۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

مایه کوبی آبله در قلعه حاجی










 من فکر میکنم دوستانی که نمیتوانند عکسها را ببینند مشکل اینترنتی ایران است. بسیاری توانسته اند با استفاده از فیلترشکن عکسها را ببینند. متاسفانه از من کاری بیشتر بر نمی آید.
اگر عکس برایم می فرستید برای هر عکسی هم یک توضیح توضیحی اگر میتوانید بدهید که عکس چه زمانی گرفته شده و افراد چه نام دارند. فارسینگلیش yani injori هم بنویسید اشکالی ندارد من خودم به فارسی تایپ میکنم. فعلا که عکسهایی را که آمده زده ام.

از تاریخ قلعه حاجی یا دهملا از آنها که اطلاع دارند بپرسید. این اطلاعات برای نسلهای آینده بسیار جالب خواهد بود. سعی کنید از پیرها بپرسید که پدران و مادرشان شان از کجا آمده اند. اینها را نگه دارید تا در آینده که مشکلات اینترنتی برطرف شد بچه های قلعه خودشان یک سایت برای این گونه امور برپا کنند. من وقت این کارها را ندارم چرا که وقت زیادی می برد. همینقدر که با شما عزیزان در این جا یک گپی میزنم برایم غنیمت است. بعدها چنانچه مشکلات اینترنتی در ایران برطرف شد و اینترنت ارزان و پر قدرت به خانه های تان آمد میتوان بهتر تماس برقرار کرد. بگذارید همینجا برایتان بگویم که اینترنتی که من در خانه دارم 100 مگابایت در ثانیه کشش دارد. یعنی میتوانم یک فیلم سینمایی را ظرف سه ثانیه دانلود کنم. اما مشکل این است که آنجا ها که میروم دانلود کنم حد اکثر سرعت شان یک مگابایت در ثانیه است و برای یک فیلم سینمایی که 700 مگابایت است چند دقیقه ای طول میکشد. برای داشتن چنین سرعتی یعنی 100 مگابایت در ثانیه ما چیزی در حدود ماهی 42 هزار تومان میدهیم. البته برای انجام کارهایی از قبیل دانلود کردن فیلم به بیش از یک مگابایت در ثانیه نیازی نیست.

نام مادر پدرم را فراموش کرده ام. او را بی بی صدا میکردیم. بی بی از زنهای کاردان ده بود و سالها جلوتر از زمان خودش فکر میکرد. او جان بسیاری از کودکان ده را با سیستم مایه کوبی آبله اش نجات داد. او شنیده بود که برای تولید واکسن آبله کافیست که پوست آبله خشک شده را از کسانی که این بیماری را گرفته بودند جمع آوری کند و با آن دیگران را مایه کوبی کند. این روش او باعث شد که اهالی دیگر به این بیماری مبتلا نشوند.  (غلامحسین پلنگ) در کودکی و نیز پیر زنی که در خانه اکبر کلب حسین زندگی میکرد که فکر میکنم مادر اکبر کلب حسین بود آخرین کسانی بودند که به این بیماری دچار شدند. این پیرزن را خوب بیاد دارم . او که از آبله نابینا شده بود بسیار زحمت کش بود. یک بار خاطرم هست که چند بار گندم را به در خانه اکبر کلب حسین آورده بودند و مقداری از این بار بر زمین ریخته بود که روی آنرا جمع کردند و بقیه اش را داخل کوچه رها کردند و رفتند. این پیرزن نیم ساعتی با کف دست و انگشتان مشغول پاک کردن گندمها از روی خاک بود. در آن سن ده دوازده سالگی پنج دقیقه ای او را در این حالت تماشا کردم و پندها آموختم. پیرزن زحمت کشی بود که نابینایی را مانعی برای کار کردن نمیدید.

در بالا عکسی از بی بی را ملاحظه میکنید.
***

در این سیزده بدر به چشمه وسوه بروید و یادی از ما بکنید. اگر بالای این چشمه کوه تپال را دو سه دقیقه بگردید و بالا بروید به منطقه ای خواهید رسید که فسیلهای دریایی بسیاری را گاه به اندازه یک بشقاب میوه خوری میتوانید بیابید.

در سال 1353 یا قبل از آن بود که با پسرعمویم محمد و نیز محمد عنبری یک سیزده بدر را به چشمه وسوه رفتیم. صبح زود و من و آن دو محمد براه افتادیم و طرفهای ساعت نه بود که به چشمه وسوه رسیدیم و از آنطرف نیز پدرم و خانواده با ماشین رسیدند.   عکس زیر  یادگار آن دوران است.


چندتا عکس جالب از علی کردی به دستم رسید که دوتا از آنها را در زیر میآورم. خیلی جالب است. عکسی از سیزده بدر با حضور اهالی ده و دیگ پلوی بزرگی که بار گذاشته اند. مسلما جمعیت بیش از اینها بوده و نمیدانم خانواده ها هم بوده اند یا خیر. نمیدانم باعث و بانی این کار کی بوده یا همت عالی بوده هرچه بوده که بسیار کار جالبی بوده. خیلی حال کردم. بازهم از این کارها بکنید و جای ما را نیز خالی کنید.


در این عکس پیشنماز پدر ممد دانشمند و غلامحسین و «پاشنه طلا» را شناختم.


علی حاج محمدی گرامی و کل ممد عزیز و علی کردی پسرعموی گرامی و حسین عابدینی پسر عمه گرامی ام را نیز شناختم





اینهم عکس دیگهای پلوی گرامی و نیز پسر حاج قربانعلی. خلیل و محمد رفیقم را بیاد دارم اما اسم برادر بزرگشان فراموشم شده. در عکس سمت چپ نیز عباس آقا و پسر و فکر میکنم نوه شان باشد.

شاید بروبچه های قلعه این عکس را نداشته باشند. عکسی از دوران تحصیل در دبستان قلعه حاجی. در آن دوران سپاهیان دانش نقش بسزایی در گسترش سواد در دهات ایران داشتند. در این عکس سپاهیان دانش رضاسرکرده ای و علی افشار را ملاحظه میکنید. هرکجا هستند به سلامت باشند و همه ما از آنها بخاطر زحمات شان تشکر میکنیم. من تابستانها که به ده می آمدم با این سپاهیان دانش و ترویج و آبادانی حسابی رفیق میشدم. حسن برادرم نیز در کلاته ملا سپاهی بهداشت بود.

.



در بالا من برخی چهره ها را باید دارم اما اسمها را بجز مینو فراموش کرده ام. دو فرزند کربلایی رضا مایانی، پسر کل ممد، ولی بخشی و دختر اکبر کلب حسین را بیاد دارم.  سمت چپ دختر اکبر کلب حسین دختری ایستاده است که من یک عذرخواهی به او بدهکارم. اسمش را یادم نیست. چند روزی که علی افشار نبود من در کلاس او درس میدادم و روزی این دختر را جلوی دیگر بچه ها دعوا کردم و او گریه کرد. تا سالها هرگاه یاد این صحنه میافتادم از خودم بدم می آمد. هرکجا هست امیداورم سلامت باشد و آن رفتار زشت مرا ببخشد.
امروز همه این بچه های آن دوران خود بچه و احتمالا نوه هم دارند.  امیدوارم قدر دوستی های یکدیگر را بدانند.



عکس بالا در تهران و در مراسم ازدواج محسن زینعلی، پسر حاج تقی زینعلی برداشته شده است. از راست به چپ مرحوم کل عباس پدر اصغر کل عباس، مرحوم غلامعلی کردی عموی من، ابراهیم و حسین کردی برادران من هستند.  این عکس را به عزیز رفیق مان و ذبیح برادرش تقدیم میکنم.

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

سه «چیز» دوست داشتنی



در دوران کودکی ام سه چیز را در زندگی ام از همه بیشتر دوست داشتم؛

اول خدا
دوم عمه فاطمه
سوم آش رشته!

البته آن اولی را که میدیدم همه با احترام حرف میزنند و ازش میترسند مجبور بودم اول بیارم. حقیقتش را بخواهید اول عمه فاطمه بود و دوم آش رشته و بعد بقیه. اگرنه در آن عالم بچگی خدایی که یک موجودی که ترسناک بود و همه بچه هایی که شیطونی میکردند میبرد جهنم میسوزوند را کدام بچه ای میتوانست دوست داشته باشد؟

عمه فاطمه بسیار دوست داشتم. برایم چهره دلنشینی داشت و آغوشی گرم. تنها کسی بود که هرگز بخاطر شیطنت هایم به من اخم و تخمی نکرد. اگرنه بقیه بزرگترها از دست شیطنت های من همیشه فریاد و اخم و تخم شان براه بود.
در زیر عکس این دو عزیز را می آورم که ببینید؛

عمه فاطمه عزیزم. چهره دلنشین یک مادربزرگ روستایی ، یک ننه نقلی، آنگونه که در قصه ها می آید




آش رشته ی عزیزم، آن گونه که در سفره ها می آید. قربان قد و بالای آن بنشن و پیاز و سیرداغش بروم. چه کشکی بر آن روان است. دقیق بخاطر ندارم که این آش رشته کار ایران است یا کار آلمان. چرا که در آلمان نیز عزیزی آش رشته درست میکرد و عکس دارم. بهرحال هرکه درست کرده دستش درد نکند. میدانم که همین الان بسیاری از شما عزیزان ویار آش رشته تان گرفت. بخورید به یاد ما.
***

و اما برویم بر سر قلعه حاجی عزیز. کم کم داره حرفهایم در مور قلعه حاجی و تاریخ و جغرافیای آن ته میکشه. اگر کسی از خاطرات قدیمی ها چیزی به یاد داره، از مثلا حمله بیگانگان به ده و اینکه قلعه چگونه اداره میشده و رابطه اش با دهملا چگونه بوده و آیا مالک بزرگی صاحب قلعه بوده و مثل بقیه نقاط ارباب رعیتی بوده یا نه برایم بنویسد در اینجا درج خواهم کرد. البته یادم هست که پدرم میگفت اینجاها خان و ارباب نداشته اما عباس آباد و علی آباد خان داشته اند و این خانها حتا پس از اصلاحات ارزی زمان شاه نیز هنوز صاحب ملک و زمین بودند. یادم هست یکی از خانهای علی آباد «ال لی خان» نام داشت. بعدها که بزرگ شدم متوجه شدم که مردم نام طرف را خیلی سریع میخواندند و نام طرف باید چیز دیگر باشد که تحلیل من به آنجا رسید که نام آن خان «علی نقی خان» بوده که سریع میگفتند «لل لی خان». 

یکی از دوستان در مورد انجمن ده صحبت میکرد که در تهران برای کارهای ده برگزار میشود. تا سن ده دوازده سالگی من نیز در جلسه این انجمن شرکت میکردم.  محمدعلی ابراهیمی و محمدرضای شان نیز همراه مرحوم ابراهیمی می آمدند. اول کار قرائت قرآن بود و یک بار هم به دلیل قرائت خوب قرآن یکی یک خودنویس جایزه گرفتیم. 
قهوه خانه دامغانی ها نیز محل تجمع و پاتوق آن نواحی بود و در نبود تلفن مردها از طریق «قهوه خانه» که آنرا با اختصار «قبخونه» میخواندند از اخبار ده و وضع همشهری ها مطلع میشدند. مکانی بود که تازه واردهایی که از دهات اطراف برای یافتن کار و شروعی جدید در زندگی به تهران می آمدند از طرف قدیمی تر ها تر و خشک میشدند و کاری دست و پا میکردند. تقریبا همگی عاقبت بخیر شدند و بسیاری نیز در طی سالها ثروتمند شدند. شاید معروفترین فرد قبل از انقلاب حاج محمدعلی جاوید، صاحب جایگاه بنزین بود که به مقام رئیس صنف گرمابه داران رسید و دارای احترام زیادی در میان مردم بود و احتمال شرکت او بعنوان نماینده در مجلس شورای ملی میرفت که در تصادفی در راه بازگشت از شاهرود به کلاته ملا تصادف کرد و درگذشت.
اگر عکسی در آن قهوه خانه سراغ دارید برایم بفرستید. من اصلا نمیدانم این قهوه خانه کجای تهران بود. دوستانی که اطلاعات بیشتری پیرامون این قهوه خانه دارند برایم بفرستند. 

 

اینهم عکسی از مزار. یکی از مزایای زندگی در ده در کنار سایر مزایا، این است که درد سر دفن درگذشتگان تهران را ندارد و آدم میتواند راحت به قوم و خویشها سر بزند. جالب است که در ده های اخیر مزار تبدیل به نوعی پاتوق شده است و مردم یک خوراکی هم بهمراه می آورند و در کنار درگذشتگان خوش میگذرانند. تو گویی درگذشتگان نیز حضور دارند. رسم خوب و دلنشینی است. 





۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

امتحان دوباره عکسها. آیا عکسها را همه میبینید


 امتحان عکس. دوستانی که برای دیدن عکسها مشکل دارید این عکسها را نگاه کنید؛



 
 عکس محرم 

اصغر کلعباس و اسدالله مقابل مسجد

وبلاگ دچار مشکلی شده بود که فکر میکنم از خود سیستم بود و نمیشد نوشت. بهرحال فعلا که میشه نوشت. عرض به حضورتان که مجید بنوخو عکسی از پیرمردهای ده فرستاده. که در زیر میبینید. با کلیک روی همه عکسها آنها را بزرگتر می بینید؛ 
بازهم عکس اسدالله و اصغر
اینها عکسهایی بود که مشکل داشتند که با فایرفاکس آپلود کردم. امیدوارم مشکل رفع بشود. اگر بازهم برای دیدن عکسها مشکلی هست مرا مطلع کنید

سمت راست اسدالله فرجه الله است که او را بیاد دارم. اما چهره اش را پس از سالها نتوانستم تشخیص بدهم. او را «اسدولاوو» میخواندند. اصغر کل عباس را نمیتوانم جزو پیرمردها به حساب بیاورم. هرچند عصایی در کنار دارد. یادم هست هنگامی که دیوار خانه ما را 40 سال قبل با مرحوم کل عباس میساختند. کل عباس بنایی میکرد و اصغر وردست بود. فکر میکنم کل عباس آن زمان بیش از 70 سال داشت. دم شان گرم که تا آخر عمر نان عرق جبین شان را خوردند. انسانهای واقعی.

مادر «ابرام». 

نمیدانم جوانتر ها «ابرام» را بیاد دارند یا نه. ابرام برادر حبیب بود. همین حبیب که در عکسهای قبلی هم او را میتوان دید. ابرام نارسایی فکری داشت و امروزه بنظرم میرسد که توسعه فکری و عقلی او از پنج سالگی به بعد متوقف شده بود. شاید هم از چهارسالگی. ده به آن کوچکی تعداد افراد عقبمانده اش زیاد بود. البته قابل فهم هم هست. ده که کوچک باشد تعداد ازدواجهای درون فامیلی زیاد میشود و این باعث بوجود آمدن نسلهای ناقص در انسانها میشود. از نظر من فرزندان خواهران و برادران باید با هم ازدواج کنند. حتا آنها که جدشان یعنی پدر پدربزرگ شان هم یک نفر است نباید با هم ازدواج کنند. این خصلت ژنتیک انسان است که ازدواج با افراد دورتر از فامیل نتیجه اش فرزندان سالم تر است. لذا جوانان قبل از عاشق شدن اول تحقیق کنند که طرف فامیل نزدیک نباشد.
باری.. این ابرام دوران سختی را گذراند. وقتی کودک بودم دیدم که بچه های ده او را مسخره و اذیت میکردند. و ابرام هم با همه نارسایی های عقلی اش بازهم خویشتندار بود و نجیب. چقدر ما بچه ها نادان بودیم. یعنی تقصیر ما هم نبود. محیط این گونه مسائل را «قابل درک» میدانست. در تمام ایران و نیز بسیاری کشورها اذیت کردن «دیوانه ها» و خندیدن به آنها یک امر عادی بود. نمیدانم امروز هم هنوز با عقبمانده ها همینگونه رفتار میشود یا نه. وقتی به سوئد آمدم معنای انسانیت را فهمیدم. اینجا کسانی هستند کاملا شبیه به «ابرام». مردم بیش از دیگران رعایت حال آنها را میکنند و به اندازه انسانها سالم به آنها احترام میگذارند. در نتیجه آنها نیز معقولانه تر رفتار میکنند. کسانی حتا عقبمانده تر از ابرام در کشور سوئد کار و زندگی دارند و گاه ازدواج هم میکنند. در سوئد بود که فهمیدم حتا باید برای دیوانه ها هم احترام قائل شد چه برسد به کسانی مثل ابرام که رشد ذهنی شان از چهار پنج سالگی متوقف شده بود. اگر آگاهی های امروز وجود داشت چه بسا ابرام نیز یکی از شهروندان مفید این جامعه میشد. هرچند.. او نیز نان از عرق جبینش خورد. کارهای ساختمانی به او میدادند و او کار میکرد. اگر شعور امروزم را داشتم چقدر برایش احترام قائل میشدم و مسئولانه با او برخورد میکردم.   من نیز این عمل زشت را از جامعه اطرافم آموختم. تا ده دوازده سالگی این کار زشت را چند باری انجام دادم. برای آنکه به بچه های دیگر نشان بدهم که چقدر بامزه هستم و شجاع!
آدم باید خودش بچه داشته باشد و یک لحظه بچه اش را بجای ابرام بگذارد تا بفهمد مادر ابرام در این سالها چه رنجی میکشید. حالا معنای نگاه این مادر را می فهمم. سالهایی که او چه رنجی از این عقبماندگی کودک دلبندش برده. امروز سوادم به آنجا رسیده است که بتوانم با بیاد آوردن خطوط چهره پیرزن آن خطوط را واضح بخوانم. خطوط رنج و درد. آه که چقدر حالم گرفته میشود هرگاه به پیرزن و ابرام فکر میکنم. رسم بدی بود آن روزگاران. رسم زشت طبیعت بود. شاید اگر ابرام سالم بود و بچه زن دیگری عقبمانده بود همین ابرام نیز در مسخره کردن او شرکت میکرد. تصور نکنید که این امر تنها در قلعه حاجی یا تمامی ایران رخ میداد. در تمامی جهان رخ میداد. هنوز هم در بسیاری از نقاط جهان مردم نادان هستند  و در این مورد به شعور کافی دست نیافته اند.  این میرساند که مفاهیمی مانند احترام به انسانها و حقوق آنها و رعایت حال عقبمانده ها و ضعیف ها امری است که بستگی به پیشرفت جوامع در زمینه حقوق انسانها دارد و کسی این وسط مقصر نیست. تکامل جوامع انسانی حاصل هزاران سال تفکر است. به تلافی آن روزگاران این روزگاران را دریابیم و به انسانها به خاطر انسانیت احترام بگذاریم و حتا با حیوانات هم مهربان باشیم. حتا اگر با سیخ کردن خرها با آنها شوخی میکنیم و که «گمبه لیزی» بیاندازند اما دستکم یک بار یونجه دبش هم جلویشان بریزیم و گاهی هم دستی به سرو گوش شان بکشیم. باور کنید که خر درک میکند که با او رفیق هستیم. در یوتوب یک فیلم دیدم از یک لر. خیلی با خرش رفیق بود و با او جودو کار میکرد. دستهای خره را میگرفت و با یک فنر کمر او را زمین میزد. خره هم صبورانه در این بازی شرکت میکرد.
امروزه شنیده ام که این گونه امور در آن نواحی بهتر شده است. شنیده ام که جنبشی بر علیه اعتیاد براه افتاده و بروبچه های ده یکدیگر را در ترک اعتیاد یاری میکنند. اگر چنین است.. جای خوشحالی دارد.
****
خوب بگذریم و برویم سر امری دیگر.  وقتی به عکس این تنور نگاه میکنم بوی هیزم، بوی نان تازه را هنوز حس میکنم. دست این عزیزان درد نکند که زحمت میکشند. همیشه برای کسانی که اهل کار و زحمت هستند احترام قائل بوده ام.

نان تازه با جگر تازه گوسفند عجب حالی میداد. البته اینجا هم جگر تازه گوسفند و نیز دل و قلوه نصیب میشود. اما نان ده یک رنگ و بوی دیگری داشت.




 

یک باغ انگور هرس شده در زمستان. نمیدانم باغهای انگور هنوز برقرار هستند یا جای شان را به درختان پسته داده اند. اگر هم چنین باشد بهرحال مردم برای مصرف خودشان به اندازه کافی بوته های انگور را نگه میدارند. 
قدیمها خیال میکردم که چون انگورهای ایران خوشمزه است لابد شراب آن نیز خوشمزه تر است. اما تجربیات این سالها نشان داد که اتفاقا بهترین شراب ها از انگورهایی تهیه میشود که اصلا قابل خوردن نیستند و مزه خوبی ندارند. باغهای انگور در فرانسه و ایتالیا و اسپانیا و حتا آلمان محصولات شراب خوبی فراهم می آورد. امروزه استرالیا و نیوزیلند و نیز آمریکا نیز صادرات شراب دارند. 
کشور ما جان میدهد برای کشت انگور و صادرات شراب. امید که روزی فراهم رسد که این کشور از استعدادهای طبیعی خود نهایت استفاده را ببرد.


۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

ناکس کس نمیگردد از این بالانشینی ها

جه خوب با باز شدن این وبلاگ گویی دیدارها تازه میشه.


حس خوبی داره اینجا...

من هر موقع خاری بروی دیواری میبینم به یاد یکی از هزاران شعری می افتم که آقاجون برای ما نوه ها میخوند.شعرهایی که همیشه رسم خوب زندگی کردن را در معنایش نهفته داشت.

"من از روییدن خار سر دیوار دانستم

که نا کس,کس نمیگردد از این بالا نشینی ها"
 
«شادی»
 
مرسی شادی عزیز از یادی که از آقاجون کردی. یاد همه آن مردمان نجیب بخیر.
 
و اما برویم سر مطلب امشب. عجیب است که یکی گفت عکسها فیلتر شده است!  آخه این وبلاگ هم فیلتر کردن داشت؟ والله الاغ مرحوم حاج قربانعلی خیلی از اینها فهیم تر بود! بگذریم.  همینجا هم از توشه دانشم بیرون بکشم که تا جایی که من اطلاع دارم الاغ نوع نر این حیوان است و ماده اش را خر مینامند. احتمال دیگر این است که نوع حیوان خر باشد و نر آن الاغ و ماده اش را ماچه الاغ نامند. اما ماچه خر هم در ادبیات آمده است. کره خر که دیگر ورد زبان خاص و عام است و اشتهار جهانی دارد. نمیدانم امروز جمعیت خران قلعه حاجی در همان وضعیت پیشین است یا نسل حیوان بر افتاده که اگر چنین باشد مایه تاسف است. هنوز حالش نیست ماجرای کال و الاغ حاج قربانعلی و خر کلعباس را برایتان تعریف کنم. اینها همه البته امروز عمرشان را داده اند به شما.
اگر بخواهیم منصفانه به مقوله خر جماعت بنگریم، در مجموع خر حیوان فهیمی است. بسیار عاقل و صبور است و گاه از انسانها بیشتر سرش میشود. مطمئنا شما بارها این جمله را شنیده اید که فلانی به اندازه الاغ نمی فهمد. و این اشاره به هوش این حیوان است. مثلا کسی نمیگوید که فلانی به اندازه شیر نمیفهمد یا به اندازه شترمرغ نمی فهمد بلکه میگوید به اندازه الاغ نمی فهمد. و این رساننده این مهم است که خر نزد انسان از ارج و قرب بالایی بعلت درک بالای خود برخوردار است.
  بچه که بودم گاهی عصرها برای چیدن یونجه برای اندک بره ها و بزغاله ها به باغ میرفتیم. پس از چیدن یونجه آنرا بار خر میکردند و منهم که از صبح ورجه ورجه کرده بودم روی یونجه ها می نشستم و این الاغ محترم با گوشهای آویزان بدون کوچکترین حرف و سخنی راه خانه را پی میگرفت و بی حرف و راهنمایی و بدون نیاز به «جی پی اس» و بدون حتا یک پنچری تا خود خانه آرام میرفت. گاهی که شل میکرد با کلیندان (کلید چوبی قدیم) یک سیخ میزدم. اگر سیخ به پهلوی چپ میخورد کله را از طرف چپ میگرداند و گاز میگرفت و برعکس. و من که این اخلاق زشت او را میدانستم پایم را عقب میدادم و گاز خره آفساید میشد. عجب حالی میداد درو کردن یونجه و بار خر کردن و روی یونجه ها نشستن تا خود خانه و همزمان پشه ها را روی سر و گوش و دست کوفتن و کشتن. همه چیز ده یک طرف این پشه های بدمصبش یک طرف. بخصوص من یکی که از ویزویز پشه هم از خواب میپرم. خوشبختانه در سوئد اینجا که ما زندگی میکنیم حتا یک پشه هم نیست. اما اگر اطراف دریاچه ها باشیم پر از پشه های چهار موتوره است که پشه های ریز ده را یک ضرب قورت میدهند. اینجا کفترچاهی های بزرگی هم دارد. بگذریم قرار است راجع به قلعه حاجی بنویسم نه سوئد.
***

یکی از دوستان در مورد برنامه فایر فاکس نوشته بود که امیدوارم بپرسید که چگونه است و شاید بتوانید با آن عکسها را ببینید. اگر نمیدانید فایرفاکس چیست برایتان بگویم که الان شما دارید با برنامه «اکسپلورر» در اینترنت اینطرف و آنطرف میروید و از صفحه ها دیدن میکنید. فایرفاکس نیز همین کار را میکند اما خیلی بهتر از اکسپلورر است.
و اما برویم سر پیامها و عکسها.

در مورد عکس غار که مسابقه گذاشته بودیم شادی درست حدس زد و فکر میکنم داش حسین هم درست حدس زده بود که غار تپه پله است. تپه پله نیز مثل تپه قلعه باید باقیمانده یک بنای خشتی باشد که در طول زمان بهم ریخته است. احتمالا در آنجا بتوان آثار باستانی پیدا کرد.
در آن نواحی اثار باستانی باید زیاد باشد. یادم هست که تکه های سفال پشت باغ حاج غلام فراوان بود که البته زیاد قدیمی نبودند اما یک بار یک سکه پیدا کردم که فکر میکنم متعلق به بیش از پانصد سال قبل بود چرا که خط آن شبیه خطهای روی سکه های آن دوران بود. البته سکه مسی بود که خیلی هم زنگ زده بود. اما آنچه که برو بچه های ده باید حواس شان جمع باشد این است که آثار باستانی متعلق به همه مردم ایران است و جای آن نیز در موزه ایران است نه خانه من و شما یا دیگری. لذا حواس تان باشد نگذارید که غارتگران به حفاری در این مناطق بپردازند و حتا اگر نزدیک ترین کس تان هم هست جلوی او را بگیرید و یا به مسئولین اطلاع بدهید. بهرحال سعی کنید دستکم همه چیز همانطور بماند تا بلکه روزی در ایران هم به این امور اهمیت بدهند. در ایران بسیار مینالند که چرا آثار باستانی ایران را خارجی ها به یغما برده اند. من از موزه لوور پاریس دیدن کرده ام و دوسه سالن بزرگ متعلق به ایران باستان است. من واقعا شاد شدم و بسیار هم ممنون فرانسوی ها که این آثار را از ایران به موزه لوور منتقل کردند تا همه جهانیان از آن دیدن کنند و در عین حال سالم هم بماند. فرانسویان این آثار باستانی را از نابودی نجات دادند. برخی از این آثار بعنوان پی دیوارهای گلی مردم بکار رفته و در حال نابود شدن بود. پس غارتی در کار نبوده. همه آثار باستانی متعلق به مردم جهان است و اینجا و آنجا ندارد. جای آثار باستانی آنجاست که این آثار سالم بماند و موزه لوور پاریس جای بسیار امنی برای آثار باستانی ایران است که از دستبرد و غارت در امان است.
***
کم کم دارم با بروبچه های ده آشنا میشم. البته بچه های جدید را بیاد نمیآورم. من آخرین بار که ده بودم 23 سال پیش بود و فقط چهره های آن زمان بیادم است. از جمله است مجیدآقای بنوخو که پدرشان را بیاد داشتم. در زیر عکس مجید آقا و محمدباقر ابراهیمی (منقرو) را که مجید فرستاده می آورم. در پشت سرشان فکر میکنم آبدار خانه مسجد و یا آشپزخانه یا هردو باشد. عکس جالبی است.



یک عکس دیگر هم رسیده است که از بروبچه های قدیم است


در این عکس غلامحسین، کل ممد، شفیع و .. فامیلش ابراهیمی بود اسمش یادم نیست. فکر میکنم حسن گوهر هم هست


یادش بخیر قدیمها طرفهای شب یلدا انگور « اوزانی» همراه «سنجه» و برگه زردآلو و پسته و بادوم و گردو  چه مزه میداد.

راستی یکی از بچه های کلاته ملا هم که در کالیفرنیای آمریکا زندگی میکنه پیام گذاشته بود و گفت که میخواد عکس و غیره بفرسته. بهرحال اینجا جا زیاده و ما عکس هم بدمان نمیاد.


عکس آخر هم محصول زعفران را می بینید که اخیرا به فراورده های صادراتی استان قلعه حاجی اضافه شده است. (یک کم دیگه بگذره اعلام استقلال کشور قلعه حاجی را هم خواهیم کرد).
اصلا بگذارید یک چیزی را بگویم؛ مردمان دنیا بر دو نوع هستند؛ یکی آنهایی که اصل و نصب شان به قلعه حاجی میرسد، و دیگری آنهایی که آرزو دارند کاش اصل و نصب شان به قلعه حاجی میرسید اما نمیتوانند.

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

محرم در قلعه حاجی


 یکی از مراسم مهم دهات اطراف شاهرود مثل سایر نقاط ایران مراسم محرم است. این مراسم جدا از نوعی احساس وظیفه ای که فرد مسلمان برای خود دارد، در جوار خود نکات دیگری دارد که برای مردمان این گونه نقاط بسیار مفید است و آن گردهم آیی سالانه است. مراسم عزاداری محرم از نظر من هرگز عزاداری به معنای واقعی نبوده است. مثلا وقتی شما عزیزی را از دست میدهید غم سنگینی تا مدتها به دلتان سنگینی میکند و حالتان خوب نیست. در حالیکه در مراسم محرم یک حالت روحی بصورت موفقت در فرد بوجود می آورد که با خودش یک تسویه حسابی بکند. اشکی بریزد و روح خود را جلا ببخشد و اگر نزد وجدان خودش از خود بخاطر برخی اعمال یا افکار خجل هست، به این ترتیب نفس خود را تزکیه ببخشد. شاید نوعی به قول غربی ها مدیتیشن باشد. به همین دلیل در جریان این گونه مراسم حال مردمان خوب میشود. در دهات اطراف شاهرود همه به ده و رگ و ریشه های شان باز میگردند. کسانی که یک سال یکدیگر را ندیده بودند دوباره دیدارها را تازه میکنند و همه خوش و خرم هستند. در قلعه حاجی نیز وضع چنین است. پس از مراسم عزاداری که گه گاه شبها نیز ادامه دارد و بیشتر حاشیه است تا اصل مردم بازهم گرد هم جمع میشوند. برخی شبها اگر کسی نذری داشته یک شامی هم به ملت میدهد.
جالبترین بخش محرم از نظر من گرد هم آیی های شبانه بروبچه های هم سن و سال است. گروههای رفقای همسال یکدیگر را جایی می بینند و خنده و شوخی و یاد قدیم را گرامی میدارند و حالی میکنند و تا نیمه های شب سرها گرم صحبت و.. است. خیلی دلم برای این شبها گرم شده است. در زیر عکسی از مراسم محرم را که چنگیز فرستاده است تماشا میکنیم و عکسهای دیگری علی عمو فرستاده هم میزنم تنگش و سپس از یک رسم جالب نیز سخن خواهم گفت؛

در این عکس چهره هایی را میشناسم. اولیش محمد علی رفیق مان است و در کنارش هم سمت چپ فکر میکنم اسمش محمد بود. «پاشنه طلا» این روزها بزحمت پاشنه گیوه بنظر میاد. یدالله کل ممد هم که مشغول نوحه خوانی است. حسین ملا را هم شناختم و فکر میکنم چنگیز از سمت راست سومی باشد. بقیه هم چهره ها آشناست اما یادم نیست که نامها چیست و کی به کی است. بهرحال به همه شان سلام دارم.


این یکی را علی عمو اسماعیل فرستاده.

این هم عکسی از داخل تکیه قلعه که توسط علی آقا فرستاده شده ممنون




یکی از مراسم جالب «خرج دادن» است. مراسم محرم از اول محرم آغاز میشود و تا 11 محرم ادامه دارد. سابقا تا 12 محرم ادامه داشت و 12 محرم روز عاشورا بود. اما برای جلوگیری از هجوم «خورندگان» از شهرها و دهات اطراف و از پاشیده شدن نظم و انظباط آنرا به 11 محرم برگرداندند.
در این 11 روز برخی شبها در برخی دهات هرکس نذر داشته باشد پس از انجام مراسم عزاداری آنشب که دو ساعت یا بیشتر بطول میانجامد یک شامی میدهد. اما اصل مراسم از روز ششم محرم شروع میشود.  روز دوازدهم محرم دهملا خرج میداد. یعنی همه اهالی دهات اطراف را به عزاداری در دهملا و صرف ناهار عاشورا دوعوت میکردند که به علت هجوم خورندگان آنرا به 11 محرم تغییر دادند که خورندگان غریبه مشغول عزاداری در شهر و دهات خودشان هستند. یعنی آنقدر آدم می آمد که اهالی دهملا غذای شان به مهمانان خودشان نمیرسید. سابقا اینطور بود که بزور دست مردم را میکشیدند و به خانه دعوت میکردند اما از هنگامی که آوازه خرج دادن دهملا در شاهرود پیچید حمله ها شروع شد. بالاخره با عقب کشیدن تاریخ عاشورا این مشکل بطرف شد و از آن سال به بعد اوضاع به حالت عادی بازگشت. روز 10 محرم روستای کلاته ملا و روز 9 محرم حداده و روز هشت محرم فکر میکنم.. شاید هم ششم محرم قلعه حاجی خرج میدهد. در این مراسم پس از اجرای عزاداری بزور دست مهمانان را گرفته و به خانه ها برای ناهار دادن دعوت میکنند.
تا قبل از سال فکر میکنم سال 1352 بود که قلعه حاجی به دلیل کم بودن تعداد اهالی از این خرج دادن معاف بود. اما اهالی به غیرت شان بر میخورد و عاقبت پس از کش وقوسهای بسیار که اهالی میترسیدند نتوانند مردم دهات دیگر را خرج بدهند بالاخره تصمیم گرفتند که این کار را بکنند. ترس از این بود که در خانه ها جا برای پذیرایی نباشد. بالاخره در همان اوایل سالهای 50 قلعه حاجی قدم اول را گذاشت و خرج داد. مردم از ترس کم آمدن غذا آنقدر در خانه ها غذا درست کرده بودند که مقدار زیادی غذا اضافه آمد و مردم ترسشان ریخت. از آن پس قلعه حاجی نیز به جمع خرج دهندگان پیوست. خوشمزه ترین غذای این روز ته چین گوشت گوسفند یا بقول آنجایی ها «پلوگوشت» است.
بهترین پلوهایی که من در عمرم خورده ام در این مراسم بوده است. یک نیمه گوسفند را در تاوه های بزرگ تاب میدهند و با اضافه کردن پیاز و سایر ادویه ها از قبیل زردچوبه و زیره و فلفل سیاه و غیره، آنرا لای پلو نزدیک ته دیگ مینهند. زیر و روی دیگ را یک آتش ملایم مینهند. آقا چه شود.. چه ته دیگی.. به به. من که بچه بودم اصلا علاقه ای به «نثار» نداشتم.  نثار چی بود؟ نثار مخلوطی از پیازداغ و کشمش و سایر ادویه جات بود. من هنوز هم به کشمش در پلو علاقه ندارم. آن زمانها پدرم را در دهات اطراف میشناختند اما مرا که کودک بودم کسی نمیشناخت. لذا هنگام پخش غذا میرفتم جلوی دیگ آشپز و میگفتم «یک بشقاب بدون نثار بدین واسه پسر آقای کردی». آنها هم نامردی نمیکردند و حسابی چربش میکردند و گوشت دبش حسابی میگذاشتند ما هم میزدیم توی رگ. چه دوغی کنار سفره بود و چه صفایی داشت. دهنم آب افتاد.
محل روشن کردن شمع در مراسم محرم در مسجد


۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

گپی با دوستان

توجه؛ این تکه را دوباره نوشته ام و مطالبی اضافه کرده ام. ایمیل جدیدی گذاشته ام که راحت بیاد بماند؛ ساسان رهنما
sasanrahnama@hotmail.com




آنچه که در زیر میخوانید را شب بود نوشته بودم و خواب آلود و زیاد حال نوشتن نبود. فردایش که بیدار شدم کمی دیگر به آن اضافه کردم.

سلام به همه دوستان و سلام مخصوص خدمت همه دوستانی که لطف داشتند و عکس و پیام هم فرستادند. عکس بالا را محمود بخشی نوه زنده یاد حاج حسینعلی فرستاده. من ولی بخشی و دوتا برادرهای دیگرش که اسم شان یادم رفته را بیاد دارم از نوه های حاج حسینعلی و فکر میکنم این آقا محمود نتیجه ی حاج حسینعلی باشد و اگر در عکس بالا هم باشد نفر دوم از سمت چپ چرا که  چهره اش شبیه ولی بخشی است.  بهرحال یادم هست حاج حسینعلی معمولا وسط کوچه ای که در آن دکان سلمانی و لحافدوزی عمو اسماعیل بود و روبری آنهم کوچه ای بود که مدرسه در آن بود مینشست. عصایی در دیست داشت و با صدای بخصوص اش با بچه ها و بزرگتر ها حرف میزد. ریش و چهره سفیدش هنوز بیادم هست. از نوه های او رفیق صمیمی ما محمدعلی پسر محمدحسین است. حال که صحبتش شد یک خاطره ای را از «ممدلی ممدوسین» تعریف کنم تا پی به بزرگی این مردم ببرید؛
14-15 ساله بودم یک روز تابستانی گرم با بروبچه های ده راه افتادیم به طرف باغها و جویها برای صفا. آب تنی های مان را کرده بودیم و رفتیم طرف مرادآباد. دبستان مرادآباد بیرون ده بود. ما هم همانجا شیطنت مان گل کرد و خواستیم یه افه ی خشونت و شجاعت بیاییم. سنگی را از زمین برداشتم و نه یک شیشه، که چهارتا شیشه مدرسه را شکستم و با بچه ها الفرار. یکی دونفر از بچه ها و نیز بچه های خود مرادآباد بودند که شاهد قضیه بودند و خلاصه یک ساعت بعد سپاهی دانش درب خانه ما را زد.
آقاجان مان در را باز کرد و سپاهی جریان را گفت و یکی از بچه ها هم شهادت داد که آره این بوده که شیشه را شکست. مرحوم آقاجان بسیار بداخلاق تشریف داشتند و ما سخت از ایشان میترسیدیم. این بود که اولش که حاشا کردیم و بعد که پسره شهادت داد و گفت دیگر بچه ها هم دیده اند بالاخره قبول کردم اما جرات نکردم همه اش را به گردن بگیرم. نیمی از آن را انداختم به گردن ممدلی. و پدر او هم بدون آنکه به پدر من بگوید خرج نیمی از شیشه را داد. البته من از پدرم ملامت زیادی شنیدم. و به ممدلی هم گفتم که پول شیشه را به او خواهم داد. و هنوز هم نداده ام. این درس بزرگی برای من بود که دیگر دست به این گونه قهرمان بازی ها نزنم. اولا کار درستی نبود و هیچ شجاعتی هم نداشت. ثانیا اگر هم آدم کاری میکند باید شجاعت پذیرش مسئولیت و مجازتش را داشته باشد و اگر ندارد غلط میکند که آن کار را میکند. این آخرین شیطنتی بود که در عمرم کردم. روزی که از این سفر طولانی برگردم، میخواهم پول شیشه را با زمین زدن یک «گوسبند» به ممدلی برگردانم و با جوونهای قدیم و جدید گوشتی به سیخ بکشیم.
ناگفته نماند که یکبار هم رفتیم زیر کوک پسر «علی اکبرو». نام فامیل شان فکر میکنم ابراهیمی بود که علی اکبرو عموی مرحوم حاجی ابراهیمی بود. اسم پسرش را هرچه میکنم یادم نمیاد برایم بنویسید. خلاصه، او چوپان یک گله گوسبند بود که آنقدر به گوشش خواندیم که بالاخره یک «بغزاله» را در یک باغ کله پا کردیم و با بروبچه های ده به سیخ کشیدیم.

***

 در زیر پیامهای تان را میگذارم که یکجا بخوانید. این عکس خیلی قشنگ که بالا گذاشتم جوانهای رعنای ده را اینجا بگذارم که الحق نوع لباس پوشیدن و تیپ نشون میده که کاملا در سطح «گلوبال» هستند. یعنی همانجوری میپوشند که بقیه جوانان هم سن و سالشان در سایر نقاط جهان. این نشان دهنده تاثیرات رسانه های جمعی جهانی از قبیل ماهواره ها و اینترنت ها هست. بسیار جای امیدواری و خوشحالی است. چرا که از طریق این رسانه ها تنها مد و لباس نیست که منتقل میشه بلکه دانشهای بسیاری در زمینه های مختلف فرهنگی و اجتماعی و حقوق انسانها نیز منتقل میشه. اما جای تاسف داره که هیچکدام را نمیشناسم هرچند از طریق شباهت چهره ها یک حدسهایی میزنم. و اما پیامها و پاسخهای من؛


سلام محسن جان من نوه اصغر کل عباس هستم یکی از 88نوهی ایشان.
محسن- والله اصغر کل عباس و مرحوم کل عباس را خوب بیاد دارم. البته اصغر کل عباس هرچند خیلی هم پرتوان بود اما 88 تا نوه کمی زیاد است!! خوب از شوخی بگذریم حدس میزنم منظور شما نوه های خود کل عباس باشد که آنهم کل عباس آن تعداد فرزند نداشت که 88 تا نوه داشته باشد. پس باز میماند که که منظور شما 8 تا نوه بوده باشد که اشتباها یکی دیگه اضافه تایپ شده.




داش حسین مان نوشته اند؛ من امروز از داش ابی راجع وبلاگ قلعه حاجی شنیدم خیلی خوشحال شدم که وبلاگی هم در باره ولایت ساخته شد این باعث میشود همشهری ها نظراتشان را ابراز نمایند و از حال هم با خبر شوند.


نقل قول از ابی:آن کال که شما بیاد دارید در حال حاضر خشک شده است وآن هم به دلیل پایین رفتن سطح ابهای زیر زمینی میباشد در گذشته نه چندان دور در ان منطقه با حفر پنج الی شش متر به آب میرسدی ولی حالا این عمق به حدود پنجاه تا شصت متر میرسددر نتیجه ابی هم در کال نمی ماند

عرض شود به حضور داش حسین که پایین رفتن سطح آبهای زیر زمینی البته نتیجه حفر چاههای عمیق هست. اما آب شوری که در کال می آمد ارتباط با آبهای چاهها نمیتوانست داشته باشد. هنوز هم در کویر با چند متر کندن به آب شور میرسید. این را از عکسهایی گوگل ارث دیده ام که چگونه با حفر زمین و بیرون آمدن آبهای سطحی در سطح کویر نمک استخراج میکنند.

محمود بخشی -این غار حوالی تپه قلعه و همون حوالی باید باشه ولی یه کم فرق میکنه خلاصه همون دیاره دیگه محمود بخشی

محمود عزیز این نظر را پیرامون عکسی که از یک غار گذشته بودم داده اند. محمود جان اشتباه کردی. ببینیم دوستان دیگر چه میگویند.
واقعا هرکی ندونه این غار کجاست ما را پاک ناامید میکنه. نقل است از حضرت اوست ابراهیم جد بزگوارم که از بچه های قلعه حاجی هرکس نداند این غار کجاست اصلا بچه قلعه حاجی نیست و بچه مومن آباد است و باید ده مرتبه از دم کوره تا دم قلعه پابرهنه بدود. 
 
منیژه عزیز نوشته است؛ محسن جان گياهي كه گفتي نميداني خاصيت دارويي دارد يا نه نام ديگرش به زبان محلي علي بزي گفته ميشود به ان جغجقه هم ميگويند از اين گياه براي بيماري اسهال استفاده ميكنند ودر عطاري هاي شاهرود به وفور يافت ميشود در ضمن مرسي از وبلاگ خوبت منيژه
ممنون منیژه جان، متاسفانه یک سی چهل سالی دیر گفتی. تا ده سالگی ام تابستانهای ده بیشتر مدت از بس هرچه به دستم میرسید توی شکم میکردم گلاب به روتون بیشتر مواقع «گندلیجه» و اسهال بود. البته گندلیجه مان که با «تلخه مارمبو» که مادر میداد رفع میشد.



سلام پسر عمو.از اون بادبادکی که روی پادگان ده ملا هوا کردی یادت هست؟ داستانشو تعریف کن تو وبلاگت. علی عمو
علی جان اصلا جریان بادبادک در آنجا را بیاد ندارم حالا دفعه بعد که تماس گرفتیم برام تعریف کن تا اینجا بنویسم. اما یادم هست که یک سال تابستان بادبادک هوا کردم و فانوس هم آویزان کردم اما آنقدر باد شدید بود که بادبادک و فانوس را از کار انداخت.
اینهم عکسهای شما؛

علی جان عکسها خیلی قشنگ هستند. از این پس اسم گیاه ها را اگر میدانی بنویس. من الان این دو گیاه را بخاطر دارم اما نام آنها را نمیدانم. عکسی که از این خار گرفته ای با گلهای قشنگی که دارد و نیز منظره کوهستان پشت سر بسیار زیباست. مشخص است که عکس از دامنه کوه گرفته شده. مرسیی
مجید بنوخو- سلام آقا محسن یه عکس از مرحوم پدرم و مرحوم حاج آقای کردی پدر گرامی شما برات گذاشتم به زودی عکسای جالبی از روزای قدیم وجدید ده برات میفرستم.



ممنون مجید آقای گرامی. بازهم عکس بفرستید. مرحوم پدرتان را نیز بیاد دارم.

و یکی دیگر از دوستان پیام زیر را گذاشته؛
-به خدا ما داریم از غم آسفالت نشدن کوچه های قلعه میمیریم به پسر حسین سیرو این مطلب را بگویید
  خوب معنی اینکه به پسر حسین سیرو این مطلب را بگویم را درک نکردم. اما غم آسفالت شدن کوچه های ده را نخورید. میلیونها مردم جهان هستند که آرزو دارند جایی مثل قلعه حاجی داشتند. مثل مردم بدبخت هندوستان که کنار خیابان زندگی میکنند و همانجا می میرند. بهرحال در ایران امروز با همه بدی هایش لقمه نانی و مسکنی هست.
 
فکر میکنم این عکس را نیز آقا محمود فرستاده اند که یکی از برجهای قلعه قدیم را نشان میدهد و نیز عکسهایی را به زیبایی در اینجا تعبیه کرده اند. امیدوارم که خود عکس را نیز جداگانه بفرستید که معلوم شود که کی به کی هست. شاید هم علی عمو این عکس را فرستاده زیرا یادم هست که این عکس بنظرم در آلبوم خود ما بود و برادرم ابی این عکس را گرفته. بهرحال یک تصویر کامل از عکس لازم هست که بقیه دوستان نیز عکسی قدیمی از پدر یا پدربزرگ از اینجا دانلود کنند.

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

دوستان جدید هم خوش آمدند









بازهم دوستان دیگری از آن نواحی ایمیل دادند و پست قبلی  پیام گذاشتند ممنون از همگی. از عکسهای خودتان  و در و دیوار بفرستید میزنیم اینجا همه باهم تماشا کنند. اگر طرفهای  «مه مه دویه» (میهمان دویه) رد شدید عکس و فیلم بگیرید برایم بفرستید. اینهم عکس از خودمان که خواسته بودید. ضمنا اول وبلاگ یک عکس از یک غار گذاشته ام و شماها باید بدانید این غار کجاست. هرکس توانست بگوید نامش را بعنوان شهروند شماره یک قلعه حاجی در اینجا درج خواهم کرد.

  طبیعت قلعه حاجی




خوب بازهم از طبعیت قلعه حاجی بگوییم (هرکی ندونه انگار دارم در مورد یک استان حرف میزنم). البته منظور طبیعت همان نواحی است. از گیاهانی که بصورت وحشی میرویند میتوان از نام محلی اش «اله خور»   alekhour نام برد. نام دیگرش را نمیدانم.  این گیاه را روی دیوار ها هم میتوان دید. و این نشان از مقاومت و توقع کم این بوته است که همه تابستان را که باران نمی بارد این گیاه آرام روی دیوار مینشیند و گذر مردمان را تماشا میکند. (شاید بیش از 6 ماه سال بگذرد و بارانی در آنجا نبارد) بسیار شبیه گیاه «کنار» است و تو گویی این گیاه خود را با طبیعت این نواحی وفق داده تبدیل به بوته شده است. برگهای الخور را بزها خوب میچرند و نیز میوه الخور پس از خشک شدن روی بوته صدای جغجغه میدهد. هیچ مصرف طبی نشنیدم برایش در نظر گرفته باشند.






«تلو»  telou  که همان خار بیابان باشد نیز بسییار فراوان است هرچند در اطراف ده دیگر کمتر از آن نشان است چرا که همه را در تنورها سوزانده اند. این خار بسیار خوب در تنور میسوزد و وسیله ای است برای آتش گیراندن هیزم های کلفت تر. آنرا قدیم ها با ضربه نوک بیل از زمین میچیدند و در هم می پیچیدند و بار الاغ میکردند و به خانه میبردند.


اینهم نوع دیگری از خار که در بیابانهای همه جای ایران یافت میشود.






شنگ و مقو گیاهان خوراکی هستند که در اوایل بهار میرویند و سبز پلوی خوشمزه ای با مخلوطی از یونجه بهاری میتوان با آنها درست کرد.

سرشو sershou  نیز گیاهی است که در بیشتر نقاط ایران میروید و تازه و بهاری آنرا در روغن سرخ کرده و لای خیمیر نان «سیرو» به تنور میچسبانند و بسیار خوشمزه است. این گیاه بعدا تبدیل به گل بسیار زیبایی میشود. از این هم عکس ندارم و نام علمی و عمومی اش را هم نمیدانم. اگر کسی میداند بگوید در گوگل عکسش پیدا میشود و اگر نمیدانید عکس اش  را برایم بفرستید. تا بعد.

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

نیش زنبور و جفتک خر



خوب خوب سلام به همه دوستانی که یواش یواش سروکله شان پیدا میشود. این چند روزه درس داشتم نرسیدم که خوب به پیامها برسم. بخصوص دو نفر از عزیزان؛ مجید پسرعمو و نیز آقا محمود بخشی که لطف کردند و پیام گذاشتند. مجید عزیز حتما از قلعه حاجی برایم به آدرس ایمیل عکس بفرست و به بقیه هم سلام برسان.
بسیار خوشحالم که محمود آقای بخشی هم به جمع ما اضافه شدند. زنده یاد حاج حسینعلی که پدر بزرگ همین محمود آقا باشند اواخر عمر طولانی اش را روی یکی از پله های کوچه  مینشست . هنوز پوست سفیدش را که رنگ خود را از دست داده بود بیاد دارم و عرقچین مشکی و ریش سفید و عصایی که وسط پاهایش نگه میداشت و چهره بشاش و خندان و با سخن گفتن بسیار شمرده. اینها چندتا پیرمرد بودند در قلعه حاجی که دونفر از آنها را که به یاد دارم یکی همین حاج حسینعلی و دیگری زنده یاد «صادق دنبه». قضیه «دنبه» اش بماند فقط اهل ده میدانند که موضوع چیست. این صادق دنبه نه تنها دندانهایش را از دست داده بود بلکه حتا لثه هایش نیز صاف شده بود و میتوانست با لب پایین روی بینی اش را بپوشاند. احتمالا عکس چنین صحنه ای را جایی دیده باشید. این عمو صادق ما با بقیه پیرمردهای هم سن و سال کرکری داشتند که کدام شان پلوی دیگری را خواهد خورد. (یعنی پلوی عزای دیگری را). و صادق پلوی بسیاری را خورد. وقتی یکی از آنها در میگذشت بقیه پلوی او را بار میگذاشتند و عموصادق تا سالها آشپز یکه تاز بود تا آنکه اوایل دهه 1350 دیگری آمد و پلوی او را بار گذاشت. جای همه شان در بهشت است. آنچه مسلم است این است که دیر یا زود همه رفتنی هستیم و این یادهاست که باقی میماند و چه نیک اگر دیگرانی که از ما یاد میکنند لبخندی به لب شان بنشیند.
***

خوب بگذریم و بپردازیم به خاطرات خوب و قلعه حاجی زنده و پایدار. یکی از سرگرمی های ما در دوران کودکی بجز الاغ سواری و بالا رفتن از دیوار باغها و دزدی از دشتهای خربزه و هنداونه ، خراب کردن لانه زنبورها بود. شاید برای تان این قضیه دزدی و بالا رفتن ما از دیوار باغها عجیب باشد. راستش بسیار باغها همچه دیوار درستی نداشتند و همه اهالی ده نیز باهم قوم و خویش بودند و هرکس جلوی باغش آدم را میدید بزور آدم را میکشید داخل باغ که از محصولات باغ آدم بخورد. کافی بود که بخواهیم از یکی از اهالی چه فامیل دور و چه فامیل نزدیک کلید باغش را بخواهیم بدون کوچکترین منتی در اختیار مان بود. آنقدر محصول فراوان بود که نمیرسیدند همه اش را جمع کنند. اما پس چرا ما بچه ها از دیوار باغها بالا میرفتیم؟ خیلی راحت برای هیجانش! بالارفتن از دیوار باغها هیجان داشت. نمیدانستیم که صاحب باغ کیست و اهل کدام یک از دهات است بهرحال هیچکس از اینکه ببیند کسی از دیوار باغش بالا میرفت خوشش نمی آمد. یکی دوبار که ما بچه ها را در کوچه ها میدیدند میگفتند عموجان میوه میخواهید چرا نمی آیید کلید را بگیرید و چرا از دیوار باغ بالا میروید؟ و ما کلی خجالت میکشیدیم اما بازهم دست از این هیجان بر نمیداشتیم. بخصوص آنها که دشت خربزه و هندوانه داشتند شاکی بودند. میگفتند شماها  شاخه های ترد بوته های هندوانه را  لگد میکنید و هندوانه هایی که به آن چسبیده اند را خشک میکنید. بیایید ما به هرچقدر میخواهید هندوانه بدهیم. اما کی گوشش بدهکار بود؟ البته بیشتر ما بچه های تهران بی تربیت و بی کلاس این کارها را میکردیم و یکی دوتا از بچه های «مستعد» ده را نیز با خودمان همراه میکردیم.
همه اینها به کنار خر سواری هایمان نیز دنیایی داشت. من عاشق خری بودم که جفتکهای جانانه ای بزند. آن قدیمها در تهران یک کانال تلویزیونی بود به نام «تلویزیون آمریکا» که برای آمریکایی های مقیم تهران برنامه پخش میکرد و در آن برنامه هایی نشان میداند که گاوچرانها سوار گاو یا اسب میشدند و این گاو و اسبها بشدت جفتک میزدند و مسابقه بر سر این بود که کدام گاوچران بیشتر از همه طاقت می آورد و از روی اسب یا گاو سرنگون نمیشود. بار اول که این صحنه را دیدم ده دوازده سال داشتم آنقدر خندیدم که اشک از چشمهایم سرازیر میشد. خلاصه ما هم همین بلا را سر خرهای ده می آوردیم و آنها را با سیخونک وادار به جفتک زدن میکردیم. خر بیچاره گاه آنقدر اذیت میشد که جفتکش میخورد به سقف آسمان. اما برخی الاغها هم بودند که وقتی آنها را سیخونک میکردی کله را بر میگرداند و از زانو و پا گاز میگرفت. لذا مزه اذیت کردن این گونه خرها خیلی بیشتر بود. بعضی خرها دیگر ما را میشناختند و نمیگذاشتند به آنها نزدیک شویم. آنها یا جفتک میانداختند یا مثل سگ چند قدمی دنبالمان میکردند تا گاز بگیرند. خیلی خنده دار بود. اما یک بار الاغه محمد پسرعمویم را از کمر گاز گرفت. جای گاز الاغ دو ردیف دندان روی پوست کمر محمد درست مثل آنکه مهر زده باشی جا انداخته بود و خون مرده شده بود. وقتی جای گازها را دیدم از خنده روده بر شدم.


اینهم خری که کمر محمد پسر عمو را گاز گرفت. 


و اما خراب کردن لانه زنبورها هم عالمی داشت. در یکی از تعطیلات تابستان روز اولی که به ده رسیدم دوستم «علی زینعلی» (علی جاج تقی) را وسط ده دیدم و روبوسی کردیم.  خانواده او چند روزی زودتر آمده بودند. روبوسی و چاق سلامتی کردیم. بمن گفت یک چیز جالبی میخوام نشونت بدم. گفتم چی؟ گفت بیا بریم خونه مون. رفتم خونه آنها که خانه مادربزرگش بود. یادش بخیر. مادر بزرگ مهربانی داشت و همیشه مشغول کشیدن غلیان بود و میگفت سینه ام خرابه و  «کلیش» میزنم اما بازهم کشیدن غلیان را رها نمیکرد. هی میشکید و هی کلیش میزد . koleysh به زبان محلی به معنای سرفه بود. تصور نمیکنم که این کلمه را کسی امروز استفاده کند.
باری، به خانه علی که رسیدم دیوار گلی داخل حیاط را نشانم داد. یک سوراخ زنبور سرخ (زنبور خری) با دو سه نگهبان بسیار چست و چالاک که با بالهای آماده تهدید آمیز به ما نگاه میکردند. حتا زنبورها نیز طرفهای شان را میشناختند. مادربزرگ علی که از حیاط میگذشت اصلا نگاهش هم نمیکردند اما من و علی که وسط حیاط ایستاده بودیم را حسابی می پاییدند. و ما نیز عاشق کشتن زنبور و خراب کردن لانه هایشان در ده و یا اطراف آن بودیم. خیلی هیجان داشت. از هر سه چهار لانه زنبور که خراب میکردیم حتما یک نیش را نوش جان میکردیم. البته زیاد خطرناک نبود چرا که قبل از آنکه زنبور کاملا برسد زهرش را خالی کند روی آن می کوبیدیم و میکشتیمش. جای نیش زنبور کمی بالا می آمد و پس از سه چهار روز میخوابید. در خون مان آنقدر پادزهر تولید میشد که برای همه فصل حتا اگر زنبور با نیش طولانی تری به بدن ما زهر تزریق میکرد به یک روز نمیکشید که محل گزیدگی خوب میشد.
اما این بار قضیه فرق میکرد. روز اول بود و پادزهر خون من هنوز تجدید نشده بود. هرسال اول تابستان این پادزهر با گزش زنبور تجیدید میشد. اما این بار.. هنوز هم وقتی یادش میافتم تنم یک جوری میشه.
خراب کردن لانه زنبورها با کشتن زنبورها آغاز میشد. یک کف دست گل رس به لانه زنبور میکوبیدیم و یک سوراخ کوچک با چوب در آن ایجاد میکردیم که زنبورها یکی یکی بیرون بیایند. بعد حساب شان را با مگس کش میرسیدیم. و من بسیار در این کار تردست شده بودم. تو گویی دارم بیس بال بازی میکنم زنبورها که از سوراخ بیرون می آمدند و به طرف من حمله میکردند را یک به یک ناکار میکردم. مگس کشها را آوردیم. وقتی به لانه زنبور ها نگاه کردیم دیدیم در دسترس مان نیست. از همان پایین یک کهنه به طرف لانه زنبور پرت کردیم. بلافاصله زنبورهای نگهبان مثل جت اف پنج از همانجا شیرجه کردند. البته به صورت فورمیشن. یعنی در کنار هم.  لذا فقط رسیدم یکی از آنها را ناکار کنم. آن یکی خودش را به ابرویم رساند. سخت دستپاچه شدم و هرچه کردم و خواستم با ضربه زدن آنرا جدا کنم نشد. سه چهار ثانیه روی ابرویم فرصت خوبی برای او بود که دق دلی نه تنها رفیقش که همه زنبورهایی که تا آن زمان ناکار کرده بودم روی من در بیاورد. بالاخره موفق شدم زنبور را از ابرویم جدا کنم. بعد با علی به داخل دالان عقب نشینی کردیم. علی رفت الکل آورد و جای نیش را با الکل پاک کرد. از روی تجربه و میزان درد و نوع برآمدگی که لحظه ای بعد اندازه نیش پشه شده بود پی بردم که بد جوری نیش خوردم. به علی گفتم من باید برم خونه. تا به خانه ام برسم پنج دقیقه ای وقت گرفت. در آن پنج دقیقه چشم راستم از ورم زهر بسته شده بود. زیر آفتاب مثل تیر خورده ها دراز کشیدم. یک نوع حساسیتی در من بوجود آمده بود که تا آن زمان سابقه نداشت. برای مدت ده دقیقه تمام تنم مثل جای پشه که نیش زده باشد یا مثل آنها که آبله گرفته اند شد. مدتی گذشت و حالم بهتر شد. تا عصر آنروز ورم نیمی از صورت تا گردن را پوشانده بود. تا سه روز ورم بیشتر و بیشتر میشد. پس از سه روز متوقف شد و شروع کرد به کم شدن. دو هفته طول کشید تا تمامی ورم صورتم بخوابد. این سخت ترین نیش زنبوری بود که در عمرم خوردم. اما این باعث نشد که از نبرد هیجان انگیز با زنبورها چشم بپوشم. وقتی داود پسر عمه ام نیز به ده آمد شدیم سه نفر. داوود یک هفته بعد از من آمد و روز دوم بود که نیش زنبور را نوش جان کرد. پیشانی اش را زده بود و او نیز تقریبا شبیه من شده بود اما نه به سختی من. راه رفتن ما دو نفر کنار یکدیگر باعث خنده بیننده میشد.

در آن نواحی مثل بقیه نواحی ایران چهار نوع زنبور وجود دارد؛ زنبور عسل، زنبور خری، زنبور زرد بزرگ، زنبور زرد کوچک.
زنبور ملکه زرد مشغول خانه سازی. این زنبورها از الیافی مانند کاغذ برای ساختن خانه استفاده میکنند. زنبورهای قرمز که عکس شان را پیدا نکردم خانه هایشان را با گل رس درست میکنند.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

سخت دلتنگ آن دیار هستم

.





  این خانه را پدرم پس از بازنشستگی که از دود تهران به ده فرار کرد ساخت. زمین آن تقریبا هزار متر است و نیمی از آن را یک باغچه تشکیل میدهد. اینجا اتا یکی از اتاقهای محبوب خانه زده یاد پدرم در قلعه حاجی است که در آن کرسی هم میگذاشتند. کرسی برقی ناسیونال که سالها قبل خریده بودیم. تبلیغش را هنوز در تلویزیون بیاد دارم. با وجود بخاری های نفتی قوی پدرم بازهم به کرسی دلبستگی داشت و در ده نیز آنرا بدون غرولند بچه های بزرگتر که دیگر سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند برپا میکرد. فکر میکنم شیرین ترین خاطرات نوه ها و بچه های کوچک فامیل نشستن دور این کرسی  و شنیدن داستانهای شاهنامه پدرم بود. افسوس که این سالها  داشتن چنین خاطراتی از بچه های من دریغ شد و آنها بزرگ شدند بدون آنکه طعم بودن در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ را مانند دیگر بچه های فامیل حس کنند. در بخش جنوبی نیز تنورخانه و انباری و دستشویی
امروز این خانه توسط فرزندان نگهداری میشود و مکانی است برای جمع شدن دور هم. زمین آن حدود هزار متر که نیمی از آن یک باغچه میوه است. سابقا درختان میوه از قبیل انجیر و توت و سیب و گلابی و زرد آلو و آلوی بخارا و انگور بود و همه را مادرم کاشته بود و خود به آن درختان بهترین پیوندها را زده بود. در نتیجه انواع و اقسام آفات نیز در آن یافت میشد بطوری که یک بار که یک سپاهی ترویج که از دوستان من بود وقتی به خانه ما آمد با مشاهده تنوع گیاهی این باغچه با خنده به من گفت این باغچه مادر شما بخاطر تنوع درختانش جان میدهد برای آنکه باغداران را اینجا جمع کنیم و به آنها یکجا آموزش چگونگی مبارزه با هرکدام از این آفات را یاد بدهیم. (با کلیک کردن روی عکسها آنها را بزرگتر ببینید).
درخت توت آن چندین نوع توت میداد و درخت آلوی یا زردآلویی داشت که چندین نوع زردآلو یا میوه میداد. خلاصه هیچ درختی بدون شریک نبود و سه چهار نوع پیوند را با خود حمل میکرد. 

در دهملا یک نانوایی وجود داشت که مثل بقیه نانوایی ها از آرد دولتی استفاده میکرد نان را به قیمت بقیه نقاط ایران یعنی بسیار ارزان در اختیار مردم میگذاشت اما مردم آرد محلی و نان محلی خودشان را ترجیح میدادند که برای شان چند برابر قیمت نان نانوایی تمام میشد. ما نیز در خانه تنوری داشتیم  که هنوز هم فعال است و هر از گاهی که بروبچه ها به ده میروند و هوس میکنند گوهرخانم نانوا و وردستها را خبر میکنند تا تنور را حسابی براه بیاندازند و پس از مدتی عطر نان تازه مشام را نوازش میدهد.
گاه با دراز کردن یک فروند بره و نهادن دل و جگر و قلوه در این نانها بروبچه ها حالی میکنند که ما نیز با تماشای عکسها و فیلمهای این مراسم با آنها در این حال کردن شریک میشویم که از قدیم گفته اند؛ «وصف العیش، نصف العیش».

در این زمستان سرد هوای آنجا باید مطبوع باشد. معمولا یک شب برف می آید و بعد روزها پشت هم همه اش آفتاب دلنوازی برپاست و پیاده روی در کوچه باغها و بیابانها و دشتها لذت دارد.

در بخشهای آینده عکسهای دلنوازی از تنور پر از آتش و دیگ آبگوشت در اینجا خواهم زد.
لینک مطلب در بالاترین که دیگر اهل حال را نیز به دیدن این مطلب دعوت کنید؛

http://balatarin.com/permlink/2010/2/7/1943929


۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

به یاد «کل توسنی»





امروز روز «کل توسنی» است. تصمیم گرفته ام برخی مواقع که عکس مناسب در دستم باشد نام موضوع را به عکس ارتباط دهم و این بار شد «کل توسنی».  کل توسنی نام محلی حشره ای با نام اصلی «سرگین قلتان» در روستاهای این نواحی است. یادم هست که در کودکی این حشره سیاه رنگ را بسیار میگرفتیم و از پشت روی زمین میخواباندیم و طرف با یک «دوپا زمین» یک وارو میزد و از جای بر میخواست. بسیار گردن کلفت و قوی بود و بارهای سنگین را هم که روی پشتش میگذاشتیم حمل میکرد. به نسبت جثه اش مثل آن است که یک انسان یک بار ده تنی را بخواهد حمل کند.. این قدر این حشره قوی است. کل توسنی (کربلایی توسنی - KAL  TOSENI) یا همان نام علمی اصلی فارسی اش «سرگین قلتان» این نام را از این رو گرفته است که همانگونه که در این تصویر می بینید، سرگین حیوانات را روی زمین غلت میدهد و به جایی امن میبرد تا در آن تخم گذاری کند.  هنگام غلتاندن سرگین نیز با گذاشتن دستها به روی زمین و بالانس زدن روی سرگین انجام میشود. بنظرم حیوان نر سرگین را تهیه میکند. به عبارت دیگر تخت خواب را برای طرف جور میکند و.. بعله. احتمالا بر سر اینکه سرگین کدام یک خوشبو تر و مقبول تر باشد ماده ها کلی باید مطالعه کنند.
البته من این صحنه ها را در فیلمهای مستند دیده ام اگرنه به چشمم ندیدم که سرگین غلطان های قلعه حاجی از این کارها بکنند. بنظرم سرگین قلتان های قلعه حاجی متمدن تر از این حرفها باشند و در بیمارستان زایمان کنند و یا هنگام غلتاندن سرگین از دستمال کاغذی حریر استفاده کنند. هاله خانم را یادتان هست؛ «آی خانم .. آی آقا .. دستمال من حریره..».  تصورش را بکنید یکی از این سرگین غلتانها مینی ژوپ میپوشید و با آن لنگهای سیاه تیغ دار بجای هاله میرقصید و میخوند .
نظر به اینکه این حشره را هرگز در تهران ندیده بودم من نیز آنرا با نام کل توسنی میشناختم تا آنکه کارتون «هاچ زنبور عسل» را دیدم. در آن سری کارتون ها بود که در یکی از کارتونها هاچ با یک سرگین غلتان برخور میکند و او را با عنوان «آقا» صدا میکند؛ آقای سرگین غلتان میشه لطفا.. آقای سرگین قلتان من از شما انتظار نداشتم... یا چیزهای از این قبیل. برای من این عبارت بسیار عجیب بود. اما درس خوبی هم بود. عجیب از این نظر که ما هرگز نمیگوییم مثلا؛ «آقای مقنی» یا «آقای آب حوضی» . و حالا میشنیدم که هاچ میگوید «آقای سرگین غلتان». و درسی که گرفتم این بود که مهم این است که انسان از زحمت شرافتمندانه خود نان بخورد و سربار جامعه یا دیگران نباشد. نوع کار مردمان نباید موجبی برای بی احترامی به آنان باشد.  بلکه هرکس که کار میکند انسان شرافتمند و مستحق احترامی است. حتا آقای سرگین قلتان.  بگذریم.

***
خوب.. مثل اینکه کم کم همولایتی ها دارند جمع میشوند و محفلمان گرم میشود.  پیامی گرفتم از آقا مجید که عکسهایی را برایم از آنطرفها قرار است میل کنند و نیز «کویر» صاحب وبلاگ کویر نیز قول ارسال عکس داده اند که تشکر میکنم از هردوی این عزیزان و نیز تشکر از بابت سر زدن دوستان که از وجود این وبلاگ باخبر شده اند و سر میزنند. متاسفانه سالهاست که در ایران نیستم و نمیتوانم آنگونه که دلم میخواهد عکس از آنجاها بگیرم اما چه باک که دوستان خوبی که شما باشید زحمت میکشید و عکس ارسال میکنید. تعداد زیادی عکس در این سالها از عزیزانم در ایران دریافت کرده ام که آنها را نیز بتدریج درج میکنم اما میدانم که کم خواهم آورد.
اگر علاقمند هستید که هم دل تنگ ما را شاد کنید و هم عکسی از شما در اینجا درج شود از عکسهای مناظر اطراف یا برو بچه های قلعه حاجی یا دهات اطراف بفرستید نیز درج خواهم کرد. همچنین عکسهای متنوع از جوی آب و چشمه و قنات گرفته تا موتور آب و دشت خربزه و هنداونه و هندوانه و خربزه بریده سر دشت و باغهای آباد میوه و میوه ها و حتا دیوار خرابه باغ و اگر الاغی به چشم تان خورد (شاید نسلش ور افتاده باشد کسی خبر دارد؟) خلاصه از هرچه دست تان رسید... هاها .. حتا مبالهای قدیمی (مستراح) نیز جالب هستند با آن درهایی که بین شان فاصله بود و در دوران کودکی که از تهران برای تعطیلات به ده می آمدم وقتی به توالت میرفتم یکی از نگرانی هایم این بود که نکند کسی مرا از لای تخته های درب توالتها نگاه کند. آن قدیمها خانه ای ندیدم که درب توالت لامصب اش کیپ بسته باشه و مبال رفتن زهر تنم میشد! چه روزگاری بود. با سطلهایی که از لاستیک مستعمل ماشین درست شده بود و چرخ چاه، از چاه آب میکشیدیم و آفتابه را پر میکردیم. آب چاههای آنجا هم شور بود و هم تلخ و قابل نوشیدن نبود اما برای سایر کارها بسیار مفید بود.

توی باغها و دشتها، وقتی وسط ظهر سکوت کامل برقرار بودصدای ویز ویز مگسهای سبز رنگ و مگسهایی که هلیکوپتر یک جا ثابت می ایستادند با انواع اقسام اندازه ها و رنگها، زنبورها که گه گاه یک دوری دور آدم میزدند به گوشم مثل موسیقی و نوای ویلن بود. در مورد جنگ با «زنبور خری» ها بعدها خواهم نوشت. در ده ما سه نوع زنبور بود. یکی همین زنبورهای قرمز معروف به زنبور خری و دو نوع زنبور زرد رنگ بنام محلی «زنبور زردو» که یکی به اندازه مگس بود و دیگری اندازه خر مگس ولی لاغر تر و خوش قد و بالاتر.
با بچه های ده آبتنی کردن در «چاله بنگ» (آبشارهای کوچک) در میان جوی ها که معروف ترین آنها بین بروبچه های قلعه حاجی چاله بنگ «تقی حاج حسین» بود هم  یادش بخیر. مرد خوش سلیقه و بسیار تمیز و نظیفی بود و دوست نداشت بچه ها در چاله بنگ او آبتنی کنند. میگفت چاله بنگش خراب میشود! اما کی گوشش به این حرفها بدهکار بود.
شاید وقتی صحبت از ده و روستایی میکنیم برای مردمی که در شهر زندگی کرده اند روستا و روستایی بنظر بسیار ساده می آید. البته سادگی به معنای بی شیله پیله بودن و آزار نرساندن به دیگران صدق میکند. اما این سادگی به هیچ روی نباید با کم هوشی یا عدم قدرت تجزیه و تحلیل اشتباه گرفته شود. تصورم بر این است که روستایی امروز به لطف گسترش آموزش و پرورش و  وسایل ارتباط جمعی در اطلاعات عمومی کم از شهری ها نیاورد و حتا بسیار هم بداند. اما آن قدیم ها روستایی بیشتر در دنیای خودش زندگی میکرد. اما در همان دنیای کوچک نیز قدرت تجزیه و تحلیل مسائل و تشخیص نیک و بد را بسیاری بهتر از بسیاری دیگر میدانستند. این گونه نیست که کسی که در شهر زندگی کرده الزاما در تشخیص نیک و بد از روستایی ساده دل قوی تر باشد. نسبت «ساده دلان» روستاها همان است که ساده دلان شهری.
 امروز وقتی به گذشته مینگرم و برخی خاطرات را از خاطر میگذرانم می بینم که در پس آن چهره های ساده چه مردمان بزرگی نهفته بود. بعدها بیشتر به آنها خواهم پرداخت. فعلا از همین زنده یاد «تقی حاج حسین» بگویم که پیرمردی بود با عزت نفس فراوان و علیرغم آنکه فرزندانش توانایی مالی خوبی داشتند اما او هرگز نخواست تغییری در زندگی ساده خود بدهد و همانگونه زیست که عادتش بود.
از آنها که روستا را به طرف تهران ترک کرده بودند و سالها را در تهران زیسته بودند هرگاه به ده میرفتند تفاوتی با بقیه نمیداشتند مگر لباسهای شان که لباسهای ساده شهری بود. اما مثل بقیه در سه راهی محل تجمع ده میایستادند و با بقیه گپ میزدند و گه گاه خربزه یا هندوانه ای هم از هندوانه فروش میخریدند و همانجا پاره میکردند و گاز میزدند و به ما بچه ها نیز سهمی میرسید. همه شان به سهم خود برای آبادی ده مایه میگذاشتند و خرج ساختن حمام و آب انبار جدید را یادم هست که آن قدیم ها از همه اهالی و نیز آنها که در تهران زندگی میکردند جمع کردند. مسجد ده نیز با همت عالی همان مردمان بزرگتر و وسیع تر شد. تا آنکه بالاخره آب لوله کشی و برق و امروز هم شنیده ام گاز نیز به ده رسیده است.
***
تابستانها با بچه های همسن و سال که از تهران می آمدند و نیز بچه های قلعه حاجی دسته هایی را تشکیل میدادیم و با بچه های حداده و گاهی دهملا دست و پنجه نرم میکردیم. البته هرگز برخورد شدیدی پیش نیامد و معمولا به همان شاخ و شانه کشیدن خالی و «دو های علی گلابی» ختم میشد. فقط یک بار داود پسر عمه ام با یکی از بچه های حداده گلاویز شد و ما دوره ایستادیم و هرکدام یار خود را تشویق کردیم. آنها هم کمی یکدیگر را مالاندند و خاک خلی به نبردشان پایان دادند و همه به خانه های مان بازگشتیم. فکر میکنم امروز نزدیک 35 سال باشد که داود را ندیده ام.

لینک مطلب در بالاترین؛

http://balatarin.com/permlink/2010/2/5/1941995