۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

جای ما آنجا خالی جای شما هم اینجا خالی


 عکسها همچنان از مژگان




خانمی در حال صرف «النگور» در منطقه قطری نزدیک شاهرود.
من و منیژه که بچه بودیم پول توجیبی روزی یک قرون میگرفتیم. با یک قرون میشد خیلی چیزها خرید؛
2 تا آب نبات کشی از قرار هر آب نبات کشی ده شاهی. ( در اصل 50 دیناری بود ما میگفتیم ده شی. یک قرون یا یک قران هم صد دینار بود که روی آن سکه ها نوشته بود صد دینار و 50 دینار).
باری با یک ریال یا یک قران که میشد دوتا ده شاهی، میشد دوتا آب نبات کشی، یا یک آب نبات چوبی، یا یک آب نباد دراز رنگی که مثل مداد چند رنگ بود و اسمش یادم رفته یا مقداری نان قندی، یا یک آلاسکا (کیم بستنی) یا دوتا آلاسکای یخی، یا مقداری لواشک و یا دوتا گوشفیل و یا یک سیخ جگر و یا دو سیخ جگر سفید و خلاصه خیلی چیزها میشد با یک قرون خرید. میشد بنده ای را خرید و آزاد کرد.. بعله.
خلاصه النگور هم شبیه همون آب نبات کشی ما بود اما از نوع «آبگوشت بی گوشت اش». یعنی النگور شیرینی آب نبات کشی را نداشت. این آب نبات کشی دندان شیری کودکان بسیاری را کشید. طوری بود که وقتی دندانها را در آن فرو میکردید بزور میتوانستید بیرون بکشید و اگر دندانی لق بود احتمالا در آن گیر میکرد.
النگور جهت آنان که نمیدانند؛ شیره درخت زردآلود بود که از تنه درخت گاهی بیرون میزد و بسیار شبیه آب نبات کشی بود.
نمیدانم این خانم «فند» کار را بلدند یا نه بهرحال گویا خیلی دارند زحمت میکشند درحالی که ما که بچه بودیم النگور را گاه با دندان از درخت میکندیم. جای شکرش باقی است که خود درخت را نمی کرچیدیم.










 بازهم درختهایی که تنها مانده اند. حیف.
راستی. نمیدانم قبلا نوشته ام یا نه اما با آمدن زلزله اخیر در منطقه طرود به فکر افتادم بار دیگر بنویسم.
این کهنه ده و نیز آن قلعه دهملا.. همینجوری نباید باشد که اینها را مردم رها کرده باشند و رفته باشند ده دیگری ساخته باشند.
احتمال حمله بیگانگان و خراب کردن این دهات درست نمیتواند باشد چرا که حتا آتش زدن این دهات باعث تخریب خانه ها نمیشود بلکه برعکس باعث استحکام بیشتر آنها میشود. خراب کردن آن خانه ها نیز چیزی بجز زحمت برای حمله کنندگان نمیداشته.
پایین آمدن آب قنات ها نیز ممکن است که باغهایی را خشک کرده باشد اما ربطی به خانه ها نمیتواند داشته باشد. رها کردن خانه ها آب قنات را بیشتر نمیکند.
مهمترین احتمالی که من میدهم زلزله است. زلزله آنچنان این ده و نیز قلعه دهملا را آسیب زده است که دیگر صرف نمیکرده که  آنرا از مخروبه ها خالی و دوباره بنا کنند بلکه بجای آن رفتند کمی بالاتر یا پایین تر خانه و کاشانه ساخته اند تا دیگر زحمت بیرون کشیدن مخروبه ها را نداشته باشند.




هواپیمای شکاری اف شانزده متعلق به دانمارک.


دیروز رفته بودیم به یک نمایش هوایی بین المللی که در شهر ما برگزار شده بود. جای شما بخصوص جای داش حسین خالی بسیار لذت بردیم و گفتم شما را نیز در این لذت شریک کنم.
هواپیمایی را که در عکس ملاحظه میفرمایید شکاری بمب افکن F-16  است که قرار بود سی سال پیش ایران از آمریکا خریداری کند. متاسفانه این معامله انجام نگرفت و ما از داشتن این هواپیمای بسیار عالی محروم شده ایم. در خوبی این هواپیما همین بس که عمر خدمت بسیاری از هواپیماها یک یا حد اکثر دو دهه است اما این هواپیما پس از بیش از سه دهه همچنان بعنوان هواپیمایی مدرن و امروزین مطرح است. آنقدر دلم به این هواپیما چسبید که بناچار دست کردم توی جیبم دیدم یخورده پول خورد داشتم دادم خریدمش. مسئولان نمایشگاه هوایی وقتی دیدند که ما اینقدر دست و دلبازیم اونها هم کلاس گذاشتند و گفتند همه طیاره های خونوادگی ات رو میگذاریم اینجا مردم ببینند و به قولشون هم عمل کردند؛


 
طیاره آقاجونم

طیاره مرحوم ممدلی کردی را ملاحظه میفرمایید که در جنگ جهانی دوم با آن دهها هواپیمای شکاری مسراشمیت آلمان نازی  و نیز دهها شکاری زیروی ژاپنی را به سه سوت سرنگون کرد؛





مرحوم اوستابریم پدر بزرگ ما سالها قبل از اینکه مرحوم «اوس ممد» بین دهملا و قلعه و شاهرود با اون مینی بوس اش کار بکنه، با این هواپیمای دوباله در این خط مسافر کشی میکرد. پشت باغ حاج غلام مسافر میزد و بلند میشد نزدیک مزار دهملا نزدیک چاه قلعه مینشست زمین مسافرهای دهملا را سوار میکرد و یا علی بطرف شاهرود. اون زمونها هم که شاهرود به اندازه قلعه پایین پیشرفته نبود، مجبور بود روی خط آهن فرود بیاد.


  این تنها عکس رنگی است که از «ممد کرد» جد اعلای ما، یعنی پدر استابریم باقی مانده و او را در جنگلها سبز شمال نشان میدهد. او قبل از برادران رایت هواپیمایش را با استفاده از کمان ندافی درست کرد اما مجبور شد تا اختراع موتور درونسوز احتراقی صبر کند.
خیلی به مسئولین نمایشگاه هوایی اصرار کردم که این مدارک خانوادگی ما را از کجا آورده اند اما گفتند که نمیتوانند مرجع خود را اعلام کنند چرا که دیگر هیچ خالی بندی به آنها اعتماد نخواهد کرد. ما هم پکر آمدیم خانه.
اما در این که نمایش ها بسیار عالی بود و بخصوص تیم آکرو جت ایتالیا محشر کرد بماند. متاسفانه دوربین خوبی بهمراه نداشتم که بتوانم از تیم آکروجت ایتالیا عکس در آسمان بگیرم. اما روی زمین هم زیبا هستند؛ 




  این هم تقدیم به همه دوستداران پرواز

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

نان کمبه در اولنگ و توت خشک در گوتمبرگ




عکسها از مژگان
توجه میفرمایید ذیل عکس چی نوشته؟ 5 صبح اولنگ دیگ حاوی نان کمبه است. برای این یک جمله کلی حرف داریم. فعلا همین یک لقمه را داشته باشید که نان کمبه اگر اشتباه نکنم همانا نانی است که چوپانها میپختند. آنها آرد و خمیر  و نیز خمیر ترش را با خود داشتند و چون ظرفی بهمراه نداشتند و یا تنور نداشتند، در زمین چاله ای میکندند و آتش میکردند و سپس خمیر ور آمده را در خاکستر آتشها که داغ بود میگذاشتند و رویش را نیز با خاکستر و نیز مقداری ذغال میپوشاندند  و بدین ترتیب یک «فر» درست میکردند. نان در این فر همان چهل دقیقه یک ساعت معمول در فرهای نانهای اروپایی باقی میماند و بعد آماده بیرون می آمد. خاکسترهای روی نان را میتکاندند و بقیه نان را نوش جان میکردند.
در مراسم بالا بجای فر یک دیگ مسین جای گرفته و همان کار را انجام میدهد و ایکاش که عکسی از خود نان نیز ضمیمه میشد.
اینها به کنار، رنگ کتری و قمقمه فلزی بسیار دیدنی است و نیز ذغالها و اجاق. صبح زود برخاستن و این کارها را کردن احتمالا تا ساعت 7 دیگر همه چیز آماده است برای یک صبحانه دبش. من عاشق چنین صحنه هایی هستم و اگر بازهم از این صحنه ها دارید بفرستید درج خواهم کرد. چه کنیم دیگه.. عاشق هستیم.. عشق به خوردن! بخصوص دیگ تهچین روی اجاق. بقول شاعر؛


این دیگ چو من عاشق زاری است بود
در بند سر زلف نگاری بود است
وین دسته که بر گردن او می بینی
دستی است که بر گردن یاری بود است

 بی تهچین دبش زیستن نتوانم
بی پلو، کشیده بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که آشپز گوید
کفگیر دگر بکش و من نتوانم
خوب حالا که شکر زدیم به شعر خیام اصلش را هم بزنیم  که از ما دلخور نشه؛


این کوزه چو من عاشق زاری بود است
در بند سر زلف نگاری بود است
وین دسته که بر گردن او می بینی
دستی است که بر گردن یاری بود است

من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشیده بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم


 در عکس روبرو شاعر ما را می بینید که چه آتشی با می ناب به دل ما (شکم ما) میاندازد. ای پدر عاشقی بسوزه...



صحبت صبحانه شد جای دارد که از ملیحه خانم نیز تشکر بکنیم که با ارسال مقادیری توت خشک صبحانه ما را جلا دادند.
جالب این است که هوای مرطوب سوئد باعث میشود که توت خشک خا مقداری نرم تر شوند و بسیار خوشمزه تر شوند و ما هربار که چای میخوریم توت هم میخوریم. تقریبا ظرف حاوی توت نصف میشود. بهرحال ملی خانوم.. هر روزت شاد تر از روز پیش باد.












 از درخت بیاموزیم
یکی دیگر از عکسهای جالب عکسهای درختهای زردآلود بود که مثل طفل یتیم در وسط دشت رها شده بودند. دلیل رهایی آنها را نمیدانم.. احتمالا بخاطر بصرفه نبودن بوده. اما اینها به کنار، باید به مقاومت این درختان آفرین گفت که پس از سالها و بدون آب رها شدن هنوز سبز و سرافراشته اند و خشک نشده اند. اینچنین باید بود در سختی زندگی.






شاید عکس زیر گویای خست انسانها در آب رساندن به درختهای زردآلو باشد. کمبود آب. نام منطقه «قطری» در نزدیکی شاهرود را نیز قبلا نشنیده بودم. هرکجا هست باید مشکل کمبود آب داشته باشد.




 بوسیله کانال کشی از هرز رفتن آب جلو گیری میشود.


از مجن و سیب زمینی مجن قبلا گفته بودم که بخاطر دارم که بسیار بسیار لذیذ بود. مجن را ندیده  ام اما تعریفش را بسیار شنیده بودم. دلیل خوشمزگی سیب زمینی های مجن میتواند همانا وجود عناصر معدنی در خاک این بخش باشد که باعث رنگ و وارنگ شدن کوههای اطراف مجن میشود.
 


بهار مجن


کوههای سر به فلک کشیده در اطراف دره ای که به شاهکوه بالا و شاهکوه پایین میرسد و تا مجن ادامه دارند بستری مناسب برای بارش برفهای زمستانی هستند. نمیدانم که آب حاصل از این برفها آیا بصورت سیلاب به هرز میرود و یا با زدن سدی این نعمت را مهار و از آن استفاده میکنند. خاطرم هست یک بار که پاییز را در ده گذراندم شاهد اولین برف زمستانی بر فراز این کوهها بودم. غروب بود رنگ آفتاب سرخ، کوهها و برفها را سرخ و زرد مینمود. بسیار زیبا بود.
در همین زمینه بعنوان حسن ختام عکس زیر را تقدیم میکنیم. احتمالا در گرمی اوایل بهار برداشته شده مژگان خانم در آرامگاه خرقانی در شاهرود چشم ها را بسته از آفتاب بهاری لذت میبرند...

















۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

ویلای مقام مدیریت آرام اولنگ












 پس از درج مطلب قبلی، این مژگان که من نمیدونم چه بدی بهش کردم برای آنکه دل مرا بیشتر بسوزونه عکسهای این سری را برایم فرستاد.

بفرما.. نگفتم این آقای چوپان میلیونره و میلیاردره؟ حالا دیگه داره ویلا هم برای خودش میسازه و اونهم با آجر سفید هنری معماری برای روکار ساختمون. در عکس بالا یه کامیون بار این آجر را خالی کرده کنار آرام اش.
ای بخشکی شانس.. خراب شی بخت.. چوپون هم نشدیم. دخترش هم وایساده با چشمای خندونش زل  زده داره تخمه میشکنه که دل من بیشتر بسوزه.. ای خدا..
باشه .. باشه.. ماهم خدایی داریم.
میلیونر ما دلش میخواد جای قبلی ویلاشو بسازه. ببینید چقدر آجر سفید ریخته اونجا. چند تن باشه خدا میدونه. لابد میخواد ده طبقه بسازه. خوب بگو برو بالای کوه خونه بساز ده طبقه ات دیگه چیه؟

پاک حال ما را گرفت. اصلا آقا او تقاضای کار و غیره را اگر داده اید بروید پس بگیرید من نمیخوام اینجا کار کنم.

  مژگان نوشته است که چوپان علیرغم میلیاردر بودن اش هنوز هم پسرش را بکار گل میگمارد. در اینجا پسرش را فرستاده که برای سقف ویلایش دکوری از چوب جنگلی بسازد. (خودمونیم سلیقه اش هم بد نیستها).

و چه لذتی دارد که پس از فراهم آوردن این چوبها جوانک لبش را به لب جوی بگذارد (اگر نامزدش حسادت نکند) و جرعه ای از آب خوشگوارش را بنوشد.. به به.

صحبت آب شد، اینجا در سوئد آب حالتی دارد که از نظر من حالت بسیار خالصی دارد. یعنی آب آن فاقد کلسیم و گچ است زیرا کوههای آهکی مثل ایران تا آلمان ندارد. (این تنها یک حدس است).  صابون و شامپو در این آب بسیار زیاد کف میکند. اول باری که من این موضوع را تجربه کردم در شهری نزدیک استکهلم بود و دیدم که سه برابر معمول برای تمیز کردن تن و سرم از صابون  و شامپو میکنم. اینجا در گوتمبرگ البته به آن شدت آب خالص نیست. این خلوص آب نیز از بسیاری باران است. و .. چیز خوبی نیست. علاوه بر آنکه کلسیم لازم از طریق آب به بدن نمیرسد، این خلوص آب باعث میشود که مواد شیمیایی و بازی مانند شامپوها و صابونها و مایع ها در این آب بسیار بیشتر از آلمان یا ایران بر پوست بدن و سر و نیز پیاز مو اثر کنند و باعث کم پشتی و نازکی موها شوند. من هر پنج روز یا هفته ای یک بار سرم را با شامپو میشویم. بدنم را نیز به همین ترتیب. اما هر روز با آب خالی دوش میگیرم و چربی پوستم را برای پوستم حفظ میکنم که طبیعی ترین کرم است. فکر میکنم در ایران نیز بهتر آن است که انسان بگذارد چربی طبیعی پوست کار خودش را بکند و با شامپو و صابونهای مایع  و غیره آنرا از بین نبرد.
در اینجا بسیاری از مردم چه سوئدی ها و چه ایرانی ها خیال میکنند که با مصرف فلان شامپو موهایشان رشد میکند و غیره در حالی که این امر غلط است و گمراه کننده. مشکلات پوستی بسیاری از مردمان ناشی از مصرف همین مواد است. ساختمان بدنی ما با انسان غارنشین تفاوتی ندارد و آن انسان که نسل ما را بوجود آورده هرگز صابون مصرف نمیکرده. حالا ما چون کمی «آقا تر و خانم تر» هستیم خوب میتوانیم به اندازه لازم از این مواد شیمیایی استفاده کنیم. خلاصه اینکه نباید هرچه که تبلیغات میگوید را آدم بپذیرد.
برگردیم به اولنگ

   
خواهرهای آقای چوپان مشغول شستن ظرفها. خوب.. از این پس توی ویلاشون ماشین ظرفشویی هم دارن و لابد برقش هم از باطری های خورشیدی تامین میشه..

 این باطری های خورشیدی اخیرا بسیار گل کرده. بخصوص در ایران استفاده زیادی از این باطری ها میشه کرد. حتا در سوئد هم که آفتاب آنقدرها روی خوش نشون نمیده میگن داشتن این گونه باطری ها صرف داره. البته من که فکر نمیکنم. در ایران هم قیمت برق بسیار بسیار ارزانتر از اروپا هست. در اینجا هر خانه ی معمولی هر ماه چیزی نزدیک به 100 دلار پول برق میدهد. و اگر مصرف برق هر خانه ای بالاتر برود، قیمت برق بعد از 100 دلار را برای اینها گران تر حساب میکنند. همه اینها برای آنکه در مصرف انرژی صرفه جویی شود. تا چند سال دیگر در فروشگاههای سوئد فروش لامپهای معمولی به پایان میرسد و مردم باید از لامپهای کوچکی استفاده کنند که از سیستمی شبیه لامپ مهتابی استفاده میکنند.

این لامپ 40 وات است اما به اندازه لامپ 100 وات تنگستن نور میدهد.

این هم نمایی دیگر از آجرها..

البته همین الان مژگان زنگ زد یه حرفی زد که باورش برای من مشکله و شاید گفته که من از غصه دق نکنم. میگه اینها آجر نیست و کشک است. کشک اولنگ. و قوم و خویشهای ما مشغول خرید کشک از آرام اولنگ هستند.
خوب. بد نشد داشتم از حسودی دق میکردم؛ هوای خوب، محیط آرام، و وضع توپ.. دیگه چی میخوای؟

در زیر هم عکسهایی می بینید از آرام و توضیحات بیشتر را مژگان در پای عکسها داده است که چگونه از دوغ کشک میگیرند. یادش بخیر آن زمانها چقدر کشکهای مجن معروف بود. کشک چرب به این رنگ زرد کمرنگ در می آید. به به.. نوش جان تان.


این خانم بیشتر به وکیل و کارمند دولت میخورند تا اینکه همسر چوپان باشند.


اینجا هم دختر چوپان میلیونر در حال بهم زدن دوغ ملاحظه میشود. امروز با همین یک بشکه دوغ میشه دوتا زانتیا در تهران خرید. (سوشی)


۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

دفتر کار من در «اولنگ»


 دفتر کار من در OWLANG, CALIFORNIA 





عکسها از مژگان








35 سال پیش مقامات دولت قبل از انقلاب پی بردند که مردم لرستان جمعه شبها ساعت بیست و یک و سی دقیقه به رخت خواب میروند. دستور دادند موضوع را تحقیق کنند. بعد مشخص شد که آنها پس از تماشای سریال تلویزیونی «خانه کوچک» به رخت خواب میروند.
موضوع سریال یک خانواده پنج نفری، پدر و مادر و سه دختر بود که زندگی سختی را در یک ده میگذراندند. اما همیشه پایان هر ماجرا بخوبی بر گذار میشد و بسیار اتفاق می افتاد که موضوع داستان به جایی میرسید که شب هنگام دخترها در رخت خواب به یکدیگر شب بخیر میگفتند. اسم دخترها مثلا بود، مری، آنجلا و لورا.
-شب بخیر مری
-شب بخیر آنجلا
- شب بخیر مری
- شب بخیر لورا
 و این شب بخیر لورا را هم میهنان لر ما به خودشان میگرفتند که «شب بخیر لرها» و میرفتند میخوابیدند.
فکر نمیکنم نیاز به تاکید باشد که این یک جوک بود.


باری، منظره بالا بسیار شبیه محیطی بود که سریال خانه کوچک در آن فیلمبرداری میشد و فکر هم نمیکنم که محل آن یا محل داستان کالیفرنیای آمریکا بود اما من کالیفرنیا بوده ام و تقریبا به همین شکل و شمایل است.
آنچه که در عکس می بینید منطقه اولنگ OWLANG  در کالیفرنیا است. احتمالا اینجا یک دفتر کار بنا خواهم کرد. 
البته...تا قبل از اینکه مژگان این عکسها را بفرستد اصلا نام اولنگ بگوشم نخورده بود. چقدر باید راهها کوتاه شده باشد که اینهمه مردم برای اطراق کردن و چادر زدن از قلعه پایین به آنجا میروند (بشرط آنکه محیط زیست را نیز تمیز نگه دارند برای نسلهای آینده). خلاصه این کالیفرنیا و این اولنگ ما همچه فاصله زیادی با قلعه پایین ندارد.
از روی عکسها حدس میزنم منطقه بین جنگل و دشت، منطقه باران و خشکی، است. از روی عکس مرز آنجا که ابرها خست بخرج میدهند و ده بیست کلیومتر آنطرف تر را خیس نمیکنند مشخص است. اگر پشت سر قلعه پایین هم یک کوه بلند بود ابرها را گیر میانداخت و بارانش را میدوشید. هرچند، ... اه که مثالها را مشکل بخاطر می آورم. اینجا میخورد که بنویسم «پارچه بخت کسی را ».. نشد. 
.. خوب حالا شد. خدا پدر بیل گیتس را بیامرزد، زنده باشی آمریکا که چه خدمتی به جهان کردی با این اختراعات که کردی. رفتم گوگل نوشتم «پارچه بخت کسی» .. در پاسخم بسیار آمد و یکی از آنها همان بود که دنبالش میگشتم. پس عبارت را از اول بنویسم؛
از روی عکسها حدس میزنم منطقه بین جنگل و دشت، منطقه باران و خشکی، است. از روی عکس مرز آنجا که ابرها خست بخرج میدهند و ده بیست کلیومتر آنطرف تر را خیس نمیکنند مشخص است. اگر پشت سر قلعه پایین هم یک کوه بلند بود ابرها را گیر میانداخت و بارانشان را میدوشید. هرچند، «گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه.... به آب کوثر و زم زم سفید نتوان کرد». اگر این کوهها تا وسط کویر لوت هم کشیده میشد اجداد ما آنطرف خشکش باید قلعه پایین و دهملا و کلاته ملا را بنا میکردند. (حال کردین تکه رو؟).




  گوسفندان اولنگ. در آفتاب گرم تموز. سرها پایین. غذای این گوسفندها علوفه های خوش طعم و درمنه های دامنه های البرز است. بهترین گوشت جهان (از نظر من) در این منطقه است و البته منطقه آنطرف این کوهها، دامنه دشت دهملا و کلاته ملا، آنجا که درمنه ها میرویند و گوشت گوسفند را خوش عطر میکنند.
یه چیزی بگم شاید برای تان عجیب باشه. یکی از دوستان افشا کرد که آخرین بخش «دنبه» را که از ایران برای شان آورده بودند سه ماه قبل تمام کرده اند! اینها هرسال که خود یا دوستان نزدیک شان به ایران میرفتند از ایران «دنبه گوسفند» می آوردند که در آبگوشت شان بریزند. آخر گوسفندهای اینجا دنبه ندارند و چربی روی گوشت هرگز جای دنبه را نمیگیرد. پدر این آشنای ما 104 سال عمر کرد و در همین سوئد چند سال قبل عمرش را داد به شما. او دنبه آبگوشت را میگذاشت لای نان و میخورد و میگفت اگر من این دنبه را نخورم از کجا چربی بیاره بدنم که زانوهایم را گریس کاری کنه؟ 
بگذریم از اینکه سخنش مبنای علمی داشت یا نداشت اما روی خاصیت کله پاچه و سیرابی زیاد شنیده ام. یکی از عزیزان ما نیز که چند سالی هم از آقاجون بزرگتر است «آن زمانها» صبح ها همیشه قبل از رفتن به سر کار میرفت کله پزی و یک دست کله پاچه بهمراه یک چطول عرق کشمش میزد و ماشاالله عمر زیادی هم کرده و تا جایی که خبر دارم هنوز هم کارهایش را خودش میکند.


  بزها مشغول تماشای منظره زیبا و آرام اولنگ
تنها وقتی که بوی گوسفند و بز جماعت آزارم میداد فصل جفت گیری بود که بوی کل های نر حال مرا بهم میزد. چی میگفتن؟ وقتی که .. یادم نیست. خلاصه هنگامی که بزها آماده میشدند برای بارداری نرها فلان میشدند. اما امروز که عمری گذشته شاید دیگر نسبت به آن بو حساسیت سابق را نداشته باشم. بهرحال برای من که در اینجا نوشته ام که دلم میخواهد یک چوپان باشم و با یک لپ تاپ در دشتها و کوهستانهای ده از گوسفندها هم مراقبت کنم صحبت از بوی گوسفند کردن جایز نیست.

***
  در زیر مرد چوپانی که آرزوی همکاری اش را دارم.  ای روزگار، چه بازیها داری تو. نه به آن روزی که با ذوق و شوق راهی نیروی هوایی شدم که خلبان بشوم و نه به امروز که آرزوی چوپانی دارم. البته ما جوانها همیشه دمدمی مزاجیم!


خوشا به سعادتش. چه آفتابی میخورد و چه هوایی تنفس میکند. نیازی ندارد که بداند میزان استحکام بنای زیر یک ظرف تصفیه نفت به حجم 35 تن چقدر باید باشد و استوانه های آن چه قطری و ورق ظرف چقدر باشد و با کدام برنامه کامپیوتری میتواند ظرف را سه بعدی ترسیم کند. تا 15 روز دیگر دوباره باید این درسها را شروع کنم اما او فقط کافیست گوسفندها را تماشا کند که آنطرف تر نروند و فلوتش را در بیاورد و بنوازد و یا لپ تاپش را که با باطری خورشیدی کار میکند روی زانو بگذارد مشغول نوشتن مقاله شود. خیال نکنید که شعار میدهم. والله تالله شعار نیست. و مطمئن باشید که از سر شکم سیری نیست. دستکم برای من که هم در باغ یونجه چیده ام و هم دستکم در ساختمان خانه خودمان با فرقون خاک کشیده ام و بیل زده ام و گل لقه کرده ام .. هرچند بمدت بسیار کوتاه، اما بهرحال دستهایم از زدن بیل یکی دو بار را طاول زده است و طاولش هم ترکیده و زیرش سفت شده است. پس غلوی در کار نیست.
البته.. چوپان بودن به آن معنی که اسمال د.. و پسرانش چوپان بودند نه.. دلم میخواست که در دانشگاه رشته ادبیات و فلسفه و نیز مقداری هم علوم سیاسی را میخواندم بعد چوپان میشدم که بدانم با آن لپ تاپ میخواهم چه کنم. میشدم یک روزنامه نگار. که از دفتر خود که به اندازه دشتهای شمال دهملا و کوهپایه های ممدوه و همین اولنگ وسعت دارد در مورد هرچه بنظرم میرسید بنویسم. 
امروز اگرچه «نخوردیم نان گندم، دیده ایم دست مردم». بدین معنی که اگرچه رشته هایی را که ذکر کردم در دانشگاه نخوانده ام اما مطالعه شخصی ام بد نبوده و «بقدر تشنگی چشیده ام». 
(آب دریا را اگر نتوان کشید... هم بقدر تشنگی باید چشید- فکر میکنم از سعدی باشد) 
خلاصه از قوم خویشهای عزیز تقاضا دارم یک برگ تقاضای کار نزد آن چوپان محترم مدیریت آرام منطقه «اولنگ» از طرف اینجانب پر کرده و خدمت آن جناب تقدیم نمایید. شاید اگر ده بیست سال پیش بود آرم اش و گوسفندانش را یکجا با پنج یا شش ماه حقوقم در سوئد میخریدم و خودش را نزد خود استخدام میکردم اما امروز که قیمت گوشت در ایران تقریبا دو برابر سوئد شده است این آقای چوپان یک پا میلیونر و صاحب صنعت است و شاید ما را اصلا تحویل نگیرد. 
ما هم خدایی داریم، شاید برگشتم ایران، قلعه پایین، برم یک میش و یک کل بگیرم، اینها بچه کنند، بچه هایشان بازهم بچه کنند، و چند تا هم از اینطرف و آنطرف بز تهیه کنم و کم کم تعداد شان بشود نزدیک بیست تا و یکی دوتایش را بفروشم و .. یکدفعه بلیط بخت آزمایی ام ببرد و صاحب یکی دو میلیارد پول بشوم و بتوانم گله این آقای چوپان را از او بخرم.


 این هم منظره ای که از «پنجره دفتر کار چوپانی ام» در اولنگ میتواند مشاهده شود. این عکش را از اینترنت بدست آوردم که نوشته بود اینجا اولنگ است. منطقه وسیعی که جنگلی بزرگ دارد. اگر چنین باشد بسیاری از شما باید این آبشار را دیده باشید. چقدر زیبا و آرام است. با رویای اولنگ امشب به رخت خواب برویم. 
- شب بخیر شاهرودی ها

- شب بخیر دامغانی ها..



۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

در مزرعه SVENSSON





  در مزرعه سونسون  ( سه ون سون) مشتریان خود باید سبزیهای مورد نیازشان را بچینند

در بالا بخشی از مزرعه را می بینید. بقیه بخشها هم چون نظیر همین است دیگر نیازی ندیدم عکس بگذارم. اینجا بخش گشنیزهاست. دورترها زمینهای ذرت یا همان بلال خودمان است که هنوز حتا شیری هم نشده و دوهفته ای کار دارد تا یک شکم سیر بلال بخوریم. البته مغازه های خارجی ها (هروقت من در اینجا میگویم خارجی یعنی غیر سوئدی ها که ممکن است اروپایی یا آسیاسی یا اهل خاور میانه باشند) از اسپانیا یا ترکیه بلال را زودتر به سوئد میرسانند و کمی گرونتر میفروشند.
نام فامیل سونسون برای مزرعه دار را من همینجوری انتخاب کرده ام و نمیدانم نامشان چیست. اما نام فامیل سونسون در سوئد بسیار زیاد و معمول است. نام فامیل در بیشتر اروپا و آمریکا یک حالت دارد و معنای پسر فلانی میدهد. مثلا حسن زاده یا تقی زاده. سونسون هم یعنی سون زاده (سه ون زاده). یا تلفن اریکسون یعنی تلفن اریک زاده. و چرا اسم این تلفن شد اریکسون و از شرکت اریکسون در آمد و سابقه این شرکت چه بوده خلاصه اینکه شرکت کوچکی در دهه ها قبل بوده که کارهای برقی و تلفن انجام میداده و تا امروز به اینجا رسیده بماند برای بعدها که مفصل تر صحبت کنم. فعلا همینقدر را بدانید که این نامهای آشنا از صنایع سوئد هفت میلیونی دهه 1350 در ایران شناخته بود و هنوز هم هست؛ هوسکوارنا چرخ خیاطی، ولوو ماشین سواری و کامیون، ساب و اسکانیا ماشین سواری و هواپیما و زیر دریایی و کشتی، ایکا لوازم خانگی که در جهان مشهور است، لباسدوزی هنس و موریتس و خلاصه خیلی صنایع دیگر که امروزه مشهور هستند. دنیا تبدیل شده به یک بازار بزرگ که همه به همه جنس میفروشند و همین مزرعه دار ما مثلا وسایل کشاورزی اش را از ایتالیا وارد میکند. امروز برای سوئد صرف ندارد که وسایل کشاورزی بسازد اما سابقا میساخت.


 دختری مسلمان از خانواده ای اهل لبنان یا شمال آفریقا در صف تعمیر دوچرخه
یکروز که برای خرید به مرکز خرید کوچک نزدیک خانه رفته بودم دیدم «روز مخصوص» برقرار است. ما خارجی ها خیلی کم از این «روز مخصوص» ها با خبر میشویم زیرا که زیاد در جامعه سوئد فعال نیستیم. این «روز مخصوص» ها معمولا در یک یا چند روز شنبه در سال (شنبه ها و یکشنبه ها تعطیل است) از طرف شهرداری و گاها با همکاری مغازه داران و کاسبها و یا شرکتهای بزرگ انجام میشود. در یک «روز مخصوص» ممکن است موزیک زنده یا غیر آن نیز باشد. ممکن است دوره گردها لباس و عینک و کفش و وسایل تزئینات بدلی، ظرف و ظروف و غیره هم بفروشند که قیمتهای شان نسبتا ارزان است و برخلافه فروشگاهها میتوان با آنها چانه هم زد. البته با فروشگاهها نیز میتوان چانه زد منتها یک کمی رو میخواد که ما نداریم.
در عکس بالا روی تابلو نوشته است «تعمیر مجانی عیب های ساده تر دوچرخه شما». دو نفر دوچرخه ساز که ممکن است داوطلبانه و یا با حقوق از طرف شهرداری به این کار مشغول شده باشند در آنجا کار میکنند و کارهایی نظیر تنظیم دوچرخه و یا جایی پیچ افتاده و از این قبیل را انجام میدهند و این کار در آغاز بهار انجام میشود که مردم را به دوچرخه سواری تشویق کنند. دختر مسلمانی که در عکس می بینید با روسری و شلوار در مقابل تعمیرکار ایستاده و با او در مورد مشکل دوچرخه اش صحبت میکند.

 روز مخصوص و خواننده هایی که از طرف انجمن و یا یک شهرداری و یا یک شرکت تبلیغاتی مشغول خواندن هستند و برخی از اهالی محل که برای خرید آمده اند برای دقایقی اینجا می نشینند و حالی میکنند. من داشتم از اونجا رد میشدم داشتم عکس میگرفتم که دیدم مسئول آهنگها یک رنگ «باباکرم» گذاشت و اصرار و اصرار که آقا محسن یک بابا کرم ما را مهمون کن. گفتم تو از کجا منو میشناسی گفت از رو پیشونیت خوندم که چکاره ای و تازه تو همه سوئد و اروپا آمریکا مشهوری. گفتم بابا تو غلو کردن هم اندازه نگهدار، تتمه آبروی ما رو بردی، ما فقط تو ایران مشهوریم. خلاصه از اون اصرار از اون انکار ما زیر بار نرفتیم و آخرش سه نفری ریختن سرمون بزور دست و پای مارو کشیدن وسط. ماهم چاره این ندیدیم و به سبک ایرانی ها در چنین موقعی دست کردم از جیبم یه نوار کاست در آوردم گفتم «پس لطفا این آهنگو بزارین». یه نگاهی به ما کردن گفتن ببینم از عهد بوق اومدی؟ مگه ما اینجا ضبط داریم که نوار در آوردی؟ گفتم والله ما تا یادمونه اینجوری بوده تو ایران اون قدیمها بزور دست و پای طرف را میگرفتند و هی نه و نو که بلد نیستم و غیره بعد دست میکرد تو جیبش یا کیفش میگفت «پس لطفا این نوارو بگذارید» و چه قر و قنبلی هم می آمد که آدم حیرون میموند. خلاصه این عادت هنوز رو ما مونده و نوارش هم همیشه همراه مونه. اینا رو که گفتیم گفتن اصلا از خیرش گذشتیم بابا برو بزار باد بیاد. ما هم لب و لوچه رو رو زمین کشیدیم و رفتیم فروشگاه خرید مونو کردیم برگشتیم یواش خونه مون.
بعله.. خلاصه در این «روز مخصوص» ها که تا عصر برقرار است معمولا افراد بالای 60  سال حضور دارند و آنها با هم رقصهای دونفره سوئدی زیبا میکنند. نسل جدید عارش میاد که این رقصها را بکنه و میگه املیه. اما این پیرزن پیرمردها به هنگام جوانی شان از این رقصها بسیار میکردند و آنروزهای قشنگ که هنوز فرهنگ سوئد عوض نشده بود و راک اند رول و بعدها بریک دنس و این اجق وجقها رسم نشده بود این رقصها بسیار هم مدرن و زیبا بشمار میرفت.

  عکسهای اضافه و بیشتر؛



  پسر کوچولوی یکی از آشنایان. در یک روز آفتابی کنار یک دریاچه هردو با چنگال به دل هندوانه زدیم و جلوی دوربین جذبه گرفتیم.

 روی این تابلو نام محصول را نوشته است و نیز اضافه کرده است که آیا میتوان محصول را چید یا خیر. اگر هنوز به اندازه کافی رشد نکرده باشد مینویسد که از اینجا چیزی نچینید. مشتری ها میتوانند از صاحب مزرعه چکمه قرض کنند تا کفشهایشان گلی نشود.
جوان رعنایی که در عکس می بینید خودش را با لهجه ی دهاتی ناشیانه ای اینجور معرفی کرد که پسر یکی از رعیت های سه ون سون است. آنها سونسون را «سونسونخان» صدا میکردند و میگفت اسمش «یارعلی» پسر «اویار حسین» اهل «اپسالا آباد» است.  الان چند سالی است که حسابی کار کرده و ده دوازده تا گوسفند و سه چهار تا گاو شیرده و پنج جریب زمین حاصل خیز فراهم کرده میخواد انشالله اگه خدا بخواد دوماد بشه. البته رسم آبادی ما اینه که پسره باید بتونه تو کشتی با بقیه جوونای ده خودی نشون بده اگه نه کسی بهش زن نمیده.


۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

خانه داری و بچه داری


- با سلام به همه ی اهالی قلعه حاجی می خواستم از حسن شمس بابت جاده سازی مزار تشکر کنم
محمد خدابخش


- سلام به همه دوستان و پسر خاله و پسر دايي هاي خودم
عليرضا شمس پسر حاج اسدالله شمس -
دوستان سعي كنيد از سنت ها و شعرها و اداب و رسوم قديمي و فراموش ده قلعه جمع آوري كنيد و براي وبلاگ ارسال كنيد.
با سپاس از شما بزرگ انديشان هم آب و خاك

خانواده گرامی شمس را که میشناسیم و محمد خدابخش را نمیدانم اما فامیل خدابخش نوادگان خاله های مادرم در کلاته ملا هستند.
یکی دوتا عکس هم از طرف فامیل بزرگ حاج محمدی رسیده است بزنیم اینجا و چاق سلامتی کنیم. نمیدانم این عکس را قبلا زده بودم یا نه بهرحال بازهم دیدار دوست غنیمت است. از توضیح عکسها هم مشخص است که بخشی از فامیل حاج ابراهیم هستند.


و در زیر نیز حاج ابراهیم و همسر گرامی شان را ملاحظه میفرمایید که خاطرات زنده میشود. بعلت حجم پایین عکس بناچار کوچک درج شد.



خوب، دوتا پیام بالا را هم زدیم اینهم از عکسها و در زیر هم عکسی دسته جمعی از قوم و خویشها. متاسفانه عکسها با سیستمی ارسال شده که من نتوانستم از اینترنت پیاده کنم. خوب دیگه.. خیلی چیزها تو ایران استفاده میشه که ما یک کمی از این برنامه ها پس هستیم.

خلاصه اینکه عکس اینجوری شد. از چپ براست نمیدوم، نمیشناسم و بعدا میگم ایستاده اند و نشسته از چپ کلاه بسر، نشسته دوست، دوکلاهی، قرمز رو آبی  و سه چهار تا دیگه. هرچه هست بهار است و هوا آفتابی و من اینجا در همسایگی صدای باران مینویسم. چه شرشری دارد. شنیده ام که امروز تهران 32 درجه بود. 32 درجه در سوئد شرجی میشود و پدر ما در می آید.

 ***
اینجا. گویا رسم است که دوستان وقتی سر میزنند میروند به مطلبی که اولین بار نوشتم و آنجا بقیه قوم و خویشها را می بینند و یک پیامی میگذارند. دیدار همینها هم غنیمت است.
چند روزی سرمان گرم بود و کار داشتیم. تعطیلات مدارس بین 10 تا 20 روز دیگر تمام میشود و ما نیز یواش یواش باید کیف و کتاب بدست راهی مدرسه شویم. چشم بهم میزنید میگذرد. قدیمها وقتی میگفتند چشم بهم بزنید میگذرد میگفتیم اینها دیگه عجب بیکارند! ده سال طول میکشه که یک تابستان بشه پاییز! اما وقتی خودمان پا به سن گذاشتیم متوجه شدیم که آری.. زود میگذرد. امروز برای من که هزار سال پیش هم راه دوری نیست. انگار همین دیروز بود!
خوب، صحبت گذشتگان شد. یک عکس جالب دارم که از روی تلویزیون برداشتم برای همین هم کیفیت چندانی نداره. ویدویی هست که ابی برادرم مشغول اصلاح سر و صورت آقاجون است و آقاجون مثل کودکی مطیع و آرام سرجایش نشسته. آدم که پیر میشه کمی حالت کودک هم بخودش میگیره. انگار نه انگار که این آقاجون همان بود که وقتی با نگاه نافذش به ما خیره میشد اشک مان در می آمد.
یک هفت هشت سالی قبل از ترک دنیا به دیدار ما به سوئد آمد بهمراه مادر و روزهای خوشی در اینجا داشتیم. وقتی داشتند در فرودگاه سوار بر صندلی چرخ دار به سوی هواپیما میرفتند از پشت سر نگاه شان میکردم و هفتاد درصد احتمال میدادم که این دیدار آخر است .. و بود.
 از همه جالب تر لنگی است که استاد سلمانی دور آقاجون پیچیده و همزمان هم با مشتری گپ میزند.

***
هوای گوتمبرگ گاهی بارنی و گاهی نیم آفتابی و گاهی آفتاب. در سال ما 250 روز غیر آفتابی داریم که ممکن است باران یا ابر باشد و روزهای آفتابی هم الزاما وسط تابستان نیست بلکه در تمام طول سال حتا زمستانها نیز پخش میشود. با این حساب تابستانها شاید 20 روزش تمام آفتاب باشد بدون ابر. البته برای ما عادت شده آنچنانکه وقتی یک هفته پشت سر هم آفتابی باشد کلافه میشویم. دلمان میخوست سه روز آفتاب و دو روز هم باران بود که خوب نمیشود.اما نمیدانم چگونه است که معمولا هوی شنبه ها بد نیست. شاید بخاطر کاسبی شنبه بازاری هاست. در زیر عکسهایی از سبزی فروشها را می بینید که سبزی هایشان را عصر روز قبل چیده و صبح روز بعد می آورند.  شاید هم صبح زود بیدار میشوند و سبزی هایشان را می آورند خبر ندارم.




 
یک بار گفته بودم که میخوام روش سبزی پاک کردن را به شما یاد بدهم. اما نظر به اینکه در این سرزمین فقط یکی دوماه فرصت سبزی خریدن انبوه هست لذا بر سر پاک کردن آنهم دعواست. یعنی گاهی که من به خانه میآیم می بینم که خانم نامردی فرموده و همه سبزی ها را تنهایی پاک کرده و چیزی برای ما نگذاشته!
روش کار برای پاک کردن سبزی هم از این قرار است که به اندازه یک مشت مثلا یک مشت جعفری را دسته کرده و همانجور دسته کرده قسمت بالایش را پاک میکنیم و از سه چهار سانت بالای ریشه با چاقو قطع میکنیم. آنچه که به ریشه چسبیده ارزش پاک کردن ندارد و بقیه اش هم تمیز است که با چند ضربت چاقوی آشپزخانه همه را لت و پار میکنیم. شنبه لیله و گشنیز نیز به همین روش گردن زده میشوند میماند تره نابکار که کمی سخت است اما برای آنهم روش داریم بدین ترتیب که با یک نگاه سطحی آشغالهایش را جد میکنیم  و زیاد به سر و ته اش که خشک شده اهمیت نمیدهیم مگر آنکه خیلی خشک باشد. ته هایش را نیز که ممکن است خاک داشته باشد اصلا میزنیم و دور میریزیم و سپس با چاقو ساطوری میکنیم. اینجوری به سه سوت سبزی ها پاک میشوند. و البته مقدار درو ریختنی اش بیشتر است اما بیش از صد یا دویست گرم در ده کیلو هم نیست.
دوست دارید یک درس آشپزی و شوهر داری هم بدهم؟ فعلا خوابم میاد باشه دفعه بعد. حرف شوهر داری شد اینم بگویم و بروم بخوابم. امروز عصری به دیدن خانواده ای رفتیم که دخترشان بچه دار شده بود. خلاصه طرف آنقدر ناشی بود که از جا بلند شدم و روش بچه نگهداشتن و شیر دادن و سینه نگه داشتن و این قبیل چیزها را به او یاد دادم. مرحوم شوهر سومم  که براش سه تا شیکم زاییده بودم میگفت تو خیلی خانه داری. اضافه کنم که در سوئد کلاسهایی برای تازه والدین میگذارند که شرکت در آنها مجانی است و روش بچه داری یاد خانم و آقا میدهند. ای وای روم سیاه، چقدر حرف زدم امروز. واسه همین وراجی ها بود که شوهر چهارمم سکته کرد عمرش را داد به شوما!

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

پاموکاله


شاید وقتی به عنوان «پاموکاله» برخورد میکنید برای تان نا آشنا باشد. اون «کاله» آخرش شاید کالک یعنی خربزه نرسیده را بیاد بیاره و شاید با کاله فرانسه یک ترکیبی بکنید و یکی از سواحل جنوب فرانسه بیاد بیاید و شاید...

اما این کلمه ترکیبی کاملا ایرانی است و اگر آنرا باز کنیم بخش اول آن پامو به معنای پنبه که در بسیاری نقاط ایران به پنبه میکویند پامو از جمله شمال ایران و همین ممدوه خودمان و کاله هم که ... فکر میکنم حدس زدید یعنی چی. کاله همان کلا. و این کلا که در اصل فارسی بوده با ورود عربها به ایران و عدم توانایی آنها به گفتن صحیح کلمه تبدیل شد به قلعه! آنوقت قلعه حاجی میشد مثلا کلا حاجی یا حاجی کلا! البته اگر عربها به ایران حمله نکرده بودند چیزی بنام حاجی و کربلایی نبود و شاید قل پایین میشد پایین کلا!

ما یک سری قوم و خویش در دهی بنام مرزن کلا در نزدیکی گرگان داریم و بسیاری از روستاهای آنجا با پسوند کلا نامیده میشوند.

بگذریم. قبلا گفته بودم که در آینده در مورد جاهایی که دیده ام نیز گاها برای تان بگویم. یکی از این مکانها «پاموکاله» است. حالا حدس میزنید که معنایش چیست؛ قلعه پنبه ای!






 زمستان پاموکاله




گیاهان سبزی که  بیرون زده اند 

 شاید تصور کنید که پاموکاله جایی است در قطب شمال که هرگز برفهایش آب نمیشود... اما چنین نیست. 
البته....برای شما که با «پاموکاله» آشنایی دارید و از قبل میدانستید چگونه جایی هست، شوخی من نتوانست شما را بگیرد اما دیگرانی که آگاهی از اصل ماجرا ندارند را ممکن است توانسته باشم گمراه کنم. البته هرچه هم نوشتم حقیقت است. یعنی در عکس بالا زمستان پاموکاله همین گونه است و تفاوتی با تابستانش ندارد حتا اگر برف بیاید! و در عکس بعدی هم گیاهان واقعا بیرون زده اند. تنها کاری که من نکردم این بود که همه حقیقت را نگفتم و آن اینکه آنچه که بصورت برف و یا برفک و یا قندیلهای برفی می بینید همه و همه رسوبات آهک آب گرم است که در طی هزاران سال به این گونه در آمده است. 

پاموکاله در کشور ترکیه قرار دارد و سالانه هزاران توریست از آن بازدید میکنند. تصور این که این آب گرم برای درمان بسیاری از امراض پوستی و غیر پوستی مفید است، سابقه ای طولانی دارد که به یکی دو هزار سال قبل هم میرسد. 
دلیل اینکه این نام ایرانی است آن است که زبان مردمان کشور ترکیه زمانی زبان هند و اروپایی و بیش از همه زبان فارسی قدیم بوده است. هخامنشیان اولین دولت متمدنی بودند که این سرزمین را فتح کردند و پس از صدها سال اسکندر توانست آنرا از دست ایرانیان بیرون بیاورد و ایران را اشغال کرده و به سرزمینهای دورتر تا میانه هند و اطراف آن نواحی برسد. 
تا حدود 800 تا 900 سال قبل هنوز بازماندگان اسکندر در امپراتور روم شرقی بر فلات آناتولی یعنی ترکیه امروز تسلط داشت تا آنکه شاخه ای از سلجوقیان از نواحی خزر شروع به پیشروی در خاک ترکیه میکنند و این منطقه را تسخیر میکنند و به امپراتوری روم شرقی پایان میدهند. در خاک ترکیه بناهای باستانی به سبک یونانی بسیار به چشم میخورد. شاید این بناها به لحاظ وسعت به اندازه تخت جمشید ما نباشد اما بناهای کوچکتر از تخت جمشید شاید صدها وجود داشته باشد. 

باری، بخصوص در دوران امپراتوری روم شرقی بود که آوازه پاموکاله به گوش مریض و علیل و جذامی های آن زمان میرسد و آنها که وسع اش را داشتند که مخارج سفر را بدهند به امید شفا راهی پاموکاله میشدند و چون اقامت شان به درازا می انجامید و آنجا هم پر از مریضهای دیگری بود که انواع دیگری از بیماری ها را بهمراه داشتند وضع وخیم تر هم میشد و طرف هم میدید که همین روزهاست که دعوت حق را لبیک بگوید به سه سوت یک آرامگاه سنگی با بقیه پولش میساخت و ...نتیجه اینکه امروز یکی از قبرستانهای بزرگ جهان با آرامگاههای سنگی و البته غارت شده را در این مکان میتوان دید؛ 

 در پاموکاله میتوان مسافت طولانی را پیمود و این گونه آرامگاهها را در راه دید

پاموکاله امروز
در پاموکاله امروز البته از افسانه های شفا یافتن سابق خبری نیست و همه کسانی که به آنجا سر میزنند یکی از یکی سالم تر هستند. با این وجود نمیتوانم کتمان کنم که وقتی اولین بار در سال 1364 در این مکان تنم را به آب زدم، پس از دو سه روز احساس کردم حالم خیلی بهتر است. یعنی احساس کردم سرخوش تر و قوی تر هستم و این نبود مگر آنکه احتمالا یک سری کانی ها و معدنی ها بهمراه آبی گوگردی که از اعماق زمین بیرون می آید در بدن من کم بوده از طریق این آب گرم به بعلاوه آفتابی که شاید دوسالی بود به پوست من نخورده بود به  بدن من رسیده است.
چند سال قبل هم که به جزیره مایورکای اسپانیا به دریا رفته بودم دوباره این حالت دست داد و احساس کردم هفت هشت سالی به لحاظ قدرت بدنی جوانتر شده ام. البته آنجا از آب گرم خبری نبود اما خود جزیره از جنس سنگهای آتش فشان بود. شاید در فرصتی در این مورد بنویسم.
یک بار دیگر نیز ده یازده سال قبل به پاموکاله سر زدم اما حال بار اول را نداد. بار اول وسطهای پاییز بود و از توریستها خبری نبود و ما توانستیم هتلی با قیمت خوب پیدا کنیم که آب گرم از وسط آن میگذشت و ماهی های ریز  آن جوشها و زخم هایی اگر به پوست بود را میک میزدند. البته در سایر هتلها نیز آب گرم در استخرها جریان دارد.  هتلی که ما رفتیم هتل اصلی و درست در مظهر چشمه ای بود که آب گرم از آن خارج میشد. آب گرم هم نه اینکه یک جوی کوچک باشد. شاید به اندازه دو لوله ی هشت اینچ موتور چاه عمیق از آن آب می آمد و البته به دلیل آنکه مظهر قنات به استخر وصل بود سرعت آب کمتر میشد ولی جریان آب را میشد حس کرد. 

در این استخرها ستونهای سنگی باستانی افتاده بود و منظره را بسیار زیبا میکرد


اینجا از هتل فاصله بسیار دارد و آب چشمه را به اینجا منتقل میکنند و این قندیلها درست میشود



دستی در آبی که به یکی از قندیلها میرسد 



پاموکاله تابستانها پر از حور و پری است


آمفی تئاتر پاموکاله 
این بناهای باستانی همه و همه یادگار امپراتوری روم شرقی است که تعداد زیادی از آنها را میتوان در ترکیه امروزی یافت. در این آمفی تئاتر ها نمایش ها و موزیک ها و رزم پهلوانان و گلادیاتورها و برده ها برقرار میشد که مردم روم باستان بسیار به آن علاقه داشتند. منظور از روم شهر رم امروز در ایتالیا نیست بلکه روم قدیم یک امپراتوری بوده و اینها بیشتر با یونانی ها قوم و خویش بوده اند. این مردمان اهل هنر و خوشگذران بودند و  آمفی تئاترها را در دل کوههای سنگی میتراشیدند لذا دیگر نیازی به نگهداری و زحمت های دیگر نبود.

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

آن توفان شوم!









در سال 1311 هشت جوان از قلعه حاجی برای آوردن هیزم با چند راس الاغ راهی کویر در اطراف دوکوهی میشوند. هوا بطرز بی سابقه ای سرد و توفانی بود. یکی از آن هشت جوان را یک مرد آشنا بزور باز میگرداند (حاج ابراهیم پسر حاج باقر). بقیه راهی میشوند و دچار توفان و سرمای بی سابقه ای میشوند. تا جایی که من بخاطر دارم، و در نوجوانی از زبان حاج ممد ملاتقی یکی از آن جوانها که جان بدر برده بود میشنوم، ناگهان دو ابر از دو طرف با سرعت زیادی بهم میرسند و باران سیل آسا بهمراه بوران در میگیرد و هوا هم بشدت سرد میشود. در چند روز به عید مانده هوا هنوز سرد هست و لباسهای این جوانها خیس شده و سرما تا اعماق استخوانهای شان فرو میرود.  دوتا از جوانها را در غاری در پای دوکوهی بجا میگذارند که بار کمتری باشد و دیگران بتوانند بروند و کمک بیاورند.


وقتی به رودخانه کال میرسند، این رودخانه پر از سیلاب بوده که احتمالا تا زیر اینها بالا می آمده. آنها هرگز چنین سیلابهایی به عمر کوتاه شان ندیده بودند و با قدرت آن آشنایی نداشتند به همین دلیل با الاغها به سیلاب میزنند. احتمالا دو نفر از جوانان را سیل میبرد. و چهار نفر باقی میمانند. از این چهار نفر دونفر میتوانند خود را به نزدیکی علی آباد برسانند که با اولین آدم سر راه شان برخورد میکنند و ماجرا را بازگو میکنند. این که از این پس چه میشود را نمیدانم. فقط میدانم که یکی دوتا از این جوانان را نیمه جان به حمام علی آباد میبرند. بجز دونفری که خود زنده مانده اند یعنی «آق ممد ملاتقی» و «غلامرضا کلب ابریم»، دو نفر دیگر را نیمه جان می یابند که به حمام علی آباد میبرند. بخاطر دارم که آق ممد ملاتقی که ماجرا را نقل میکرد میگفت آن دو نفر نیمه جان را اگر در پتو پیچیده و با دادن چای و سوپ گرم به آنها میرسیدند زنده میماندند. اما اینکه آنها را با آن بدنهای سرد شده یکضرب به داخل حمام گرم برده بودند باعث شده که آنها دچار شوک بدنی شده و جانشان را از دست بدهند.
***
قبلا هم نوشته ام که من میخواهم این واقعه را بصورت یک داستان در بیاورم و نیاز دارم که داستان تا حد امکان با واقعیت جور در بیاید. این که کدام دو جوان یا چند جوان در آن غار در پای دوکوهی باقی ماندند کدام بودند و کدامها بودند که به سیلاب زدند و آیا از آن سیلاب فقط همان دو نفر جان سالم بدر بردند یا سه نفر شان یا بیشتر؟ آیا در میان راه یکی دوتا از اینها از پا می افتند؟ و آن دونفر خود را به علی آباد میرسانند یا به یک نفر آدم سر راه؟ جریان این را نمیدانم.

تا اینجا نامهای هر هفت جوان و اینکه فرزند چه کسی بودند را میدانم و برخی از روایت ها را از خاطره خودم از آق ممد ملاتقی و نیز به همت آقای محمد حاج ابراهیم و منیژه خانم بدست آورده ام. من به پاسخ سوالات بالا نیاز دارم اگرنه نمیتوان یک داستان نزدیک به حقیقت
فراهم آورد. و این داستان را ما نباید بگذاریم که بهمراه نسل قدیم قلعه دفن شود. خاطرات اینچنینی و نیز خاطرات دیگری از خاطرات خوب، واقعه ها همه اینها را میتوان زنده نگه داشت. خرجش فقط یک زحمت است که یک نفر یک نوک پا برود به خانه مثلا حاج اسدالله، یا مثلا اصغر کل عباس یا کسانی که خاطره تازه تری دارند. یا اگر بتوان از زبان حاج ابراهیم حاج ممد، پدر ممد حاج ابراهیم مختصات دقیق تری را بیرون کشید. هرچه را هرکس بتواند بدست بیاورد و برای من بفرستد و یا با منیژه تماس بگیرد و به او برساند من میتوانم از میان روایات حقیقت را تا حد زیادی بیرون بکشم. این که این جوانها آیا نامزد داشتند؟ مسافرتی رفته بودند یا سوالاتی از این قبیل به وسیع شدن داستان و شناخت بیشتر آنها کمک میکند. این که خواهر و برادرهای شان چه کسانی بودند نیز بد نیست. نیازی هم نیست که همه را در یک جلسه بدست بیاورید. حتا یک جمله هم یک جمله است.