۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

سفری با کریستف کلمب و ماژلان برای دیداری از واشنگتن



خاطراتی از سفر آمریکا- واشنگتن در سال 2006

ساختمان کنگره آمریکا. همانجایی که حزب دمکرات اوباما امروز نمایندگان کمتری نسبت به جمهوریخواهان  دارد.




بازهم شنبه شب شد و ما وقتی گیر آوردیم که در کنار شما عزیزان باشیم و گپی بزنیم. والله دیگه حرف زیادی در مورد ده و شاهرود و اینها ندارم اینه که فکر کردم پیشنهاد کنم کمی زمینه موضوع وبلاگ را گسترده تر کنیم که دوستان امکان بیشتری برای حضور داشته باشند. مثلا اینکه در بخش نظرات که همه هم نگاه میکنند دوستان میتوانند خاطرات شان را بنویسند یا اینکه بصورت فارسینگلیش بنویسند و من آنرا میتونم به فارسی تبدیل کنم. یک سایتهایی برای تبدیل فارسینگلیش به فارسی هست.
یکی از دوستان اوایل کار پیشنهاد کرد که مقداری هم به ادبیات و شعر بپردازیم که میشه گفت حالا که حرف زیادی برای گفتن نیست بد نیست. البته نه به این معنی که دوستان بروند از جایی شعری از یک شاعر پیدا اکنند و به کپیه کردن بسنده کنند این را خودمان هم میتوانیم. اما میتوانید اگر شرح و بسطی دارید در کنار شعر بگذارید بد نیست. حکایتی، و لطیفه ای.. البته لطیفه که لطیف باشه و به جوکهای نامربوط نیانجامد. خاطرات گذشته و یا سفری اگر به جایی داشتید که برایتان خاطره هست بد نیست.
صحبت سفر شد و بد نیست که من خودم شروع کنم. در این 26 ساله که خارج کشور بودم کشورهای زیادی رو در اروپا و آمریکا گشته ام؛ آلمان، ایتالیا، فرانسه، یونان، انگلیس، هلند، لوکزامبورگ، و پرنس نشین موناکو که یکی از زیبا ترین کشورهای جهان هست و وسعت این کشور به اندازه چند تکه آبادی خودمون هست یعنی از کلاته ملا بگیر تا علی آباد و دهملا. شاید هم کوچکتر. این کشور زیر نظر فرانسه و ایتالیا هست اما در عین حال مستقل هم هست. کازینوی موناکو یکی از دیدنی ترینها هست که وقتی خواستیم با لباس توریستی یعنی شورت و تی شرت بریم تو نگهبان اجازه نداد و گفت کراوات یا پاپیون که دیگه حالش نبود.
بعد از موناکو پاریس زیبا ترین شهری هست که دیدم. البته اگرچه ده دوازده سال قبل به ایتالیا رفته ام اما به رم زیبا پایتخت این کشور نرفته ام. همچنین اسپانیا هم یک سفر تفریحی به جزیره مایورکا که در مدیترانه واقع است رفته ام و در خاک اصلی اسپانیا نبوده ام. جزایر قناری هم که در شمال آفریقا قرار دارد نیز متعلق به اسپانیاست که یک سفر تفریحی هم به آنجا رفته ام. جزیره مایورکا به نسبت  کشورهای ساحل دریای مدیترانه آب تمیز تر و صاف تری دارد. آب سواحل ترکیه که چند بار آنجا بوده ام کدر هست و از آبزیان چندان خبر نیست برای آنکه آنها آشغال و آب تصفیه نشده زیادی را به دریا راهی میکنند و باعث مرگ آبزیان میشوند.
دوسه بار هم به آمریکا و کانادا مسافرت کرده ام. آخرین سفرم به واشنگتن بود که موزه هایش همگی مجانی بود و جایتان خالی یک دل سیری سیاحت کردیم. تجربه های جالبی بود که اگر حالش بود وقت بود با شما را نیز در این سیاحت ها شریک خواهم کرد.
آن سری عکسها که قبل از آمدن دوربین دیجیتال بود را به مرور عکس میگیرم  و میزنم و در موردش هم توضیحاتی میدهم فعلا اینها که دم دست هستند این پایین میزنم؛


ماری آن- مادر یکی از دوستان جوان آمریکایی ام یک ظرف فر حاوی بوقلمون شب شکر گزاری را نشان میدهد.


در سال 2006 به دیدن دوستم رضا صابر یکی از مجریان تلویزیون صدای آمریکا به واشنگتن رفتم. رضا صابر را سالهاست که میشناسم و او از نروژ به آمریکا برای تحصیل رفت و مدتی در سفارت نروژ در واشینگتن کار کرد و سپس به استخدام تلویزیون صدای آمریکا در آمد.
از فرصت استفاده کردم و دیداری هم از تلویزیون صدای آمریکا داشتم. راستش میخواستم آنجا بمانم. میخواستم شغل گویندگی تلویزیون را بعهده بگیرم که با مدیر ایرانی صدای آمریکا مشکل عقیدتی پیدا کردیم و خلاصه گروه خون مان بهم نخورد. پیشنهاد شغلی اداری در گروه خبر به من کرد که من علاقه ای به آن نداشتم. بعدها فکر کردم که اگر همان شغل را میگرفتم میتوانستم بعدها گوینده هم بشوم. با توجه به سابقه قبلی گویندگی در یکی از تلویزیونهای ایرانی لس آنجلس در سال 2003 در فکرم بود که برنامه ای مثل برنامه امروز جمشید چالنگی داشته باشم.


عکسی به یادگار از کنار میز خبر تلویزیون صدای آمریکا


آن زمان جمشید چالنگی هنوز به تلویزیون آمریکا نیامده بود و ایده من این بود که برنامه ای مثل جمشید چالنگی اما به سبک بی بی سی داشته باشم چرا که برنامه های تلویزیون صدای آمریکا خیلی خشک و اتو کشیده بود و باید مقداری نرمی و شادابی میگرفت. البته پس از شروع کار بی بی سی تلویزیون آمریکا هم تغییراتی در اجرای برنامه هایش داد. من مطمئنم که برنامه خیلی بهتر و پر محتوا تری از جمشید چالنگی میتوانستم ارائه کنم. جمشید چالنگی همانگونه که خودش هم بارها اشاره کرده زیاد به معقولات سیاسی وارد نیست. بر عکس من که سرم برای این کار درد میکرد و در شهر مالموی سوئد  و نیز چندی هم در گوتمبرگ گویندگی رادیو کرده ام. 25 سال مطالعه در زمینه سیاست و جامعه شناسی و نوشتن صدها مقاله تبحر خوبی در این زمینه برای من فراهم کرده است.. اما خوب.. قرار نیست دنیا همیشه بر وفق مراد باشد.


با رضا صابر در مقابل کاخ سفید در واشنگتن. فکرش را بکنید؛ جورج بوش در 150 متری من در آن کاخ حضور داشت. توریستها راحت پشت این میله ها عکس میگرفتند و کسی آنها را چک نمیکرد. فقط در  دو طرف حیات که درب ورودی قرار داشت چند مامور پلیس بودند. البته.. معنایش این نیست که از امور امنیتی غفلت میشد. کوچکترین حرکت مردم زیر نظر بود اما مزاحم کسی هم نمیشدند. 
برگردیم به آن بوقلمون. رضا در واشینگتن با یک پسر آمریکایی بنام چد  CHAD  هم خانه بود و پس از یکی دوهفته حسابی با چد رفیق شدیم. اگرچه سن و سال من از آنها بسیار بیشتر بود اما روحیه جوان من و مردمداری ام باعث میشود که با اطرافیان از جمله جوانان رابطه خوبی داشته باشم.  در عین حال با پیرتر از خودم نیز رابطه خوبی دارم. همان بیست سال پیش که شروع به کار سیاسی کردم بخش جدیدی به دوستان من اضافه شد که همه دستکم 20 سال از من بزرگتر بودند و به دلیل همان مطالعه در زمینه تاریخ و سیاست در میان شان جای بایسته ای داشتم. خلاصه اینکه ما خیلی حرفای گنده گنده بلدیم مثل فیل.. ماشین دوطبقه.. برج میلاد.. بعله.. ما اینیم. اما از شوخی گذشته این مسائل گاه باعث دردسر هم میشد بدین ترتیب که خوب این سن بالاها میخواستند با ما رابطه خانوادگی هم داشته باشند که خوب جور در نمی آمد. ما دوستانی هم سن و سال خود بل جوانتر داشتیم و میخواستیم در مهمانی ها لودگی کنیم و شوخی و قر و قنبل خوب به این مسن ترهای جنتلمن بر میخورد. لذا دوستان را به دوسری تقیسم کردیم. بگذریم.. بازهم برگردیم به آن بوقلمون! هی حرف تو حرف میاد بوقلمونه دیر میپزه.
دوهفته که از حضورم در واشنگتن میگذشت چد من و رضا را برای تعطیلات روز شکرگزاری به خانه والدینش در «کانکتی کت» Connecticut استانی در شمال نیویورک و نزدیک به مرز کانادا دعوت کرد که با هواپیما یکساعته به آنجا رسیدیم. والدین رضا «مارتی» و «ماری آن» دبیر دبیرستان هستند و دارای دو پسر هستند که چد پسر بزرگتر هست.
سه چهار روزی آنجا بودیم و جایتان خالی خیلی خوش گذشت. بحث های اجتماعی جالبی با ماری ان و مارتی داشتیم و نگاه تازه ای از ایران و ایرانی به آنها دادم. تصور نکنید که فقط تعریف کردم.. هم بدی ها را گفتم و هم خوبی ها را. و وقتی آدم بدی امری را نزد دیگران میگوید باید به ریشه های آنهم بپردازد که چرا چنین شده است. اینجوری تاثیر مثبت تری بر افراد میتوان گذاشت.
روز شکر گزاری در آمریکا یادگار اولین سری خانواده های ساکن آمریکاست.
اگرچه کریستف کلمب به عنوان کاشف آمریکا معروف است اما او تنها تا جزایر باهاماس پیش رفته بود و خیال کرده بود که به هندوستان رسیده است و از همینرو ساکنان سرخپوست آنجا را هندی نامید و هنوز هم در آمریکا سرخپوستان را هندی صدا میکنند. کاشف خاک اصلی آمریکا «آمریکو وسپوچی» ایتالیایی بود که پس از سفرهایش به دور آن سرزمینها پی برد که آنجا هندوستان نیست و قاره جدیدی است. او نقشه هایی را تهیه کرد و به اروپا فرستاد. یک نقشه کش دیگر آلمانی بنام مارتین والدسیمولر که از روی نقشه های آمریکو وسپوچی نقشه قاره جدید را میکشید برای راحتی کار نام او را در کنار نام سایر نقشه کش ها روی نقشه آورد و چون نام آمریکو تقریبا تمامی نقشه را گرفته بود هرکس که کپیه نقشه را میدید آن منطقه را آمریکو مینامید و کم کم اسم آمریکا روی آن مناطق آمد. و این در شرایطی که تازه نواحی شرق آمریکاش شمالی و جنوبی آنهم تا حدی کشف شده بود و دنیا باید صبر میکرد تا «ماژلان» دریا نورد دیگر پرتقالی از تنگه ای که امروز بنام او نامیده میشود؛ تنگه ماژلان بین آمریکای جنوبی و قطب جنوب رد شود تا راه برای بررسی و کشف آنطرف قاره آمریکا نیز باز شود.


بازهم حرف تو حرف آمد.. باری، پس از سالها اروپاییان تصمیم میگیرند که به آمریکا مهاجرت کنند که البته کار راحتی نبود با زن و بچه و گاو و گوسفند سوار کشتی های چوبی و فکسنی آن زمان شدن و راهی خطرناک را طی کردن و به قاره جدید رسیدن.
در سال 1621 عده ای از مهاجران انگلیسی به مستعمره پلیموت واقع در ایالت ماساچوست امروزین میرسند و زندگی تازه ای را شروع میکنند. سرخپوستها کمکهای حیاتی به این مهاجران کردند تا آنها توانستند سال اول را از گرسنگی نمیرند. و چون از انگلستان با خود دانه های غلات و صیفی آورده بودند توانستند پس از یک سال محصول خود را برداشت کنند و بعنوان شکر گذاری جشنی با حضور سرخپوستان برپا کردند و این جشن شکر گذاری همه ساله در آمریکا جشن گرفته میشود. دویست سیصد سال بعد همین نمک نشناس ها کشتاری از سرخپوستان کردند که در تاریخ آمده و همه از آن مطلعیم. یک بار یک کاریکاتور دیدم که در آن یک خانواده آمریکایی را نشان میداد که دور میز غذای روز شکر گذاری جمع شده اند و چند متر زیر میز آنها.. زیر خاکها، اسکلت سرخپوستهای کشته شده آمریکایی خوابیده بود.
اما خوب.. امروز وضع فرق میکند و سرخپوستان آمریکایی از حقوقی برابر با سایر آمریکاییان برخورداند و آنها نیز روز شکرگزاری را بعنوان آمریکایی حسابی جشن میگیرند.
باری.. (اگر شد ما از این مهمانی چیزی بنویسیم!) شب شکرگزاری شام خوبی با چند نوع غذا خوردیم که دستپخت ماری آن بود. در  خانه آمریکایی ها آن ظرف فر مخصوص بوقلمون را میتوان یافت که تقریبا برای همین یکشب و بریان کردن بوقلمون درسته استفاده میشود. در عکس ماری آن در پشت سرش یک وسیله ای می بینید که همانا فر برقی مخصوص همین ظرف است. شکم بوقلمون را با نان سوخاری و مقادیری ادویه جات و سبزیجات پر میکنند و برای مدتی در فر میگذارند.


در اروپا و آمریکا کسی در خانه سیگار نمیکشد. پس از آنکه آخر شب دمی به خمره زدیم و کله مان گرم شد مارتی  ما را به کشیدن یک فروند سیگار برگ کوبایی بهمراه آبجوی تگری به زیر زمین خانه دعوت کرد که البته آنهم با دربهای باز باید سیگار میکشیدیم. اما گرمای می و آن هوای خنک و آبجوی تگری حسابی چسبید. جاتون خالی. از چپ مارتی، من، برادر مارتی، و برادر چد. 
برادر مارتی که عموی چد باشد از سربازان بازمانده جنگ ویتنام است و راننده بارکش های انبار یک شرکت است. او بخاطر فشارهایی که در جنگ به او وارد آمده کمی مشکلات عصبی دارد. اما بیلیاردش حرف نداشت و ما را به سه سوت کیش مات میکرد. میز بیلیارد هم در یکی از اتاقهای گرم زیر زمین بود.


صبح روز بعد ... البته حدود ساعت ده یازده بود که دوشی گرفتیم و مارتی  کلاه آشپزی اش را به سر گذشت و من و چد را به یک صبحانه «پن کیک» چند رنگ دعوت کرد.


عجب طولانی شد ایندفه. دفعه بعد از شیکاگو برایتان خواهم گفت که سفرجالبی هم به آنجا داشتم برای دیدن دوست بازهم جوانم شروین که از شهر مالموی سوئد برای تحصیل به شیکاگو رفته بود و همانجا در مرکز جهانی معاملات غله واقع در شیکاگو استخدام شد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید