۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

فیلمی که امشب زورکی تماشا کردم

 نمایی از فیلم «عاشق» که سال 86 نمایش داده شد
در اینترنت سایتهای بسیاری هستند که آدم میتونه مستقیم از آنها فیلم نگاه کنه. سایتهایی هم هست که میشود فیلم را دانلود کرد. البته دانلود کردن فیلم غیر قانونی است اما ... کی اهمیت میده؟ 
فیلمهای ایرانی خوبی را اخیرا دیده ام اما تعداد فیلمهای بی منطق و نامربوط با داستانهای مسخره هم کم نیست. یکی اش همین فیلم «عاشق» است. یک تقلید بسیار بسیار ناشیانه از فیلم «آوای موسیقی» که در ایران ده سالی قبل از انقلاب با نام «اشکها و لبخندها» به نمایش در آمد. فیلم اشکها و لبخندها از فیلمهای بیاد ماندنی تاریخ سینما است و من هر سال یک یا دوبار این فیلم را تماشا میکنم. (چند تایی فیلم هست که هر چند وقت یک بار تماشا میکنم که یکی از آنها میتریکس است و دیگری کنتاکت با شرکت جودی فاستر. این اسامی برای شماهایی که به اینترنت می آیید غریبه نیست و مسلما با آنها آشنایی دارید). 

باری، وقتی فیلمهایی مثل فیلم «عاشق» را تماشا میکنم چند احساس به من دست میدهد؛ کفرم در می آید، چندشم میشود، و گاه به شدت خنده ام میگیرد از اینهمه ناشی گری. آخه کارگردانی هم اینقدر ناشیانه؟ فیلمنامه نویس به این کودنی؟ من نه کارگردان هستم و نه فیلم نامه نویس اما نخوردیم نان گندم دیدیدیم دست مردم. در این فیلم یک دختری که دزد هست و شرمی هم از دزدی نداره و در آغاز فیلم نشان داده میشه که قاعدتا نباید اهل محبت و انسانیت باشه بدون مقدمه ای و بدون برخورد احساسی یک دفعه گذشتش گل میکنه و محبتش گل میکنه و قربون صدقه بچه های کسی میره که قرار بوده در خانه او دزدی کند. دقیقا یک تقلید ناشیانه از فیلم اشکها و لبخندها. در فیلم اشکها و لبخندها ما با یک خانواده اهل موزیک در کشور اتریش روبرو هستیم. روند فیلم کاملا منطقی است و بچه ها برای پدرشان و زن بابای آینده شان موزیک خوش آمدید میخوانند. خوب این موزیک خواندن در کشور اتریش یک فرهنگ است. مثل سوئد. بسیاری از مردم با یک یا دو ساز آشنا هستند و بخوبی می نوازند. بسیاری از مردم میتوانند آهنگهای معروف را بخوانند. وقتی میگویم بسیاری از مردم مثلا از هر ده نفر یک یا دو نفر یک سازی را خوب مینوازند. و سوال اینجاست که کدام خانواده ایرانی هست که مثل فیلم «عاشق» بچه هایش ردیف بایستند و آواز بخوانند؟
آخر فیلم هم به تقلید از فیلم فکر میکنم pretty woman  با شرکت ریچارد گیر و جولیا روبرتز بود. صحنه آخر فیلم که ریچارد گیر از پله ها بالا میره که به دختره برسه. بازهم تقلید ناشیانه. ناشیانه از این رو که «کاپیتان» فیلم اشکها و لبخندها با آن خشکی را می بینیم که از دیوار میره بالا برسه به دختره!
و نکته چندش آور حرفهای رد و بدل شده در فیلم یا به اصطلاح «دیالوگ» فیلم است. طرز حرف زدن و اصطلاحاتی که بکار میرود آنقدر لمپنی (سطح پایین و لاتی) است که آدم حالش بهم میخورد. یعنی خانواده ای تحصیلکرده و مرفه، از آنها که به «سطح بالا» معروفند، رفتار موقرانه، طرز صحبت مودبانه همه ی بزرگترها بخصوص پدر، بچه هایی چنین الواط از نظر طرز صحبت برای من عجیب است. البته از نظر دور نداریم که در سی سال گذشته بجز انگشت شماری فیلمساز حرفه ای و تک و توکی فیلم درست و درمان بیشترکارها همه سطح پایین بودند. حتا در تلویزیون هم دیالوگهای لمپنی و لات بازی بسیار است. و این نیست مگر آنکه کارگردان و فیلمنامه نویس که الوات باشند و الوات فکر کنند نتیجه هم این میشود. دلیل دور گرفتن چنین فیلمنامه نویسان و کارگردانان چیزی نیست مگر آنکه آدم حسابی ها نمیتوانند کار کنند و آدمهای سطح پایین از نظر فکری میدان را برای جولان دادن باز می بینند. و تماشاچی هم که چاره ای ندارد بجز اینکه به تماشای آنچه که هست برود. از همه خنده دار تر باز اینکه موزیک های این فیلم جایزه هم گرفته اند! موزیک هایی که سمبل کرده و سرهم کرده اند و به گوش هیچکس هم نرسیده. و این در شرایطی که هنوز که هنوز است پس از 40 سال یا بیشتر موزیکهای فیلم «اشکها و لبخندها» با گوش مردم اهل سینما و تلویزیون در جهان آشناست. حتا شمایی که فیلم اشکها و لبخندها را ندیده اید شاید وقتی آهنگهایش را بشنوید با گوش تان آشنا باشد.

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

مملکت قلعه حاجی و ایالات وابسته

عکس از شادی که جزو عکسهای ده برایم فرستاده بود. اینجا کجاست؟ ده؟ شمال؟
قبل از موضوع پست امروز یک موضوع را یادآوری کنم و آن اینکه دوستان گاهی در بخش اظهار نظر مطالب قبلی یک مطلبی مینویسند که در مطلب روز دیده نمیشود. یعنی من یک مطلبی را مثلا دو هفته قبل یا یک ماه قبل نوشته ام. شما اگر پای آن مطلب اظهار نظر بگذارید، فقط پای همان مطلب می ماند و اگر پای این مطلب یا مطلب قبلی یا سایر مطالب را نگاه کنید اظهار نظر شما دیده نمیشود. من هم فقط بخش اظهار نظر تازه ترین مطلب را نگاه میکنم. لذا دوستان بدانند که قضیه از چه قرار است. راه حل این است که مثلا در مورد مطلب سه هفته قبل نظری دارند آنرا در پای تازه ترین مطلب بنویسند و بگویند که در فلان مطلب در فلان تاریخ که نوشتی به نظر من فلان..
نکته دوم اضافه کردن کلاته ملا و حداده به موضوع وبلاگ است. میدانید که اصلیت مادر من از کلاته ملا است و من نیز مثل بسیاری دیگر از شما فامیلهای بسیاری در کلاته ملا دارم.  به نظر من همه مردم این دهات با هم فامیل هستند. خلاصه فکر کردم نام کلاته ملا را نیز بیاورم. بعد دیدم این وسط فقط حداده مانده گفتیم حالا که همه فامیل هستیم چرا حداده نه؟ محل گپی برای همه قوم و خویشها و همولایتی ها. بالاخره همه شان ایالتی از مملکت قلعه حاجی ما هستند (;
***
خوب. امروز روز یکشنبه است و من امروز هم تعطیل هستم و وقت دارم که بنویسم. اگرچه گفتم که در مورد دلم میخواهم بنویسم اما یادآوری هم کردم که همچنان چنانچه دوستان عکس و مطلب بفرستند به درج آن اقدام خواهم کرد. یا خیلی راحت مثل درگذشت زنده یاد یدالله شمس خودتان در بخش اظهار نظر بنویسید و یا اگر اتفاقی افتاده مثلا جوی آب در جایی سر ریز کرده یک عکسی بگیرید یا جوجه پرنده ای از لانه افتاده و شما ناظر قضیه بوده اید با موبایل تان همانجا عکسی بگیرید و خلاصه اینها همه اخبار زندگی است و مطمئن باشید که جالب خواهد بود. بهرحال از بدشانسی قلعه پایین کوچک ما حادثه زیادی ندارد. شانس نداریم که. نه یه قتلی، غارتی، آدم کشی، هیچی که آدم بنویسد. و این تقصیر این پسرهای بی عرضه است که بجای کارهای خلاف و چاقو کشی و این حرفها دنبال کار و کاسبی و درس هستند. بخشکی شانس.
 اصلا یک چیز دیگر آقا.. یک چیز دیگر... (یاد آقای قاطبه افتادم در یکی از شوهایش)، حرفهای تان را همین پایین در بخش اظهار نظر بنویسید. هرچه به ذهن تان میرسد. مگر اینجا محلی برای گپ نیست؟ خوب اونجا گپ بزنید. چیزی بنظرتان میرسد بنویسید و مطمئن باشید که هرچه بنویسید برای دیگران جالب توجه خواهد بود. پس از چند بار تمرین ملاحظه خواهید کرد که حرف زیادی برای نوشتن پیدا میشود. اگر برای تان سخت است همه اش بر میگردد به اینکه در دوران مدرسه خوب درس انشاء را اهمیت ندادید. اما هیچ کاری ندارد. مثل این است که به مهمانی به خانه کسی رفته اید و کلی حرف دارید. اینجا هم اینجوری هست اما به نوعی دیگر. دست تان هم یواش یواش تند میشود.
***
  کمی در مورد زندگی خودم در اینجا بنویسم. من مشغول درس خواندن هستم در رشته طراحی صنعتی. این رشته مثل قدیم فقط نقشه کشی نیست بلکه امروزه رشته های وسیعی از مهندسی صنایع را دربر میگیرد. بیشتر وظایف مهندسین را کامپیوتر انجام میدهد و این امر دست طراح را برای کشیدن نقشه های قطعات صنعتی باز میکند. این برنامه ها امروز هم در ایران وجود دارند و در بخش خصوصی و نیز آموزشگاههای دولتی یا دانشگاهها و مدارس عالی تدریس میشود. برنامه هایی با نامهایی مثل  CAD, PDMS, INVENTOR, AUTOPLANT  و چند برنامه کامپیوتری دیگر برای بسیاری ایرانیان نامهای آشنایی هستند. توصیه من به آنها که به دنبال آینده بهتری هستند یاد گیری این برنامه هاست. من حتا درسهای تئوری را که نگاه کردم دیدم چیز سختی نیست. مقداری متالوژی (شناخت فلزات و کاربرد آنها)، استحکام ساختمان و بنا و انجام محاسبات همه را میتوان بصورت جزوه تهیه کرد و فرا گرفت و سپس به یک شرکت طراحی صنعتی مراجعه کرد و گفت که میخواهم برای شما مجانی کار کنم تا برنامه ها را بهتر یاد بگیرم. مطمئن باشید که آنها استقبال خواهند کرد و وقتی کار را بدست گرفتید میروید سر معامله. حتما استخدام خواهید شد. به سن و سال هم ربطی ندارد چرا که در این کار به تجربه چندانی نیاز نیست و افراد بیش از یکی دو سال نیاز به تجربه ندارند. بعد تنها می ماند که کارهای یک برنامه جدید را یاد بگیرند. و این برنامه جدید هرسال می آید و یاد گیری آن نیز از یکی دو روز تا یکی دو هفته وقت میبرد. درسهای من حدود یک سال و نیم دیگر تمام میشود و در مجموع دوسال و نیم و صد پوئن دانشگاهی را در بر میگیرد. تخصص من در ساخت پالایشگاههای نفتی و نیز ساخت آزمایشگاههای دارویی خواهد بود که به لحاظ مهندسی تفاوتی با پالایشگاه ندارد. در تولید دارو نیز از لوله ها و تصفیه ها و غربال و صافی ها شبیه پالایشگاه نفت استفاده میشود.
هفته ای دو بار فوتبال بازی میکنم. پنجشنبه شبها و یکشنبه ها ساعت یک. یعنی پس از نوشتن این مطلب باید گازش را بگیرم بروم به سالن فوتبال. فوتبال داخل سالن یا به قولی فوتسال بازی میکنم. از هم بازی هایم میتوانم از رونالدو، رونالدینیو، علی کریمی و محسن خلیلی و یه چندتا از این قبیل یاد کنم که یکشنبه ها را با هم فوتسال بازی میکنیم. بعله دیگه.... ماییم.
***
آکواریوم خانه ما. از بالا فرشته ماهی بنام «جلب خان» که برعکس بسیار هم قاتل است. در پایین برادران مارکس، ببری هایی که چهارتا بودند و یکی شان عمرشان را داد به شما. اون ببری کوچیکه اون عقب هم هفت هشتا بودند که همه عمرشان را داده اند به شما و فقط این کلب اسدالله باقی مانده. عمرش دراز تر باد.

* از دیگر کارهای روزهای یکشنبه رسیدگی به آکورایوم است. من از کودکی به آکواریوم علاقه داشته ام. نمیدانم قبلا در این مورد نوشته ام یانه. یک روز بهمراه پدرم به ساختمان پلاسکوی تهران رفتیم. دوستی داشت بنام آقای نوروزیان که در آنجا مشغولیاتی داشت. آن زمان ساختمان پلاسکوی تهران خیلی معروف و های کلاس بود. بلندی ساختمان و نئونها و حوض های زیبایش در تهران بی جلوه آن زمان بسیار به چشم می آمد. و فکر میکنم تنها آکواریوم فروشی تهران نیز در این ساختمان قرار داشت. بنظرم 5 ساله بودم (حدود سال 1365) یا همین حدود حالا چل پنجاه سال بالا پایین. در آن کودکی مثل بقیه بچه های معمولی عقلم تنها به چشمم اطمینان میکرد و هرچه را که میدیدم باور میکردم. مثلا یک باره نگاه کردم دیدم دم یک ماهی کوچک و قشنگ از یک سنگ بیرون است. بنظرم آمد که دارد تلاش میکند که خود را از سنگ جدا کند. از سنگ حبابهای هوا گه گاه بیرون می آمد. سنگ بنظرم مثل قره قوروت بزرگی می آمد. فکر کردم ماهی را این قره قوروت میزاید. بالاخره ماهی خود را از آن جدا کرد. و بعد توجه ام به ماهی دیگری جلب شد که او هم فقط دمش بیرون بود. دیگر یقین کردم که مادر این ماهی ها آن قره قروت بزرگ است. یکی دو روزی به ترشی آن قره قروت و زایش آن ماهی ها فکر میکردم. اخیرا به این صحنه رویایی فکر کردم. در آن عالم کودکی، من صحنه ای را که ماهی به داخل آن منفذ رفته بود را ندیده بودم. ماهی های همه جای آکورایوم را میجورند و من موقعی چشمم به این ماهی افتاد که دمش بیرون بود و بنظرم آمد که دارد برای بیرون آمدن تقلا میکند و دم تکان میدهد درحالی که برعکس داشت خود را به داخل منفذ فرو میکرد که تکه های مواد غذایی را میک بزند. و آن قره قروت بزرگ هم تکه های آجر ذوب شده بود.
آرزوی داشتن آکواریوم به دل من ماند تا آنکه ازدواج کردم. پس از ازدواج اولین کاری که در خانه ام کردم این بود که خودم با سیلیکون و شیشه یک آکواریوم زیبا ساختم با همه گیاهها و غیره اش. پمپ هوا و ماهی و غیره را نیز خریدم و از تماشایش دوسالی لذت بردم. و رفت تا آمدم سوئد. در سوئد هرگز به صرافت تهیه آکواریوم نیافتادم. تا دو سال قبل. ظرف این آکواریوم را با همه بساطش آماده خریدم و در آن گیاه کاشتم و تزئین کردم. کار زیادی نمیخواهد. روزی دوبار غذا و اگر مهمانی رفتید تا یک هفته هم غذا نخورند طوری نیست. غذاهایی هست که در آکواریوم میاندازید و یک هفته دوام می آورد و ماهی ها خرد خرد از آن میخورند. اخیرا که به یونان رفته بودیم یک سری صدفها و پوشش جانوران دریایی و مرجان و غیره خریدیم آوردیم و من کمد آکواریوم را به صورت زیر در آوردم. سرگمی خوبی است و تماشایش آرامش بخش است. تهیه آکواریوم را به شمایی که نیاز به آرامش دارید توصیه میکنم. در زیر عکسهای دیگری از آکواریوم مرا ببینید.

البته آن سیمها نباید از پشت معلوم باشد. امروز که به آکواریوم رسیدگی کردم یادم رفت سیمها را پشت آکواریوم پنهان کنم. شما هم ندید بگیرید چرا که حالش نیس برم دوباره عسک بگیرم.





۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

پسر کو ندارد نشان از پدر

حکایت «نیمکت» ما! 



سلام به شما دوستان و همولایتی ها. امید که سلامت و برقرا باشید. همانگونه که شاهد هستید اخیرا فعالیت من در این وبلاگ کم شده و همانگونه هم که قبلا گفتم دلیل آن نداشتن سوژه و مطلب در رابطه با موضوع وبلاگ و نیز نداشتن وقت است که این روزها مشغولم. الان هم صبح شنبه و تعطیلات آخر هفته.
اما از طرفی هم می بینم که روزانه عزیزانی نیز که به این وبلاگ خو کرده بودند به اینجا سر میزنند و دست خالی بر میگردند. راستش من از نوشتن کم نمی آورم. بیست و چندسالی میشود که روزنامه نگار غیر حرفه ای هستم و مقالات بسیاری در زمینه های مختلف نوشته ام (ماشالله ما ایرانی ها از اوج فضا تا عمق دریا در مادیات و معنویات صاحبنظریم و کم نمی آوریم!). مساله بر سر «موضوع وبلاگ» است. و من اگر برای دل این چند عزیزی که اینجا سر میزنند بنویسم دیگر نمیشود نام آنرا «وبلاگ قلعه حاجی  دهملا شاهرود» نامید. و اگر من اینجا چیزی بنویسم فقط برای دل شما و خودم، دیر یا زود کسی خواهد آمد و گفت که؛ «آقا... این آقای گودرزی که در موردش نوشته اید با شقایق خانم موضوع وبلاگ چه نسبتی دارند!؟». و من یک اخلاق زشتی دارم که همیشه در مقابل حرف حق ساکت میشوم و پاسخی ندارم.
همانگونه هم که باز از آغاز نوشته بودم هدف من بیشتر گردهم آیی همولایتی ها بود و نیز فعالیت دوستان در این وبلاگ و یا اینکه دوستان وبلاگهای خودشان را راه بیاندازند. حال شاید اهل قلعه اکنون به اینترنت دسترسی نداشته باشند اما بچه های تهران دسترسی بیشتری دارند. پایه گذاری هرچه زودتر این رسم باعث جا افتادن آن میشود و مزایای زیادی دارد.
بهرحال من تا آنجا که کشش اش را داشتم و در چنته ام بود در این مورد انجام دادم و بقیه اش دست بروبچه های قلعه را می بوسد. اگر مطلبی فرستادند اینجا درج میکنم و اگر عکسی دادند درج میکنم و چند خطی مینویسم. اما بهترین کار این است که بروبچه ها خودشان یک وبلاگ ایجاد کنند. دوست مان آقای مجید بنوخو وعده این کار را داده بود امید که دنبال کار را بگیرند. و به محض شروع کار ایشان من در اینجا وبلاگ شان را تبلیغ خواهم کرد تا بشود مرجع اخبار و مسائل قلعه پایین.
و اما اینجا در مورد آینده این وبلاگ دو انتخاب دارم. یکی اینکه همینجوری رهایش کنم که گه گداری که گذار همولایتی ها از این طرف ها می افتد یادی از ما بکنند.  یا اینکه با توجه به ارتباطی که برقرار شده یک جوری آقای گودرزی را با شقایق خانوم جفت و جور کنیم. و راستش من   خیلی به این وصلت خیر تمایل دارم. دلیلش هم اینکه که در این سالها در خارج کشور بسیار از سیاست و جامعه و غیره گفته ام. اما از دلم نگفته ام یا بندرت گفته ام. یعنی دیگر فرصتی و دل و دماغی برای از دل گفتن باقی نمانده بود. اما الان حس میکنم که دلم میخواد از دلم بگم. و آدم از دلش آنجایی میگوید که  همدل هم باشد. و فکر میکنم بهترین مکان برای گپ و همدلی بین اعضای خانواده، آشناها، همولایتی ها و یا همدلانی است که هرچند همولایتی نیستند اما دلشان در خانه ما هست. از راه اینترنت دوستان بسیاری پیدا کرده ام که باهم همدلیم. و این یکی از خوبی های اینترنت است. قدیم ها انسان با محله و فامیل خودش در ارتباط بود و بیش از دوسه همدل و همزبان پیدا نمی کرد. اینترنت دل شما را جهانی میکند و همدلان بسیاری می یابید. و من در میان فارسی زبانان همدلانی یافته ام که هم به وبلاگ سیاسی ام و هم به اینجا سر میزنند.





حالا وقت آن است که به دلم برسم. و اینجا، که همدلانی جمع شده اند، میشود محل گپ ما. مثل همون تنه درختی که آقاجون جلوی خانه مان در ده گذاشته بود. و به قول مادرم مثل غورباغه با زبانش همولایتی ها را شکار و جذب هم صحبتی و گپ میکرد. از قدیم هم گفته اند که «پسر کو ندارد نشان از پدر..».

وبلاگ سیاسی ام را نیز یکسالی میشود که بندرت درش را باز میکنم و یک گردگیری میکنم. خوشبختانه اینترنت هزاران صدا را به میدان آورده است و دیگر آن احساس بدهکاری قدیم را ندارم که تعداد کمی نویسنده در روزنامه ها و مجلات مینوشتند و حس میکردم که باید گوشه ای از کار را بگیرم. امروز نیروی جوان با فکر سازنده و خلاق در میدان است که من از تماشای کارهای آنان لذت میبرم. حس میکنم که وقت استراحت سیاسی من کم کم فرا رسیده است و وقت تماشاست. کاری که از آغاز دلم میخواست بکنم. یعنی به کارهای دیگری بپردازم و سیاست را به آنها که عقلشان از من بیشتر است بسپارم. و هرچه نگاه کردم در این سالها.. واقعا کم یافتم. شاید این سخن را به نخوت و غرور توخالی من نسبت دهید اما... واقعیتی تلخ بود برای من که پس از مطالعات فراوان و تحقیق پی به عوامانه بودن و ناپختگی و تازه کاری الیت سیاسی ایرانی از هر طیفی پی بردم. و پی بردم که تا چه اندازه ما ایرانی ها از ناهنجاری های روحی در رنج هستیم و خود خبر نداریم. این ناهنجاری های  روحی و روانی حتا در الیت سیاسی ما وجود دارد و آنچه که ما را رنج میدهد همین ناهنجاری است. کشور کم درد سر سوئد، و آرامش این کشور حاصل آرامش و تعادل روحی و روانی الیت سیاسی اجتماعی فرهنگی و... آن است.

خوب  تا «دوستان کم تحمل» دوباره میخ و تخته سانسور را روی در و پیکر ما نکوبیده اند برویم سر وقت دل مان. این چند کلمه را هم لازم بود بنویسم که دلایل تغییر موضوع وبلاگ بیشتر درک شود.

بعدا که وقت کنم در نام و موضوع وبلاگ نیز تغییراتی انجام خواهم داد. به عبارتی دربعله برون آقای گودرزی و شقایق خانوم باید این گونه مسائل حل شوند که فردا کسی نیاید ایراد بگیرد.
 ****
و حالا با یک دست گرمی چطورید؟ 

عروس دهکده...! 



عروس دهکده
چرا دلواپسی؟ 
به شهر عشق و نور
به موقع میرسی
قندیل ها آب میشن
سدها رو میشکنن
گلهای رازقی 
جوونه میزنن
با...ز...
***
لینک زیر را کلیک کنید و این مطلب را بخوانید؛
http://www.alikamrani.de/poems/musik/yekrooze%20tazeh.mp3

همیشه وقتی کلمه «دهکده» به گوشم میخورد، یک دهکده در میان کوهها با خانه هایی روستایی و شیروانی دار در ذهنم مجسم میشد. اما خوب.. قلعه پایین ما هم با همه خشکی اش میتونه برای ما دهکده باشه.

و اما «عروس دهکده» که اسمی است که من بر آهنگ «یک روز تازه» گذاشته ام. سالها بود که آنرا نشنیده بودم. این ترانه از شاعر و هنرمند تئاتر بنام «علی کامرانی» است که امروز در خارج از کشور بسر میبرد. او این ترانه را قبل از انقلاب سرود و به کمک آهنگسازانی چون «ناصر چشم آذر» و «پرویز اتابکی» آهنگی بر آن نهاده شد و خواننده ای بنام «نلی» آنرا خواند و من در یک پاییز آنرا برای اولین بار شنیدم و سخت به دلم نشست. نلی هم آن زمان مثل لیلا فروهر از دختران رویایی روح لطیف و نوجوان من بود.فکر میکنم که شنیدن این آهنگ خاطرات زیادی را برای هم نسلان من زنده کند. اگر آهنگ تمام شد در لینک زیر یک دقیقه از ویدیوی این آهنگ را در یوتوب بهمراه نلی ببینید. نلی اولی که آمد و خواننده شد 16 ساله بود. بسیار ساده و دلنشین و ناز بود و همینطور ماند و بعد از انقلاب هم دیگر خبری از او نشد.
 

http://www.youtube.com/watch?v=SbHunamw8rc

خورشيد خانوم که تو دل شب
هزارتا
کنيز دست به سينه داره
غبار مه روشو گرفته
نيگاش کن
انگار که
پا بسته ی بهاره
روی لب تشنگی باغچه

چشم ابر
خدا کنه همش بباره
تا چلچله هاي مهاجر
بگن باز
به باغچه
همین روزا بهاره

درخت کهنه پوش تو نو نوار مي شي
بازم بهار مياد پر برگ و بار مي شي
 تو فکر شب نباش به آفتاب میرسی
رها میشی از این دنیای بی کسی
با...ز...
عروس دهکده، چرا دلواپسی؟
به شهر عشق و نور به موقع میرسی
قندیلها آب میشن، سدها رو میشکنن
گلهای رازقی جوونه میزنن
با....ز....

عمو نوروز هم مثل هر سال
ميادش
نگو نگو که خيلي ديره
کبوتر نقش رو پرده
به بوم
ستاره
دوباره پر مي گيره
قفسها خالي از پرنده
پرازنور
کجا پرنده يي اسيره
سياه پاپتي غربت
بزودي
با نوروز
تو قلب ما مي ميره
عروس پاره پوش چرا دلواپسي
به شهر عشق و نور به موقع مي رسي
به فکر شب نباش به آفتاب میرسی
رها میشی از این تنهایی بی کسی
با...ز...

هواي دهکده دوباره پاک مي شه
ديو سياه دود ديگه هلاک مي شه
گريه بخار مي شه به سقف آسمون
خنده تو چشم ابر بارون مي شه بارون

باز...

درخت کهنه پوش، تو نو نوار میشی
بازم میاد بهار، پر برگ و بار میشی
تو فکر شب نباش، به آفتاب میرسی
رها میشی از این، دنیای بی کسی


۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

فکر فردا را از امروز باید کرد


یکی از مسائلی که مرا سخت نگران میکند عادت به اصراف در میان ما ایرانیان است. اصراف و عدم آینده نگری. 
شاید کسی نزد خود بیاندیشد که؛ ای بابا، من الان صرفه جویی کنم که صد سال دیگه که من نیستم یکی دیگه بی آب نمونه یا هوای تمیز بخواد تنفس کنه؟ 
پاسخ این افراد را من همیشه این گونه داده ام که تو بخشی از درخت زندگی هستی. تو مثل یک برگ به دنیا آمدی که درخت زندگی رشد کند و باز برگ بدهد. یعنی تو را دوباره بزاید. پس خیال نکن که پس از مرگت مرده ای. زندگی تو در زندگی دیگر انسانها جریان دارد.  زندگی تو در فرزندان خودت، در فرزندان برادران و خواهرانت و در فرزندان فامیل دور و نزدیک و سایر انسانهای جهان زندگی ادامه دارد.
این واقعیتی است که همه ما آنرا بطور غریزی قبول داریم. اگرنه.. چرا وقتی کسی به پدرمان فحش میدهد ناراحت میشویم؟ اگر کسی به فرزندمان، به دوست مان، به حتا غریبه ها و دیگر انسان ها توهین کند و یا بد رفتاری کند ما ناراحت میشویم چرا؟ نامش را البته انسانیت میگذاریم. اما واقعیت این است که غریزه ما میداند که ما انسانها همه برگهای زندگی هستیم و همه از یک جنس هستیم و شیره زندگی درخت در رگهای ما جریان دارد. برای همین است که دوست نداریم شاهد باشیم که انسانی به انسان دیگر ظلم میکند حتا اگر این هردو غریبه باشند. ما بخاطر نجات کسانی که ممکن است هرگز در زندگی ندیده باشیم جان خود را به خطر میاندازیم. چرا؟ برای آنکه میخواهیم زندگی را.. زندگی خودمان را نجات بدهیم. 
آسیب رساندن به محیط زیست، و خراب کردن هوا و محیط زیست برای نسل های آینده، خلاف آن روحیه فداکاری برای نجات انسانهاست. به عبارت دیگر تو گویی که داریم با خراب کردن هوا، اصراف منابع، نسلهای آینده، یعنی دیگر انسانها را داریم به یک پرت گاه هول میدهیم. و این رفتار با آن روح زندگی در تضاد است. دست کم میتوان گفت از کسی که محیط زیست را آلوده میکند اگر بپرسیم که آیا از ریختن نفت و روغن موتور ماشین روی زمین شاد میشود خواهد گفت که نه. اگر او خودش حالش را ندارد که فکری به حال آن روغن موتور بکند اما از اینکه دیگری این کار را برایش بکند و این روغن موتور روی زمین نریزد حتما راضی تر و شاد تر خواهد بود. پس این که کسی بگوید که ای بابا صد سال دیگه کی مرده و کی زنده ریشه در رفتار حقیقی همین انسان ندارد. پس بکوشیم که توصیه های محیط زیست را رعایت کنیم که اگر نکنیم به نسلهای آینده، به فرزندان مان، یعنی به خودمان ظلم میکنیم.
؛؛؛
و اما باز گردیم به قضیه اصراف. شنیده ام که امروزه چاههای آب در عمق 120 متری به زمین میرسند. وقتی با برنامه گوگل ارث این چند ده را نگاه میکنم می بینم چندان هم به سبزی زمین اضافه نشده و باغها و کشتزارها نسبت به صد سال قبل چندان تفاوتی نکرده است. اما سطح آب های زیر زمینی چند برابر پایین رفته است. این آب زیرزمینی متعلق به هزاران سال قبل است. با مصرف این آب، آب شور زیر زمین کویر به داخل سفره های آب شیرین رخنه خواهد کرد.
و همه اینها در شرایطی که با همان آب قناتهای 70 سال قبل و بدون استفاده از موتور آب میشد چند برابر این باغها و کشتزارها را بوسیله آبیاری قطره ای آباد کرد. 90 درصد آبی که در آبیاری سنتی به باغها داده میشود یا بخار شده و به آسمان میرود و یا به زمین فرو میرود. با یک حساب سرانگشتی مشخص میشود که مخارج اولیه آبیاری قطره ای در طول زمان خرج خود را در خواهد آورد و زمین های بسیار بیشتری به زیر کشت و باغداری و خواهد رفت و آباد خواهد شد.
دقایقی پیش هم با یکی از دوستان در ده صحبت میکردم میگفت که روش آبیاری کوزه ای را امتحان کرده اند و از نتیجه آن راضی بودند. امیدوارم عکس و تفصیلات پیرامون این روش را دریافت کنم.


 یکی از روشهای آبیاری قطره ای


***
امروز البته هنوز در ایران سوخت ارزان است. بسیار هم ارزان است. این قیمت مصنوعی است و درست نیست. متاسفانه سیستم کمکهای دولتی و سوبسید برای فراورده های مصرفی که از رژیم پیشین آغاز شده بود ناقوس مرگ بسیاری از تولیدات کشاورزی و صنعتی کشور را به صدا در آورد. کشور ایران مواد غذایی و گوشت  و میوه خود را تولید میکرد. واردات گوشت و میوه از خارج دامپروری و باغداری و کشاورزی ما را به نابودی کشاند. مردمی که سیب قندک را با ولع میخوردند و پرتقال شهسوار را به چشم میکشیدند پس از ورود سیب و پرتقال لبنانی دیگر ذائقه شان فراورده وطنی را تحویل نمیگرفت. 


 زیر کرسی و شب چره یلدا. زنده یادان عمو اسماعیل، آقاجون و عمرشان دراز باد علی و احمد کردی
*
چنانچه از آغاز قیمت سوختهای فسیلی یعنی سوختهایی که از نفت خام تهیه میشود به قیمت واقعی خود به مردم عرضه میشد، امروز اینقدر اصراف نمیشد. قدیمها با سی چهل کیلو ذغال و خاکه ذغال گرمای زمستان مردم با کرسی ها تامین میشد. امروز چندین برابر آن انرژی باید صرف گرم کردن خانه هایی بشود که دهها متر مساحت دارند و سقفهای بلند. 
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی، 
که این ره که تو میروی به ترکستان است. 
خبر نمیکند آن روزی که نفت میخواهد تمام شود. یکباره منابع ظرف یک سال پایان می یابد. آنگاه دیگر مردم مجبور خواهند شد که قیمت واقعی اجناس را بپردازند. یعنی بنزین میشود لیتری 1400 تومان. قیمتی که ما در سوئد می پردازیم. قیمت جاده سازی سر به آسمان خواهد زد چرا که باید مواد اولیه یعنی قیر را از کشورهای نفتی دیگر وارد کنند. و کلی بدبختی های دیگر. 
یکی از کشورهای دارای نفت کشور نروژ است که در نزدیکی قطب شمال چاههای نفت در دریا زده و نفت صادر میکند. تو بگو اگر یک ریال از پول فروش نفت را دولت خرج مردم کند. این پولها را دولت در شرکت های خارجی سرمایه گذاری میکند برای نسلهای آینده. مردم نروژ امروز باید مثل مردم سوئد کار بکنند. زن و مرد. مالیات بدهند. از پول مالیات مردم است که خیابانها اسفالت میشود و جاده سازی میشود و بیمارستان میسازند و غیره نه از پول فروش نفت. به این میگویند یک اقتصاد سالم و سازنده و تولید کننده. نه اقتصاد مصرفی مثل کشور ما. فردا روز اگر نفت نروژ تمام شود مردم نروژ کک شان هم نمی گزد اما اگر نفت ایران امروز تمام شود فردایش مردم ما به خاک سیاه خواهند نشست. فکر فردا را از امروز باید کرد.

وقتی این مطلب را نوشتم، با توجه به اخلاق و عادات ما ایرانیان به خودم گفتم الان هرکس مطلب را بخواند خواهد گفت ای بابا.. رفته جای خوش نشسته و دلش خوشه و یاد قدیم کرده میگه لنگش کن. برفرض که جای من خوش و بگویم لنگش کن. اما این حرفها را باید جدی گرفت و لنگش کرد. در همه کشورهای پیشرفته دنیا دارند لنگش میکنند. یعنی محیط زیست شان را حفظ میکنند و از سم های نباتی تا حد امکان استفاده نمیکنند. این مسائل را باید جدی گرفت و با گفتن این که فلانی جای خوش نشسته نمیتوان از کنار آن گذشت. 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

سوئد، کشوری مدرن همراه با معایب اش


 اتاق انتظار درمانگاه. مریض به پرستار متصدی مراجعه کرده و مشکل خود را بازگو میکند. 
در سوئد در هر محله در شهر، یک درمانگاه وجود دارد و هر چند روستا یک درمانگاه دارند. هنگام تصادف یا سایر موارد اورژانس، خوب آمبولانس و پزشک به محل اعزام میشوند. اما اگر مورد اورژانس نباشد، صبح ها از ساعت مثلا 8 تا 10 یا بیشتر وقت تلفن زدن و صحبت با پرستار است. در این صحبت تلفنی فرد از وضعیت خود سخن میگوید و پرستار راهنمایی های لازم را میکند و این برای بیمار مجانی است. مثلا برای سرما خوردگی ساده و سردرد پرستار میگوید که یک قرص مسکن بخور یا کارهایی از این قبیل. از وضع سلامتی میپرسد و اینکه آیا تب دارید یا خیر. صرف تب داشتن نیازی به دیدن دکتر ندارد اما اگر درجه تب بالا بود پرستار میگوید که به درمانگاه بروید. میتوان بدون وقت قبلی هم به درمانگاه رفت اما ممکن است ملاقات با پزشک چند ساعت طول بکشد. معمولا شما را نزد پزشک نمیفرستند مگر آنکه پرستار تشخیص بدهد که نیاز است که پزشک شما را ببیند.
 پرستارها بسیار مهربان هستند. در اینجا با احتیاط و دلسوزی و روی باز و خوش یک پیرزن را روی تخت میخوابانند. مثلا هنگام وضع حمل دو یا سه پرستار دور و بر زائو هستند و دست او را میگیرند و آنچنان دلسوزی میکنند و زائو را ناز میکنند و غیره که گویی بار اول شان است که زائو می بینند. اما اینها بخشی از آموزش شان است. برعکس پرستارهای ایران که خاطرم هست در یک سالن که زائو ها آه و ناله میکردند پرستار داخل شد و به همه تشر زد که؛ «چه خبرتونه؟ ارکستر سمفنی و همنوایی راه انداختین؟».
بارها شده است که ما نزد پزشک رفته ایم و دریغ از یک نسخه برای دارو. به عقیده سیستم پزشکی در سوئد، یک بدن یک انسان ساخته شده که بطور طبیعی در مقابل بیماری ها مقاومت کند و تا حد امکان دارو تجویز نمیکنند. شما حتا اگر به سخت ترین بیماری ها دچار شده و نیاز به سخت ترین جراحی ها داشته باشید تنها همان پول ویزیت اولیه درمانگاه برای دیدار با پرستار را پرداخت میکنید که 80 کرون است. بقیه اش مجانی است. چنانچه فردی آنقدر مریض شود که نیاز به داروی زیاد داشته و پول داروی او از حدود 1800 کرون در یک سال بیشتر شود و یا پول ویزیت دکتر او بیش از 900 کرون در یک سال بشود بقیه اش مجانی خواهد بود. (حقوق یک کارگر بطور متوسط 16000 کرون در ماه است). 
  یک اتاق عمل در سوئد. من یک بار در سوئد بخاطر شانه ام تحت عمل جراحی قرار گرفتم اما هیچ تغییری در وضع شانه ام بوجود نیامد و همچنان آسیب دیده است. البته.. زیاد جدی نیست. کارهایم را انجام میدهم اما برخی کارهای سنگین را نمیتوانم با دست چپ انجام بدهم.
در سوئد پزشک خصوصی نیز هست که ظرف یکی دو روز و یا همان روز به شما وقت میدهند و حق ویزیت آنها حدود 300 تا 500 کرون است. برای ملاقات با پزشک متخصص دولتی با پرداخت همان 80 کرون شاید یک ماه نیز در انتظار بمانید.
در مجموع اما عقیده دارم که پزشکها و جراحان ایرانی بسیار بهتر و ماهر تر از سوئدی ها هستند. جراحان ایرانی هم از سوئدی ها ماهر تر و هم ارزانتر هستند. ایرانیان بسیاری برای چک آپ و غیره از سوئد به ایران میروند. بخصوص خانمها برای جراحی زیبایی ایران را ترجیح میدهند. 
تحصیل در سوئد رایگان است. برای آنکه در مدت تحصیل بتوانید خرج زندگی تان را بدهید به شما وام تحصیلی میدهند اما در پایان ترم باید مدرک قبولی تان را برای دولت بفرستید اگرنه از وام خبری نیست. این وام با بهره 4 درصد پس از دوسال که سر کار رفتید باید پرداخت شود. آنها به حقوق شما نگاه میکنند و حدود دو درصد از حقوق تان را بابت وامی که گرفته بودید از شما کم میکنند. 
 دانشگاه چالمرز در گوتمبرگ سوئد. در این مکان سربسته دانشجویان از برخی کلاسهای مخصوص استفاده میکنند. همچنین بخشهای ورزشی نیز در این سالنها وجود دارد.
 دانشگاه چالمرز یکی از بهترین دانشگاههای دنیاست. در سوئد مدارس عالی بسیاری نیز فعالیت میکنند که بخشی از آنها خصوصی هستند. من در حال حاضر در یکی از این مدارس عالی مشغول هستم و یک سال و نیم دیگر در رشته طراحی صنعتی درسم تمام میشود. 

در سوئد شرکتهای دولتی بسیار کم هستند و آنها هم که دولتی هستند مالکیت شان دولتی است اما مانند بخش خصوصی اداره میشوند. شرکتهای سهامی اقتصاد کشور را بدست دارند اما مدیریت کلان اقتصادی با دولت است. بسیاری از مردم در سوئد پولهایشان را در سهام میگذارند. 
شرکتهایی که شاید نام شان برای شما آشنا باشد؛ ماشین سازی ولوو، ساب، اسکانیا، هواپیماسازی ساب، داروسازی استرا زنیکا، کشتی سازی، تنها چند نام شناخته شده هستند. نامهای شناخته شده بسیار دیگری نیز وجود دارند که حال ردیف کرده همه شان نیست. مثلا هوسکوارنا که نام چرخ خیاطی است در اصل محصول شهری به همین نام در سوئد است. الکترولوکس که یک مارک معروف وسایل خانگی است. 
  چهار محصول مهم از کارخانه «ساب اسکانیا» که عبارتند از اتوموبیل ساب، اتوبوس، کامیون، هواپیمای شکاری و هواپیمای مسافری کوچک. (عکس مربوط به سالها قبل است. امروز محصولات بسیار مدرن تر هستند)

سوئد یکی از مدرن ترین کشورهای جهان است. گاه این را در بدو ورود میتوان متوجه شد. هیچ محل کثیفی در مقابل چشم مثلا در خیابانها تقریبا وجود ندارد. هیچ دیواری نیست که گچ آن ریخته باشد یا خرابه باشد. خیابانها بسیار تمیز و آسفالت هستند. در آمریکا گاه دهها سیم از تیرهای برق آویزان است اما در سوئد بندرت و شاید بطور استثناء چنین صحنه ای دیده شود. همه سیمها و کابل ها از زیر زمین کشیده شده اند. سیستم فاضلآب شهری به بهترین طریق فاضلآب منازل را به بیرون شهر میبرد. این فاضلاب تسویه میشود و سپس راهی رودخانه میشود تا به دریا بریزد. 
در سوئد هم دولت و هم مردم به محیط زیست و زندگی حیوانات بسیار اهمیت میدهند. در مورد هرکدام از اینها که گفتم بسیار میتوان سخن گفت.
 یک خیابان معمولی در یکی از شهرها. محل عبور عابر پیاده و نیز تابلو آن مشخص است. برای همه شرایط تابلوها وجود دارند و نشان میدهند که کدام خیابان اصلی و کدام فرعی و حق تقدم با چه کسی است و از کجا باید رد شد و حد اکثر سرعت چقدر باید باشد.
در سوئد بچه ها قبل از آنکه متعلق به پدر و مادر باشند، متعلق به سوئد هستند. یعنی این دولت و حکومت سوئد است که مسئول سلامت تمامی مردمان و کودکان است. اگر پدر و مادری با بچه ها بدرفتاری کنند و این بدرفتاری تا حدی باشد که از طرف بازرسان ناهنجار تشخیص داده شود، کودک را از پدر و مادر می گیرند. البته معنی این حرف این نیست که اگر شما بچه تان را کتک بزنید یا تشر بزنید فردا بچه را از شما بگیرند اما معنی اش این هست که اگر معلم یا در و همسایه بشنوند که شما عادت به کتک زدن بچه یا بدرفتاری با او را دارید به پلیس گزارش میدهند و پلیس برای تحقیق پیرامون این موضوع با شما دیدار میکند. اگر پلیس یا مسئولان شهرداری با توجه به شواهد و قرائن مطمئن شوند که شما پدر و مادر خوبی برای بچه نیستید بچه را از شما می گیرند و فقط حق دارید در ساعات مخصوصی در هفته یا بنا به نیاز بچه او را ملاقات کنید. 
هیچ معلمی حق ندارد در دبستان یا دبیرستان با بچه ها بد حرف بزند. و همین رویه باعث سوء استفاده بسیاری بچه هایی میشود که در خانه شان پدر و مادر با آنها با خشونت رفتار میکنند و تا این بچه ها به محیط آزاد مدرسه میآیند آتش بسیاری میسوزانند و اذیت میکنند. راستش من با این سیستم سوئد مشکل دارم و عقیده دارم که سوئد باید در این مورد سخت گیری بیشتری کند. بچه ها بسیار احساس آزادی تا حد وقاحت میکنند و از نظر من این امر باعث بسیاری ناهنجاری ها و رفتارهای بد در آینده میشود. بسیاری از بچه های خارجی ها در سوئد در سنین نوجوانی و جوانی دست به کارهای ناشایست و حتا جنایی از قبیل دزدی و زورگیری و آدم کشی نیز میزنند. آنها برای خنده مدرسه ای را آتش میزنند و در همین شهر ما گوتمبرگ در سال سه چهار مدرسه به آتش کشیده میشود و این میلیونها کرون ضرر بدنبال دارد. خلاصه از این یک مورد در سوئد بسیار دلخور هستم و این کار زشت و نیز دزدی هاییکه برخی بزرگسالان مرتکب میشوند تنها موردی است که دلم میخواست سیستم پلیسی ایران در سوئد نیز برقرار می بود و چوب تو آستین چنین بچه ها و بزرگسالانی میکرد.
در سوئد تیم های گانگستری نیز وجود دارند و با سوء استفاده از سیستم قضایی سوئد که همه چیز باید مطابق قانون باشد اقدام به زورگیری از برخی کاسبها میکنند اما بیشتر در زمینه مواد مخدر و دزدی فعال هستند. این ها نکته های منفی در مورد جامعه سوئد بود.
 یک گروه گانگستر سوئدی سوار بر موتور سیکلتهای شان.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

گپی از سوئد


 دریاچه ای در شهر گوتمبرگ سوئد در تابستان

سلام به شما دوستان خوب. امید که سرحال و برقرار باشید. این بار پست جدید وبلاگ چند روزی بیشتر طول کشید دلیل آن هم «بیرون نرفتن بی بی از بی چادری» بود.
هدف من از آغاز شروع این وبلاگ ایجاد یک نقطه همبستگی و همنظری و طرح مسائل ده و مسائل حاشیه آن بود. تو گویی ممکلت قلعه حاجی با انجمنی که دارد و با فعالیتهای اجتماعی که در آن هست نیاز به یک روزنامه نیز دارد که مردمان در آن تبادل نظری بکنند. البته انتظاری نیست که یکی از روستایی ها که سواد خواندن و نوشتن هم بزور دارد نظرش را شخصا برای وبلاگ ارسال کند و یا تلفنی با من تماس بگیرد اما انتظار این بود که شما دوستانی که در آنجا هستید و بهرحال به اینترنت دسترسی دارید و در تهران یا در ده هستید در این موارد فعال تر باشید و نظرات آن روستایی را در اینجا منعکس کنید. شاید این خواسته به نظر عجیب و نامربوط بیاید که ای بابا.. حالا کی به این وبلاگ توجه میکند که بخواهیم آنرا جدی بگیریم. و این دوستان در حال حاضر حق هم دارند. اما این را نیز اطمینان دارم که روزی خواهد رسید که قلعه ما و حتا دهات اطراف وبلاگها و یا سایتهای خودشان را خواهند داشت و به مسائل ده خواهند پرداخت. در این میان سایتها و وبلاگهایی که زودتر آغاز کرده و فعال باشند تاثیرگذار تر خواهند بود. من خیلی دلم میخواهد که خود انجمن ده یک سایت اینترنتی داشته باشد که از اهل ده آنها نیز که در تهران هستند از مسائل ده باخبر باشند و چه بسا بتوانند موثر تر به ده شان کمک کنند. ارتباطات بیشتر خواهد بود و نیز کم کم توجهات به اینترنت جذب خواهد شد. همانگونه که تلفن، ماشین لباسشویی، و گاز به ده آمده، اینترنت هم خواهد آمد و راه اینچنین طی خواهد شد.شرکت نسل تازه در ایینترنت باعث پیشرفت خواهد بود.

***
تا آنجا که بخاطر دارم اهل ده وقت اضافه زیادی داشتند که به دم قلعه جمع شدن میگذشت. میتوان از این وقتها استفاده بیشتری کرد. من قبلا هم روی این موضوع تاکید کرده ام. بازهم تاکید میکنم بلکه دوستان قضیه را جدی تر بگیرند.
یک گروه سه چهار نفره هم کافیست. اینها شروع کنند به کارهای مفید برای ده که به کسی هم آسیبی نرساند. میتوانند از تمیز کردن اطراف ده شروع کنند. شاید اوایل توسط برخی که فهمی از این مسائل ندارند حتا مورد تمسخر هم واقع شوند. اما مهم این است که این افراد تا چه حد برای کار خود ارزش قائل هستند. وقتی اینها کار خود را جدی گرفتند از طرف دیگران نیز مورد احترام واقع میشوند و مطمئنا افراد بیشتری داوطلب خدمات عمومی خواهند شد. روزی دو ساعت هم کافیست. نیازی نیست که از صبح تا شب باشد. 
اینها میتوانند با انجمن ده صحبت کنند شاید بودجه ای حتا از دولت بتوانند بگیرند برای درخت کاری لب جویهای عمومی و یا حتا کشت گیاهان مخصوص دشت که به سبزی محیط کمک کند. بودجه های بسیار زیادی در این کارها هست که میتوان از دولت دریافت کرد.
 از مسجد ده بجز عبادت و عزاداری ها میتوان استفاده های دیگری هم کرد. میتوان یک سیستم اینترنت در مسجد براه انداخت و کلاسهای آموزشی ایجاد کرد و ارتباط نسل تازه ده را با سایر نقاط ایران برقرار کرد. در آینده مشاغل به صورت اینترنتی خواهد بود. مثلا شما ممکن است برای طی دوره ای برای مدتی به یک شهر دیگر بروید اما بقیه تحصیل تان را از طریق اینترنت ادامه بدهید. هم اکنون رشته های دانشگاهی بسیاری در سوئد و فکر میکنم در ایران هم از راه اینترنت مقدور است. در سال چند روزی را دانشجو برای تکمیل کار و ارائه کار به محل دانشگاه میرود. بسیاری هستند که مشاغلی از قبیل برنامه نویسی و غیره دارند که نیازی نیست حتما در محل کار حضور داشته باشند بلکه از خانه کارشان را انجام میدهند و توسط اینترنت به محل کار ارسال میکنند. سروکار داشتن با اینترنت میتواند در آینده نزدیک عده زیادی را به کار مشغول کند. اینترنت امروز البته ممکن است گران باشد اما در واقع این امکان هست که حتا روزی بصورت رایگان در اختیار عموم باشد.
اینترنت محل فعالیتی است که نسل تازه را از درگیر شدن به مواد مخدر از سر بیکاری و غیره باز میدارد.
****
و اما راستش حرفهای من هم ته کشیده و  دیگر عکسی هم از ده ندارم. با توجه به موضوع وبلاگ برای بیشترینه این اهداف حرفی برای گفتن ندارم. از در و دیوار و سوسک و کوه همه را هرچه میدانستم در مورد آن خطه نوشته ام و شما دوستانی که برایم عکس میفرستادید را تا آنجا که حالش را داشتید در این مورد دوشیده ام. میماند صحبت و گپ عمومی تا موضوعات تازه ای باز شود. لذا فعلا تا اطلاع ثانوی و فقط برای آنکه دوستانی هم که سر میزنند دست خالی بر نگردند، میپردازیم به گپ و گفتگو. اما خوب گپ و گفتگو هم امری است که در اینترنت بسیار باحال ترش را میتوان پیدا کرد و اگر بخواهیم همه اش به گپ بگذرد بازهم وبلاگ جذابیت خود را از دست خواهد داد. اگر خودم در آنجا بودم مطمئن باشید که از ترک دیوار گرفته تا برگ در جوی آب افتاده همه برایم موضوع قابل بحث بود اما ... 
بگذریم. حالا که حرفی از ولایت خودمان نداریم کمی از ولایت سوئد برای تان بگویم تا هم گپی زده باشیم و هم سودی برده باشیم.  آنچه را که از اینجا میخواهم برای تان تعریف کنم از این رو قابل بحث است که میتواند ایده دهنده برای آیندگان باشد. و اینکه گونه های دیگر زندگی چگونه است و مردمان دیگر چگونه به زندگی نگاه میکنند. 
سوئد چیزی نزدیک به یک سوم ایران مساحت دارد اما هنوز جزو کشورهای بزرگ دنیا به حساب می آید. بیشتر کشورهای دنیا را کشورهای کوچک تشکیل میدهند. کشورهایی مثل روسیه و کانادا و آمریکا و برزیل و چین و هند بخش های بزرگی از جهان را اشغال کرده اند و این تعداد هنوز به ده کشور هم نرسیده. پس بقیه خاکهای باقیمانده کره زمین باید بین دستکم 150 کشور دیگر تقیسم شود که اگر به مساوات تقسیم شود به هرکدام خاک کوچکی خواهد رسید. با این حساب کشور ما ایران یکی از بزرگترین کشورهای جهان است. من کشورهای لوگزامبورگ و موناکو را دیده ام که این آخری، یعنی موناکو، مساحتی به اندازه مساحت دهملا و قلعه حاجی دارد و در جنوب فرانسه، بین ایتالیا و فرانسه قرار دارد و محل زندگی ثروتمندان است و زیر نظر کشورهای ایتالیا و فرانسه قرار دارد. زبان مردمان آن فرانسوی و ایتالیایی و در آمد آن از توریسم است. 
و اما سوئد.. این کشور تو گویی محل طبیعی زندگی انسانهاست. هرگز احساس نمیکنید که کسی به شما زور گفته و یا بر خلاف میل تان دارند عمل میکنند. و این نعمت بزرگی است. عقده ای در گلوی کسی از این بابت وجود ندارد. 
در سوئد نه پول نفت است و نه سایر درآمدهای اینچنینی. مردم از زن و مرد کار میکنند و از حقوق شان به دولت مالیات میدهند. یعنی اگر یک سوئدی ماهی یک میلیون تومان در آمد دارد، باید 300 هزار تومان آنرا به دولت بدهد. دولت از این پولها برای پرداخت به کارمندان و ارتش و اسفالت کردن خیابان و کمک کردن به پیرها و ساختن مدارس و بیمارستانها و غیره استفاده میکند. این که این پولها چگونه خرج بشود را دولت باید تصمیم بگیرد. عقیده مردم برای چگونگی خرج کردن ین پول مالیات متفاوت است. برای همین هم مردمی که در مورد خرج کردن این پولها یک عقیده نزدیک به هم دارند تشکیل یک حزب را میدهند. اگر این حزب در انتخابات بیشترین رای را آورد، رئیس حزب میشود نخست وزیر و بقیه اعضای دولت نیز از این حزب خواهند بود. این کل قضیه است که به ساده ترین حالتی شرح داده شد. 
  در بالا عکس یک خانم متصدی اداره کاریابی را ملاحظه میکنید. دولت تلاش میکند که افراد بیکار هرچه زودتر کاری دست و پا کنند و یا برای افراد دوره های تحصیلی و یا آموزش عملی تهیه می بیند تا بکاری مشغول شوند.
مردم غیر از اینکه به دولت مالیات میدهند، سالانه دو درصد حقوق شان را برای بیمه بیکاری میپردازند و روزی اگر به دلیلی بیکار شدند، از صندوق بیمه به آنها تقریبا به اندازه حقوق شان پول میدهند تا کار دیگری را پیدا کنند. حالا ممکن است فردا کار پیدا شود و ممکن است تا 5 سال دیگر هم کار پیدا نشود. بهرحال طرف بدون حقوق و خرجی نخواهد ماند.
 در بالا یک اداره کاریابی معمولی را ملاحظه میکنید. در اینترنت رایگان بیکارها به دنبال کار میگردند. شرکتهایی که نیاز به نیروی کار دارند نیازشان را به اداره کاریابی منعکس میکنند تا افراد بیکار بتوانند آنها را پیدا کنند. در هر شهری بسته به تعداد جمعیت تعدادی از این ادارات و مکانها وجود دارد. در شهر ما گوتمبرگ سه چهار تا از اینها هست.
وقتی مردم سی درصد حقوق شان را مالیات میدهند، میتوانند دولت ببرند و دولت بیاورند و این چیز کمی نیست. مردم، از جمله ما ایرانیان مقیم سوئد، با کمال میل این مالیات ها را میدهیم و در کشور زیبا و کم دردسر سوئد زندگی میکنیم. 
هوا البته زمستانها از ایران در مجموع گرم تر است اما تابستانها بارانی و کمتر آفتابی است. برای همین هم مردم سوئد تابستانها یا زمستانها به مسافرت به جاهای آفتابی میروند. مسافرت با تورهای مسافرتی بسیار ارزان است چرا که عده بسیاری به مسافرت میروند و این امر در مجموع به ارزان شدن مسافرتها کمک میکند. 
  ساختمان یک مهد کودک در زمستان. البته همه مهد کودکها اینجوری نیست. میتواند خانه ای در میان خانه ها باشد و یا حتا آپارتمانی در میان آپارتمانها باشد. 

بخشی از پول مالیاتها برای ساختن مدارس و مهد کودکهاست. در یک مهد کودک ممکن است 20 تا 25 بچه دوساله تا 6 ساله باشد. این بچه ها را حدود 5 نفر کارمند نگهداری میکنند. هر کارمندی اگر ماهی 18 هزار کرون حقوق بگیرد فقط حقوق اینها میشود ماهی مثلا 95 هزار کرون. کرایه محل و خرج غذا و غیره هم ماهی 20 هزار کرون، میشود ماهی ده هزار کرون. این مهد کودک ها باید از طرف دولت زیر نظر باشند پس آنجا نیز عده ای کارمند دارد و در مجموع بگوییم ماهی 130 تا 150 هزار کرون فقط خرج مهد کودک این بچه ها است که میشود 
 یک روز عادی در مهد کودک. بچه ها برای انجام یک بازی یا برنامه دور هم نشسته اند.
هر بچه ای تقریبا ماهی 7 هزار کرون برای دولت خرج دارد که از محل مالیاتها پرداخت میشود. پس مالیات شما که بچه ندارید صرف مهد کودک کسانی میشود که بچه دارند. البته با توجه به حقوق والدین، آنها نیز باید خرج مهد کودک را بدهند که مبلغ کمی است. من دو فرزند دارم که هردو در سوئد به مهد کودک رفته اند و ما ماهی 800 کرون برای آنها به مهد کودک میدادیم که مقدار ناچیزی است. درعوض بهترین نگداری بچه، تربیت بچه، غذا، و خلاصه همه چیز از صبح ساعت 8 تا بعد از ظهر ساعت 5 یا 6 به عهده مهد کودک است. بچه ها مهد کودک را بسیار دوست دارند و کارمندان بسیار به بچه داری علاقه دارند. 
 کارمند مهد کودک کودکی را در آغوش دارد. کارمندان همه دوره دیده هستند و تعدادی از آنها لیسانس مهد کودک دارند.
خوب.. فعلا برای امروز کافیست تا بعد که بیشتر به کارکردهای جامعه سوئد بپردازم.


بچه های مهد کودک مطابق برنامه هوا سرد باشد یا گرم، یا باران نم نم ببارد تفاوتی ندارد، باید دو ساعت را در هوای بیرون بگذرانند و بازی کنند.هنگامی که کودکان برای گردش و یا بازی به بیرون از مهد کودک میروند، همه باید دست هم را بگیرند و به دنبال هم در یک صف حرکت کنند. به تن بچه ها پوشش شبرنگ و روشن میکنند که بخصوص به هنگام عبور از خیابان بهتر دیده شوند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

از قلعه بالا تا کلاته ملا



 فصل گیلاس و توت

 گیلاس دهملا. عکس از «محمد شیرمحمدی» برگفته از گوگل ارث
 دیدن این عکس گویای مسائل بسیاری برای کسی مثل من است که سالهاست از ایران بدور هستم. یادم هست که به هنگام نوجوانی یکی دو تابستان را چند روزی به باغ زنده یاد حاج باقر پدر علی حاج محمدی رفتم و در چیدن زردآلو ها و بسته بندی آنها کمک میکردم. از جمله کارهای من ساختن جعبه های چوبی با الوارهای نازک بود. با مشاهده عکس بالا متوجه شدم که آن جعبه های چوبی جای خود را به جعبه های پلاستیکی داده است که امکان استفاده دوباره و یا بازیابی آنها در صنایع پلاستیک وجود دارد. و اینکه گیلاسها را در پلاستیک گذاشته اند نشان از سطح بالای بسته بندی و رعایت استانداردهاست. و البته به قیمت خوبی هم فروش میرود. 
آنگونه که پی برده ام باغهای زردآلو و گیلاس کم کم به باغهای پسته تبدیل میشوند که سود بیشتری دارد. این سود بیشتر و نگهداری راحت تر باغهای پسته امر پنهانی نبود. کلاته ملا آنقدر که باغهای پسته داشت باغهای انگور و زردآلو نداشت و عجیب بود که مثلا قلعه یا دهملا زودتر ترغیب به کاشت درختان پسته نکردند. در مورد زعفران نیز اخیرا پیامهایی آمده بود که نشان میداد کشت زعفران بسیار به صرفه است و قوم و خویشهای ما به این کار مشغولند از جمله آقا مهرداد.. شاه دوماد تازه وارد به جمع ما مرغ و خروسها. 
 در زیر عکسی از کلاته ملا را ملاحظه میکنید.


 کلاته ملا دارای جمعیتی بسیار بیشتر از قلعه حاجی است. فقط قوم و خویشهای مادری من به تنهایی در این ده تعداد زیادی را در بر میگیرد. آنچه که از این ده بیاد دارم جایگاه بنزین جاوید، آسیاب محمد (صادقی؟) پسرخاله مادرم در ورودی ده، کاریز کلاته ملا  است که مظهر آن، یعنی آنجا که آب به سطح می آمد، درست در روبروی خانه محمد پسرخاله. مصطفی پسر محمد هم سن و سال من و رفیق بودیم. هنوز حیات خانه و محل آسیابی که با موتور دیزل کار میکرد را بیاد دارم. بجز این آسیاب، دو یا سه آسیاب هیدرولیک سنتی نیز در دهملا با فشار آب کار میکردند که آرد بسیار نرم و مرغوبی تحویل میدادند. من چند باری در چاه این آسیابها آبتنی کرده ام. ته آن یک سوراخی بود که از آنجا آب با فشار خارج میشد و چنانچه پای آدم آنجا گیر میکرد احتمال خفه شدن زیر آب داشت. البته تصور نمی کنم که ارتفاع سه چهار متر آنچنان فشاری بوجود می آورد که آدم نتواند پایش را رها کند اما خوب.. ما هم هرگز نگذاشتیم کار به آنجاها بکشد.


 درخت توت در کرتای یونان. پس از سالها به درخت توت رسیدم که هنوز نرسیده بود. اگر دقت کنید ملاحظه می کنید که تنه درخت سفید رنگ است. این رنگ سفید از موادی است که به آن میزنند و جنس آن نمیدانم چیست. به بسیاری از درختها این مواد را میزنند که حشرات نتوانند به پوست درخت نفوذ کنند و از آن مهمتر از رفت و آمد مورچه ها بر شاخ و برگهای درختها جلوگیری میشود. حالا چرا از رفت  و آمد مورچه ها جلوگیری شود؟ دلیل آن است که شته هایی که آفت درختها هستند توسط مورچه ها کشت و چوپانی میشوند. اگر مورچه ها نباشند، سایر حشرات نظیر کفش دوزها بسرعت شته ها را میخورند اما مورچه ها به آنها حمله میکنند و آنها را از شته ها دور میکنند. در یک کتاب علوم خواندم که وزن مورچه های روی زمین صد برابر وزن تمامی انسانهاست. خیلی عجیب است.خلاصه این هم روشی برای مبارزه با آفات است که نمیدانم آیا در ایران نیز رواج دارد یا خیر. روشی است بسیار مناسب و بدور از آلودگی های سمپاشی ها. قدیمها یادم هست که درخت انگور را به قول آنجایی ها «می شستند» و منظور سم پاشی بود. این سم ها بسیار خطرناک بودند و تبعات بدی داشتند که بعدها خود را نشان میداد. 
وقتی باغچه را ساختیم مادرم که عشق باغچه بود شروع کرد به پیوند زدن و در این کار استاد شده بود.. در آن باغچه کوچک انواع درختها بود و به هر درختی هم چند نوع میوه پیوند زده بود. در نتیجه انواع و اقسام آفات نیز مهمان بودند. یک روز که یکی از کارمندان کشاورزی به همراه سپاهی ترویج و آبادانی به ده آمده بود میگفت خوب است که برای تعلیم نوع سم و سمپاشی اهالی را به خانه خانم کردی دعوت کنیم چرا که انواع آفات اینجا جمع است. خود من آن زمانها بارها بدون استفاده از ماسک درختهای باغچه مان را سمپاشی کردم. خلاصه اگر می بینید اینجا چرت و پرت مینویسم تبعات همان سمپاشی هاست.
 ***

هیچ میدانستید قلعه پایین ما یک خواهر هم دارد؟ اسمش «قلعه بالا» است. دهی است در جنوب راه شاهرود به سبزه وار.
قلعه بالا- عکس از مجموعه میراث فرهنگی شاهرود در گوگل ارث علیرضا اسلام پناه
 بچه که بودم اسم «قلعه بالا» را شنیده بودم. میگفتند چنین دهی در نزدیکی شاهرود هست. در گوگل ارث که پرسه میزدم وقتی عکسهای مجن را نگاه میکردم به این عکس برخورد کردم.
قابل توجه دوستان که وقتی از موضوعی عکس میگیرند تلاش کنند مثل عکس بالا باشد و مثل من در کنار درخت توت عکس نیاندازند. من اگر میدانستم که از این عکسها میخواهم در اینجا استفاده کنم یک عکس جداگانه میگرفتم که خودم در آن نباشم.  متاسفانه همه عکسهایی که گرفته ام برای خودم بوده و از میان آنها دارم انتخاب میکنم و شما مجبورید چهره شش در چهار ما را نیز در عکسها تحمل کنید. خوشبختانه پس از این دیگر عکسی که مناسب وبلاگ باشد در عکسهایم ندارم.  البته معنای این حرف این نیست که از خودتان عکس نفرستید. چرا.. یک عکس از دور هم جمع شدنهای تان و در حالات طبیعی بیاندازید بسیار هم جالب خواهد بود.

 و دست آخر هم یک ویدیو که از یوتوب پیدا کرده ام اینجا برای تان میگذارم.  از یک پیرزن زبر و زرنگ. نمیدانم از کدام ده است و در کجای ایران قرار دارد اما بسیار احساس نزدیکی به آن میکنم. باید جایی بین تهران و شاهرود باشد. شاید هم دیده باشید. کلیدش گم شده و کلیدساز آورده و از دیوار بالا میرود که در حیاط را باز کند تا کلید ساز به کارش مشغول شود. کلید ساز هم که آدم باذوقی است بلافاصله فهمیده که این صحنه جالب باید باشد و از پیرزن فیلم گرفته است. نکته جالب دیگر مهارت پیرزن و وزن کم اوست که علیرغم پیری از عهده چنین کاری بر می آید. علیرغم یا علی گفتن و یا الله گفتن همراه با ناله اش مشخص است که وضع سلامتش بد نیست.



راستی وبلاگ چند بیننده از آمریکا و آلمان نیز دارد. اگر امکان دارد این دوستان بنویسند که آیا اهل این نواحی هستند یا دل شان نزد اهالی قلعه حاجی گیر کرده سر میزنند.




۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

روستایی مکزیکی




تفاوت زیتون و نفت! 

جاده ای باریک در جزیره کرتا... یا  کرت  krete . در کنار جاده درختهای زیتون را ملاحظه میکنید. زیر درختها توری که به رنگ نارنجی است دیده میشود که قبلا صحبتش را کردم. بقیه تورها سیاه است و معلوم نمیشود. در این کشور که نفت ندارد، مردم خودشان خرج خودشان را در می آورند. زیتونها و پرتقالها را می فروشند و به دولت مالیات میدهند. دولت از این مالیاتها این جاده ها را اسفالت میکند. دولتی که مالیات بگیرد مجبور است که پاسخگو هم باشد و نوکری هم بکند و از پولی که میگیرد خرج مردم نیز بکند. دولتی که از پول نفت یا سایر معادن به مردم پول بدهد، مردم را به نوکری وادار میکند و تنبل بار می آورد.
«رضا» در رستوران هتلی که اقامت داشتیم کار میکرد. او اهل مزار شریف افغانستان است و خانواده اش در نزدیکی مشهد زندگی میکنند. ده سال است که در یونان کار میکند و از اینجا برای خانواده اش پول میفرستد و سالی دو سه بار به آنها سر میزند.   فکر میکنم او بسیار دلش میخواهد که جای یکی از شما در آن ده می بود و بجای کار کردن در مملکت غریب بعنوان شهروند ایران در آنجا در کنار زن و بچه اش زندگی میکرد. ما اولین ایرانیانی بودیم که او پس از دو سال کار کردن در جزیره دیده بود لذا بسیار تحویل گرفت. اینجا شب آخر و پس از صرف دسر پس از شام بود که از او خواستم عکسی به یادگار بیاندازیم. به او گفتم که اصلیتم از شاهرود است و میتواند تابلوی دهملا را قبل از شاهرود در جاده ببیند. گفت که شاید صد بار از آن مسیر رد شده اما این بار دقت خواهد کرد که دهملا را به یاد من تماشا کند. خوش بحالش که از آنجا رد میشود. می بینید که چه دنیای عجیبی داریم؟ چه کسانی حسرت چه چیزهایی را میخورند. شاید در میان شما نیز باشند کسانی که حسرت اینجا را میخورند. پس به داستانی که در پایان این مطلب می آید خوب دقت کنید.
عکس از؟ نمیدانم چه کسی از فامیل نزدیکم برایم این عکس را فرستاد. نام فامیل این همولایتی را فراموش کرده ام. اما برادر حسین رفیقم است. فکر میکنم فامیل نعیمی یا مقیمی داشتند. پسر اصغر یعقوب علی (اغصر یاق ولی). آن زمان بسیار خجالتی بود و شاید هنوز هم باشد. و مشغول کاری است که من دوست دارم؛ هرس درخت ها و رسیدگی به باغ.
  عکس از همان قبلی. اینجا را باید بشناسید. بخصوص جاده ای که آن پایین ادامه دارد. جایی است در نزدیکی دهکده ابر. من آن زمانها نام گردنه خوش ییلاق که در وسط تابستان آدم از خنکی هوای آن تنش به لرزه می افتاد را قبلا شنیده بودم. آن زمان راه آن شنی و ناهموار و به قولی خطرناک هم بود. آنقدر این مناطق را با گوگل ارث تماشا کرده ام که همه مسیرهایش را از بر هستم. پس از آنکه به سوئد آمدم شنیدم که این راه را اسفالت کرده اند و بسیاری مردم از آن گذر میکنند. یکساعت و اندی با ده فاصله دارد و مردمی که امکانش را دارند برای پیک نیک یک روزه نیز به آنجا سر میزنند. جای ما را خالی کنید. وقتی با برنامه گوگل ارث به این منطقه نگاه کردم بارها افسوس خوردم که چرا هنگامی که در ایران بودم یک بارهم ماشین را بر نداشتم راهی این منطقه شوم.  درست در همین سنین زیر که می بینید. باید یک روز ماشین آقاجون را بر میداشتم و با بروبچه های ده نظیر ممدلی ممدوسین و حسین و عزیز و ممد حاج قربانعلی و محمد پسرعمویم و یا علی حاج تقی میزدیم طرفهای خوش ییلاق.
عید سال 1356 یا 55 از راست آقا محسن گل و بلبل، زهرا خانم نازنین، (حسن و حسین و ابی) گل و گلاب. گذاشتم شون توی پرانتز که همه شون در صفت ضرب بشوند. (اگه نگرفتین ریاضی تون ضعیفه). هنوز این کاپشن و شلوار و پیراهن را خوب بیاد دارم. قدم 170 و وزنم 57 کیلو یا کمتر بود. امروز همان قد و وزن 80 (نزن به تخته میخوام رژیم بگیرم). یادی هم از مادرجان کردیم که روحش شاد. 
صحبت رفتگان شد یکی از نکات جالب در جزیره کرتا دیدن مزار و سنگ گورها بود. در زیر یک گورستان عمومی در دهات جزیره را می بینید. وضع مالی مردم زیاد تعریفی نداشت. خانه هایشان به پای خانه های معمولی ایران نمیرسید. شاید از خانه های گلی ده ما بهتر بود اما خانه های آجری ده ما از خانه های روستاهای یونان بهتر بود. آنها که وضع خوبی در شهر داشتند خانه هایی در روستا ها ساخته بودند برای تابستانها. اما آنها که در روستا در میگذشتند، اگر خانه درست و حسابی روی زمین نداشتند اما... خانه آخرت شان باشکوه و زیبا بود. بر بلندی در دامنه یک کوه و چشم اندازی بر کلیسای بزرگ. سنگاه از مرمر و دارای ویترین که گورها خانوادگی هم بودند.
  یونانی ها اگر در زمان حیات شان خانه و زندگی درست و حسابی نداشتند اما خانه آخرت شان را خوب درست میکنند. آدم هوس مردن میکند!! 
گوری که بر آن عکس زن و مرد پیری حضور دارد و خود گویای همه چیز است. 

چه بسا بسیاری این صحنه را تحسین کند. اما مرگ مرگ است هرکجا که باشد و هر لباسی که به آن بپوشانند. پس تا دم هست.. دم غنیمت است. در زیر ما را مشغول دم و باز دم می بینید. برای این دم و بازدم در زیر نور خورشید، من مجبورم که به این سفر بروم اما... شماها همیشه کوک تان برقرار است.دم تان گرم
 خوب.. با دیدن این صحنه ها شاید بسیاری تصور کنند که ما ایرانیان در خارج دم به ساعت مشغول حال کردن هستیم. چنین نیست. در سوئد 90 درصدر مردم کار میکنند. زن و مرد کار میکنند. در سال 30 یا 40 روز مرخصی دارند. از آن سی چهل روز نیز استفاده میکنند تا مثلا خود را به یک روستای ترکیه کنار دریا برسانند و کمی استراحت کنند و آفتاب بگیرند. و این در شرایطی که در سوئد پر است از دریاچه و دریا و جنگل و سرسبزی. اما آفتاب نیست. از نظر من که در سوئد زندگی میکنم مردم قلعه حاجی همواره در حال تعطیلات و آفتاب گرفتن هستند.
یک مورد دیگر؛ هیچ شده تابحال به هم برسید و بهم بگویید؛«چه هوای خوبی؟» یا «چه هوای مطبوعی؟». فکر نمیکنم. میدانید چرا؟ برای آنکه چنین جمله ای در ایران معنی ندارد. همیشه هوا خوب هست. اما در سوئد و شمال اروپاست که این جمله معنا پیدا میکند.
شاید بپرسید پس چرا تو از ایران رفته ای و در آنجا زندگی میکنی. پاسخ اش این است که من تحمل زندگی در ایران جدید را نداشتم و با روحیه آزاده ام جور در نمی آمد. من یا باید در سوئد زندگی میکردم یا در قلعه حاجی. چرا که در سوئد آزادی را حس میکردم و در قلعه حاجی نیز همان شرایطی را میدیدم که قبل از انقلاب بود. قلعه حاجی قبل از انقلاب با پس از انقلاب تفاوتی نکرده بود. اما تهران و سایر محلهای کار را میدانید که چقدر عوض شده بود و این واقعا مرا رنج میداد. از این روی همواره خوشحال بوده ام که در آنجا زندگی نمیکنم.
آنچه که می آید یک واقعیت است و خیال نکنید که دارم قپی «آزادگی» میام. وقتی خواستم ایران را ترک کنم به همسرم پیشنهاد کردم برویم ده زندگی کنیم. با درآمد اندک و همینقدر که زندگی مان بگذرد کافیست. او موافقت نکرد. امروز هنوز هم میتوان در ده یک باغ داشت و محصولش را به شهر صادر کرد و زندگی کرد. میتوان چندتا گوسفند داشت و گوشت را تامین کرد و سبزیجات را نیز در باغچه ای میتوان کاشت. و عصرها نیز دم قلعه نشست یا شب نشینی رفت. آنچه که زندگی را در ده و یا سایرنقاط ایران سخت میکند خرج نیست.. برج است. این که بچه ات فلان لباس را میخواهد و فلان موبایل را میخواهد و فلان بازی کامپیوتری را طلب میکند خرج دارد و شاید نشود با فروش زرد آلو و پسته آنرا فراهم آورد. وقتی من عکسی از جوانهای قلعه دیدم که هرکدام یک موبایل به دست داشتند به همین موضوع فکر میکردم. تامین مخارج همین موبایل ساده نیز برای والدین سخت است. البته امروز شاید این وسیله ارزانتر در دسترس باشد. ولی اگر آدم توقع اش را پایین بیاورد که مجبور نباشد حتما جلوی «مهمان» یا بقیه مردمان در بیاید و زندگی اش را اسیر تجملات برای چشم دیگران نکند، بیشتر ایرانیان میتوانند راحت تر زندگی کنند. درست مثل قدیم ها.
  هنوز هم برای من بهترین نقطه دنیا ده خودمان است. تنها چیزی که نیاز دارم یک خط اینترنت است. اگر یک اینترنت موبایل داشته باشم دلم میخواهد جایی مثل سعد آباد در دامنه کوه را نیز داشته باشم که در هفته یکی دو روز را در آنجا بگذرانم.   دایی داوود من که عمرش دراز باد.. زمانی سعد آباد را خریده بود. او میگفت که از کودکی آرزو داشته که این ملک را بخرد. و بعدها از عهده اداره آن بر نیامد و آنرا فروخت. نکته عجیب این که من نیز از کودکی دلم میخواست که روزی این ملک را در اختیار داشته باشم. امروز نمیدانم چه کسی صاحب این ملک زیبا و بکر است. هرکه هست.. نوش جانش باد.
***
حکایت
يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟مكزيكى: مدت خيلى كمى !آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه !آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو میکده! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن وآبجو خوردن ! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى !آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى !مكزيكى: خب! بعدش چى؟آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشترىها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟آمريكايى: پانزده تا بيست سال !مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره !مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى !با زنت خوش باشى! برى میکده دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!!
حال شاید بهتر بتوان معنی جمع شدن دم قلعه را دریافت. میکده ما همان دم قلعه مان است. حالا آبجو نیست... آب جو که هست! آب خوردن گوارای ده که در لوله ها هست.
***
. صحنه زیر هم میتواند در یونان باشد، هم در قلعه پایین و هم در لس آنجلس و معنایش یکی است.. من همه اش را امتحان کرده ام. وقتی میگوید «برو اونجا که غم نباشه» دیگه نمیگه برو مثلا جزایر قناری یا جنوب اسپانیا یا هند. بلکه میگه «برو اونجا که غم نباشه». و اونجا که غم نباشه بهترین استراحت گاه روح است. و کجا روح آدم بهترین استراحتگاه را دارد؟ از نظر من در میان دوستان و عزیزان و فامیل. و اونجا اگه «بری اونجا که غم نباشه» اونوقت بهت سخت میچسبه. حالا اگر مثل من در دسترس نبود.. به یادشون میرم اونجا که غم نباشه.
بهرحال همانگونه که گفتم، مردم در سوئد حسرت یک روز آفتابی قل پایین را میکشند و برای همین کلی خرج میکنند که چند روزی را در محیطی مثل قل پایین بگذرانند. جایی مثل همین حزیره یونانی که هیچ آش دهنسوزی نیست و والله قل پایین زیر سایه درخت زرد آلو حالش خیلی بیشتره. یک توک پا تا جنگل ابر خود را برسانید کلی حال کرده اید. خوش باشید.

در عکس زیر ماهیگیر روستایی مکزیکی را ملاحظه می فرمایید که ماهی را بدست دارد و دارد کله اش را می کند تا آنرا بنوشد






















کی باشه که بجای صحنه بالا در صحنه پایین مثل آقاجون با رهگذران چای خوش رنگ و طعمی بنوشیم و گپ بزنیم. میدانم که این نیمکت سخت انتظار مرا میکشد. یک  «یاعلی» در جامعه ایران، من خودم را به آن خواهم رساند.



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

یه بوسو از عمه جانم بخوروم


در جاده های روستایی جزیره کرتای یونان

سلام دوستان. دیشب  که به آمار وبلاگ نگاه کردم 38 کلیک داشتیم. و این یعنی احتمالا 38 خانواده از همولایتی ها از مطالب وبلاگ باخبر میشوند. یواش یواش باید سفره ناهار را از این ور وبلاگ تا آنور بیاندازیم. از همان پارچه های نقش دار دراز که توی عروسی ها میاندازند. بعد بعد کاسه ماست و سبزی و نان تازه و پنیر. پس از دقایقی هم پلو گوشت که روش را نثار هم داده اند. چه مزه ای میداد سر دیگ نشستن و استخوانها را چریدن. من هرگز این عادت خوشمزه؛ یعنی استخوان چریدن را ترک نکرده ام. بخصوص وقتی که تهچین داریم. چند وقت یک بار هم یک دنده بریان از فروشگاه تهیه میکنیم و میچریم. این دنده ها چسبیده به راسته هستند و گوشت بسیار لذیذی دارند. گاهی هم دنده های چاق و چله هست که میشه چرید. البته این دنده های چاق و چله دنده گوسفند نیست. دنده گاو هم نیست... اما بسیار لذیذ است و این یکی را امیدوارم خدا به اهلش نصیب کند. دنده ها را از روز با ادویه مخصوص بریان کردن آماده میکنند و چند ساعتی در فر مخصوص میگردد تا آماده شود.
  یک همچه چیزی. این دنده و راسته گوسفند است. چیزی مثل چنجه ولی دو سه ساعتی در حرارت ملایم فر بریان شده. عکس را از اینترنت پیدا کردم.

در عکس بالا هم جاده های بین روستاها را می بینید. و اما چرا گله از میان جاده میگذرد دلیل دارد. در این جزیره نیز در طول زمستان ملایم آن باران زیادی میبارد و سطح جزیره پوشیده از گیاه و درخت است و جان میدهد برای گله داری. اما بیشتر خاک جزیره از دشت و تپه صاحب دارد و همه زیر کشت نارج و پرتقال و لیمو و از همه بیشتر زیتون است. زیتون آنقدر ارزشمند و اقتصادی است که حتا در نقاط دشوار کوه نیز درخت آنرا کاشته اند و زیر آن توری میگذارند که دانه های زیتون که از درخت به زمین میافتد هدر نرود. در کنار جاده نیز این توری ها بسیار دیده میشوند. لذا تنها جایی که برای چرا گوسفندان باقی میماند فاصله بین جاده و این باغات است که چند متر بیشتر نیست. چوپانش هم با وانت به گوسفندان سر میزند و معمولا گوسفندان به امان خدا رهایند. اتوموبیل توریستها با صبر و اشتیاق گله ها را وسط جاده تماشا میکنند. گله بز و بزغاله البته تیز و بز و زرنگ هستند و زود از جاده کنار میکشند. اما امان از بره ها و میش ها. بیخود نیست میگن یارو عین گوسفند سرش را اندخته پایین و میرود. بخصوص در جاده هایی که عبور و مرور کمتر است گوسفندها یا راه مستقیم شان را میروند و یا زیر سایه یک درخت که روی جاده خم شده سر را میاندازند پایین و بدون توجه به ماشینهایی که تک و توک از آنجا رد میشوند در سایه اش حال میکنند. 
 در اینجا عشق چوپانی مان گل کرد و وقت نبود دنبال یک چوبدست راست و درست و حرفه ای بگردیم لذا با یک هیزم کار را به ثمر رسانیدم و یک شعر چوپونی هم بیاد رفیق قدیم مان ممد اسماعیل حاج محمدی خواندیم.
گوسفندها و بزغاله های قل پایین گوشت خوش خوراکی دارند که ناشی از تغزیه آنها از مواد طبیعی است. بخصوص یادم هست که بزغاله هایی که در دامنه کوه میچریدند گوشت شان همانجوری خام خام خوشمزه بود. یا مثلا دل و جگرشان حسابی مزه میداد. اما در سوئد با توجه به علوفه دام که به آنها میدهند و انواع پودرها را نیز به آن اضافه میکنند، جگر و قلوه بوی بدی میدهد. تازه سوئد یکی از بهترین گوشتهای جهان را داراست اما از این بابت به پای شاید تهران برسد اما به پای مملکت قل پایین خیر. در این جزیره نیز گوشتهای خوش خوراک و خوش بویی وجود داشت.

 این هم  اوناسیس کله پز. اسمش را نمیدانستیم برای همین او را اوناسیس نام گذاشتیم. از یونان قدیم اسامی زیادی میدانم اما از یونان جدید بجز دمیس رسوس خواننده و اوناسیس میلیاردر مشهوری که با ژاکلین کندی ازدواج کرد دیگر کسی را نمیشناختم برای همین نیز این رفیق مان شد اوناسیس.
البته اوناسیس کله پز درست نیست و درستش اوناسیس بریونی است چرا که چند کله گوسفند را به سیخ کشیده و روغن میزد و روی آتش ذغال با یک دستگاه میگرداند و بریان میکرد.
صبح حدود ساعت نه بود که از کنار آن رد شدم و چشمم افتاد به منظره کله ها که ردیف شده بودند. خوب نگرفتم قضیه چیست. دنده عقب گرفتم و برگشتم دیدم بع... له. خودشه. کله بریونی بود. آمدیم پایین پرسیدیم کی حاضر میشه گفت سه ساعت دیگه. گفتیم آتشت برقرار بر میگردیم. رفتیم گشتها را در کوهستان زدیم و دو سه ساعت بعد برگشتیم و کله ها آماده بود. اینجا پوست کله را میکنند لذا چیز زیادی دندان آدم را نمیگیرد بجز مقداری گوشت کله و چشم و زبان و مغز. اما واقعا خوشمزه بود. هیچ بوی ناجوری نمیداد چرا که انواع ادویه از قبیل سیر و آویشن و چیزهایی دیگر را مفصل به کله زده بود و من که خیلی خوشم آمد.

جای همه بروبچ را خالی کردم. بخصوص با یک «نوشابه تگری» از همونا که تو دانی...
  و فرصتی هم برای بوییدن درمنه برای چندمین بار.
بوی درمنه هنوز با من هست. نمیدونم چرا یاد عمه نقلی ام .. عمه فاطمه افتادم. یک عکس خوشگل ازش اینجا بگذارم. عمه فاطمه پس از درگذشت شوهرش هم و غم خود را برای بزرگ کردن بچه هایش کرد. نمونه یک زن زحمت کش و کوشا. چیزی که زنهای تنها و بچه دار امروز باید فرا بگیرند. این که قدیمها، یک زن تنها، با کارهای ساده لقمه نانی فراهم می آورد و بچه هایش را از آب و گل در می آورد. بچه ها هم نه توقع موبایل داشتند و نه کامپیوتر و لباسهای آخرین مد.
حالا که یاد عمه فاطمه ام کردم یک عکسی هم از او بگذارم بلکه حالا که سالهاست بچه هاش سر و سامون گرفتن به یکی از خواستگاراش بله را بگه. جوونای خوش تیپ قلعه شما هم به سن و سال عمه جانم نگاه نکنید. تخم ترکه ممد کرد همه قالی کرمان هستند.به قول  همولایتی ها دایی به طبع ات نوگا نکن.

وای که دل میبره عمه جانم با این لبخند. دوران کودکی سه چیز را در دنیا خیلی دوست داشتم؛ خدا، عمه فاطمه، و آش رشته. هرکس عمه فاطمه را دید از قول من یه بوسوش بخوره.

***
*دوستی یاد آوری کرده بودند پنج شنبه همین هفته 23 اردیبهشت ماه مراسم اولین سالگرد وفات اقای حبیب بخشی فرزند رمضان حاج حسین علی در قلعه حاجی برگزار میشود. دوستان اگر دو عکس از دوران کودکی و نیز بزرگسالی و نیز شرح حال مختصری ما نیز یادش را با شمعی زنده نگه خواهیم داشت. 
*راستی از تولدها چه خبر؟ کسی بچه دار شده؟ عکس بچه های خردسال تان را بفرستید.
*دوستی عکس سانسور نشده خواسته بودند که میدانیم که نمیشود و از این عکسها در اینترنت فراوان است مضافا به اینکه تلاشم بر این است که آنچه در اینجا می آید یک ارتباطی با موضوع وبلاگ داشته باشد. اما اگر از تخم ترکه  همولایتی ها از دهملا گرفته تا کلاته ملا و علی آباد کسی خارج کشور زندگی میکنه یک عکس از محل زندگی اش بفرسته ما اینجا بزنیم بقیه هم از حال او باخبر شوند. 
بهرحال برای آنکه پاسخی هم به خواست آن دوست عزیز داده باشیم یکی دوتا از عکسهای بچه ها را در زیر می آورم و نیز از بزرگترها خواهش کردم که رعایت شئونات را به کمک فوتوشاپ بکنند که روی ما را زمین نیانداختند. خیلی این سوئدی ها نازنین هستند. تقریبا تمامی مهمانان این هتل از سوئد آمده بودند.لباسها را با خوشرویی پذیرفتند و ما هم تن شان کردیم. میبخشید که خیاطی مان با فوتوشاپ زیاد جالب نیست.

فعلا اینها را داشته باشید تا فرصتی دیگر... بدرود