۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

داستان زایمان همسر رئیس جن ها توسط قابله ده!

«اجنه»، جمع جنهاست و به همین روستاییان بکار میبردند و من در اینجا به همان لفظ می آورم.

یکی از مشخصه های دهات خودکفا بودن آنها بود که متاسفانه با ورود دنیای صنعتی به محیط دهات و نیز مهاجرت روستاییان به شهرها این سازمان خودکفا بهم ریخت و تبدیل به چیز جدیدی شد که دارای نیکی ها و بدی هایی است.
در این دهات خود همه وسایل مورد نیاز شان را تامین میکردند. حتا صابون هم تولید میکردند. مسگری و آهنگری و نجاری و سلمانی و حمامی و لحافدوزی و این قبیل نیز در کار بود که بیشتر این مشاغل را دوره گردها تشکیل میدادند و برخی نیز صاحب دکان و مغازه بودند. استادان سلمانی بجز سلمانی به کار ختنه و کشیدن دندان  و برخی اعمال جراحی نیز میپرداختند. برخی از آنها تا شکسته بندی و جا انداختن استخوان در رفته و انجام اعمال جراحی ساده تر از قبیل خارج کردن دمل و چرک و غده  نیز پیش میرفتند. پولی در بساط روستایی نبود لذا مزد کار را با گندم میدادند. مثلا سلمانی یا حمامی در سال از هر خانواده چند کیلو گندم میگرفت و این خانواده ها «بیمه سلمانی و حمام» میشدند و هرگاه نیاز بود به حمام یا سلمانی میرفتند.

قدیمها به «ماما» قابله میگفتند.  در هر دهی یکی دو قابله پیدا میشد و قابله ها نیز وردستهایی داشتند. یک داستانی در ده ورد زبانها بود که صحبت از یک قابله میکرد که در قدیم او را گول زده و  به زایمان همسر یکی از اجنه ها برده بودند. این زن را من در نوجوانی هم بیاد داشتم اما الان خاطرم نیست که کی بود و کجا زندگی میکرد.
جن و پری و این داستانها در میان اهل ده از قدیم و ندیم رواج داشته و کما بیش به آن اعتقاد داشتند و آنهایی هم که اعتقاد نداشتند نیز ته دل شان یک ترسی داشتند. البته من هرگز ندیدم که بزرگترها از این قضیه ترس داشته باشند. بهرحال شبها فانوس شان را بدست میگرفتند و به باغها برای آبیاری میرفتند و مشکلی هم در میان نبود. فکر میکنم که این روایتها بیشتر در میان کودکان برقرار بود و احتمالا زنها و دختران.  در داستانهایی که تعریف میکردند البته به پری که کسی برخورد نکرده بود اما تا دلتان بخواهد جن فراوان بود. جنها معمولا در حمامها و نیز خرابه ها حضور داشتند. یادم هست که تا دوازده سیزده سالگی هرچند به قضیه جن باور نداشتم اما ترس هم داشتم و طرفهای غروب میترسیدم به تنهایی از کنار خرابه ها رد بشوم.
بین قلعه حاجی و حداده باقیمانده هایی ده خرابه ای موجود است که به آن «کهنه ده» میگفتند. از این گونه «کهنه ده» ها اینجا و آنجا به چشم میخورد. اینکه تاریخ این کهنه ده ها چه بود و چرا خراب رها شدند را کسی نمیدانست. من چند حدس میزنم و آن وقوع زلزله یا حمله بیگانگان و کشتار اهالی و ببار آوردن خرابی و یا به احتمال قوی خشکسالی بلند مدت که باعث خشکی آب قناتها میشده.
قناتها معمولا عمری صد تا دویست ساله داشتند و با پایین رفتن سفره آب زیر زمینی قنات را نیز گود میکردند تا آنجا که دیگر آب از قنات به باغها سوار نمیشد و از خیر آن می گذشتند و احتمالا آن آبادی رها میشد و مردم به جای دیگری کوچ میکردند. هر دهی یک قنات داشت و این قنات ها و و سرچشمه آن یا مادرچاه آن که تا مظهر قنات، یعنی جایی که آب قنات بر زمین جاری میشود چندین کلیومتر طول دارند و از «گوگل ارث» بخوبی قابل رویت هستند.
باری، در یک نیمه شب درب خانه قابله ده را که پیرزنی بود میزنند و او به جلوی در میرود و دو نفر مرد غریبه را می بیند که که سراسیمه آمده اند و میگویند که از ده حداده آمده اند و زائو دارند و قابله ده بسختی مریض است و با اصرار و التماس او را به همراه خود میبرند.
پیرزن در راه متوجه میشود که طرز صحبت کردن این مردها و نیز قیافه های آنها کمی عجیب است و گوشهایی شبیه شیطان دارند. در نور ضعیف فانوس به پاهایشان دقت میکند و می بیند که سم دارند. سخت هراسان میشود اما دیگر از ده بسیار دور شده بودند و نه راه بازگشتی بود و نه جای فریاد کشیدن و کمک خواستن.  لذا به التماس می افتد که کاری با او نداشته باشند و آن دو جن به او میگویند که کاری با او ندارند بلکه واقعا یک زائو دارند و نیاز به کمک دارند. میروند تا به «کهنه ده» میرسند. در آنجا می بیند که بعله.... زن و مرد اجنه در منزل زائو و شوهرش جمعند و مطابق رسم آن زمان با دایره زنگی مشغول بزن و بکوب به میمنت بدنیا آمدن کودک جدید جمع شده اند. از قرار شوهر زائو ریئس اجنه بوده و خدا بهش چند تا دختر داده بود و این بار سخت دلش یک پسر میخواست. لذا وقتی قابله وارد جمع میشود رئیس اجنه ها به او نزدیک میشود و میگوید که خوب گوشهاتو باز کن ببین چی میگم، اگر بچه پسر بود، پاداش خوبی بهت میدیم. اما اگر دختر بود فردا از اینجا زنده بیرون نخواهی رفت. رنگ از رخ قابله بیچاره میپرد. ترسان و لرزان به اتاق زائو میرود و زائو را معاینه میکند. بعد فکری به سرش میزند. از اتاق بیرون می آید و میگوید آقا این زن سزارینی هست و این کار من نیست. با موبایل زنگ بزنید  110 آمبولانس بفرستند. همه ساکت میشوند. رئیس اجنه به قابله نزدیک میشود و چشمهای ریزش را به چشم زن میدوزد و با حالت تهدید آمیزی میگوید؛ هنوز صد و خورده ای سال تا اختراع موبایل باقی مانده و در خود تهران هم بجز ماشین دودی تهران - شهر ری هیچ وسیله نقلیه موتوری پیدا نمیشه چه برسه به آمبولانس. بهتره بجای این لوس بازیها بروی و کارت را انجام بدی مردم منتظر آخر داستان هستند.
باری، زن قابله که از این ترفند هم نتیجه نگرفته بود دل به خدا میسپارد و مشغول میشود. بچه کم کم به دنیا می آید و از پا هم بدنیا می آید. بلافاصله قابله متوجه میشود که بچه بازهم دختر است و این یعنی فردا از اینجا زنده بیرون نرفتن. لذا به فکر چاره می افتد و با آرد مقداری خمیر درست میکند و یک «دودول» درست میکند و میچسباند وسط پای بچه و بچه را در پارچه ای می پیچد و به زائو و به همه اجنه های بیرون اتاق نشان میدهد. پارچه را طوری دور نوزاد پیچیده بود که خوب معلوم نبود و با گفتن این که نباید روی بچه را زیاد ببینید چرا که چشم میخورد باعث میشود که حتا خود رئیس اجنه ها که پدر بچه باشد نیز زیاد دقت نکند و «دودول» را قبول کند. خلاصه اجنه ها حله میکشند و شادی و جشن و خوشحالی. پیرزن را هم در شادی خود شریک میکنند و دم دم های صبح که وقت غیب شدن اجنه ها میرسد (آخر گفته میشد که آنها فقط شبها قابل رویت هستند) رئیس اجنه به قابله میگوید که چشمهایت را ببند و دامنت را بگیر تا جایزه ات را بدهم. پیرزن نیز خوشحال دامنش را میگیرد و جلو می آورد رئیس جنها یک سبد چیزهایی پوشال مانند را در دامن پیرزن میریزد و به پیرزن میگوید که دامن را ببند و تا صبح نباید دامنت را باز کنی اگرنه چیزی نصیبت نخواهد شد.  زن چهره خوشحالی به خودش میگیرد و از رئیس جنها تشکر میکند. جنها او را تا بیرون کهنه ده بدرقه میکنند. سپیده دمیده بود که پیرزن به نزدیکی قلعه حاجی میرسد. پشت سرش را نگاه میکند و می بیند کسی نیست.  دست در دامنش میکند که ببیند چه چیزی در دامنش ریخته اند. و چیزی بجز پوست پیاز در دامن خود نمی یابد. زیر لبی بد و بیراهی نثار هرچه جن و پری است میکند و دامنش را در راه خالی میکند و به خانه اش میرود و میخوابد. اواسط روز از خواب بیدار میشود و بلند میشود که به کارهای روزانه اش بپردازد که دو جسم طلایی روی دامنش نظرش جلب میکند. نگاه میکند می بیند دو گوشواره طلا به دامنش آویزان است. آه از نهادش برمیخیزد که آن پوست پیازهاست که گویا دوتا از آنها به دمنش چسبیده و تبدیل به طلا شده است. بلافاصله از خانه بیرون آمده و به طرف کهنه ده میدود. به همانجا میرسد که دامنش را خالی کرده بود. اما آنچه روی زمین بود پوست پیاز بود.

نظرتان در مورد مطلبی که خواندید چیست؟ چه نتیجه ای میتوان از این روایت گرفت؟  اگر خواستید نظرتان را بگذارید.

لینک مطلب در بالاترین؛

http://balatarin.com/permlink/2010/1/29/1933107

.

۴ نظر:

  1. باسلام.برایم خیلی جالب بودکه مزدکارخودراباگندم مبادله مکردندونشان می دهدکه چقدرهم دل بودند.حدث شماهم درست بوداقای کردی.معلوم می شودچقدرزنهایقدیم درسختی بودند.زایمان همسرریئس جن هاهم توسط قابله هم توهم قدیمهابوده.باتشکر

    پاسخحذف
  2. من زياد به اين چيزا اعتقاد ندارم و فكر ميكنم اينها زاييده تخيل آدمي است.
    بهتر بود از آثار تاريخي قلعه حاجي سخن مي گفتيد

    پاسخحذف
  3. خانم ودختر كوچك آقاي محمدحاجي محمدي(معروف به كلممد)از شما خانواده گراميتان بسيار ياد مي كنند.

    پاسخحذف
  4. اجب خالی بندی هستی ولی با همه تفاسیل خوب بستی

    پاسخحذف

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید