۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

به یاد «کل توسنی»





امروز روز «کل توسنی» است. تصمیم گرفته ام برخی مواقع که عکس مناسب در دستم باشد نام موضوع را به عکس ارتباط دهم و این بار شد «کل توسنی».  کل توسنی نام محلی حشره ای با نام اصلی «سرگین قلتان» در روستاهای این نواحی است. یادم هست که در کودکی این حشره سیاه رنگ را بسیار میگرفتیم و از پشت روی زمین میخواباندیم و طرف با یک «دوپا زمین» یک وارو میزد و از جای بر میخواست. بسیار گردن کلفت و قوی بود و بارهای سنگین را هم که روی پشتش میگذاشتیم حمل میکرد. به نسبت جثه اش مثل آن است که یک انسان یک بار ده تنی را بخواهد حمل کند.. این قدر این حشره قوی است. کل توسنی (کربلایی توسنی - KAL  TOSENI) یا همان نام علمی اصلی فارسی اش «سرگین قلتان» این نام را از این رو گرفته است که همانگونه که در این تصویر می بینید، سرگین حیوانات را روی زمین غلت میدهد و به جایی امن میبرد تا در آن تخم گذاری کند.  هنگام غلتاندن سرگین نیز با گذاشتن دستها به روی زمین و بالانس زدن روی سرگین انجام میشود. بنظرم حیوان نر سرگین را تهیه میکند. به عبارت دیگر تخت خواب را برای طرف جور میکند و.. بعله. احتمالا بر سر اینکه سرگین کدام یک خوشبو تر و مقبول تر باشد ماده ها کلی باید مطالعه کنند.
البته من این صحنه ها را در فیلمهای مستند دیده ام اگرنه به چشمم ندیدم که سرگین غلطان های قلعه حاجی از این کارها بکنند. بنظرم سرگین قلتان های قلعه حاجی متمدن تر از این حرفها باشند و در بیمارستان زایمان کنند و یا هنگام غلتاندن سرگین از دستمال کاغذی حریر استفاده کنند. هاله خانم را یادتان هست؛ «آی خانم .. آی آقا .. دستمال من حریره..».  تصورش را بکنید یکی از این سرگین غلتانها مینی ژوپ میپوشید و با آن لنگهای سیاه تیغ دار بجای هاله میرقصید و میخوند .
نظر به اینکه این حشره را هرگز در تهران ندیده بودم من نیز آنرا با نام کل توسنی میشناختم تا آنکه کارتون «هاچ زنبور عسل» را دیدم. در آن سری کارتون ها بود که در یکی از کارتونها هاچ با یک سرگین غلتان برخور میکند و او را با عنوان «آقا» صدا میکند؛ آقای سرگین غلتان میشه لطفا.. آقای سرگین قلتان من از شما انتظار نداشتم... یا چیزهای از این قبیل. برای من این عبارت بسیار عجیب بود. اما درس خوبی هم بود. عجیب از این نظر که ما هرگز نمیگوییم مثلا؛ «آقای مقنی» یا «آقای آب حوضی» . و حالا میشنیدم که هاچ میگوید «آقای سرگین غلتان». و درسی که گرفتم این بود که مهم این است که انسان از زحمت شرافتمندانه خود نان بخورد و سربار جامعه یا دیگران نباشد. نوع کار مردمان نباید موجبی برای بی احترامی به آنان باشد.  بلکه هرکس که کار میکند انسان شرافتمند و مستحق احترامی است. حتا آقای سرگین قلتان.  بگذریم.

***
خوب.. مثل اینکه کم کم همولایتی ها دارند جمع میشوند و محفلمان گرم میشود.  پیامی گرفتم از آقا مجید که عکسهایی را برایم از آنطرفها قرار است میل کنند و نیز «کویر» صاحب وبلاگ کویر نیز قول ارسال عکس داده اند که تشکر میکنم از هردوی این عزیزان و نیز تشکر از بابت سر زدن دوستان که از وجود این وبلاگ باخبر شده اند و سر میزنند. متاسفانه سالهاست که در ایران نیستم و نمیتوانم آنگونه که دلم میخواهد عکس از آنجاها بگیرم اما چه باک که دوستان خوبی که شما باشید زحمت میکشید و عکس ارسال میکنید. تعداد زیادی عکس در این سالها از عزیزانم در ایران دریافت کرده ام که آنها را نیز بتدریج درج میکنم اما میدانم که کم خواهم آورد.
اگر علاقمند هستید که هم دل تنگ ما را شاد کنید و هم عکسی از شما در اینجا درج شود از عکسهای مناظر اطراف یا برو بچه های قلعه حاجی یا دهات اطراف بفرستید نیز درج خواهم کرد. همچنین عکسهای متنوع از جوی آب و چشمه و قنات گرفته تا موتور آب و دشت خربزه و هنداونه و هندوانه و خربزه بریده سر دشت و باغهای آباد میوه و میوه ها و حتا دیوار خرابه باغ و اگر الاغی به چشم تان خورد (شاید نسلش ور افتاده باشد کسی خبر دارد؟) خلاصه از هرچه دست تان رسید... هاها .. حتا مبالهای قدیمی (مستراح) نیز جالب هستند با آن درهایی که بین شان فاصله بود و در دوران کودکی که از تهران برای تعطیلات به ده می آمدم وقتی به توالت میرفتم یکی از نگرانی هایم این بود که نکند کسی مرا از لای تخته های درب توالتها نگاه کند. آن قدیمها خانه ای ندیدم که درب توالت لامصب اش کیپ بسته باشه و مبال رفتن زهر تنم میشد! چه روزگاری بود. با سطلهایی که از لاستیک مستعمل ماشین درست شده بود و چرخ چاه، از چاه آب میکشیدیم و آفتابه را پر میکردیم. آب چاههای آنجا هم شور بود و هم تلخ و قابل نوشیدن نبود اما برای سایر کارها بسیار مفید بود.

توی باغها و دشتها، وقتی وسط ظهر سکوت کامل برقرار بودصدای ویز ویز مگسهای سبز رنگ و مگسهایی که هلیکوپتر یک جا ثابت می ایستادند با انواع اقسام اندازه ها و رنگها، زنبورها که گه گاه یک دوری دور آدم میزدند به گوشم مثل موسیقی و نوای ویلن بود. در مورد جنگ با «زنبور خری» ها بعدها خواهم نوشت. در ده ما سه نوع زنبور بود. یکی همین زنبورهای قرمز معروف به زنبور خری و دو نوع زنبور زرد رنگ بنام محلی «زنبور زردو» که یکی به اندازه مگس بود و دیگری اندازه خر مگس ولی لاغر تر و خوش قد و بالاتر.
با بچه های ده آبتنی کردن در «چاله بنگ» (آبشارهای کوچک) در میان جوی ها که معروف ترین آنها بین بروبچه های قلعه حاجی چاله بنگ «تقی حاج حسین» بود هم  یادش بخیر. مرد خوش سلیقه و بسیار تمیز و نظیفی بود و دوست نداشت بچه ها در چاله بنگ او آبتنی کنند. میگفت چاله بنگش خراب میشود! اما کی گوشش به این حرفها بدهکار بود.
شاید وقتی صحبت از ده و روستایی میکنیم برای مردمی که در شهر زندگی کرده اند روستا و روستایی بنظر بسیار ساده می آید. البته سادگی به معنای بی شیله پیله بودن و آزار نرساندن به دیگران صدق میکند. اما این سادگی به هیچ روی نباید با کم هوشی یا عدم قدرت تجزیه و تحلیل اشتباه گرفته شود. تصورم بر این است که روستایی امروز به لطف گسترش آموزش و پرورش و  وسایل ارتباط جمعی در اطلاعات عمومی کم از شهری ها نیاورد و حتا بسیار هم بداند. اما آن قدیم ها روستایی بیشتر در دنیای خودش زندگی میکرد. اما در همان دنیای کوچک نیز قدرت تجزیه و تحلیل مسائل و تشخیص نیک و بد را بسیاری بهتر از بسیاری دیگر میدانستند. این گونه نیست که کسی که در شهر زندگی کرده الزاما در تشخیص نیک و بد از روستایی ساده دل قوی تر باشد. نسبت «ساده دلان» روستاها همان است که ساده دلان شهری.
 امروز وقتی به گذشته مینگرم و برخی خاطرات را از خاطر میگذرانم می بینم که در پس آن چهره های ساده چه مردمان بزرگی نهفته بود. بعدها بیشتر به آنها خواهم پرداخت. فعلا از همین زنده یاد «تقی حاج حسین» بگویم که پیرمردی بود با عزت نفس فراوان و علیرغم آنکه فرزندانش توانایی مالی خوبی داشتند اما او هرگز نخواست تغییری در زندگی ساده خود بدهد و همانگونه زیست که عادتش بود.
از آنها که روستا را به طرف تهران ترک کرده بودند و سالها را در تهران زیسته بودند هرگاه به ده میرفتند تفاوتی با بقیه نمیداشتند مگر لباسهای شان که لباسهای ساده شهری بود. اما مثل بقیه در سه راهی محل تجمع ده میایستادند و با بقیه گپ میزدند و گه گاه خربزه یا هندوانه ای هم از هندوانه فروش میخریدند و همانجا پاره میکردند و گاز میزدند و به ما بچه ها نیز سهمی میرسید. همه شان به سهم خود برای آبادی ده مایه میگذاشتند و خرج ساختن حمام و آب انبار جدید را یادم هست که آن قدیم ها از همه اهالی و نیز آنها که در تهران زندگی میکردند جمع کردند. مسجد ده نیز با همت عالی همان مردمان بزرگتر و وسیع تر شد. تا آنکه بالاخره آب لوله کشی و برق و امروز هم شنیده ام گاز نیز به ده رسیده است.
***
تابستانها با بچه های همسن و سال که از تهران می آمدند و نیز بچه های قلعه حاجی دسته هایی را تشکیل میدادیم و با بچه های حداده و گاهی دهملا دست و پنجه نرم میکردیم. البته هرگز برخورد شدیدی پیش نیامد و معمولا به همان شاخ و شانه کشیدن خالی و «دو های علی گلابی» ختم میشد. فقط یک بار داود پسر عمه ام با یکی از بچه های حداده گلاویز شد و ما دوره ایستادیم و هرکدام یار خود را تشویق کردیم. آنها هم کمی یکدیگر را مالاندند و خاک خلی به نبردشان پایان دادند و همه به خانه های مان بازگشتیم. فکر میکنم امروز نزدیک 35 سال باشد که داود را ندیده ام.

لینک مطلب در بالاترین؛

http://balatarin.com/permlink/2010/2/5/1941995

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید