عوض تا دلت بخواهد باد و باران است و ابر است و هوا تاریک و بیشتر خودکشی ها در چنین فضایی رخ میدهد. عکس زیبای بالا یکی از این شبهای تیره را نشان میدهد که البته برای شما زیباست اما برای کسی که مدت پانزده روز یا حتا یکماه همه اش این هوا را می بیند و تاریکی بسیار حالگیری است و این یکی از دلایلی بود که من از جنوب سوئد چیزی نزدیک به 240 کیلومتر به طرف شمال مهاجرت کردم چرا که آن پایین هوا معمولا تاریک تر از شمال است. در روزهای برفی و روشن مردم روحیه بشاش و خوبی دارند.  


در آن دوبیتی صحبت از ذات الریه شد عرض به حضور تان از پارسال تا امسال آنفولانزای خوکی در سوئد 47 کشته داشته است. من سال قبل واکسن این آنفولانزا را زدم اما فکر میکنم از آن پس بود که مقداری دچار بیخوابی شدم. و نیز شنیدم که کودکانی دچار نوعی بیماری شده اند که در حالی که مثلا روی دوچرخه هم هستند بطور ناگهانی بخواب میروند و این به دلیل وجود مقداری جیوه در این واکسن است. البته وقتی با یک دکتر اعصاب در این مورد صحبت کردم گفت مقدار جیوه درون این واکسن همان است که ماها از راههای دیگر مثل غذا وارد بدن خودمان میکنیم و این حرف مزخرف است. لذا دلیل کم خوابی من باید بپذیرم که پیری است و نمیتوان از این حقیقت فرار کرد. آقا سن بالا رفته و تعارف هم نداریم. همه اش فکر میکنم هنوز شانزده هفده ساله هستم حد اکثر 25 ساله! هی ادای پسرها را در میارم و با آنها در فوتبال جنگ و جدال میکنم و دم به ساعت مچ پا و زانو شانه مان را له و لورده میکنند. اما خوب. از رو نباید رفت و همچنان باید تا جایی که میشه جوان ماند. سلامتی و شادابی و سقفی حتا حقیر بالای سر و غذایی هرچند مختصر در دسترس باشد ... زندگی در دسترس است. قصه زیر را نمیدانم برای تان زده ام یا نه اما خواندن اش بد نیست؛ 







خوشبختی کدام است؟

مطلب زیر را یکی از دوستانم برایم فرستاده. نمیدانم از کجا تهیه کرده. فکر کردم بگذاریم اینجا. سخنی که اینجا آورده شده را بارها در زندگی ام بهش فکر کرده ام. این یک مثال گویا در این مورد است. گاه ما انسانها فراموش می کنیم که لذت یعنی چه و خود را اسیر یک زندگی ماشینی بی پایانی می کنیم که فرصت زندگی کردن را از ما می گیرد؛
لذت زندگی

يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟مكزيكى: مدت خيلى كمى !آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه !آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده مىچرخم! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى !آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى !مكزيكى: خب! بعدش چى؟آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشترىها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟آمريكايى: پانزده تا بيست سال !مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره !مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى !با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!!



بعضی ها خوشبختی در اختیارشان هست اما خود خبر ندارند.