۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

سنگم درآمد!




کوهستان «گاو کشان» در نواحی شاهکوه پایین




 جایی که من مینشینم و مطلب مینویسم در آشپزخانه است که با فرستنده اینترنت که در اتاق دیگری است یکی دو دیوار فاصله دارد. نمیدانم برای این است که گه گاه خط قطع میشود و یا چه مرگش هست که کلی کفرم در میآید. اما خوب، وقتی به شما ها فکر میکنم که چه زجری بابت اینترنت متحمل میشوید باز از آنچه دارم خوشحال میشوم. این که من اینجا هر صفحه ای را بخواهم در کمتر از یک ثانیه همه اش روی صفحه ام پیدا بشود و شما که باید مدتی انتظار بکشید و ...
البته.. یک چیزی را هم از نظر نباید دور داشت و آن اینکه بگذریم از اینکه با وجود امکانات در ایران مخصوصا این اذیت اینترنتی را روا میدارند اما مهم این است که این امکانات هست. بهرحال هست. فقط اگر بخواهم یک مثال کوچک برای تان بیاورم این است که 25 سال قبل دقیقه ای یک و نیم یورو  یعنی 150 سنت پول تلفن به ایران میدادیم. امروز ما با یک سیستم از طریق تلفن و یا اینترنت به ایران به موبایل و تلفن خانه ها زنگ میزنیم دقیقه ای هفت سنت! و تازه.. اگر طرف در ایران اینترنت داشته باشد و پشت کامپیوتر بنشیند از طریق یاهو و یا بهتر از آن از طریق برنامه ای بنام اسکایپ skype که صدایش انگار صدای رادیو اف ام هست میشود مجانی ساعتها و روزها حرف زد.
خلاصه اینکه امروز شنبه دو سه باری هی از سیستم پرت شدم بیرون و دوباره آمدیم تو. عرض به حضورتون که در این هفته هم شدیدا گرفتار درسها بودم و گاه کله ام سوت میکشد. اما تغییر جالب در این دو سه سال این است که اوایل کار مغزم تنبل بود و سر کلاس مرتب خمیازه میکشیدم. اما این قضیه امروز رفع شده است. مضافا به اینکه مشکل خواب هم داشتم برطرف شده است. قضیه اش از این قرار است که تا یادم هست هرگز از ساعت هشت صبح فراتر نخوابیده ام و پس از رفتن به ارتش هم عادتم شد که صبح ها زود از خواب برخیزم. در سوئد قضیه بدتر شد و هرچه میگذشت زودتر از خواب بلند میشد. کار به جایی رسیده بود که به محض اینکه چشمهایم در طول شب باز میشد دیگه اهمیت به خواب نمیدادم و بلند میشدم و میرفتم سراغ کتاب یا اینترنت. کم کم دوزمانه شدم. یعنی یک چرتی هم بعد از ظهر میزدم که به گفته دکترها این قضیه مغز مرا گیج کرده بود و جای شب و روز را گم کرده بود و برایم مشکل آفرین شد بطوری که در مجموع شبانه روز بیش از چهار یا 5 ساعت نمیخوابیدم. کم کم احساس میکردم که روزها را کاملا هشیار نیستم و انگار دارم خواب می بینم. بالاخره موضوع با یک اسپری بینی و قرص خواب حل شد. اسپری بینی پولیب هایم را سرکوب کرد که شبها راحت نفس بکشم و خرخر نکنم و قرص خواب هم که اولین روز ما را نه ساعت تمام یک ضرب خوابوند. دو سه روز بعد دیدم که قدرت بدنی ام که بسیار ضعیف شده بود و به حساب پیری گذاشته بودم برگشت و خلاصه دوباره جوان شده ایم و الان هم چند روزی است که دیگر قرص خواب نمیخورم. البته قرص خوابی که استفاده میکردم به گفته دکتر ضرری نداشت و میشد سالها هم استفاده کرد اما من زیاد میانه ای با دارو ندارم.




خوب دیگه چی بگم از قلعه حاجی و دهملا که موضوع این وبلاگ هست... آهان آره..  سنگ کلیه هم یقه ما را چندی پیش گرفت. (والله چی بگم از بس از در و دیوار قلعه پایین گفتم و شما نازنازی ها هم همکاری کردین پر از مطلب هستم)
باری، صبح بیدار شدم و به عادت دیرینه گلاب به روتون روم به دیفال رفتم مبال. برخلاف سابق احساس کردم اونجور که باید و شاید سرم سبک نشد. گفتم یخورده پیچ و تابی بخورم خمیازه ای بکشم و مثل کینک کنگ تو سینه ام کوبیدم (که البته به شقیقه ربط داره) دیدم نخیر خبری نیست و همچنان در دل و روده هایم احساس ناجوری دارم. گذاشتم به حساب اینکه غذای تند خورده ام شاید دل و روده ام را خراشیده!
خلاصه چیزی به رویم نیاوردم. کم کم دیدم انگار داره اذیت میکنه. اول فکرم رفت طرف آپاندیس. کلاس سوم دبیرستان در مورد آپاندیس خوانده بودم اما یادم نیست که طرف راست بود یا چپ. سوار اتوبوس شدم و رفتم به طرف مدرسه. بیمارستان هم آخر خط اتوبوس بود. گفتم اگه تو راه حالم خوب شد که میرم مدرسه و اگر نشد خوب ادامه میدم تا بیمارستان که خوب.. ادامه دادم تا بیمارستان.
عکس از «ناسا»؛ لحظه سقوط سنگ کلیه من در جو کره زمین

اور|ژانسها در سوئد بسیار شلوغ است. در شهر ما دوتا اورژانس بیشتر ندارد. مگر آنکه موضوع آمبولانسی باشد که ارجحیت بدهد اگرنه همینجوری اگر بروید اورژانس گاه تا ساعتها باید بنشینید مگر آنکه درد شدید داشته باشید. و این برای آن است که ملت بخاطر کوچکترین مساله ای راه اورژانس با پی میگیرند و این خرج تراش و وقت گیر است چرا که در هر محله ای یک درمانگاه وجود دارد و مردم میتوانند به آنجا مراجعه کنند.
باری، به اورژانس رسیدم و با تعجب دیدم اصلا مشتری نیست. ما را بردند داخل و در اینجا یواش یواش داشتم به خودم می پیچیدم. تا اینجا دوتا حدس داشتم آپاندیس و سنگ کلیه. که دکتر با توجه به نوع پیچ و تاب خوردنم و نوع درد گفت سنگ کلیه است و یک آزمایش خون و ادرار و یک آمپول پس از یکربع درد برطرف شد. البته به موقع جنبیدم و همان ساعت اول خودم را به بیمارستان رساندم اگرنه درد خیلی اذیت میکرد.
بعد از ظهر ساعت 6 نزد دندانپزشک هم یک آمپول بی حسی و تعمیر دندان و ساعت 6.30 دقیقه شب هم نزد دکتر دیگری با اجازه تان یکی از ناخن های پا را کشیدم! خلاصه در یک روز سه آمپول ضد درد به ما اصابت کرد. و این روز مصادف بود با 13 اکتبر که روز واقعا نحسی بود.
سه روز پیش بلاخره حضرت شان تشریف آوردند. چند روزی بود که با لیوان کاغذی انتظارشان را میکشیدم که قدم رنجه بفرمایند. چیزی حدود یک هندوانه.. نه.. کمی کوچکتر؛ چهار میلی متر بود. نگه اش داشتم که باید ببرم بیمارستان بدهم برای تحلیل و آنالیز ببینند منشاء آن از کجاست و قضیه چیست. البته مشخص است که منشاء آن کجاست ما خوب.. اینها باید چک بکنند.
این هم برای شما دوستانی که سر میزنید دست خالی نروید.
خوب فعلا تا همینجا را داشته باشید تا بعد اگر موضوع دیگری در رابطه با قلعه پایین پیدا کردم برایتان بنویسم.


عکس از تلسکوپ فضایی هابل؛ سنگ کلیه من را در حال گردش در مدار کلیه ام نشان میدهد. قطر سنگ در اینجا حدود چند کیلومتر بود و همانگونه که ملاحظه میفرمایید شهابسنگهای دیگری هم بر آن اصابت کرده اند که البته ما که چیزی نفهمیدیم.

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

گپ آخر هفته شنبه







 تمام هفته گذشته را در مدرسه روی یک پروژه کار میکردیم. معلم مان که یک مهندس تاسیسات است و او نیز با برنامه های کامپیوتری ما کار میکند هنگام کار روی پروژه خودش مشکل بسیار داشت بطوری که پشت یکی از کامپیوترها نشسته بود و از روی کتاب داشت تمرین میکرد. در عکس بالا یک شیر را می بینید که با کلیک کردن و گرفتن آن خطوط گلی رنگ میتوان جای آن را تغییر داد و بالا و پایین کرد. معلم ما میگفت که او تا سال قبل روی این گونه پروژه ها کار میکرده اما امروز پس از یکسال باید دوباره کتاب را بگذارد جلویش و از روی آن بخواند که چگونه در برنامه کامپیوتر کف یک طبقه ساختمان را برای گذار لوله ها سوراخ کند. آخر سر هم لیندا خانم به او یاد داد که چکار کند. این لیندا خانوم که حدودا سی ساله مادر دو کودک هفت هشت ساله هم هست و شوهری دارد که او نیز در کار تاسیسات پالایشگاه تکنسین لوله ها و ظرفها هست، شاگرد اول کلاس ماست که زده تو پوز همه ما پسرها و تازه این اولین معلمی نیست که او راهنمایی اش میکند بلکه به سایر معلمین نیز کمک کرده است. لیندا مبصر کلاس و نماینده دانشجویان در هیات رئیسه مدرسه است و مدیران مدرسه را حسابی می پیچاند. لیندا خانوم هم مثل بقیه دختران و زنان سوئدی بسیار ساده میگردد.






 
 عکس بالا تزئینی است و ربطی به مدرسه ما ندارند و از اینترنت آورده ام فقط خواستم چهره دانشجوی سوئدی معمولی را نشان بدهم که همانگونه که می بینید از سنین گوناگون و چهره و ظاهر بسیار ساده ای برخورداند.


شاید برای شما که در ایران زندگی میکنید این که بگویم بسیار ساده میگردد معنایش این باشد که موهایش را کم رنگ میکند و یا آرایش غلیظ نمیکند. نه اینطور نیست.  دختران مدرسه اما اصلا و یا بسیار بسیار کم آرایش میکنند. آنها هم که آرایش میکنند بیشتر خارجی های خاورمیانه ای هستند که آنها هم بسیار ساده وفقط یک روژ لب کمرنگ و یا مقداری روژ گونه. موهارا مرتب میکنند و همین. شاید دیدن این همه سادگی در لباس و آرایش به نظر بسیاری زنان ایرانی تعجب برانگیز باشد. خانمهای ایرانی نیز از این روند بی تاثیر نبودند و آنها نیز آرایش کمی بر صورت دارند. خانمهای ایرانی که به ایران رفت و آمد دارند میگویند که در ایران خانمهای فامیل بخاطر این سادگی در آرایش به آنها متلک هم میپرانند.


برگردیم به مدرسه مان. من در این یکساله بجز ریاضیات پایه و مکانیک تابحال چهار برنامه کامپیوتری را یاد گرفته و چهار پروژه با هرکدام آنها انجام داده ام که این پروژه ها همان امتحان ترم هم هستند. ولی تابستان که برای انجام کار عملی در یک شرکت طراحی صنعتی مشغول شدم یکدفعه دیدم برنامه ای را که چند ماه قبل براحتی با آن کار میکردم اصلا بلد نیستم راه بیاندازم. وحشت برام داشته بود. البته کم کم با نگاهی به کتاب و نیز پرسش از همکاران مقداری راه افتادم و پس از یک هفته دوباره سوار شدم اما این یک اخطار به من بود که لازم است هر از گاهی آن پروژه ها را دوباره تمرین کنم که اگر رفتم جایی کار بگیرم آبرو ریزی نشود. و نیز وقتی دیدم معلم نیز مجبور است کتاب دستورالعمل را روبرویش بگذارد خیالم کمی راحت تر شد که خرفت نشده ام.

و اما محمودخان برایمان پیغام گذاشته بود که مدتی بود که سر نزده بود. اینجا بهرحال روزانه تعدادی سر میزنند ما هم دفتر حضور و غیابی نداریم و همه شما دوستان را حاضر به حساب میآوریم. اما اینکه محمود نوشته بود که باید با موبایل به صفحه ما سر بزنند گویای مشکلات بسیاری هست و آن اینکه بچه های ده مشکل زیادی در نگاه کردن به این صفحه با موبایل شان دارند چرا که باید حجم زیادی از اطلاعات را دانلود کنند و این البته خرج دارد. بهرحال راهش این است که هرگاه که دوستان جایی دستشان به اینترنت با خط ثابت میرسد یک سری بزنند اگرنه رفتن به اینترنت با موبایل بجز گران بودن حال هم نمیدهد. اما اینها به کنار، نمیدانم وضع خطوط تلفنی در ده چگونه است اما اینترنت شتری است که درخانه همه تان خوابیده و بخواهید و نخواهید امسال نشد سال دیگر مجبورید که به آن وصل شوید. یکی از دلایل اجبار هم همانان ارزان شدن خدماتش است. اینجوری از حال هم بیشتر آگاه خواهید شد و نیز در دنیا حضور خواهید داشت.
حرف اینترنت و دنیای مدرن شد یکی از بچه محلهای قدیم که در شهر ما زندگی میکند سری به محل قدیم مان در مجیدیه تهران زده بود. کوچه عارف که امروز نمیدانم اسمش چیست. زمانی ما در این کوچه با توپ پلاستیکی دو پوسته گل کوچک بازی میکردیم. سراسر کوچه هشت متری ما پشت سر هم بچه ها فوتبال بازی میکردند و شلوغ و پر سرو صدا بود. و این در شرایطی که خانه ها نیم یک طبقه و نیم دوطبقه بودند. رفیق ما میگفت وقتی رفتم به کوچه دیدم که دوطرف کوچه ساختمانها تا چهارطبقه بالا رفته. یعنی جمعیت کوچه و بچه ها باید نزدیک چهاربرابر شده باشد. اما پرنده توی کوچه پر نمیزد و سوت و کور بود. گفتم یعنی چه؟ پس کجا بازی میکردند؟ گفت پشت کامپیوترها و بازیهای کامپیوتری. درست مثل بلایی که در سوئد بچه های ما دچارش شدند. خیلی افسوس خوردم. در آن کوچه تابستانها از صبح ساعت نه تا بعد از ظهر ساعت هفت و هشت شب ما فوتبال بازی میکردیم و وقت ناهار یکی یکی به خانه ها میرفتیم و ناهار میخوردیم و دوباره بازی. و این اصلا غلو نیست واقعا روزی هشت نه ساعت را فوتبال بازی میکردیم. چقدر عجیب است که دنیا طی یک نسل چنین تغییر میکند. در یک تحقیق خواندم که زندگی انسان قبل از جنگ جهانی دوم بطول معمول به زندگی دوران باستان بیشتر نزدیک بود تا دنیای امروز.


و آخر گفتاری به جوانها، وقتی بچه دار شدید تا جایی که میتوانید بچه های تان را در استفاده از بازیهای کامپیوتری محدود کنید. سعی کنید اگر همبازی ندارند خودتان ساعاتی از روز را با آنها در خانه بازی کنید و هرگز این امر را به فرا نیاندازید و نگویید که حالا وقت زیاد است. هر روزی که کودک شما میگذراند بر رشد مغزی او درک او از دنیای اطراف تاثیر میگذارد. گذراندن این وقت تنها در پای کامپیوتر مغز آنها را تنها در یک مورد رشد میدهد و سایر موارد که مربوط به شناخت و فهم دنیای واقعی است را ناقص میگذارد و کودک به نوعی کمبود یا هندی کپ دچار میشود که تا آخر عمر از آن رنج میبرد. تلاش کنید دوستانی داشته باشید که آنها هم بچه های هم سن بچه های شما داشته باشند و بازی های گروهی خارج از دنیای کامپیوتر در فضای آزاد داشته باشید. حالا بازی در فضای آزاد اگر هر روز مقدور نباشد اما هر هفته یک بار لازم است.

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

معرفی یک جوان رعنا و فعال


عکسهای این سری از علیرضا اسلام پناه در گوگل ارث



معدن متروکه ذغال سنگ دهملا!!!!




این که می بینید که چهارتا علامت تعجب زده ام از این بابت است که  چشمایم چهارتا شده بود از دیدن این استخر! در زیر این عکس در گوگل ارث نوشته شده بود؛ معدن متروکه دهملا! و من از چنین مکانی خبر نداشتم درحالی که بارها در نزدیکی آن بودم.
داشتم در گوگل ارث پرسه میزدم گفتم بازهم بروم اطراف کوه تپال ببینم عکس تازه ای هست یا نه. قبلا یکی دو تا عکس بود که در این وبلاگ برایتان گذاشته بودم. کمی به طرف شمال در دامنه کوه تپال چشمم به دو فقره آبادی و سبزی خورد رفتم پایین تر دیدم عکس هم هست. عکسها را باز کردم یکی اش این بود.  این بارهم باز همولایتی فعال مان آقای علیرضا اسلام پناه عکسهای زیبایی از منطقه در گوگل ارث گذاشته بودند.
این علیرضاخان که جلوتر بازهم بیشتر معرفی شان خواهم کرد جوان فعالی است. مدتی است که کارهایش را در اینترنت دنبال میکنم. البته بیشتر عکسهایش را در گوگل ارث. و این هم یکی دیگر از عکسهایش که از همان منطقه تپال گرفته است. بزهای کوهی منطقه تپال.






بد نیست که این جوان رعنا را در اینجا از وبلاگ خودش معرفی کنیم که «ذکر منبع» را حسابی بجا آورده باشیم. شرح ماوقع را نیز به نقل از وبلاگ «شاهرود قاره کوچک» در اینجا می آوریم؛




در مراسم دیدار و نشست جوانان نمونه و فعال در عرصه های فرهنگی و اجتماعی استان با آقای دکتر رهی استاندار سمنان از آقای علیرضا اسلام پناه مسئول روابط عمومی اداره میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری شهرستان شاهرود به عنوان جوان نمونه و موفق به نمایندگی از جوانان شاغل استان تجلیل شد.
در این دیدار صمیمی که با همت سازمان ملی جوانان استان سمنان به مناسبت هفتۀ جوان با حضور تعدادی از جوانان از قشر های مختلف برگزار شد آقای علیرضا اسلام پناه به نمایندگی از جوانان شهرستان شاهرود و نیز جوانان شاغل استان به بیان برخی از مشکلات پیش روی و خواسته های آنان پرداخت.
رتبۀ نخست وبلاگ نویسی گردشگری، دیپلم افتخار برترین های صنعت گردشگری ایران و روابط عمومی برتر سازمان میراث فرهنگی و گردشگری کشور در سال ۸۸ گوشه ای از افتخارات این جوان شاهرودی است.


***
خوب پس از این مختصر بپردازیم به سایر عکسها که از همان معدن برداشته اند.


آیا نمیشود برای این خانه های خالی فکری کرد؟ آیا نمیتوان در آنجا باغی براه انداخت؟ اگر منطقه متروکه است شاید بتوان از دولت آنرا خرید یا اجاره کرد.









۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

جایی برای زندگی در همان نزدیکی ها



 سد سلیمان تنگه  (سد شهید رجایی) در منطقه ای بین سمنان و دامغان و دریای مازندران




یادم هست یک بار که آب «دریاجوش» داشت کم میشد، یکی از پیرمردها مینالید که از بس هی توی زمین را سوراخ کردند و چاه زدند این قناتها خشک شده.


مسلما آن پیرمرد که او را نمیشناختم و یادم هم نیست که در کدام مکان این حرف را از او شنیدم چیزی در مورد «قانون ظروف مرتبطه» در فیزیک نمیدانست. اما از روی غریزه درک کرده بود که سفره آب زیرزمینی وجود دارد و این سفره در سراسر زمین با محیط اطرافش باید همسطح باشد.


دریا جوش، همانگونه که از نامش هم پیداست، قنات پرآبی بوده که نامی اینچنین به او دادند؛ دریا.. جوش. یعنی مثل دریا میجوشیده و از زمین در می آمده. همان زمانها شاهد بودم که چگونه در برخی کوچه باغها جویها را کنده و حدود یک متر پایین تر رفته بودند تا آب سوار شود... اما بازهم سطح آب پایین تر رفت و قناتها همه خشک شدند.


شنیده ام که امروز سطح آب زیر زمینی به پایین تر از 120 متر سقوط کرده است. و این در شرایطی که اولین چاه قلعه بنظرم حدود شصت متر عمق داشت و موتور 6 اینچ آن آب خوبی میداد. این وضعیت چندان خوشایند نیست. اگر کار به همین منوال پیش برود، کم کم سفره آب شور زیر کویر به مناطق دیگر رسوخ خواهد کرد و همه باغها از بی آبی خشک خواهند شد. البته این فقط یک فرضیه است، اما هشداری هم هست که نباید آنرا سرسری گرفت. امروز مردم آن نواحی با آگاهی به این مسائل همچنان در این نقاط سرمایه گذاری میکنند.


شاید لازم باشد که راهی برای خروج از این وضعیت یافت. اینکه یک جلسه ای از سران دهات اطراف تشکیل شود و پیرامون این معضل چاره جویی شود. برداشت آب مهار شود و اجازه حفر چاه بیشتر داده نشود. البته در این میان به عده ای ظلم خواهد شد. اما در آخر، چنانچه آب به پایان برسد همه تنبیه خواهند شد. شاید هم همه اینها نگرانی های بیمورد باشد. اما اگر من بودم فکر آینده را قبل از آنکه دیر شود میکردم.


شاید یک راه حل نقل مکان خانواده های جوان بی زمین و آب از این نقاط به طرف شمال و روستاهای شمال باشد. بین کوهستانهایی که به شمال کشیده شده اند و آب فراوان دارند. شاید زمین بیشتری و زحمت کمتری برای کشت و ذرع و دامداری باشد و آب و هوایی تر و تازه تر.








آنطرف کوههای مهمان دویه؛ دهکده شاه کوه پایین. زراعت دیم، کوههای پر برف و پر آب. مشکلی بنام کم آبی وجود ندارد. چه کوههای زیبایی! آخ که تماشای زنده این مناظر چه لذتی میدهد. بخصوص هنگامی که برف بخشی از این کوهها را پوشانده. من نظیر این تصویر را در عکسهایی بسیار زیبا دیده ام که معروفیت جهانی دارند و اگر در گوگل بگردید پیدا میکنید. 


البته یکی از مشکلات دوری از دوستان و عزیزان ممکن است باشد. خوب.. یک مهاجرت دسته جمعی عده ای باهم نیز میتواند یک راه حل باشد.


نمیدانم، شاید گفتن این سخن برای من که یک مهاجر به کشوری دیگر هستم راحت باشد، اما میتوان بعنوان یک طرح آنر در نظر داشت. مضافا به اینکه مهاجرت به آن مناطق به معنای دوری همیشگی نیست. با دوساعت ماشین راندن میتوان خود را به قلعه پایین رساند. من اگر در ده زندگی میکردم حتما با چند نفری از دوستانم برای بررسی این موضوع راهی مناطق دیگر میشدم. امکان اینکه اگر دار و ندارم را بفروشم و به روستاهای دیگر بروم و شاید قطعه زمین یا یک کار و کاسبی فراهم کنم. شاید امکان دامداری باشد. نمیدانم. اما میتوان هرچه را که اینجا کرد، آنجا هم کرد با امکانات بیشتر.


روستاهای شاه کوه بالا و شاه کوه پایین آنطرف کوههای مهماندویه قرار دارند. سرسبز، برای دامداری و کشت دیم گندم و جو. البته زمین بیشتر کوهستانی و قابل کشت نیست. منطقه دیگری هست در شمال سمنان، به مرکزیت محمدآباد. یک دشت وسیع در کوههای بین دامغان و دریای مازندران و بسیار نزدیک به دامغان. دارای برق و آب و جاده و سد و امکانات. بسیار خوش آب و هوا. پر از سرسبزی و درخت های جنگل در کوههای اطراف. نه مانند شهرهای شمال پر باران و نه خشک. یه چیزی وسط.


از دیگر روستاهای آنجا میتوان از کرچا، سیاه دشت سفلی و علیا و دینه سر و افراچال نام برد. برای سیر و سیاحت هم شده سری به آنجا بزنید. آنها که امیدی به آینده در روستاهای خودمان ندارند شاید بتوانند آینده خود را در آنجا بجویند.


با تصمیمات جدید دولت در گران شدن ارزاق از قبیل گوشت و نان و غیره، دامداری در این مکانهای سرسبز و پر آب و علف بسیار بصرفه است.


البته.. هیچ کاری هم راحت تر از باغداری آنهم پسته نیست. هم پر در آمد است و هم راحت. آب کمی هم میخواهد. چه میدانید، شاید در آینده یک سری از همولایتی هایمان نیز ساکن مکانی خوش آب و هوا تر بشوند و بقیه نیز سری به آنها بزنند و حالی بکنند.


در زیر مناظری از روستاهای نامبرده را تماشا کنید؛
 اسب و الاغها در منطقه سیاه دشت در حال چرا در یک مزرعه سرسبز.
 همانجا

 منطقه کراچا. آباد و جان میدهد برای زندگی


 حتا الاغ و کره اش نیز دلی از عزا در می آورند و مجبور نیستند به کاه و یونجه خشک بسنده کنند.






همان مناطق؛ تر و تمیز و آرام (البته آرام بنظر میرسد نمیدانم آنجا چه خبر است. گفتم که مشغولوذومبه نباشم!)


تصور میکنم اینجا جزئی از شهرستان ساری هم باشد.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

گزارش تصویری از تصفیه فاضلاب

 دیروز صبح داشتم از مقابل ایستگاه مرکزی گوتمبرگ رد میشدم گفتم این عکسها را بگیرم. قدیمها یادمه که کارگران ساختمان در ایران در همان ساختمانها چای و غذای شان را در هوای گرم و سرد میخوردند و خبری از دستشویی و غیره نبود. در سوئد در کنار هر ساختمان سازی این کانتینرها را نیز برپا میکنند که اتاقهای مهندسین و کارهای اداری نقشه کشی، رخت کن، حمام، غذاخوری با ده دوازده تا میکرو برای گرم کردن غذا و نیز وسایل صرف قهوه و چای و غیره. 


همچنین دیروز از سازمان تصفیه فاضلاب نیز با بچه های مدرسه دیدار کردیم.  در آغاز یک فیلم 23 دقیقه ای که برای کودکان در مورد طرز کاری تصفیه خانه توضیح میداد را به ما نشان دادند و گفتند که معمولا بچه ها برای دیدار از اینجا می آیند اما چون فیلم به اندازه کافی گویاست برای بزرگها هم نشان داده میشود.
 اگر روزی عکسها را کلیک کنید بهتر میتوانید وسایلی که مردم در فاضلابها انداخته اند و یا از دست شان به داخل فاضلاب سقوط کرده ببینید. یکی از جالب ترینهاش یک جفت دندان مصنوعی است. در سوئد انداختن این وسایل به فاضلاب ها و توالتها ممنوع است اما خوب.. گاهی از دست مردم در میرود. تنها کاغذ مخصوص توالت را میتوان در فاضلاب یا توالت انداخت. حتا دستمال کاغذی آشپزخانه نیز برای تصفیه خانه ها مضر است.
 بله این فلاسک آتش نشانی (اسمش را به فارسی نمیدانم چیست) را نیز در فاضلاب یافتند

 قبل از آنکه فاضلابها در این استخرهای بزرگ جمع شود از دو توری تصفیه رد میشود که آشغالهای بزرگ را جدا میکنند و سپس آشغالهای بزرگتر از دو میلیمتر را نیز میگیرند و سپس آب در این استخرها جمع میشود. در اینجا به آن مواد شیمیایی میزنند تا باکترها بتوانند بسرعت رشد کنند و مواد موجود در فاضلاب را تجزیه کنند و نیترات موجود در آب را جذب کنند.
 قبل از آنکه فاضلاب به محوطه دیگری رانده شود در این ظرفها بخوبی با هوا مخلوط میشود تا با رسیدن اکسیژن زیاد باکتری هها بهتر بتوانند رشد کنند و مواد فاضلاب را تجزیه کنند

 در بالا - فاضلابها که بخوبی توسط باکتریها تجزیه شده اند، یعنی باکتریها همه مواد فاضلاب را جذب کرده اند، در اینجا برعکس استخرقبلی از رسیدن اکسیژن به آن جلوگیری میکنند. به کمک حبه هایی مکعب شکل که دارای منفذهایی هستند سطح تماس باکتری ها با دیواره ها برای زندگی بیشتر میشود. در این مرحله باکتری ها نیترژنی که قبلا از فاضلاب دریافت کرده بودند آزاد میکنند. به عبارت دیگر به کمک باکتری ها نیتروژن را که برای محیط زیست بسیار مضر است از فاضلاب دریافت میکنند و سپس با گرفتن هوا از باکتریها، باعث میشوند که باکتری ها نیتروژنهایشان را بصورت گاز به هوا بازگردانند.


 در بالا مختصری از فاضلاب بصورت خاک باقی میماند. این خاک را پس از آب گیری، بمدت یک هفته در درجه 37 درجه نگه میدارند و از آن گاز متان برای سوخت خودرو ها تهیه میکنند. باقیمانده آنرا هم که زیر می بینید بصورت خاک مورد استفاده در جاده سازی و یا به عنوان کود برای چمنها استفاده میکنند. استفاده از این خاک برای کشاورزی ممنوع است.


آب تصفیه شده و نسبتا تمیز وارد رودخانه و از آنجا راهی دریا میشود.

اینها را مقایسه کنید با خبری در این مورد در ایران که چند بار در چندسال گذشته خواندم. حتا چند بار چند نماینده مجلس ایران را نیز در جریان گذاشتند و آن ها هم در صحن مجلس در این مورد چندبار صحبت کردند. قضیه هم مربوط میشود به فاضلاب یک سربازخانه در نزدیکی تهران که آب آن به رودخانه ای هدایت میشود که آن رودخانه به سد لتیان سرازیر میشود. سد لتیان یک از منابع تامین آب آشامیدنی تهران است.

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

آهنگهای دلخواهتان از SPOTIFY







 





سر راه کنار برین دوماد میخواد نار بزنه
سیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنه..


مادیون سم طلایی عروس چه رامشه
را میره آروم آروم میدونه عروس سوارشه
زیر روبنده زری چشم عروس به یارشه..


یادتون هست این آهنگ رو کی خونده بود؟ تا به مغزتون فشار بیارین بگم که بنظرم ما در خانه مان صفحه این آهنگ را داشتیم. اون زمونها آهنگ مثل امروز از در و پنجره نمیریخت بلکه مدتها میگذشت تا از رادیو آهنگ جدیدی پخش بشه و مردم فردا اون رو زیر لب زمزمه کنند. تنها جایی هم که آهنگ را میشد ضبط کرد و استودیوی مخصوص داشت در ساختمان رادیو و در برنامه «شما و رادیوی» روزهای جمعه بود که گوش همه مردم به آن بود. همه آهنگهای آن زمان ها در این استودیو ضبط شد و برای همین هم همیشه آخر آهنگها صدای کف زدن تماشاچیان در آخر آهنگ ضبط شده می آمد.
اسم آهنگ بالا عروسی هست و خواننده هم ستارزاده.
آهنگ دیگری که گوش کردم این بود؛
عروس خانوم بگو بله
دوماد رفته دم حجله
 و الی آخر.. این را هم کودک بودم مثل آهنگ بالایی که به گوشم خورد و دیگه نشنیدم تا امشب. امشب که دقت کردم پس از سی چهل سال متوجه عجول بودن دوماد های آن زمان شدم که هنوز آهنگ تموم نشده دویده رفته دم حجله وایساده. اسم خواننده این آهنگ هم دلیله نمازی بود.


 اما این آهنگها را از کجا گیر آوردم؟ مدتی است که یک سایتی یا برنامه ای هست بنام  SPOTIFY که از طریق اون میشه آهنگهای گوناگون را گوش کرد. البته همه آهنگهای ایرانی هنوز به این سایت نیامده اما همین که هست بسیار است. چیزی هست مثلا مثل برنامه یاهو یا برنامه هایی اینجوری. بروید به   spotify.com   یک ایمیل هم باید داشته باشید تا عضو شوید. همه چیزش مجانی است. هر هفته میتونید 15 ساعت مجانی هر آهنگی حتا آهنگهای خارجی که تازه در اومدن گوش کنید. من دوتا ایمیل گذاشته ام و به دو اسم مختلف و هفته ای 30 ساعت میتونم گوش کنم. وسطش هم آگهی میگذارند. نمیدونم این سایت در ایران باز هست یا فیلتر هست. وقتی در این برنامه هستید باید نام خواننده را آنگونه دیکته کنید که در این برنامه هست. اگر درست نباشه برنامه چند اسم نمونه میاره و میپرسه منظورت کدام هست. مثلا من خواستم از بتی آهنگی گوش کنم دیدم نمیشه چرا که خواننده بنام بتی در جهان زیاد هست. بعد زدم از گوگل در آوردم دیدم بتی را باید با دو ت نوشت. اینجوری؛ betti
ستار زاده را ننوشته بود. برای رسیدن به آلبومی که این آهنگها مثل عروس خانوم و غیره هست قضیه تصادفی بود. یعنی آهنگهای هایده را جستجو کردم. روی اسم خواننده که کلیک کنید آلبوم این خواننده را میاره. بعد میتونید بروید سراغ آخرین آلبوم هایده. پس از این آخرین آلبوم یک آلبوم دیگه هست که این آهنگها در آن هست. مثلا این آهنگ؛
آیینه ی قدی چراغ بلور
سماور و قلیون گل آبپاش نور


سوزنی ترمه دوتا تنگ آب
متکای مخمل دو دست تخت خواب
قطار قطار با دف و ساز
میارن واسه عروس جهاز
...............


خواننده این آهنگ هم اسمش رامین بود که من نمیدانستم و یادم هم نیست فقط آهنگ را از رادیو بیاد دارم. 

 و آخر اینکه هرچه کردم یکی دوتا عکس بگذارم اینجا نشد! نمیدونم چه شده مشکل از اینترنت هست یا کامپیوتر من. خلاصه اینکه عکس از ستارزاده پیدا نکردم اما یکی دوتا عکس از گوگوش (به نام فلانی و به کام فلانی) پیدا کردم که جالب بودن و نشد بگذارم اینجا.  چیه تعجب میکنید که ستار زاده چه ربطی به گوگوش داره؟ خوب در نبود چغندر البته که گوشت سالار است. حالا ما یه یادی از چغندر کردیم دلیل نیست که بجای کباب برگ، چغندر پخته بخوریم که. اینو گفتم یاد یه چیزی افتادم که مخلوط ستارزاده و گوگوش به تعبیر بالاست و آنهم چیز خوشمزه ای هست. لابد میپرسید چی. پاسخ؛ 


چلوخورشت لبو... خوردین تاحالا؟

توضیح واضحات اینکه امروز تونستم عکسهای مورد نظر را پیدا کنم و حین صرف چای صبحانه برایتان بچسبانم آن بالا. اگر چشمهای مان رعنا نبود و مثل سی چهل سال پیش بودیم اگر عکس سمت چپ را به ما نشان میدادند میگفتیم اینجا گوگوش 23 سالشه. 
عکس سمت راست از روی جلد مجله اطلاعات هفتگی است که یکی از هفت هشت مجله ای بود که بهمراه روزنامه کیهان به خانه ما می آمد. بقیه تا جایی که یادم میاید مجله های جوانان، زن روز، سپیدوسیاه، اطلاعات کودکان و کیهان بچه ها که این دوتا آخری را حسین به هنگام مدرسه رفتن میخرید و نیز مجله بسیار محبوب دانشمند که این را هم حسین میخرید و نیز آخری ها مجله تماشا از تلویزیون و نیز تک و توکی هم گه گاهی خریداری میشد. 
همانگونه که روی جلد عکس مجله اطلاعات هفتگی میبینید عکسی از گوگوش متعلق به اردیبهشت 1354 را نشان میدهد و دیگری عکس 7 سال پیش او. اشاره اش به این است که گوگوش خوشگل تر شده. اگر آن زمان عکس سمت راست را به آنها میدادید که این سی چهل سال بعد است با تعجب میپرسیدند؛ یعنی در آینده مردم جوانتر میشوند؟ اگر من قرار بود پاسخ بدهم میگفتم آره جانم، در آینده مردم جوانمرگ میشوند بدون کوچکترین چینی در صورت. اینهم مدرکش؛
مرحوم جوانمرگ مهستی؛ 

 البته عکس مربوط به چند سالی قبل از مرگ اوست فرض کنید 60 سالگی. خداوکیلی اگر نشان فتحلعی شاه میدادند او که رقم و سن حالیش نبود او عقلش به چشمش بود را میکرد سوگولی حرم هزار نفره اش و بالای سر دخترکان پانزده ، بیست ساله. 

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

در دنیای اینترنتی اگر این گزینه را اگر کلیک کنید همه فک و فامیل ها میریزند بیرون




 سمندر عزیز در پست قبلی پیامی از سر محبت گذاشته بود که البته این محبتها دوطرفه است و دل ما هم برای دوستان تنگ میشود. البته درس و مخشام هم مشکل هستند. سابقا برخی برنامه هایی را که با آنها کار میکردیم میتوانستم در خانه هم داشته باشم که وقت مرا روزهای تعطیل میگرفت. اما امسال داریم با برنامه ای برای ساختن پالایشگاهها کار میکنیم که بسیار سنگین است و گران قیمت که نمیشود در لپ تاپ آنرا داشت. اما در پی داشتن این برنامه در یک کامپیوتر قوی هیکلی هستم که سال گذشته خریدم و خانه هست و تابحال از آن استفاده نکرده ام.


یکی از راهها برای پیدا کردن موضوعات مورد نیاز مراجعه به سایت گوگل است که حتما آنرا می شناسید. مثلا اگر در آن بنویسید قلعه حاجی، کلی از مطالب وبلاگ را میتوانید در آن بیابید و نیز خود وبلاگ را. یا اگر عکسی را بخواهید مثلا بنویسید گل، یا  فردین یا هرچه و بعد گزینه عکس را بزنید کلی عکس برایتان خواهد یافت.
اما آنچه که دیروز تجربه کردم کلیک کردن روی آیکون تصویر بود. یعنی اول مثل نوشتم قلعه حاجی و جستجو کردم. همان صفحه ها مثل قبل آمد. بعد یک گزینه دیگر هم در همان صفحه مربوط به عکس هست. که آنرا اگر فشار دهید... بروید خودتان فشار دهید ببینید چه خبر است بیایید اینجا بنویسید که چی دیدید.

در سکوت زیبای غروب




اول از همه خدمت تان عرض کنم که ایمیل ما هست    sasanrahnama@hotmail.com که توسط یکی از حواس جمع ها به ما تذکر دادند که در دو مطلب قبل انرا اشتباه نوشته ام. البته تصور نمیکنم که بازهم در اصل ماجرا تفاوتی حاصل شود. 
کم کم فصل پاییز هم اینطرفها دارد نزدیک میشود و هوای شمال سوئد سرد شده است و باد سرد آن به نواحی ما میرسد. یادم هست در ده هنگامی سرد میشد که نوک کوههای ممدوه  برف مینشست. و چه منظره زیبایی داشت غروبهایش و صبحهایش. 


نمیدونم هنوز هم کسی به تماشای غروب مینشیند یا نه. ماهواره و تلویزیون و رسانه ها دیگر وقتی برای این جور کارها لابد باقی نمیگذارد. شاید هم فشار زندگی حالی برای تماشای غروب باقی نگذارد.
در همین حال هوای نوشتن این قطعه بودم که گفتم یک نمایی از غروب را در بالا بگذارم. در موتور جستجوی گوگل زدم «غروب شاهرود» و تعدادی عکس از جمله عکس بالا آمد. روی آن کلیلک کردم دیدم ای بابا... رسیدم به وبلاگ خودم! خلاصه کلی از خودمان خوشمان آمد. اما آنچه که در پای این عکس نوشته بودم نیز خاطره انگیز بود. آنرا در زیر دوباره مینویسم برای حسن ختام این مجلس؛ 
 غروب زیبا در قلعه حاجی
همیشه غروبهای ده را دوست میداشتم. با دوستم روی درخت سنجدی که روی چاله بنگ تقی حاج حسین کمر خم کرده بود می نشستیم و غروب خورشید را تماشا میکردیم تا در پشت کوهها پنهان میشد. 
تقی حاج حسین آدمی بسیار با سلیقه و تمیز بود و چاله بنگش (آبشار روی جوی) را هم دوست میداشت و در کودکی ما بچه ها را بسیار دعوا میکرد که با آبتنی در چاله بنگش آن چاله بنگ را احتمالا خراب میکنیم. چاله بنگ تقی حاج حسین تشکیل شده بود از یک تنه درخت که دو شاخه شده بود. مثل وای انگلیسی Y بود که از وسطش آب جوی رد میشد. نمیدانم که آیا آن درختهای سنجد کمر خمیده هنوز هستند یا نه.