۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

به یاد دایی داود

زنده یاد «داود حاج حسینی».


دایی خوبم .. زنده یاد «داود حاج حسینی» نیز از میان ما رفت. عکسی که در بالا ملاحظه میکنید را به هنگام جوانی اش برداشته بود و جای آن روی تاقچه خانه مان در مجیدیه بود و من در کودکی دقایق زیادی به این تصویر و آن پروانه و شمع نگاه میکردم و بنظرم چه زیبا می آمد. دیروز که خبر درگذشت دایی داود را شنیدم به یاد این عکس افتادم و دوباره نگاه کردم. دیدم تو گویی عکسی برای همه فصلهاست؛ فصل زندگی .. و فصل رخت بر بستن به دیاری دیگر.


گاهی به مرگ و رسیدن به آن دنیا می اندیشم. کسی از «آن دنیا» نیامده و خبری هم نیامده. به بهشت و جهنم و آتش و میوه های بهشتی و این حرفها هم اعتقادی ندارم. اما به یک فرضی گاهی اوقات میتوانم فکر کنم و آن اینکه دنیای دیگری وجود داشته باشد که ما بتوانیم حضور یگدیگر را حس کنیم و لمس کنیم و آن دنیا را مطابق میل مان بسازیم، درست مثل هنگامی که در رویا فرو میرویم و میتوانیم خود را در هر حالتی که اراده کنیم تصور کنیم؛ در حال قایقرانی، در حال دویدن، در حال نشستن در یک مهمانی یا در حال بنایی و کار و غیره. اگر چنین دنیایی برای مان متصور باشد شما دلتان میخواهد در آن چگونه حضور یابید و رابطه تان با اطرافیان چگونه باشد؟
شاید کسی باشد که بگوید که من میخواهم در هیات یک پادشاه یا ملکه باشم. دیگری شاید بخواهد یک دنیایی برای خودش بسازد که در یک تیم بسکتبال خوب قهرمان باشد. اما اگر همه چنین چیزهایی را بخواهند، بناچار آنها در رویاهایشان تنها خواهند بود چرا که اگر کسی میخواهد پادشاه باشد میخواهد در چشم اطرافیانش پادشاه باشد نه برای مردمانی که مثلا خدواند برای او ساخته است که او حالش را ببرد. (اصلا آن دنیا پادشاه و نخست وزیر و وزیر جنگ و توپ و تانک مگر لازم دارد؟). بعد هم همه که نمیتوانند پادشاه باشند. یک سری باید باشند که رعیت باشند و... نه. اینجوری نمیشود.


دایی داود در نوروز فکر میکنم سال 1355 
من فکر میکنم که همه ما دلمان میخواهد در آن دنیا نیز با همین اطرافیان و عزیزان حشر و نشر داشته باشیم و این را به پادشاه یک کشور خیالی بودن که خدا برای شیره مالیدن به سرمان برای مان میسازد ترجیح میدهیم. و اگر بخواهیم همه با هم در آن دنیا حشر و نشر داشته باشیم همه نمیتوانیم پادشاه باشیم و همه نمیتوانیم بهترین بازیکن زمین فوتبال باشیم (بالاخره یکی باید گل بخورد!). من فکر میکنم در بهترین شرایط همین روابط و قوم و خویشی ها برقرار باشد منتها از نوع بی نقص آن و اینکه نیازی به سرکار رفتن نیست و همه اش تعطیلی است. آنها که در این دنیا نقص عضو داشتند در آن دنیا بدنی سالم خواهند داشت. دیگر نیازی نیست در صف اتوبوس و نانوایی بایستید همه اش فراهم است. مثل این سفرهای توریستی که شامل سه وعده غذا و هتل هم حتما ده ستاره و ... خوب، روی این میشود زیاد خیال بافت اما این بحث را همینجا ببندیم و برویم سراغ فرض دیگر؛


من در نوجوانی در کنار دایی داود


اگر قرار باشد ما در آن دنیا هم نزدیکان و عزیزان مان را ببینیم و بخواهیم با آنها حشر و نشر داشته باشیم، این روابط چگونه باید باشد. مثلا من هرگاه به دایی داود فکر میکنم در خیالم کودکی ده یازده ساله هستم. آیا آنجا هم دلم میخواهد همین گونه باشد؟ یا دلم میخواهد بزرگسال باشم. فکر میکنم این امکان فراهم باشد که گاهی کودک باشیم و گاهی بزرگسال... مثلا در برخورد با نوه های مان!  یا وقتی به مادرم فکر میکنم نیز دلم میخواهد نوجوان یا کودک باشم. اما وقتی به رفقا دوستان یا  فکر میکنم دلم میخواهد سن و سال جوانی را داشته باشم. خوب این که نمیشود! تازه.. فکرش را بکنید در آن دنیا یک کافه تریا هست و بروبچه ها و دوستان عصرها آنجا جمع میشوند. همینطور که مشغول بگو بخند هستید یکدفعه ننه جان تان را می بینید که در هیات یک دختر 17 ساله سکسی خرامان به کافه تریا وارد میشود و آنچنان دل میبرد که چانه رفقای تان نزدیک است به زمین گیر کند. یا به این فکر کنید که خودتان مثلا 25 ساله هستید و بابا جان تان 20 ساله و سر یک دختر (که البته مامان جان تان نیست چون بابا جان تا 30 سالگی با او ازواج کرده بوده) باهم دعوایتان بشود و بزنید یکدیگر را لت و پار کنید. خلاصه کلی از این فرضها را میتوان تصور کرد. 


ببینیم خیام نظرش چیست؛ 


از جرم حضیض خاک تا اوج زحل
کردم همه مشکلات گردون را حل
بیرون جستم ز بند هر مکرو حیل 
هر بند گشاده شد مگر بند اجل


آیا دنیای دیگری هست؟ 
پاسخ من این است؛ ما نمیدانیم. اما صرف اینکه ما نمیدانیم دال بر این نیست که دنیایی وجود نداشته باشد. مثل نوزادی که در شکم مادر است. نوزاد زنده است و گاه لگد میزند، گاه میخندند، حرکاتی که مردمان بیرون آن شکم نیز دارند. اما آیا ما میتوانیم چیزی از این دنیای بیرون برای آن نوزاد داخل شکم تعریف کنیم و به او حالی کنیم که این بیرون چه خبر است؟ آیا او میتواند درک کند؟ میدانیم که نه تنها نمیتواند بلکه حتا پس از تولدش هم باید مدتهای مدید که از نگاه یک نوزاد شاید ده ها سال باشد بگذرد تا او تازه به سن یکی دوسالگی برسد و تازه اندکی از دنیا فهمیده و اطرافیانش را بطور موقت شناخته. چرا که اگر در همان دوسالگی او را از فامیلش جدا کنند و به فامیل دیگری بسپارند نیز از دنیای دوسالگی اش چیزی در خاطرش نخواهد ماند. 
اما بر فرض وجود دنیای دیگر آی کسی به حسابهای ما رسیدگی خواهد کرد؟ فکر نمیکنم. این «کس» اگر واقعا وجود داشت و مسئول بود باید همین الان خودش را به من نشان میداد و تکلیف را یکسره میکرد چه مرضی است که قایم شود و پس از مرگی که کسی از آن خبری ندارد یقه ما را بگیرد؟ آیا ما میتوانیم نوزاد درون شکم مادر را بخاطر لگد زدنهایش محاکمه کنیم؟ اصلا لگد زدن نوزاد از نظر ما کار زشتی هست؟ میخواهم بگویم که الزاما هر آنچه که از نظر ما در این جهان زشت هست شاید در آن دنیا اصلا برای ارزش گذاری و خوب و بد مطرح نباشد. من تنها یک چیز را میدانم و آن اینکه انسان باید خوب باشد چرا که اگر بد باشد دودش در نهایت به چشم نسلهای آینده بشری از جمله نسل خودش خواهد  رفت. مثل آن آدمی که زمانی رئیس جمهور و رئیس مجلس بود و فرد قدرتمندی در کشور خودش بود و حالا فرزندانش آواره دیگر کشورها و خودش سکه یک پول و بی آبرو شده. یا آن دیگری برزگ شان که کشوری بوجود آورد که اگرچه خودش یک تنه تاخت و خیال کرد که تا دنیا دنیاست خانواده اش از احترام برخوردار خواهند بود اما نوه اش امروز مضحکه است و ... بماند. خلاصه اینکه در این دنیا هرکس بدی کند این بدی به نوعی به خودش باز خواهد گشت. پس سعی کنیم نه از ترس جهنم و به طمع رسیدن به بهشت و حوری های بهشتی و میوه های بهشتی و این حرفها بلکه برای انسانیت ... انسان باشیم و خوب باشیم. وقتی خوب باشید و بدی و آسیبی به دنیای تان نرسانده باشید، دیگر نگرانی هم موردی ندارد که آیا دنیای دیگری وجود دارد یا نه. و اگر باشد و بهشت و جهنمی هم باشد.. همینکه خوب هستید جایتان در بهشت است. خوب هم... نیازی نیست که بدون نقص باشید (چنین چیزی ممکن نیست). اما به عنوان یک شهروند جهان در حد انتظار میتوان خوب بود. 
خوب.. این هم از روضه این هفته به مناسبت درگذشت زنده یاد دایی داود حاج حسینی. من اصلا موافق عزا گرفتن به آن معنا نیستم که غم و غصه مردم بیشتر شود بلکه نیک این است که با یاد خوبی های کسی که درگذشته یادش را گرامی بداریم و دلها را گرم کنیم. تنها امید داشته باشیم که از میان جوانها کسی زود نرود که تحمل داغش سخت است و مثل این پست از هر دری نمیتوان سخن گفت. امید که همیشه مناسبتهای درگذشتها اینچنین از میان سالمندان مان باشد و یادشان را عزیز بداریم. 
کامنتهای یاد بود و تسلیت و شعر و ادبیات این چند روزه برقرار است و اگر قطعه ای هم دارید میتوانید به ایمیل ساسان رهنما بفرستید که این زیر اضافه کنم. 
و باز خیام میفرماید؛ 
ایزد چو نخواست آنچه من خواسته ام
کی گردد راست آنچه من خواسته ام؟ 
گر هست صواب آنچه او خواسته است
پس جمله خطاست آنچه من خواسته ام



۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

عصر هوا - فضا

 موزه هنرهای ... یادم نیست اسمش چی بود. قبل از ادامه مطلب اول فکر کنید آنچه در اینجا می بینید چیست و بعد ادامه دهید بیشتر میچسبد..
خلاصه موزه عجیب و غریبی بود. همانگونه که قبلا هم گفتم موزه های واشنگتن مجانی هستند و کلی هم پرسنل در آنجا نگهبانی میدهند و اکثرا هم سیاهپوست هستند. 
آنچه که در بالا می بینید بنظر یک کمد یا مجسمه از چوب می آید که روی آنرا با پارچه کتان پوشانده اند. من هم همین تصور را داشتم. تا آنکه نزدیک شدم و آنرا لمس کردم. حقیقت این است که همه این مجسمه از چوب است حتا آنچه که ظاهرا پارچه بنظر میرسد که روی بخش چوبی کشیده شده است چوب است. همه این مجسمه چوب یک تکه است و بخشی که شبیه پارچه کتان است را رنگ کرده اند. بسیار ایده جالبی بود و بخصوص چینهایی که برای ظاهر پارچه ای تراشیده اند بسیار ماهرانه و طبیعی است. 
این مجسمه در حقیقت پیشداوری های ما مردم را در مقابل چشم مان میگذارد. اینکه ما هرچه را که می بینیم باور و یقین داریم که درست دیده ایم و درست درک کرده ایم. در حالیکه چنین نیست و عوامل بسیاری در برداشتهای ما دخیل است. ما انسانها بنا به تجربه زندگی مان به درجه بالایی در مورد تمامی موارد زندگی مان پیشداوری میکنیم که گاه درست و گاه درست نیست. نتیجه ای که از این تجربه میتوان گرفت این است که همیشه نباید به چشمان مان اعتماد داشته باشیم. 


یک ماهی نیزه تزئینی. 
بظاهر این ماهی از یک سری گلوله و دانه ها درست شده است. اما قضیه عمیق تر از این حرفهاست. این ماهی از اسباب بازی بچه ها و سایر اشیایی که در خانه خیلی بی اهمیت اینطرف و آنطرف افتاده اند درست شده است. اولین موضوعی که جلب توجه میکند دست عروسک و دارتی است که به دست دارد. هم نیزه و هم دارت. اگر بازهم بیشتر دقت کنید میتوانید اشیایی که این ماهی را تشکیل داده اند را بهتر شناسایی کنید. در زیر دوتا عکس دیگر هم میزنم. برای بهتر دیدن میتوانید روی عکسها را کلیک کنید؛ 


در هین قسمت تعداد زیادی شانه ی مو، یویو، چرخ ماشین اسباب بازی، قلم موها، عروسک، مهره های بازی منچ و یک خرگوش عروسک حضرت مریم و خلاصه خیلی چیزهای دیگه میتوان یافت. 


دیدار از موزه هوافضا 


مقابل ورودی موزه هوا-فضا ی واشنگتن. 
البته میبخشید که گاهی مجبورید در این عکسها گاهی هم قد و بالای رعنای ما را تحمل بفرمایید اما خب من این عکسها را در سال 2006 برای خودم برداشته بودم و خصوصی هستند و عکس دیگری ندارم. 
باری، در این موزه آثار بیادماندنی و ماکتهای بسیاری از تاریخ هوافضای آمریکا را میتوان تماشا کرد. به من که خیلی چسبید؛ 


 ماکت یک ناو هواپیمابر آمریکایی که انواع هواپیماهایی که روی ناو مستقر هستند را نمایش داده است.
و در اینجا دو دست لباس فضاپیمایی را تماشا میکنید سمت راست که روی چرخ قرار دارد روسی و سمت چپی که خاک و خل کره ماه نیز بر آن باقی مانده آمریکایی است و من حیران که کدام را تنم کنم و به فضا بروم. 



Tuskegee Airmen


خلبانان پایگاه «تاسکی گی». 
یکی از پیشداوری ها در مورد سیاهپوستان آمریکایی این بود که اینها توانایی فراگیری مسائل علمی و فنی پیچیده از جمله فن خلبانی را ندارند. در جنگ جهانی دوم از سربازان سیاهپوست تنها برای خدمات پشت جبهه استفاده شد از قبیل رانندگی کامیونهای تدارکاتی و پخت غذا و حمل و نقل که بخوبی هم انجام دادند. در کشتی ها از آنها در خدمات آشپزی استفاده میشد و در فیلم پرل هاربر می بینیم که سرباز سیاهپوست که آشپز کشتی است میگوید که اجازه شلیک حتا یک گلوله تفنگ هم به او نداده اند. 
باری، علیرغم این پیشداوری ها که مثل زخمی بر پیکر آمریکا بر علیه سیاهان بود، قدرتهایی هم بودند که به دنبال استیفای حقوق انسانی سیاهپوستان بودند و همانها ترتیبی دادند که جوانان سیاهپوست بتوانند فن خلبانی را فرا گرفته و در جنگ جهانی دوم خدمت کنند و حتا نشان بدهند که از خلبانان سفید پوست بسیار شجاع تر و توانا تر هستند. داستانی بسیار شورانگیز دارد که میتوانید در فیلمی با همین نام  تاسکیگی ایر من آنرا یافته و تماشا کنید. یکی از فیلمهایی است که بارها تماشا کرده ام در زیر هم پوستر این فیلم را میزنم؛
 در بالا سمت راست لباس «یوری گاگارین» اولین انسانی که به فضا رفت را ملاحظه میکنید. لباس اصلی خود اوست. و در سمت چپ نیز لباس «جان گلن» اولین آمریکایی که به فضا رفت را تماشا میکنید. 




 یوری الکسی‌یویچ گاگارین (به روسیЮрий Алексеевич Гагаринکیهان‌نورد روسی و متولد ۹ مارس ۱۹۳۴ میلادی (۱۸ اسفند ۱۳۱۲)، نخستین فضانورد جهان است. یوری گاگارین در روز ۱۲ آوریل ۱۹۶۱ میلادی (۲۳ فروردین ۱۳۴۰) توسط فضاپیمای وُستوک-۱ به فضا رفت و به مدت ۱۰۸ دقیقه مدار زمین را یک دور بطور کامل پیمود. عصر سفرهای فضایی انسان با این پرواز آغاز گشت.
یوری گاگارین پس از پرواز تاریخی خود به سمت ریاست مرکز آموزش فضانوردان در شهرک ستاره‌ها انتخاب شد. در همین حال و در کنار شغل حرفه‌ای خود، با بازدید و سخنرانی در شهرها و کشورهای گوناگون، نقش عمده‌ای در افزایش آگاهی عمومی در مورد سفرهای فضایی ایفا نمود. هشت سال پس از سفر فضایی‌اش، یوری گاگارین در یک سانحه هوایی کشته شد.
گاگارین به خاطر سفر فضایی تاریخی خود تبدیل به ستاره‌ای جهانی شد و نشان‌ها و عنوان‌های افتخار بی‌شماری از سراسر جهان دریافت کرد. شب ۱۲ آوریل هر سال به عنوان «شب یوری» گرامی داشته می‌شود و جشن‌ها و گردهمایی‌هایی در سراسر جهان به یاد نخستین فضانورد جهان برپا می‌گردد.

جان هرشل گلن در 18 ژوئیه 1921 در جان هرشل گلن در 18 ژوئیه 1921 در اوهایو به دنیا آمد .وی از دبیرستان نیوکونکورداوهایو که در حال حاضر با نام جان گلن شناخته میشود فارغ التحصیل شد و درجه مهندسی خود را از دانشگاه موسکینگام نیوکونکورد کسب کرد .در سال 1943 سه ماه قبل از اتمام تحصیلاتش در دانشکده نیروی دریایی ثبت نام نمود و و در همان زمان با آنا مارگارت کاستور ازدواج کرد .
وی در جنگ جهانی دوم و جنگ با کره خلبان جنگنده بود و در ماموریت های متعددی شرکت کرد.
زمانی که او در سال 1957 با پرواز به یادماندنی خود فاصله بین لس آنجلس تا نیویورک را در عرض 3 ساعت و 23 دقیقه طی کرد و رکورد سرعت هوایی از خود به جای گذاشت , مردم او را شناختند .کمتر از یکسال بعد ناسا وی را به عنوان یکی از اولین هفت فضانورد انتخابی ایالات متحده برای برنامه مرکوری برگزید .چهار سال بعد در 20 فوریه 1962 گلن به عنوان اولین امریکایی و سومین فرد از این کره خاکی به مدار زمین پرواز کرد .
پرتاب گلن از پایگاه کیپ کاناورال فلوریدا انجام گرفت .یکی از کپسول های مرکوری با نام فرندشیپ-7 او را در خود جای داده بود .در این پرواز موفقیت آمیز ,گلن در عرض 4 ساعت و 55 دقیقه و 23 ثانیه ,سه بار زمین را دور زد و به سرعت حیرت انگیز 7800 متر بر ثانیه دست یافت .
جان گلن در سال 1964 از برنامه های فضایی کناره گیری کرد .وی برای مدتی مدیر اجرایی یک شرکت بین المللی بود و در سال 1974 مردم اوهایو او را به عنوان نماینده خود در حزب دموکرات انتخاب کردند .وی در سالهای 1980,1986,و 1992 به عنوان سناتور انتخاب شد .در سال 19984 نامزد ریاست جمهوری شد اما در این مورد موفقیتی به دست نیاورد و در سال 1999 نیز از نمایندگی سنا بازنشسته شد .
تحقیقات شخصی وی در زمینه فضا مثال زدنی است .در 29 اکتبر 1998 در سن 77 سالگی پیرترین فضانورد دنیا شناخته شد و این زمانی بود که وی به همراه شش فضانورد دیگر , نه روز در شاتل دیسکاوری در مدار زمین چرخیدند .ماموریت او آزمایش تاثیرات فضا بر سالمندان بود.

انوشه انصاری هم که معرف حضورتون هست که اولین فضانورد ایرانی بود که به فضا رفت. 


۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

سفارت ایران در واشنگتن



حدس میزنید اینجا کجا باشد؟


اینجا سفارت ایران در واشنگتن بود. ساختمان سفارت هنوز متعلق به دولت ایران است. کاشیکاریهای روی آن کاملا مشخص است که کار معمار ایرانی است. سفارت در یک محله ای از واشنگتن واقع شده که بسیاری سفارتخانه های دیگر نیز آنجا هستند.
اصولا واشنگتن شهر دیپلماتها و فرستادگان سیاسی است. مردم آنجا نیز بیشتر در کار سیاست هستند. در واشنگنتن درصد سیاهان نسبت به بسیاری نقاط دیگر آمریکا بالاست. بیشتر کارهای خدماتی دست سیاهان است. من به جرات میتوانم بگویم که سیاهان از همه امکانات لازم در آمریکا برخوردارند و حتا امکانات شان از سفیدها بیشتر است اما کمتر موفق هستند. مثلا سیاهان مثل بسیجیان ایران سهمیه دارند و در شرایطی که بسیاری دانش آموزان سفید پوست با نمره بالاتر پشت دربهای کالج و دانشگاه گیر میکنند دانش آموز سیاهپوست با نمره کمتر از طریق سهمیه وارد دانشگاه میشود. با این وجود بازهم سیاهان نتوانسته اند به اندازه سایرین حتا تازه واردینی چون ایرانیان در آمریکا موفق باشند.


در واشنگتن یک سری مشاغل دیدم که بنظرم بسیار نالازم می آمد و حتا این احساس بمن دست داد که این مشاغل را درست کرده اند که سیاهان سرشان به کاری گرم باشد و حقوقی بگیرند. البته نه اینکه آن کارها نالازم باشد اما همچه لازمی هم نیست. مثلا این خانم و تعدادی دیگر شبیه او نگهبان و مسئول رفع و رجوع مشکلات احتمالی در ایستگاه راه آهن هستند. و این در شرایطی که اصلا شبیه چنین شغلی را در اروپا ندیده ام. صف پشت سر او صف منتظران تاکسی است و این صف دو مسئول سیاهپوست داشت! من کاملا اطمینان دارم که بدون این نگبانان نیز مردم بخاطر تاکسی توی سرو کله هم نمیزنند همانگونه که در اروپا بدون نگهبان مردم سوار تاکسی شان میشوند. در واقع آنقدر تاکسی زیاد است که مشتری کم هم می آید و تاکسی ها باید مدتها در انتظار مشتری باشند اما مانند چنین موقعی رخ میدهد که چند ترن باهم وارد ایستگاه میشوند و تراکم میشود.


این هم یکی از همان شغلها هست که من نظیرش را در اروپا ندیده ام. یک گاریچی سیاهپوست و بارهایی که بطرف اتوموبیلی که آنطرف خیابان پارک شده حمل میکند. در پشت سر او همان صف قبلی تاکسی را می بینید.


من دو سفر به لس آنجلس رفته ام. دو سه سفر هم به کانادا رفته ام و در همه جا تاکسی های زردرنگ دیده ام. اما در واشنگتن وضع فرق میکرد. اینجا تاکسی ها دلبخواه بودند. در واشنگتن یک سری امتیازات هست که در جاهای دیگر نیست. مثلا موزه ها همه مجانی هستند و واشنگتن هم پر است از موزه های رنگارنگ.


یکی از حرکت های جالبی که در واشنگتن نظر مرا بخود جلب کرد کار داوطلبانه بازنشستگان بود. اینجا همان ایستگاه راه آهن واشنگتن است و خانمی که در عکس ملاحظه میکنید یک کارمند بازنشسته دولت است که روزانه چند ساعتی بطور داوطلبانه پای تابلوی اطلاعات می ایستد و به مسافران نیازمند اطلاعات لازم در مورد ساعت حرکت ترنها و سکوی  مورد نظر را میرساند.
و باز از دیگر اخلاقهای خوب آمریکایی ها اخلاق قدردانی است. هرگز مثل ما ایرانی ها نیستند که نگاه مان به نیمه خالی لیوان است و اینکه فلان کس چرا فلان کار را برای ما آنطور که باید نکرد بلکه آنها میگویند اولا فلان کس وظیفه ای ندارد که فلان کار را برای ما انجام بدهد ثانیا تا همان اندازه که انجام داده دستش درد نکند.
شاید بنای یادبود شهدای جنگ تنها نمونه ای باشد که ما ایرانیان با آن آشنایی داریم اما در سایر کشورها به بهانه های گوناگون یاد افراد را گرامی میدارند. در زیر تصویر لوح یادبود آن سری از کارمندان راه آهن آمریکا که جانشان را به هنگام انجام کار از دست داده اند را ملاحظه میکنیم. نه صحبت شهید شدن است و نه چیزی فقط همین که حین انجام وظیفه شان جان شان را از دست داده اند جای قدردانی داشته است؛
 و در بالا هم مجسمه یادبود سربازان آمریکایی که جانشان را در ویتنام از دست داده اند. با وجود آنکه جنگ ویتنام مخالفان بسیاری در آمریکا داشته و آمریکاییان بسیاری هنوز صدمات ناشی از این جنگ را بهمراه دارند و هنوز هم بسیاری نگاه انتقادی به آن دارند اما همیشه شمعهایی در پای این مجسمه های برنزی به نشان قدردانی از سربازان میهن روشن است. مجسمه ها را بسیار هنرمندانه طرح کرده اند و میشود درد و رنج جنگ را از چهره سربازان خواند. این مجسمه ها فاصله زیادی با کاخ سفید رئیس جمهوری ندارد.




در عکس بالا چراغ راهنمایی را ملاحظه می فرمایید که عابر پیاده هنوز 13 ثانیه وقت دارد که از عرض خیابان رد شود.


شرح عکسهای زیر؛
فقط ما ایرانی ها نیستیم که نذر و نذورات داریم. البته.. آمریکایی ها نه بخاطر نذر و نذورات که بخاطر انسانیت بخشش میکنند. در عکسهای زیر یک خانواده مرفه آمریکایی لباسهای اضافه خود و احتمالا برخی دیگر از دوستان و اقوام را به یکی از خیابانهای شهر آورده است تا در میان بی خانمانها پخش کند و همزمان از آنها با قهوه و احتمالا یک ساندویچ پذیرایی کند. در واشنگتن بی خانمهانهای بسیاری در خیابانها و پارکها ولو هستند. اگر طالب دیدن عکسهای بزرگتر هستید روی آنها را کلیک کنید.
















اما بهرحال آمریکا هرچه باشد... آنقدر دارد که بی خانمان و با خانمان شب را سر گرسنه بر زمین نگذارد. یک ساندویچ سوسیس با مخلفاتش همانگونه که بارها در فیلمها دیده اید غذایی بسیار لذیذ است و شکم یک وعده سیر میشود. تازه این گران هم هست که یک دکه در 200 متری کاخ سفید یک ساندویچ سوسیس یا بقول خودشون هات داگ به قیمت یک دلار و پنجاه سنت. هرچی دنبال سیراب شیردونی گشتم پیدا نکردم! 

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

«چایناتاون». شهر چینی ها




چد و ماریان و رضا صابر در دبیرستانی در کانتتیکت آمریکا. پدر و مادر چد در این دبیرستان درس میدهند. باجه هایی که میبینید برای شاگردان درست شده است. شاگردان میتوانند برای دقایقی مثلا نیم ساعت یا یک ربع این باجه ها را که ضد صدا هم هست در اختیار بگیرند. نامشان را در نوبت مینویسند البته معمولا خالی است. ضد صدا یعنی نه صدا به داخل میرود و نه به خارج می آید. حدس میزنید این باجه ها برای چی هست؟ باجه ها برای آن است که شاگردان به داخل آن میروند و آن دقایق را برای خودشان آزادند بدون مزاحمت دیگران به موسیقی گوش کنند یا خودشان عربده بکشند و یا جیغ بکشند و خودشان را خالی کنند. 



اینجا هم بخش دیگری از راهروهای مدرسه است و «ماری آن» مادر چد مشغول توضیح است. پله ها که مشخص است و در کنار راهی برای عبور شاگردان با صندلی چرخدار آماده شده است. در اروپا و آمریکا برای توانخواهان امکانات بسیاری در نظر گرفته شده و این امکانات از اتوبوس و خیابان و ترن گرفته تا مکانهای دولتی و خصوصی و خلاصه همه جا امکانات وجود د ارد. 
محیط های مداری آمریکا خشک تر از اروپاست و برای همین هم شاگردان با انظباط تر هستند. من از این یه رقم سوئد بسیار بسیار شاکی هستم که اینقدر برای بچه ها ارفاق قائل میشود که جای سوء استفاده فراوان باقی میگذارد. هر سال در سوئد بچه های مدارس چندین مدرسه را عمدا آتش میزنند و قانون به دلیل صغر سن به آنها کاری ندارد و این اصلا جالب نیست. اخیرا قانونی گذرانده اند که والدین این گونه بچه ها -که همه هم خارجی هستند یعنی یا عرب یا ایرانی یا یوگوسلاو- مجبورند خسارت عظیمی بپردازند. خسارت زدن به اتوبوسها و سوء استفاده از آزادی های این مملکت هرساله باعث رسیدن صدمات بسیاری به اموال عمومی میگردید که اخیر در اتوبوسها و ترامواها دوربینهای زیادی نصب کرده اند. تا بحال زورشان به طرفداران حقوق بشر نمیرسید. طرفداران حقوق بشر میگویند که نباید رفت و آمد انسانها تحت کنترل دوربینها باشد. البته من یکی سخت در این مورد مخالف حقوق بشر هستم.این گونه قوانین برای مردمی پیشرفته گذاشته شده نه مردمی که از این آزادی ها سوء استفاده میکنند و به اموال عمومی که از زحمت کار مردم و مالیات آنها فراهم آمده آسیب میرسانند. 

بالا سالن تمرین موزیک ارکستر سمفونیک مدرسه و پایین سالن آمفی تئاتر است که سالن برگزاری مراسم مختلف دبیرستان نیز هست. البته این گونه نیست که همه دبیرستانها چنین مجهز باشند اما بهرحال سالنی شاید کوچکتر و سالن موزیک کوچکتر دارند. 

 اینجا بخش چینی نشین شیکاگو است و من مشغول تماشای اجناس درون ماشین یک چینی دوره گرد هستم! در بیشتر شهرها بخش چینی نشین وجود دارد. چینی ها بعنوان کارگران روزمزد صدو اندی سال قبل از چین به آمریکا آمدند. آن زمان ساختمان راه آهن در سراسر آمریکا در حال ساخته شدن بود و نیاز به نیروی کار زیاد بود و چینی ها که مردمانی با استقامت بودند برای این کار ساخته شده بودند. اما چینی ها بر خلاف مردمان کشورهای اروپایی که به آمریکا مهاجرت کردند به آداب و رسوم خودشان حتا تا امروز پایبند مانده اند و هنوز به زبان خودشان باهم حرف میزنند و اصالت شان را فراموش نکرده اند. در «چایناتاون» یا بازار چینی ها یا مرکز چینی ها میتوان اجناس چینی و نیز مواد غذایی چینی را با قیمتی مناسب خریداری کرد. این قبیل مغازه ها در شهرهای اروپا، حتا کوچکترین شهرها نیز وجود دارد. در این سالها بسیاری خانواده های ایرانی نیز با غذاهای کشورهای دیگر بخصوص غذاهای چینی و تایلندی انس گرفته اند و یکی از غذاهای محبوب ماست که االبته بیشتر در رستورانها میخوریم. 

شیکاگو در کنار دیوار موجگیر ساحل دریا. این دیوار بطول چندین کیلومتر در کنار ساحل شیکاگو کشیده شده است و برای جلوگیری از هجوم امواج توفانی دریا به ساحل است. نقاشان آماتور به همین فاصله ها که می بینید به ابتکار خودشان دیوار را نقاشی کرده اند و بسیار تماشایی شده است بطوری که ساعت ها سر آدم با این نقاشی ها گرم میشود و میتوان به افکار کسانی که این نقاشی ها را کشیده اند پی برد. مثلا این یکی خیلی به مادربزرگش (که البته مادربزرگ همه ماست) علاقه داشته و من هم دارم بی بی جان را خدمت شما معرفی میکنم. اگر روی عکس کلیک کنید بزرگتر میشود. در دست بی بی جان یک برش نان است که به آن کره مالیده و با چشمهای زاغش دل میبرد. 
در زیر هم نواده او را می بینید که در زمان ساسانیان قبل از اسلام در ایران زندگی میکرده. این ظرف در موزه ای در واشینگتن قرار دارد که در آنجا یکی دو ظرف مربوط به ایران هست که در آینده به شما نشان خواهم داد فعلا ین یکی را دستگرمی داشته باشید تا بعد. 



۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

از شیکاگو تا واشنگتن


دوستانی که نمیتوانید عکسها را ببینید پیام سمندر در پایین فکر میکنم که مفید باشد؛
سمندر: این باز نشدن عکس ها هم معضلی شده است قبلا گفته ام وبعضی دوستان هم تذکر داده اند که اگر از طریق یک فیلتر شکن وبلاگ را باز کنید عکس ها را میتوانید ببنید و در این حال اگر باز نشد میتوانید با کلیک راست و open emageآنرا باز کنید





فرودگاه واشگنتن و مردمی که در فاصله ای که منتظر پرواز شان هستند یا با موبایل مشغولند و یا لپ تاپ!
اگرچه صحنه بالا امروزه تقریبا در همه جای جهان دیده میشود اما تا این اندازه مشغولیت را تنها در فرودگاههای آمریکا دیدم بخصوص واشنتگن و نیویورک و شیکاگو. همانطور که ملاحظه میکنید بنظر نمی آید که مردم مشغول چت کردن در فیس بوک باشند و یا با دلدار شان لاس خشگه بزنند بلکه همه به قول آمریکایی ها «بیزینس من» هستند. یعنی کسانی که کار و شغلی دارند و در سفر هم  این شغل را با خود یدک میکشند.
همین نکات است که میگویم پیشرفتهای امروزه برای بشر زندگی راحت تر بوجود نیاورده بلکه حتا اوقاتی را هم که میتوانست آزاد باشد را نیز اشغال کرده است. این مردمان تا بیست سال پیش به هنگام مسافرت شغلی چیزی بجز یک کتاب یا مجله بهمراه نداشتند و این زمانها در هتل یا در طی راه با ترن یا هواپیما را میتوانستند برای دلشان باشند. اما لپ تاپ و موبایل حتا در این اوقات نیز آنها را به بیگاری میکشد.
نمیدانم برای تان گفتم یا نه یکی از بچه محلهای مان در تهران که امروز در همین گوتمبرگ زندگی میکند پس از سالها به محله مان سر زد. آنها هنوز خانه پدری شان را در کوچه عارف مجیدیه دارند که سه طبقه بود و اجاره داده اند. به من میگفت همه خانه ها سه یا چهار طبقه شده است و گاه این چهار طبقه را نیز نصف کرده و تبدیل به هشت آپارتمان کرده اند. اما با این وجود حتا یک بچه در کوچه دیده نمیشود. و این در شرایطی که ما که بچه بودیم گله به گله کوچه را با آجر و سنگ و این اواخر دروازه کوچک لوله ای برای گل کوچک مهیا میکردیم و سروصدا و غوغایی بود که تا شب ادامه داشت و مادران بزور ما را به خانه میکشیدند. امروز همه بچه ها پای ماهواره و بازی های کامپیوتری کودکی شان تلف میشود.
واکسی آمریکایی!
فکر میکنید اینجا کجا باشد؟ اینجا یکی از فرودگاههای آمریکاست که یادم نیست کدام شان بود داشتم دنبال گیت پروازی ام میگشتم که با تعجب ملاحظه کردم که یک واکسی کنار راهروی فرودگاه بساط دارد. و مشتری هم همانگونه که ملاحظه میفرمایید مشغول بیگاری با موبایلش است. در فرودگاه های آمریکا گه گاه به دوره گردهای اینچنینی بر میخورید. سالها قبل در کانادا یک عکس سه بعدی به قیمت بیست دلار خریدم که بعدها همه جا پر شد اما آنجا برای اولین بار بود چنین تصویری میدیدم که با عکسهای سه بعدی قبلی تفاوت داشت و از تقارب دید برای سه بعدی نشان دادن استفاده میکرد که میدانم حتما دیده اید پس به آن نمی پردازم.


با رضا صابر و چد در فرودگاه نیویورک منتظر تعویض پرواز بطرف کانتیکت هستیم.
آنچه که در این فرودگاه توجه مرا به خود جلب کرد فرهنگ ارتباط آمریکایی ها بود. چد کتابی در دستش داشت و مشغول مطالعه بود. در میز کناری یک خانم آمریکایی نشسته و مشغول مطالعه یک مجله بود که سرش را بلند کرد و به ما نگاه کرد و با دیدن جلد کتابی که در دست چد بود گفت؛ اوه من این کتاب را خوانده ام خیلی جالب است بخصوص در مورد فلان... و تا کجا رسیده اید؟ و چد به و پاسخ داد و پنج دقیقه ای در مورد کتاب صحبت کردند. چنین امری غیر ممکن است که در اروپا اتفاق بیافتد. یعنی دو نفر چه مرد و چه زن ممکن است ساعتها منتظر پرواز بعدی باشند بجز نگاه اولیه که همه به هم دارند دیگر حتا یک بار هم چشم به چشم هم ندوزند چه برسد به آنکه سر صحبت را باز کنند. البته این به این معنا نیست که اگر سر صحبت باز شود یا یکی بخواهد گپی بزند دیگری اعتنا نکند بلکه فکر میکنم اروپایی ها دلشان نمیخواهد یک وقت طرف تمایلی به صحبت نداشته باشد و آنوقت این صحنه برایشان جالب نیست. مگر آنکه مثلا پرواز دیر کند و یا موضوعی پیش بیاید که چند جمله ای رد و بدل کنند. چند باری که در هواپیما به سوی آمریکا یا بالعکس در پرواز بودم اگر کنار من یک آمریکایی نشسته بود حتما او بود که سر صحبت را باز میکرد و خیلی گرم ادامه میداد و صدای صحبت و گپ معمولا در هواپیماهای به مقصد آمریکا بلند است.






یکی از صحنه های جالبی که در پرواز بین آمریکای شمالی و اروپا میتوانید شاهد باشید تماشای یخهای قطبی است! شاید برای شما که با جغرافیا آشنایی دارید ما بین اروپا و آمریکا پرواز نکرده اید شنیدن این سخن عجیب باشد که چه لزومی دارد که برای رفتن به آمریکا از نزدیکی های قطب رد شوید؟ پاسخ در بادهایی به سرعت سیصد کیلومتر در ساعت (و شاید هم بیشتر) در طبقات بالای جوی از اروپا بطرف قاره آمریکا جریان دارند. هوپیماها سوار بر این بادها چیزی نزدیک به سه ساعت زودتر به مقصد میرسند تا اینکه بخواهند مستقیم به طرف مقصد پرواز کنند. پروازهای اروپا به آمریکا از مراکز مهم اروپا از جمله فرودگاه هیثرو لندن، فرانکفورت، وین، آمستردام و غیره شروع میشود. به عبارت دیگر اگر ما بخواهیم از سوئد به آمریکا برویم باید در یکی از این فرودگاهها پرواز را عوض کنیم.  اما دیدن صحنه های یخهای قطبی بسیار جالب است. اگر در اوایل بهار پرواز تان صورت بگیرد خرده یخهای زیادی به چشم تان میخورد. البته خرده یخ از آن بالا.. در اصل هرکدام کوههای بزرگ یخی هستند که گاه داخل آنها آبی زلال و سبز رنگ بصورت دریاچه ای در آمده که بسیار زیباست و نور آفتاب را منعکس میکند. مرحوم کشتی تایتانیک به یکی از همین کوههای یخ برخورد کرده بود.


اینهم منظره دیگری از شیکاگو از بالای همان ساختمان مرتفع






این هم یک عکسی دیگر برای شما که طالب عکس بیشتر هستید. زیر همان لوبیای سحر آمیز است. پایینی خودم هستم و بالایی یکی از بچه محلها که تو لوبیاهه بود. 

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

شیکاگو

آقا ما به درخواست برخی از دوستان از فونت بزرگ استفاده کردیم. نکته دیگر اینکه عکسها را نیز به اندازه های کوچک نهادیم که شاید برای دوستانی که قادر به دیدنش نیستند امکانش فراهم شود. آنها که عکسها را نمیتوانستند ببیند پیام بگذارند ببینیم درست شد یا نه. اگر خواستید عکسها را در اندازه واقعی تماشا کنید روی آنها را کلیک کنید.  قضیه فونتهای مختلف و این حرفها چیزی نیست بجز تنبلی عزیز.. همچه یخورده شلخته هم تشیف دارم پستها را بدون مطالعه دوباره و غلط گیری پخش میکنم و یک وقت دیگری اگر وقت گیر اومد نگاه میکنم و تصحیح میکنم. به بزرگی خودتون ببخشید که محفل خودمونی است. 

«هی  پو  ار»... به سوئدی یعنی سلام بر شما      Hej på er 


شیکاگو؛ 




در مرکز شهر شیکاگو دو تلویزیون ال سی دی بزرگ به همین اندازه ای که می بینید هست. در این تلویزیون ها یا پرده ها هر چند ثانیه چهره یکی از شهروندان شیکاگو نقش می بندد. 


من و شروین در لوبیا! اینکه چرا این عکس اینجوری به نظر میرسد را جلوتر توضیح خواهم داد.
همانگونه که قبلا هم گفتم برای دیدن دوستم شروین به شیکاگو رفتم. اما چه رفتنی. حواس پرت ما واقعا دیدنی بود. دو سه سال قبل از آن چیزی در مورد بازار سهام از دهن شروین شنیده بودم و اینکه بزرگ است و چه و چه. و همین باعث شد که بازار سهام «وال استریت» نیویورک در ذهن من نقش ببندد و تصور کنم که شروین در نیویورک زندگی میکند. و هربار هم با شروین حرف میزدیم سخنی از شیکاگو نبود بلکه سخن از این بود که چه زمان من میخواهم به آنجا بروم که شروین در ایستگاه قطار منتظر من باشد. از واشنگتن براه افتادم و بنظرم با ترن حدود سه ساعتی طول کشید تا به نیویورک رسیدم. به شروین زنگ زدم و گفتم من در ایستگاه مرکزی نیویورک منتظرت هستم. گفت نیویورک چکار میکنی؟ وقتی این سوال را کرد فهمیدم که یک دسته گلی حسابی به آب داده ام. خلاصه کنم مطابق قوانین بلیط برگشت به واشینگتن با ترن را به یک سوم قیمت خریدم و هفته بعدش با هواپیما عازم شیکاگو شدم. شب به خانه شروین رفتیم و با همسرش کرین آشنا شدم. پسر کوچولویشان هنوز یک سالش نشده بود و بسیار شیرین بود. 
آرین پسر شروین


شیکاگو یکی از مراکز بزرگ اقتصادی آمریکاست. فیلمهای هالیوودی اسم آل کاپون بچه این شهر را بسیار بر سر زبانها انداخته است. یکی از فیلمهای جالب مربوط به این شهر فیلم «نیش»  sting  با شرکت پل نیومن و رابرت ردفورد بود که سال 1974 ساخته شد اما من آنرا سالها بعد در سوئد دیدم. فیلمی بسیار زیبا و دیدنی است که چند باری آنرا تماشا کرده ام. در حدود سال 1928 آمریکا به علت تولید بیش از حد کالاها و نبود خریدار دچار یک «دپریشن» که ترجمه فارسی اش را نمیدانم شد و فساد و دزدی به حد بالایی رسید. یکی از جاهایی هم که آدمها امنیت زیادی نداشتند همین شیکاگو بود. داستان فیلم نیش در همین سالها اتفاق میافتد. حتما تماشا کنید. 


این صحنه را در فیلمهای آمریکایی بسیار دیده ایم. این یک کوچه معمولی در شیکاگو است. در بخشهای آپارتمان نشین هر آپارتمان یک خیابان اصلی دارد و بین دو سری آپارتمان هم یک چنین کوچه ای برای فرار اضطراری و نیز قرار دادن پیت های بزرگ آشغال و غیره ساخته اند. صحنه های فیلمها پر از از صحنه هایی که یکی از دست دیگری فرار میکند و در این پیتها پنان میشود و یا توی دعوا این پیت ها را به سر هم میکوبند و یا گرسنه های از همه جا مانده در این ظرفها بدنبال تکه ای نان یا غذای باقیمانده و دور ریخته شده میگردند. گفتم یک عکسی بگیریم که بتوانیم مدعی شویم که؛ نخوردیم نان گندم..  که دیدیم دست مردم! دستکم ادایش را در آورده ایم. خلاصه اینکه میشه زنده موند. من در شیکاگو برای اولین بار با کسانی روبرو شدم که کنار خیابان میخوابیدند. این صحنه ها را نه در ایران دیده بودم و نه در سوئد یا جای دیگر. متاسفانه در یکی دو دهه اخیر اخباری از «کارتون خواب ها» از ایران بگوش میرسد که گاه در شبهای زمستان ده دوازده نفر یا بیشتر از آنها یخ میزنند. باعث تاسف است... باعث تاسف است.


رفتم شیکاگو عشق کابویی ام گل کرد و گشتم به دنبال یک کلاه باحال. این کلاه چرمی است و کار مکزیک که از یک مغازه مکزیکی در شیکاگو به قیمت نسبتا گرانی خریدم. البته میازید. توی شیکاگو برای اینکه گانگسترها از تو حساب ببرند باید اینجوری باشی. قیافه ما هم که با او سیگار بیخ لب به آل کاپون میگه فوتینا. البته.. شهر امن و امان بود. مثل سایر نقاط آمریکا و کانادا. فیلمهای هالیوودی طوری وانمود میکنند که من واقعا باور کرده بودم که گذشتن از خیابانها در شب خطرناک باشه اما بروبچه ها به این طرز تفکر من میخندیدند و میگفتند که زیادی اخبار و فیلم گانگستری نگاه میکنی. بله.. امن و امان. و مسلما بسیار امن تر از خیابانهای تهران در شب. 
گفتیم برای اینکه لال و بیمار از دنیا نروم از آسانسور یکی از این آسمانخراشها بالا بروم و در یکی از کافه تریاهایش یک پیکی بزنیم و یا قهوه ای بخوریم که کنار پنجره اصلا جا نبود و همه اشغال بود. حالا ما توریست بودیم این اهل شیکاگوی ندیدبدید را بگو که نشسته بودند این کنار و ول نمیکردند. بناچار با شروین در یکی از میزهای داخلی جرعه ای زدیم و قهوه ای نوشیدیم و به این عکس از اهل شیکاگو بسنده کردیم. 




 این همان لوبیاست که من و شروین در آینه آن عکس خودمان را گرفتیم و آن بالاتر تماشا کردید. این لوبیا تمامی جهات را نشان میدهد. مردم زیر آن میایستند و عکس خود را میگیرند و نزدیک آن دو تلویزیون قرار دارد که ذکرش آمد. چیز جالبی بود. 


خوب.. فعلا برای این پست تا اینجا کافیست. دنیا را چه دیدید.. شاید یک روزی در دنیا آنقدر فراوونی و ارزونی شد که تو قلعه پایین هم یکی  از این لوبیاها و دوتا از اون پرده ها باشه و چهره های مردم قلعه؛ گذشتگان و زنده ها؛ اوست اسماعیل، حاج حسینعلی، استابریم، و بروبچه های شاد و جوان قلعه در آن منعکس شود. 
هرچند اگر هم امکانش باشد همچه برای قلعه لازم نیست اما اگر لوبیا نداریم که وبلاگ قلعه حاجی دهملا شاهرود کلاته ملا و الی ماشاءالله را که داریم.. پایدار بماند و پایدار بمانید.