۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

کال - یک رودخانه شور






«کال» یک رودخانه آب شور است که هنگامی که از قلعه حاجی به طرف کویر بروید پس از طی چند کیلومتر به آن میرسید. البته این که میگویم «رودخانه آب شور» منظور یک رودخانه پر جوش و خروش نیست بلکه یک جوی باریک و زلال از آب بسیار شور است که جریان دارد و زمستانها یا به هنگام بارش رگبار بستر رودخانه بسرعت از آب باران پر میشود و برخی نقاط روخانه در اثر فشار آب گود میشود بطوری که در تابستانها که فقط جوی آب شور آرام جریان دارد استخری بزرگ میتوان اینجا و آنجای رودخانه پیدا کرد.
هرگز نفهمیدم که سرچشمه این آب شور کجاست. برخی میگفتند که زیر دهات شاهرود سرچشمه میگیرد. یک بار با «گوگل ارث» آنرا دنبال کردم اما به جایی نرسیدم. فکر نمیکنم سرچشمه ای به آن معنا در کار باشد بلکه این آب شور یک سفره زیر زمینی باقیمانده از دریای بزرگی بوده است که زمانی که ایران زیر آب بود این دریا خلیج فارس را به دریای مازندران ربط میداد. با بالا آمدن زمین یک فلات در ایران تشکیل میشود و این آبها در میان فلات بدام می افتند و از دریای آزاد جدا میشوند. پس از هزاران سال آب این دریاها تبخیر شده و کم کم بیابانی خشک بجای آن می نشیند. وقتی با برنامه و نقشه «گوگل ارث» google earth   از آن بالا به زمین چشم میدوزید تماشای این منطقه سرشار از نمک بسیار دیدنی است. کاملا مشخص است که هرساله آب دریاچه ها تبخیر میشده و کمربندها و حلقه های نمک تشکیل میشده.
بخاطر دارم که قدیمها برخری مواقع کسانی برای آوردن نمک طبیعی به این مناطق میرفتند و پس از کندن نیم متر یا بیشتر از زمین به آب شور میرسیدند. سپس استخرهای کوچکی درست میکردند که در آنها آب جمع میشد. پس از گذشت روزها این آبها بخار میشد و آبهای تازه ای جایش را میگرفت تا آنکه غلظت آب جمع شده آنقدر زیاد میشد که مثل آبی که در سرما اندک اندک یخ میزند، آب شور اندک اندک جای خود را به نمک طبیعی میداد. این نمک را بصورت طبقه طبقه درست مثل طبقه ای از یخ روی آب به کلفتی تقریبا بیست سانتی متر از گودال کنده شده بر میداشتند و بار الاغ کرده و به دهات اطراف می آوردند و میفروختند. البته نمک طعام معدنی به وفور در ایران یافت میشود و هم ارزان است و هم نسبت به نمک دریا (نمک دریا یا  نمک کویر) غلظت بیشتری دارد. برای همین هم کاسبی چندان با رونقی نبود. حتا هنگامی که الاغها جای خود را به وانت نیسان دادند.  بهرحال رنگ آن به دلیل وجود مقداری رسوبات رسی سفید نبود و مقداری مزه خاک میداد.

باری، تصورم بر این است که این آب شور کال از سر ریز دریاچه های آب شور به داخل کانالها و سپس به داخل رودخانه کال نتیجه میشود. اگر کسی بیشتر میداند در قسمت نظرها بنویسد تا ما هم استفاده ای ببریم.

در دوران کودکی و یک بار هم نوجوانی به همراه چند خانواده راهی کویر شدیم و تنی به آب شور زدیم که ماجرای خودش را دارد و یک روز که حالش بود برای تان تعریف میکنم. فعلا تیترش را بخوانید که هست؛ ماجرای عشق پرشور الاغ حاج قربانعلی نسبت به خر کل عباس!

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

قصه تکراری بود





داستانی که در پست قبلی آمد را من با روایت دیگری بعدها از یکی از همکارانم در جنوب ایران شنیدم. او نیز عین همین داستان را با تغییراتی تعریف میکرد که از پیرهای ولایت شان شنیده بود. منتها بجای قابله یک عمله بوده که جنها او را به کار گماشته بودند و چیزی مثل پوست پیاز به جیب او ریخته بودند و او نیز پس از آمدن به روستای شان پوست پیازها را از جیب بیرون میریزد. روز بعد می بیند در جیبش صدای جرینگ جرینگ می آید و وقتی جیبش را نگاه می کند می بیند که چند سکه طلا در جیب دارد.
وقتی همکارم این داستان را تعریف کرد داستان پیرزن قابله برایم تدایی شد. و بعد لبخندی به لبم آمد. همکارم سخت به این روایت باور داشت. و وقتی من داستان پیرزن قابله ده را برایش تعریف کردم با هیجان گفت؛ بفرما! می بینی که جن و این حرفها حقیقت داره! گفتم حالا بیا از یک زاویه دیگر به قضیه نگاه کن. هم در ده شما و هم در ده ما مردمان قدیمها بسیار فقیر بودند. گفت درست است. گفتم اگر این کارگر این داستان را تعریف نمیکرد و همینطوری کشف میشد که فلانی چند سکه طلا در جیب دارد اولین سوالی که به ذهن همه میرسید چه میتوانست باشد؟ گفت این که این سکه ها را از کجا آورده است. گفتم دقیقا! سوالی که از آن قابله هم پرسیده میشد اگر این داستان را نداشت. و من و تو در این دنیای امروزین باید بهتر از اینها فکر کنیم. قضیه خیلی ساده این است که این سکه ها و آن دو گوشواره از جایی آمده است که شاید اگر دیگران ریشه یابی میکردند چندان خوشایند نمی بود. نمیخواهم بگویم دزدی بکله یک قضیه دیگری در میان بوده. اینکه کلمه «دزی» را با احتیاط بکار بردم از این روست که هرگز نشنیدم که آن قدیمها در ده ما یا دهات اطراف کسی چیزی گم کرده باشد یا کسی چیزی دزدیده باشد. هرگز دزدی دستگیر نشده بود و به کسی اتهام دزدی زده نشده بود.  درب خانه مردمان باز بود و دیوارهای باغها معمولا کوتاه. بهرحال از نظر من قضیه طلاها چیز دیگری بجز دزدی میبود.

 عکس بالا درب ورودی یک باغ است.

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

داستان زایمان همسر رئیس جن ها توسط قابله ده!

«اجنه»، جمع جنهاست و به همین روستاییان بکار میبردند و من در اینجا به همان لفظ می آورم.

یکی از مشخصه های دهات خودکفا بودن آنها بود که متاسفانه با ورود دنیای صنعتی به محیط دهات و نیز مهاجرت روستاییان به شهرها این سازمان خودکفا بهم ریخت و تبدیل به چیز جدیدی شد که دارای نیکی ها و بدی هایی است.
در این دهات خود همه وسایل مورد نیاز شان را تامین میکردند. حتا صابون هم تولید میکردند. مسگری و آهنگری و نجاری و سلمانی و حمامی و لحافدوزی و این قبیل نیز در کار بود که بیشتر این مشاغل را دوره گردها تشکیل میدادند و برخی نیز صاحب دکان و مغازه بودند. استادان سلمانی بجز سلمانی به کار ختنه و کشیدن دندان  و برخی اعمال جراحی نیز میپرداختند. برخی از آنها تا شکسته بندی و جا انداختن استخوان در رفته و انجام اعمال جراحی ساده تر از قبیل خارج کردن دمل و چرک و غده  نیز پیش میرفتند. پولی در بساط روستایی نبود لذا مزد کار را با گندم میدادند. مثلا سلمانی یا حمامی در سال از هر خانواده چند کیلو گندم میگرفت و این خانواده ها «بیمه سلمانی و حمام» میشدند و هرگاه نیاز بود به حمام یا سلمانی میرفتند.

قدیمها به «ماما» قابله میگفتند.  در هر دهی یکی دو قابله پیدا میشد و قابله ها نیز وردستهایی داشتند. یک داستانی در ده ورد زبانها بود که صحبت از یک قابله میکرد که در قدیم او را گول زده و  به زایمان همسر یکی از اجنه ها برده بودند. این زن را من در نوجوانی هم بیاد داشتم اما الان خاطرم نیست که کی بود و کجا زندگی میکرد.
جن و پری و این داستانها در میان اهل ده از قدیم و ندیم رواج داشته و کما بیش به آن اعتقاد داشتند و آنهایی هم که اعتقاد نداشتند نیز ته دل شان یک ترسی داشتند. البته من هرگز ندیدم که بزرگترها از این قضیه ترس داشته باشند. بهرحال شبها فانوس شان را بدست میگرفتند و به باغها برای آبیاری میرفتند و مشکلی هم در میان نبود. فکر میکنم که این روایتها بیشتر در میان کودکان برقرار بود و احتمالا زنها و دختران.  در داستانهایی که تعریف میکردند البته به پری که کسی برخورد نکرده بود اما تا دلتان بخواهد جن فراوان بود. جنها معمولا در حمامها و نیز خرابه ها حضور داشتند. یادم هست که تا دوازده سیزده سالگی هرچند به قضیه جن باور نداشتم اما ترس هم داشتم و طرفهای غروب میترسیدم به تنهایی از کنار خرابه ها رد بشوم.
بین قلعه حاجی و حداده باقیمانده هایی ده خرابه ای موجود است که به آن «کهنه ده» میگفتند. از این گونه «کهنه ده» ها اینجا و آنجا به چشم میخورد. اینکه تاریخ این کهنه ده ها چه بود و چرا خراب رها شدند را کسی نمیدانست. من چند حدس میزنم و آن وقوع زلزله یا حمله بیگانگان و کشتار اهالی و ببار آوردن خرابی و یا به احتمال قوی خشکسالی بلند مدت که باعث خشکی آب قناتها میشده.
قناتها معمولا عمری صد تا دویست ساله داشتند و با پایین رفتن سفره آب زیر زمینی قنات را نیز گود میکردند تا آنجا که دیگر آب از قنات به باغها سوار نمیشد و از خیر آن می گذشتند و احتمالا آن آبادی رها میشد و مردم به جای دیگری کوچ میکردند. هر دهی یک قنات داشت و این قنات ها و و سرچشمه آن یا مادرچاه آن که تا مظهر قنات، یعنی جایی که آب قنات بر زمین جاری میشود چندین کلیومتر طول دارند و از «گوگل ارث» بخوبی قابل رویت هستند.
باری، در یک نیمه شب درب خانه قابله ده را که پیرزنی بود میزنند و او به جلوی در میرود و دو نفر مرد غریبه را می بیند که که سراسیمه آمده اند و میگویند که از ده حداده آمده اند و زائو دارند و قابله ده بسختی مریض است و با اصرار و التماس او را به همراه خود میبرند.
پیرزن در راه متوجه میشود که طرز صحبت کردن این مردها و نیز قیافه های آنها کمی عجیب است و گوشهایی شبیه شیطان دارند. در نور ضعیف فانوس به پاهایشان دقت میکند و می بیند که سم دارند. سخت هراسان میشود اما دیگر از ده بسیار دور شده بودند و نه راه بازگشتی بود و نه جای فریاد کشیدن و کمک خواستن.  لذا به التماس می افتد که کاری با او نداشته باشند و آن دو جن به او میگویند که کاری با او ندارند بلکه واقعا یک زائو دارند و نیاز به کمک دارند. میروند تا به «کهنه ده» میرسند. در آنجا می بیند که بعله.... زن و مرد اجنه در منزل زائو و شوهرش جمعند و مطابق رسم آن زمان با دایره زنگی مشغول بزن و بکوب به میمنت بدنیا آمدن کودک جدید جمع شده اند. از قرار شوهر زائو ریئس اجنه بوده و خدا بهش چند تا دختر داده بود و این بار سخت دلش یک پسر میخواست. لذا وقتی قابله وارد جمع میشود رئیس اجنه ها به او نزدیک میشود و میگوید که خوب گوشهاتو باز کن ببین چی میگم، اگر بچه پسر بود، پاداش خوبی بهت میدیم. اما اگر دختر بود فردا از اینجا زنده بیرون نخواهی رفت. رنگ از رخ قابله بیچاره میپرد. ترسان و لرزان به اتاق زائو میرود و زائو را معاینه میکند. بعد فکری به سرش میزند. از اتاق بیرون می آید و میگوید آقا این زن سزارینی هست و این کار من نیست. با موبایل زنگ بزنید  110 آمبولانس بفرستند. همه ساکت میشوند. رئیس اجنه به قابله نزدیک میشود و چشمهای ریزش را به چشم زن میدوزد و با حالت تهدید آمیزی میگوید؛ هنوز صد و خورده ای سال تا اختراع موبایل باقی مانده و در خود تهران هم بجز ماشین دودی تهران - شهر ری هیچ وسیله نقلیه موتوری پیدا نمیشه چه برسه به آمبولانس. بهتره بجای این لوس بازیها بروی و کارت را انجام بدی مردم منتظر آخر داستان هستند.
باری، زن قابله که از این ترفند هم نتیجه نگرفته بود دل به خدا میسپارد و مشغول میشود. بچه کم کم به دنیا می آید و از پا هم بدنیا می آید. بلافاصله قابله متوجه میشود که بچه بازهم دختر است و این یعنی فردا از اینجا زنده بیرون نرفتن. لذا به فکر چاره می افتد و با آرد مقداری خمیر درست میکند و یک «دودول» درست میکند و میچسباند وسط پای بچه و بچه را در پارچه ای می پیچد و به زائو و به همه اجنه های بیرون اتاق نشان میدهد. پارچه را طوری دور نوزاد پیچیده بود که خوب معلوم نبود و با گفتن این که نباید روی بچه را زیاد ببینید چرا که چشم میخورد باعث میشود که حتا خود رئیس اجنه ها که پدر بچه باشد نیز زیاد دقت نکند و «دودول» را قبول کند. خلاصه اجنه ها حله میکشند و شادی و جشن و خوشحالی. پیرزن را هم در شادی خود شریک میکنند و دم دم های صبح که وقت غیب شدن اجنه ها میرسد (آخر گفته میشد که آنها فقط شبها قابل رویت هستند) رئیس اجنه به قابله میگوید که چشمهایت را ببند و دامنت را بگیر تا جایزه ات را بدهم. پیرزن نیز خوشحال دامنش را میگیرد و جلو می آورد رئیس جنها یک سبد چیزهایی پوشال مانند را در دامن پیرزن میریزد و به پیرزن میگوید که دامن را ببند و تا صبح نباید دامنت را باز کنی اگرنه چیزی نصیبت نخواهد شد.  زن چهره خوشحالی به خودش میگیرد و از رئیس جنها تشکر میکند. جنها او را تا بیرون کهنه ده بدرقه میکنند. سپیده دمیده بود که پیرزن به نزدیکی قلعه حاجی میرسد. پشت سرش را نگاه میکند و می بیند کسی نیست.  دست در دامنش میکند که ببیند چه چیزی در دامنش ریخته اند. و چیزی بجز پوست پیاز در دامن خود نمی یابد. زیر لبی بد و بیراهی نثار هرچه جن و پری است میکند و دامنش را در راه خالی میکند و به خانه اش میرود و میخوابد. اواسط روز از خواب بیدار میشود و بلند میشود که به کارهای روزانه اش بپردازد که دو جسم طلایی روی دامنش نظرش جلب میکند. نگاه میکند می بیند دو گوشواره طلا به دامنش آویزان است. آه از نهادش برمیخیزد که آن پوست پیازهاست که گویا دوتا از آنها به دمنش چسبیده و تبدیل به طلا شده است. بلافاصله از خانه بیرون آمده و به طرف کهنه ده میدود. به همانجا میرسد که دامنش را خالی کرده بود. اما آنچه روی زمین بود پوست پیاز بود.

نظرتان در مورد مطلبی که خواندید چیست؟ چه نتیجه ای میتوان از این روایت گرفت؟  اگر خواستید نظرتان را بگذارید.

لینک مطلب در بالاترین؛

http://balatarin.com/permlink/2010/1/29/1933107

.

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

طبیعت این بوم


 وقتی به طبیعت این نواحی نگاه میکنید به نظر خشک و عاری از زندگی می آید.  بنظر می آید که تنها پرندگان آن گنجشک و سقائک و کلاغ  و کبوتر چاهی باشند. اما پرندگان بسیاری در آنجا زندگی میکنند.  من چیزی نزدیک به 35 نوع پرنده و جانوران گوناگون را برشمردم. و این تازه همه ماجرا نیست چرا که من کارشناس فن نیستم. اگر بخواهم سرانگشتی آنچه را که به یاد دارم بیاورم میتوان از پرندگان بجز آنها که نام بردم  سه نوع کلاغ دیگر و نیز .. ای بابا نام شان را فراموش کرده ام. انواع دیگری از کاکلی ها، پرندگانی شبیه به قناری و نیز شانه به سر، انواع پرندگان شکاری از قبیل شاهین و هما و قرقی و نیز کبک  بلدرچین و تیهو، انواع قمری و... از حیوانات وحشی میتوان از کل و قوچ اوریال که از بهترینها در جهان هستند و تنها در رشته کوههای هیمالیا تا البرز زندگی میکنند و بهترین آنها ساکن ایران و افغانستان هستند. و نیز کل و بز کوهی، دو نوع آهو یکی کوچکتر بنام جبیر که در دشتهای مشرف به کوهستانها زندگی میکنند و دیگری که بزرگتر است ساکن دشتهای کنار کویر.


  از دیگر پستانداران انواع موشها، خرگوش، شغال که زوزه های شبانه شان را از کودکی بخاطر دارم و نمیدانم که آیا هنوز هم هستند یا نه. گرگ، کفتار، گورکن، تشی که دارای تیغهایی شبیه جوجه تیغی اما بسیار بلند و هم هیکل یک بره است و کله اش هم مثل خرگوش. در موردش یکی از شاعران محلی بحر طویلی ساخته بود. در اصل این شاعر این بحرطویل را برای یکی از اهالی روستا که با او میانه خوشی نداشت ساخته بود. جریان از این قرار بود که یکروز تشی به خانه و باغ آن روستایی میزند و زن و بچه آن روستایی با تشی روبرو میشوند و سخت میترسند. و این درحالی که تشی حیوانی بسیار خجول است و بلافاصله فرار میکند. ابیات آن بیادم نیست اما قسمتی از آن که اهل و عیال آن روستایی با تشی روبرو شدند این است؛

چیزی دیدند فلان و فلان، صورت مثال حیوان، گوشها مثال انسان، یهو گفتند ای بابا جان، ای بابا جان، این آمده بخورمان، یا آمده بوورمان (ببرمان- ما را با خودش ببرد). خلاصه شعر دهان به دهان میگشت و اهالی سرگرم میشدند. در بالا عکس تشی را می بینید. این حیوان صدمه زیادی به باغداران میزند و عاشق خربزه ها و هندوانه های دشت است و انگور باغها. زمین را با پنجه هایش سوراخ میکند و از زیر دیوار وارد باغها میشود. باغداران یا دشتبانان هم که تحمل آسیب زیاد را ندارند با یک چماق چند شبی را کشیک میکشند و حساب طرف را میرسند. در زمان کودکی نعش یک تشی را که چماق به مغزش خورده بود دیدم. البته دشتبانان جوان و اهل ماجرا جویی یک آبگوشت دبشی هم با گوشت این حیوان درست میکردند که اگر عقل و بار امروزم را داشتم به جای اه و پیف کردن حتما از آن میخوردم.


از خزندگان چند نوع سوسمار بزرگ و کوچک ( به گویش محلی «کلماس)  و نیز بزمجه که گویا به پستان بزها میچسبیده و شیر میخورده. تصور میکنم نوعی سوسمار بزرگ باشد.  سوسماری که در عکس میبینید همانا بزمجه است که توسط شهرداری تهران از یکی از محله های تهران به دام افتاده است به طول یک و نیم متر. شنیده بودم که در تهران موشهای عظیمی وجود دارند اما این یکی اش دیگر تازه بود.  چند نوع مار هم در آن نواحی هست. حشرات هم حشرات معمول در همه جا.


قوچ اوریال البرز مرکزی
زمانی در دشتهای آن نواحی آهو موج میزد ولی به دلیل شکار بی رویه نسل آنها رو به انقراض رفته بود. امیدوارم که مردم به امر شکار با دیده امروزین بنگرند و شکار را نه برای گوشت که برای حفظ نسل حیوان به طریق گزینشی و برای دوام نسل حیوان انجام دهند که باید با هماهنگی سازمان حفظ محیط زیست و داره شکاربانی باشد. پلنگ هم زمانی در آن منطقه میزیست و بخاطر دارم که در سالهای دهه 50 یک نفر بنام «قربان شکارچی» یک پلنگ را در کوههای آن نواحی شکار کرده بود و همان زمان هم نسل پلنگ در حال انقراض بود.
در کویر یوزپلنگ نیز وجود داشت نمیدانم هنوز هم هست یا نه.

گیاهان متنوع کویری و دشت نیز فراوان است. جالب ترین گیاه وحشی که من در آن نواحی دیده ام «هندوانه ابوجهل» است. بوته ای است بسیار شبیه هندوانه که میوهایی شبیه هندوانه میداد اما به اندازه یک سیب  که مزه بسیار تلخی دارد و گویا مصرف دارویی داشته است.
ادامه دارد
لینک مطلب در بالاترین؛

http://balatarin.com/permlink/2010/1/23/1925676

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

خانواده ها و دیگر روستا های افراد



تصور میکنم «حاج محمدی» ها از نواده های حاج محمد بزرگترین خانواده های قلعه حاجی و دهملا باشند. افراد زیادی با نام فامیل حاج محمدی در ان نواحی زندگی میکنند. سپس خانواده های مویدی، نعیمی، مقیمی، کردی، ابراهیمی، شمس و دیگران.برخی افراد دارای رنگ پوست سفید و چشمانی سبز روشن هستند که نشان از اهل ایل بودن و مهاجر جدید بودن دارد. نظر به اینکه ایل ها به دلیل قابلیت جابجایی میتوانستند با گله های شان از دست دشمان بگریزند، از حمله اقوام استپ های شمال دریای خزر و اعراب و اسکندر در امان ماندند و رنگ چهره آریایی شان را حفظ کردند. بقیه ساکنان ایران همه از دم تیغ این دشمنان گذشتند و چهره های مغولی که از شمال خراسان تا اصفهان دیده میشود  همه از تخم و ترکه مغولها و نیز رنگ تیره پوست و چهره سامی در میان بیشتر اهالی ایران نشان از رد پای اعراب دارد.  به همین جهت من چیزی بنام «آریایی اصیل» یا تیره آریایی ایرانیان را قبول ندارم. ما اغلب مخلوطی از نژادها هستیم.
روزگار اهالی از کشاورزی و اندکی دامداری میگذرد. کمبود آب نگذاشته است که این مناطق شبیه کالیفرنیا بشوند. آب و هوای این مناطق خشک اما مطبوع است. زمستان باد نمی وزد و بسیار مطبوع است و میتوان حتا هنگامی که برف هنوز روی زمین است با پیراهن نیز زیر آفتاب زمستانی لم داد. ارتفاع از سطح دریا 1100 متر است. (ارتفاع تهران نازی آباد 1100 و تهران پارس 1400 و تجریش 1500 متر یا بیشتر از سطح دریا فاصله دارد.) . ارتفاع شاهرود 1350 متر از سطح دریاست و ارتفاع بسطام 1400 متر و ارتفاع موجن که حدودا 25 کیلومتر هوایی با شاهرود فاصله دارد بین 1900 تا 2000 متر است. در بالا عکسی از موجن را ملاحظه میفرمایید.

چشمه وسوه
چشمه وسوه اولین محل استراحت و ییلاقی پس از ورود به رشته کوه البرز است که در پای کوه «تپال» قرار دارد. چنانچه راه را ادامه بدهیم به چشمه سیرو و سپس داخل کوهستان میشویم که نمیدانم آیا امروز جاده ای کشیده اند یا خیر اما قدیم ها با کمک اسب و الاغ مردم از آن مسیر به روستای «موجن» و نیز روستای «میهمان دویه» در دل کوه میرفتند. و عجب جایی است میهمان دویه که قدیمها تنها با اسب و الاغ میشد به آنجا رفت و جاده ای نبود اما شنیده ام که سالهاست که جاده ای خوب برای میهمان دویه کشیده اند.  اولین بار که به میهمان دویه رفتم 10 ساله بودم و بهمراه پدر و مادرم رفتیم. تو گویی یک گل از کوهستان ساخته اند و از یک طرف گلبرگ هایش را چیده اند که دشت معلوم شود و از طرف دیگر کوهستان البرز است که ده را احاطه کرده. عجب تابلوی زیبایی بود.
عمه مادرم در آنجا بزرگ و محترم ده بود و همه کاره. بیشترین اهل آن ده از اقوام مادرم بودند. و چه ماست و کره و سرشیری و نان و ماستی ما آنجا خوردیم که هرگز فراموشم نمیشود. گوشت کباب بره و یا گوشت ته چین با سردست بره را در نواحی اطراف شاهرود باید حتما امتحان کنید. گوسفندان از گیاهان معطر دشت و کوهستان مانند پونه وحشی و آویشن میخورند و گوشت شان بسیار مطبوع است. هم گوشت بزغاله و هم بره هردو خوشمزه هستند.  وسط یک گل نصفه است. از میهمان دویه که بطرف قلعه حاجی سرازیر میشوید احتمال دارد از آبادی سعد آباد گذر کنید. سعد آباد یک باغ بزرگ بدون دیوار است که در دهه های اخیر دست بدست گشته است. دایی و پسرخاله مادرم نیز مدتی صاحب آنجا بودند. اما نظر به دوری آن از ده  و جاده زیاد کسی تمایل نشان نمیدهد. البته این صحبت قدیم است امروز را نمیدانم. من از کودکی آرزو داشتم که سعد آباد را بخرم. سعد اباد تشکیل شده است یک چشمه انباری و یک باغ بزرگ. آب چشمه که به اندازه  شیر سماور می آید را در یک استخر جمع میکنند و پس از چند روز که به اندازه کافی آب جمع شد آنرا به بخشی از باغ و پای درختان سرازیر میکنند. بهترین چیزی که از سعد آباد بخاطر دارم دوتا درخت شاهتوت سیاه است که امیدوارم سایه شان برقرار باشد. بنظرم بیش از صد سال داشتند.
ادامه دارد..  

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

از گذشته های دور





متاسفانه من نتوانسته ام سابقه تاریخی دهملا یا قلعه حاجی یا روستاهای اطراف |آنرا بدست بیاورم. تنها چیزی که بیاد دارم ولی بیاد نمی آورم که در کجا این مطلب را خواندم خاطرات یک جهانگرد اروپایی در زمان قاجارها یا قبل از آن از شاهرود و دهملا بود. این جهانگرد تعریف میکرد که در راه مشهد از این مناطق گذر میکرده و مردمان دهملا را مردمانی گرم و اهل صفا یافته و حاکم دهملا او را به خوردن ظرفی انجیر دعوت کرده است. او سپس از شاهرود که شهر مصفایی بوده صحبت کرده و نیز اشاره کرده است که گداهایی سمجی هم داشته است. و وقتی او سکه ای را بطرف یک زن گدا پرتاب میکند زن سکه را از زمین میرباید و چون سکه از دست یک غیر مسلمان به دست او رسیده بوده بلافاصله آنرا در جویی که در آنجا روان بود غسل میدهد تا سکه پاک شود.


سمت چپ بالا «قلعه تاریخی دهملا»
وسط، بخشی از دیوار قلعه «قلعه حاجی» این سه راهی به «دم کوره» موسوم است. حال این کوره چه بوده و غیره را باید دوستان دیگر همولایتی ریشه یابی کنند.

پایین.. این را میگذارم تا از همولایتی ها کسی پیدا شود و در بخش نظرات بگوید که چیست و کجاست
 آنچه که مسلم است این است که نوار باریکی که از کناره دشت کویر تا دامنه کوههای البرز از گرمسار به طرف شاهرود ادامه دارد تنها منطقه قابل کشت بوده است. آب  این زمینها که پهنای آن از کویر تا دشت سنگلاخ منتهی به رشته کو البرز حدود 5 تا 10 کیلومتر ادامه دارد به وسیله قناتهایی که با رنج بسیار ایجاد و نگهداری میشد تامین میشده. با توجه به باز بودن محیط اطراف میتوان حدس زد که به لحاظ نظامی تا چه حد این منطقه آسیب پذیر بوده است و در نتیجه مانند سایر مناطق آسیب پذیر فلات ایران برج و باروهای مخروبه در همه چشم اندازها وجود دارد. . وجود «تپه قلعه» دهملا که بزرگترین قلعه مخروبه مسیر تهران به شاهرود است نشان دهنده حاکمیت بزرگ دهملا بر مناطق اطراف بوده است و احتمالا به هنگام حمله اقوام دیگر به منطقه مردمان به داخل قلعه دهملا پناه می برده اند و مشترکا از منطقه شان دفاع میکردند. ارتفاع «تپه قلعه» نشان از استحکام و اعتبار آن  در طی سالیان دارد. از دیگر تپه های تاریخی میتوان از «تپه پله» نام برد که در نزدیکی قلعه حاجی قرار دارد که بطور کلی تبدیل به تلی از خاک شده است و نشان از استحکامات نظامی دارد.
بنظر نمیرسد که قلعه حاجی قدمت چندانی داشته باشد. سابقه آن نباید از دویست سال تجاوز کند و حد اکثر در اوایل دوره قاجار که دولت مرکزی قدرت ایجاد امنیت بیشتری در مقابل اقوام بیابانگرد برای ایران فراهم کرده بود باید ساخته شده باشد. میتوان حدس زد که آنجا را عده ای از ساکنان قلعه دهملا باید ساخته باشند که به زمین های زیر کشت خود نزدیک تر باشند. به نظر میرسد که در دوران قاجار با ورود مهاجران جدید خانه هایی در کنار قلعه ساخته شد و دیگر نیاز چندانی به زندگی در درون قلعه حس نمیشد. خوب بخاطر دارم که تا سال 1364 که هنوز در ایران بودم این قلعه مسکونی بود و خانواده هایی در آن زندگی میکردند اما بخشهای غیر مرکزی آن که ساکنانش آنرا ترک کرده بودند مخروبه شده بود.
چهره مردمان قلعه حاجی که گونه گونی در رنگ پوست و رنگ چشمها و قیافه ها دارد نشان از آن دارد که این ده باید جدید باشد. جد ما که خاندان «کردی» هستیم بنام «محمد کرد» از کردهای ساکن قوچان یا مشهد شاید هم هردو بوده است چرا که نام این دو منطقه را از عمو و پدرم شنیده ام و بنظر درست هم می آید چرا که کردهای این مناطق از ایلهای مهاجر بودند و گویا ییلاق قشلاق داشتند. عمویم میگفت که یک بار که «محمد کرد» عازم کربلا بوده از این مناطق گذر میکرده و به دعوت بزرگ دهملا در قلعه حاجی اسکان می یابد. تصور میکنم منظور از کربلا هم همین کربلای امروز نبوده بلکه همان قضیه ییلاق و قشلاق و یا رفت و آمد بین منطقه کردستان عراق و ترکیه و ایران بوده است. کردهای قوچان از کردهای  این دو نام را از عمو و پدرم شنیده ام.  آنها را شاه عباس از اطراف دریاچه وان در ترکیه کنونی که آن زمان جزو سرزمین ایران بودند به شمال خراسان کوچاند تا بتواند از ایران در مقابل حملات اقوام بیابانگرد شمال خراسان مانند ازبک ها دفاع کنند. کردها شکست سختی به ازبکها دادند و پس از هزار سال ایران را از شر این حملات مصون داشتند و مرزهای ایران را را منطقه بلخ و بخارا که سابقا جزو ایران بود گسترش دادند.
تا جایی که بخاطر دارم خانواده های دیگری نیز بودند که از دهه ها قبل از مناطق دیگری به قلعه حاجی کوچ کرده بودند. در این مورد شاید سایر بازدید کنندگان یا اهالی که از اینجا بازدید میکنند حرفی برای گفتن داشته باشند که برایم ایمیل کنند یا در بخش نظرات بگنجانند.
تا جایی که بخاطر دارم بیشتر تابستانها پدرم خانواده را برای گذراندن تعطیلات به قلعه حاجی میبرد و ما معمولا سخت دلخور بودیم چرا که دلمان برای دوستان مان در تهران شدیدا تنگ میشد. در یکی از این تعطیلی ها که 14 سال داشتم پسرعمویم صحبت از یک سری شمشیر و خنجر کرد که به هنگام رفتن به مدرسه با آنها با سایر همشاگردی ها بازی میکرد و معلم مدرسه این قضیه را خطرناک دیده بود و به آنها دیگر اجازه نداده بود که با این سلاح ها بازی کنند. من که از ارزش آثار عتیقه آگاه بودم بلافاصله کنجکاو شدم که این سلاحها را ببینم که در خانه یکی از اهالی زنده یاد «ملاحلیمه» بود که یک پیرزن ملا بود. ولی وقتی به او مراجعه کردیم او گفت که آن سلاح ها را داده است برده اند. نمیدانم منظورش چه بود اما میدانم که نمیخواست دست ما بدهد. نبظر میرسد که اهالی ده با این شمشیر ها و خنجرها از خود در مقابل مهاجمین دفاع میکرده اند. من تنها دو نمونه از آنها را که اندازه قمه بودند در دست قصاب ده دیده بودم.
پدرم از دوران کودکی اش تعریف میکرد که یک بار خبر آوردند که ترکمن ها دارند حمله میکنند و مردم ده نیز دست زن و بچه را گرفته و به باغها و سوراخهای صحرای اطراف پناه برده بودند. بعدا مشخص میشود که گویا در منطقه ای بین شاهرود و جنگلهای شمال یکی دو ترکمان مشغول شکار بوده و تیر و تفنگی در کرده اند و ترسی به دل مردمان دیار افتاده بوده است. این امر میرساند که تا چه حد این منطقه مورد تاخت و تاز بوده است.
 ادامه دارد...

لینک مطلب در بالاترین؛

http://balatarin.com/permlink/2010/1/20/1921689

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

به وبلاگ روستای قلعه حاجی خوش آمدید.






قابل توجه عزیزانی که برای بار اول است که به این وبلاگ سر میزنند. این اولین مطلب است که در ژانویه 2009 یا دیماه 1388 نوشته شده است. برای رسیدن به تازه ترین مطلبی که نوشته شده است باید بالای این صفحه روی «عنوان» را کلیک کنید که نوشته؛ قلعه حاجی، دهملا، شاهرود... 
روستای قلعه حاجی روستایی است تقریبا 25 کیلومتری شاهرود و 30 کیلومتری دامغان. این روستا فاصله اندکی با کویر مرکزی دارد و با جنگلهای شمال نیز با خط مستقیم روی نقشه اگر اندازه بگیریم حدود 43 کیلومتر اما برای رسیدن به اولین جنگلها باید از راه شاهرود، دهکده و جنگل ابر رفت که فکر میکنم حد اکثر 70 کیلومتر فاصله داشته باشد.
این روستا جمعیتی حدود 400 نفر دارد. روستاهای اطراف آن عبارتند از دهملا، حداده، کلاته ملا، مراد آباد، راهنجان، عباس آباد و علی آباد.
پدر من در قلعه حاجی بدنیا آمد و مادرم نیز متولد کلاته ملا بود. این هردو در کودکی و سالها قبل از جنگ جهانی دوم به همراه والدین شان به تهران مهاجرت کردند اما هرگز رابطه خود را با ده قطع نکردند. پدرم پس از بازنشستگی خانه ای در روستا ساخت و تا آخر عمر در آن زندگی کرد. هردوی آنها درگذشته اند و امروز خانه توسط خواهران و برادران نگه داری میشود تا جایی برای فرار از هوای آلوده تهران داشته باشند و نفسی تازه کنند. در آینده بیشتر خواهم نوشت.


من این وبلاگ را برای گردهم آیی دوستان قدیم دوران کودکی و نیز سایر هم ولایتی های علاقمند بوجود آوردم و امیدوارم که همه خود را در اداره این وبلاگ شریک بدانند و برای آن عکس و مطلب تهیه کنند و با گرفتن کد مخصوص به سلیقه خودشان اقدام به نوشتن در آن کنند یا برای من بفرستند تا من آنرا برای خودشان با نام حقیقی یا مستعار هرگونه که دوست دارند برای شان در وبلاگ درج کنم.




.


محسن