۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

روستایی مکزیکی




تفاوت زیتون و نفت! 

جاده ای باریک در جزیره کرتا... یا  کرت  krete . در کنار جاده درختهای زیتون را ملاحظه میکنید. زیر درختها توری که به رنگ نارنجی است دیده میشود که قبلا صحبتش را کردم. بقیه تورها سیاه است و معلوم نمیشود. در این کشور که نفت ندارد، مردم خودشان خرج خودشان را در می آورند. زیتونها و پرتقالها را می فروشند و به دولت مالیات میدهند. دولت از این مالیاتها این جاده ها را اسفالت میکند. دولتی که مالیات بگیرد مجبور است که پاسخگو هم باشد و نوکری هم بکند و از پولی که میگیرد خرج مردم نیز بکند. دولتی که از پول نفت یا سایر معادن به مردم پول بدهد، مردم را به نوکری وادار میکند و تنبل بار می آورد.
«رضا» در رستوران هتلی که اقامت داشتیم کار میکرد. او اهل مزار شریف افغانستان است و خانواده اش در نزدیکی مشهد زندگی میکنند. ده سال است که در یونان کار میکند و از اینجا برای خانواده اش پول میفرستد و سالی دو سه بار به آنها سر میزند.   فکر میکنم او بسیار دلش میخواهد که جای یکی از شما در آن ده می بود و بجای کار کردن در مملکت غریب بعنوان شهروند ایران در آنجا در کنار زن و بچه اش زندگی میکرد. ما اولین ایرانیانی بودیم که او پس از دو سال کار کردن در جزیره دیده بود لذا بسیار تحویل گرفت. اینجا شب آخر و پس از صرف دسر پس از شام بود که از او خواستم عکسی به یادگار بیاندازیم. به او گفتم که اصلیتم از شاهرود است و میتواند تابلوی دهملا را قبل از شاهرود در جاده ببیند. گفت که شاید صد بار از آن مسیر رد شده اما این بار دقت خواهد کرد که دهملا را به یاد من تماشا کند. خوش بحالش که از آنجا رد میشود. می بینید که چه دنیای عجیبی داریم؟ چه کسانی حسرت چه چیزهایی را میخورند. شاید در میان شما نیز باشند کسانی که حسرت اینجا را میخورند. پس به داستانی که در پایان این مطلب می آید خوب دقت کنید.
عکس از؟ نمیدانم چه کسی از فامیل نزدیکم برایم این عکس را فرستاد. نام فامیل این همولایتی را فراموش کرده ام. اما برادر حسین رفیقم است. فکر میکنم فامیل نعیمی یا مقیمی داشتند. پسر اصغر یعقوب علی (اغصر یاق ولی). آن زمان بسیار خجالتی بود و شاید هنوز هم باشد. و مشغول کاری است که من دوست دارم؛ هرس درخت ها و رسیدگی به باغ.
  عکس از همان قبلی. اینجا را باید بشناسید. بخصوص جاده ای که آن پایین ادامه دارد. جایی است در نزدیکی دهکده ابر. من آن زمانها نام گردنه خوش ییلاق که در وسط تابستان آدم از خنکی هوای آن تنش به لرزه می افتاد را قبلا شنیده بودم. آن زمان راه آن شنی و ناهموار و به قولی خطرناک هم بود. آنقدر این مناطق را با گوگل ارث تماشا کرده ام که همه مسیرهایش را از بر هستم. پس از آنکه به سوئد آمدم شنیدم که این راه را اسفالت کرده اند و بسیاری مردم از آن گذر میکنند. یکساعت و اندی با ده فاصله دارد و مردمی که امکانش را دارند برای پیک نیک یک روزه نیز به آنجا سر میزنند. جای ما را خالی کنید. وقتی با برنامه گوگل ارث به این منطقه نگاه کردم بارها افسوس خوردم که چرا هنگامی که در ایران بودم یک بارهم ماشین را بر نداشتم راهی این منطقه شوم.  درست در همین سنین زیر که می بینید. باید یک روز ماشین آقاجون را بر میداشتم و با بروبچه های ده نظیر ممدلی ممدوسین و حسین و عزیز و ممد حاج قربانعلی و محمد پسرعمویم و یا علی حاج تقی میزدیم طرفهای خوش ییلاق.
عید سال 1356 یا 55 از راست آقا محسن گل و بلبل، زهرا خانم نازنین، (حسن و حسین و ابی) گل و گلاب. گذاشتم شون توی پرانتز که همه شون در صفت ضرب بشوند. (اگه نگرفتین ریاضی تون ضعیفه). هنوز این کاپشن و شلوار و پیراهن را خوب بیاد دارم. قدم 170 و وزنم 57 کیلو یا کمتر بود. امروز همان قد و وزن 80 (نزن به تخته میخوام رژیم بگیرم). یادی هم از مادرجان کردیم که روحش شاد. 
صحبت رفتگان شد یکی از نکات جالب در جزیره کرتا دیدن مزار و سنگ گورها بود. در زیر یک گورستان عمومی در دهات جزیره را می بینید. وضع مالی مردم زیاد تعریفی نداشت. خانه هایشان به پای خانه های معمولی ایران نمیرسید. شاید از خانه های گلی ده ما بهتر بود اما خانه های آجری ده ما از خانه های روستاهای یونان بهتر بود. آنها که وضع خوبی در شهر داشتند خانه هایی در روستا ها ساخته بودند برای تابستانها. اما آنها که در روستا در میگذشتند، اگر خانه درست و حسابی روی زمین نداشتند اما... خانه آخرت شان باشکوه و زیبا بود. بر بلندی در دامنه یک کوه و چشم اندازی بر کلیسای بزرگ. سنگاه از مرمر و دارای ویترین که گورها خانوادگی هم بودند.
  یونانی ها اگر در زمان حیات شان خانه و زندگی درست و حسابی نداشتند اما خانه آخرت شان را خوب درست میکنند. آدم هوس مردن میکند!! 
گوری که بر آن عکس زن و مرد پیری حضور دارد و خود گویای همه چیز است. 

چه بسا بسیاری این صحنه را تحسین کند. اما مرگ مرگ است هرکجا که باشد و هر لباسی که به آن بپوشانند. پس تا دم هست.. دم غنیمت است. در زیر ما را مشغول دم و باز دم می بینید. برای این دم و بازدم در زیر نور خورشید، من مجبورم که به این سفر بروم اما... شماها همیشه کوک تان برقرار است.دم تان گرم
 خوب.. با دیدن این صحنه ها شاید بسیاری تصور کنند که ما ایرانیان در خارج دم به ساعت مشغول حال کردن هستیم. چنین نیست. در سوئد 90 درصدر مردم کار میکنند. زن و مرد کار میکنند. در سال 30 یا 40 روز مرخصی دارند. از آن سی چهل روز نیز استفاده میکنند تا مثلا خود را به یک روستای ترکیه کنار دریا برسانند و کمی استراحت کنند و آفتاب بگیرند. و این در شرایطی که در سوئد پر است از دریاچه و دریا و جنگل و سرسبزی. اما آفتاب نیست. از نظر من که در سوئد زندگی میکنم مردم قلعه حاجی همواره در حال تعطیلات و آفتاب گرفتن هستند.
یک مورد دیگر؛ هیچ شده تابحال به هم برسید و بهم بگویید؛«چه هوای خوبی؟» یا «چه هوای مطبوعی؟». فکر نمیکنم. میدانید چرا؟ برای آنکه چنین جمله ای در ایران معنی ندارد. همیشه هوا خوب هست. اما در سوئد و شمال اروپاست که این جمله معنا پیدا میکند.
شاید بپرسید پس چرا تو از ایران رفته ای و در آنجا زندگی میکنی. پاسخ اش این است که من تحمل زندگی در ایران جدید را نداشتم و با روحیه آزاده ام جور در نمی آمد. من یا باید در سوئد زندگی میکردم یا در قلعه حاجی. چرا که در سوئد آزادی را حس میکردم و در قلعه حاجی نیز همان شرایطی را میدیدم که قبل از انقلاب بود. قلعه حاجی قبل از انقلاب با پس از انقلاب تفاوتی نکرده بود. اما تهران و سایر محلهای کار را میدانید که چقدر عوض شده بود و این واقعا مرا رنج میداد. از این روی همواره خوشحال بوده ام که در آنجا زندگی نمیکنم.
آنچه که می آید یک واقعیت است و خیال نکنید که دارم قپی «آزادگی» میام. وقتی خواستم ایران را ترک کنم به همسرم پیشنهاد کردم برویم ده زندگی کنیم. با درآمد اندک و همینقدر که زندگی مان بگذرد کافیست. او موافقت نکرد. امروز هنوز هم میتوان در ده یک باغ داشت و محصولش را به شهر صادر کرد و زندگی کرد. میتوان چندتا گوسفند داشت و گوشت را تامین کرد و سبزیجات را نیز در باغچه ای میتوان کاشت. و عصرها نیز دم قلعه نشست یا شب نشینی رفت. آنچه که زندگی را در ده و یا سایرنقاط ایران سخت میکند خرج نیست.. برج است. این که بچه ات فلان لباس را میخواهد و فلان موبایل را میخواهد و فلان بازی کامپیوتری را طلب میکند خرج دارد و شاید نشود با فروش زرد آلو و پسته آنرا فراهم آورد. وقتی من عکسی از جوانهای قلعه دیدم که هرکدام یک موبایل به دست داشتند به همین موضوع فکر میکردم. تامین مخارج همین موبایل ساده نیز برای والدین سخت است. البته امروز شاید این وسیله ارزانتر در دسترس باشد. ولی اگر آدم توقع اش را پایین بیاورد که مجبور نباشد حتما جلوی «مهمان» یا بقیه مردمان در بیاید و زندگی اش را اسیر تجملات برای چشم دیگران نکند، بیشتر ایرانیان میتوانند راحت تر زندگی کنند. درست مثل قدیم ها.
  هنوز هم برای من بهترین نقطه دنیا ده خودمان است. تنها چیزی که نیاز دارم یک خط اینترنت است. اگر یک اینترنت موبایل داشته باشم دلم میخواهد جایی مثل سعد آباد در دامنه کوه را نیز داشته باشم که در هفته یکی دو روز را در آنجا بگذرانم.   دایی داوود من که عمرش دراز باد.. زمانی سعد آباد را خریده بود. او میگفت که از کودکی آرزو داشته که این ملک را بخرد. و بعدها از عهده اداره آن بر نیامد و آنرا فروخت. نکته عجیب این که من نیز از کودکی دلم میخواست که روزی این ملک را در اختیار داشته باشم. امروز نمیدانم چه کسی صاحب این ملک زیبا و بکر است. هرکه هست.. نوش جانش باد.
***
حکایت
يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟مكزيكى: مدت خيلى كمى !آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه !آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو میکده! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن وآبجو خوردن ! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى !آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى !مكزيكى: خب! بعدش چى؟آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشترىها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟آمريكايى: پانزده تا بيست سال !مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره !مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى !با زنت خوش باشى! برى میکده دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!!
حال شاید بهتر بتوان معنی جمع شدن دم قلعه را دریافت. میکده ما همان دم قلعه مان است. حالا آبجو نیست... آب جو که هست! آب خوردن گوارای ده که در لوله ها هست.
***
. صحنه زیر هم میتواند در یونان باشد، هم در قلعه پایین و هم در لس آنجلس و معنایش یکی است.. من همه اش را امتحان کرده ام. وقتی میگوید «برو اونجا که غم نباشه» دیگه نمیگه برو مثلا جزایر قناری یا جنوب اسپانیا یا هند. بلکه میگه «برو اونجا که غم نباشه». و اونجا که غم نباشه بهترین استراحت گاه روح است. و کجا روح آدم بهترین استراحتگاه را دارد؟ از نظر من در میان دوستان و عزیزان و فامیل. و اونجا اگه «بری اونجا که غم نباشه» اونوقت بهت سخت میچسبه. حالا اگر مثل من در دسترس نبود.. به یادشون میرم اونجا که غم نباشه.
بهرحال همانگونه که گفتم، مردم در سوئد حسرت یک روز آفتابی قل پایین را میکشند و برای همین کلی خرج میکنند که چند روزی را در محیطی مثل قل پایین بگذرانند. جایی مثل همین حزیره یونانی که هیچ آش دهنسوزی نیست و والله قل پایین زیر سایه درخت زرد آلو حالش خیلی بیشتره. یک توک پا تا جنگل ابر خود را برسانید کلی حال کرده اید. خوش باشید.

در عکس زیر ماهیگیر روستایی مکزیکی را ملاحظه می فرمایید که ماهی را بدست دارد و دارد کله اش را می کند تا آنرا بنوشد






















کی باشه که بجای صحنه بالا در صحنه پایین مثل آقاجون با رهگذران چای خوش رنگ و طعمی بنوشیم و گپ بزنیم. میدانم که این نیمکت سخت انتظار مرا میکشد. یک  «یاعلی» در جامعه ایران، من خودم را به آن خواهم رساند.



۶ نظر:

  1. محسن عزیزم انسان به امید زنده است ومیدانم ان روز خواهد رسید که دوباره مثل گذشته ها در منزل پدری دور هم جمع بشویم وامدن تو را جشن بگیریم عکس زیبایی که از مادر و پسرانش گذاشته بودی بسیار زیباست چقدر خوش میگذشت ان روزها همیشه مادر و اقاجون چقدر خوشحال بودند وقتی بچه ها میامدند و دور هم جمع میشدیم اکثر مردم ما قدر ان چیزی که دارند را نمیدانند قدر با هم بودن و در کشوری خوش اب و هوا زندگی کردن .امید که مسافرت یونان به شما و سارای عزیز خوش گذشته باشد در عکس بالا اقای محمود عنبری است و ایشان مثل سایر همولایتیها بسیار انسان نیکی هستند = قربانت منیژه

    پاسخحذف
  2. محسن. منیژه عزیز امید که روزی همه دور هم جمع بشویم. بله محمود عنبری برادر حسین عنبری. چقدر چهره ها تغییر کرده است.

    پاسخحذف
  3. moteasefane jangale abr monhaserbe fardtarin jangale bastaniye donya ke hata az jangale sekoyaye amrika niz ghadimitar mibashad va yadegar doreye zhorasik va sarshar az gonne haye giahiye nayab dar sarasare donyast be khatere hers o az tama e pool va ahriman maneshiye edeii.... dar shorofe nabodist ba tasvibe namayandegane majles va ba vojoode eteraze nahad haye mohote zisty jadeyee bar in jangal misazand ke hamantor ke naboodi ra baraye daryacheye orumiye dar pey dasht baraye jangale ziba va royayiye abr niz...ba in vojod az hameye iraniyane pak nahad be vizhe boomiane in mahale ziba entezare moghavemat miravad ta az in zayeye e jobran napzir jelogiri shavad.

    پاسخحذف
  4. ریحانه خانم ازتون خواهش میکنم که نظرات خود را به فارسی بنویسید چون خواندن حروف لاتین برای همه مقدور نمیباشد

    پاسخحذف
  5. محسن- ریحانه گرامی حق با شماست و متاسفانه جگلهای وسیع ایران به علت بی توجه در صد سال گذشته واپس رفته اند. آخرین ببر ایران حدود 55 سال قبل و آخرین شیرهای ایرانی نیز حدود 120 سال قبل دیده شده اند. شیرهای ایران پیرامون دریاچه هامون و بختگان زندگی میکردند و از خوکهای وحشی و سایر حیوانات تغذیه میکردند. در گذشته گویا ایران سبز تر از امروز بوده و نقش شیر در بسیاری از نقاشی ها و سنگ تراشی ها دیده میشود. ضمنا بنظر میرسد که نظرات شما طرفدار دارد که خواسته اند که با حروف فارسی بنویسید. و شماکه وبلاگ هم دارید دیگه ناخن خشکی نکنید D:

    پاسخحذف
  6. دکتر بهناز آخوندی۷ تیر ۱۳۸۹ ساعت ۱۲:۵۸

    سلام آقای کردی، وقتتون به خیر .من یکی از نوه های خالتون هستم. شاید منو به یاد نداشته باشید.وقتی از ایران رفتید،نوجوان بودم.خداوند روح خاله زهرا و عمو کردی را شاد کند. من هم مثل شما خیلی دلتنگ شاهرود می شوم.با این که تهران زندگی میکنم، کم تر می توانم به آنجا بروم.از دیدن وبلاگتون خیلی خوشحال شدم.براتون آرزوی سلامت و موفقیت روز افزون دارم.
    پایدار باشید. دکتر بهناز آخوندی(فرزنداسماعیل)

    پاسخحذف

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید