۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

قصه تکراری بود





داستانی که در پست قبلی آمد را من با روایت دیگری بعدها از یکی از همکارانم در جنوب ایران شنیدم. او نیز عین همین داستان را با تغییراتی تعریف میکرد که از پیرهای ولایت شان شنیده بود. منتها بجای قابله یک عمله بوده که جنها او را به کار گماشته بودند و چیزی مثل پوست پیاز به جیب او ریخته بودند و او نیز پس از آمدن به روستای شان پوست پیازها را از جیب بیرون میریزد. روز بعد می بیند در جیبش صدای جرینگ جرینگ می آید و وقتی جیبش را نگاه می کند می بیند که چند سکه طلا در جیب دارد.
وقتی همکارم این داستان را تعریف کرد داستان پیرزن قابله برایم تدایی شد. و بعد لبخندی به لبم آمد. همکارم سخت به این روایت باور داشت. و وقتی من داستان پیرزن قابله ده را برایش تعریف کردم با هیجان گفت؛ بفرما! می بینی که جن و این حرفها حقیقت داره! گفتم حالا بیا از یک زاویه دیگر به قضیه نگاه کن. هم در ده شما و هم در ده ما مردمان قدیمها بسیار فقیر بودند. گفت درست است. گفتم اگر این کارگر این داستان را تعریف نمیکرد و همینطوری کشف میشد که فلانی چند سکه طلا در جیب دارد اولین سوالی که به ذهن همه میرسید چه میتوانست باشد؟ گفت این که این سکه ها را از کجا آورده است. گفتم دقیقا! سوالی که از آن قابله هم پرسیده میشد اگر این داستان را نداشت. و من و تو در این دنیای امروزین باید بهتر از اینها فکر کنیم. قضیه خیلی ساده این است که این سکه ها و آن دو گوشواره از جایی آمده است که شاید اگر دیگران ریشه یابی میکردند چندان خوشایند نمی بود. نمیخواهم بگویم دزدی بکله یک قضیه دیگری در میان بوده. اینکه کلمه «دزی» را با احتیاط بکار بردم از این روست که هرگز نشنیدم که آن قدیمها در ده ما یا دهات اطراف کسی چیزی گم کرده باشد یا کسی چیزی دزدیده باشد. هرگز دزدی دستگیر نشده بود و به کسی اتهام دزدی زده نشده بود.  درب خانه مردمان باز بود و دیوارهای باغها معمولا کوتاه. بهرحال از نظر من قضیه طلاها چیز دیگری بجز دزدی میبود.

 عکس بالا درب ورودی یک باغ است.

۱ نظر:

  1. ایول هم ولایتی عزیز کارت درسته موفق باشی محمود بخشی نوه حاج حسین علی

    پاسخحذف

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید