۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

دفتر کار من در «اولنگ»


 دفتر کار من در OWLANG, CALIFORNIA 





عکسها از مژگان








35 سال پیش مقامات دولت قبل از انقلاب پی بردند که مردم لرستان جمعه شبها ساعت بیست و یک و سی دقیقه به رخت خواب میروند. دستور دادند موضوع را تحقیق کنند. بعد مشخص شد که آنها پس از تماشای سریال تلویزیونی «خانه کوچک» به رخت خواب میروند.
موضوع سریال یک خانواده پنج نفری، پدر و مادر و سه دختر بود که زندگی سختی را در یک ده میگذراندند. اما همیشه پایان هر ماجرا بخوبی بر گذار میشد و بسیار اتفاق می افتاد که موضوع داستان به جایی میرسید که شب هنگام دخترها در رخت خواب به یکدیگر شب بخیر میگفتند. اسم دخترها مثلا بود، مری، آنجلا و لورا.
-شب بخیر مری
-شب بخیر آنجلا
- شب بخیر مری
- شب بخیر لورا
 و این شب بخیر لورا را هم میهنان لر ما به خودشان میگرفتند که «شب بخیر لرها» و میرفتند میخوابیدند.
فکر نمیکنم نیاز به تاکید باشد که این یک جوک بود.


باری، منظره بالا بسیار شبیه محیطی بود که سریال خانه کوچک در آن فیلمبرداری میشد و فکر هم نمیکنم که محل آن یا محل داستان کالیفرنیای آمریکا بود اما من کالیفرنیا بوده ام و تقریبا به همین شکل و شمایل است.
آنچه که در عکس می بینید منطقه اولنگ OWLANG  در کالیفرنیا است. احتمالا اینجا یک دفتر کار بنا خواهم کرد. 
البته...تا قبل از اینکه مژگان این عکسها را بفرستد اصلا نام اولنگ بگوشم نخورده بود. چقدر باید راهها کوتاه شده باشد که اینهمه مردم برای اطراق کردن و چادر زدن از قلعه پایین به آنجا میروند (بشرط آنکه محیط زیست را نیز تمیز نگه دارند برای نسلهای آینده). خلاصه این کالیفرنیا و این اولنگ ما همچه فاصله زیادی با قلعه پایین ندارد.
از روی عکسها حدس میزنم منطقه بین جنگل و دشت، منطقه باران و خشکی، است. از روی عکس مرز آنجا که ابرها خست بخرج میدهند و ده بیست کلیومتر آنطرف تر را خیس نمیکنند مشخص است. اگر پشت سر قلعه پایین هم یک کوه بلند بود ابرها را گیر میانداخت و بارانش را میدوشید. هرچند، ... اه که مثالها را مشکل بخاطر می آورم. اینجا میخورد که بنویسم «پارچه بخت کسی را ».. نشد. 
.. خوب حالا شد. خدا پدر بیل گیتس را بیامرزد، زنده باشی آمریکا که چه خدمتی به جهان کردی با این اختراعات که کردی. رفتم گوگل نوشتم «پارچه بخت کسی» .. در پاسخم بسیار آمد و یکی از آنها همان بود که دنبالش میگشتم. پس عبارت را از اول بنویسم؛
از روی عکسها حدس میزنم منطقه بین جنگل و دشت، منطقه باران و خشکی، است. از روی عکس مرز آنجا که ابرها خست بخرج میدهند و ده بیست کلیومتر آنطرف تر را خیس نمیکنند مشخص است. اگر پشت سر قلعه پایین هم یک کوه بلند بود ابرها را گیر میانداخت و بارانشان را میدوشید. هرچند، «گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه.... به آب کوثر و زم زم سفید نتوان کرد». اگر این کوهها تا وسط کویر لوت هم کشیده میشد اجداد ما آنطرف خشکش باید قلعه پایین و دهملا و کلاته ملا را بنا میکردند. (حال کردین تکه رو؟).




  گوسفندان اولنگ. در آفتاب گرم تموز. سرها پایین. غذای این گوسفندها علوفه های خوش طعم و درمنه های دامنه های البرز است. بهترین گوشت جهان (از نظر من) در این منطقه است و البته منطقه آنطرف این کوهها، دامنه دشت دهملا و کلاته ملا، آنجا که درمنه ها میرویند و گوشت گوسفند را خوش عطر میکنند.
یه چیزی بگم شاید برای تان عجیب باشه. یکی از دوستان افشا کرد که آخرین بخش «دنبه» را که از ایران برای شان آورده بودند سه ماه قبل تمام کرده اند! اینها هرسال که خود یا دوستان نزدیک شان به ایران میرفتند از ایران «دنبه گوسفند» می آوردند که در آبگوشت شان بریزند. آخر گوسفندهای اینجا دنبه ندارند و چربی روی گوشت هرگز جای دنبه را نمیگیرد. پدر این آشنای ما 104 سال عمر کرد و در همین سوئد چند سال قبل عمرش را داد به شما. او دنبه آبگوشت را میگذاشت لای نان و میخورد و میگفت اگر من این دنبه را نخورم از کجا چربی بیاره بدنم که زانوهایم را گریس کاری کنه؟ 
بگذریم از اینکه سخنش مبنای علمی داشت یا نداشت اما روی خاصیت کله پاچه و سیرابی زیاد شنیده ام. یکی از عزیزان ما نیز که چند سالی هم از آقاجون بزرگتر است «آن زمانها» صبح ها همیشه قبل از رفتن به سر کار میرفت کله پزی و یک دست کله پاچه بهمراه یک چطول عرق کشمش میزد و ماشاالله عمر زیادی هم کرده و تا جایی که خبر دارم هنوز هم کارهایش را خودش میکند.


  بزها مشغول تماشای منظره زیبا و آرام اولنگ
تنها وقتی که بوی گوسفند و بز جماعت آزارم میداد فصل جفت گیری بود که بوی کل های نر حال مرا بهم میزد. چی میگفتن؟ وقتی که .. یادم نیست. خلاصه هنگامی که بزها آماده میشدند برای بارداری نرها فلان میشدند. اما امروز که عمری گذشته شاید دیگر نسبت به آن بو حساسیت سابق را نداشته باشم. بهرحال برای من که در اینجا نوشته ام که دلم میخواهد یک چوپان باشم و با یک لپ تاپ در دشتها و کوهستانهای ده از گوسفندها هم مراقبت کنم صحبت از بوی گوسفند کردن جایز نیست.

***
  در زیر مرد چوپانی که آرزوی همکاری اش را دارم.  ای روزگار، چه بازیها داری تو. نه به آن روزی که با ذوق و شوق راهی نیروی هوایی شدم که خلبان بشوم و نه به امروز که آرزوی چوپانی دارم. البته ما جوانها همیشه دمدمی مزاجیم!


خوشا به سعادتش. چه آفتابی میخورد و چه هوایی تنفس میکند. نیازی ندارد که بداند میزان استحکام بنای زیر یک ظرف تصفیه نفت به حجم 35 تن چقدر باید باشد و استوانه های آن چه قطری و ورق ظرف چقدر باشد و با کدام برنامه کامپیوتری میتواند ظرف را سه بعدی ترسیم کند. تا 15 روز دیگر دوباره باید این درسها را شروع کنم اما او فقط کافیست گوسفندها را تماشا کند که آنطرف تر نروند و فلوتش را در بیاورد و بنوازد و یا لپ تاپش را که با باطری خورشیدی کار میکند روی زانو بگذارد مشغول نوشتن مقاله شود. خیال نکنید که شعار میدهم. والله تالله شعار نیست. و مطمئن باشید که از سر شکم سیری نیست. دستکم برای من که هم در باغ یونجه چیده ام و هم دستکم در ساختمان خانه خودمان با فرقون خاک کشیده ام و بیل زده ام و گل لقه کرده ام .. هرچند بمدت بسیار کوتاه، اما بهرحال دستهایم از زدن بیل یکی دو بار را طاول زده است و طاولش هم ترکیده و زیرش سفت شده است. پس غلوی در کار نیست.
البته.. چوپان بودن به آن معنی که اسمال د.. و پسرانش چوپان بودند نه.. دلم میخواست که در دانشگاه رشته ادبیات و فلسفه و نیز مقداری هم علوم سیاسی را میخواندم بعد چوپان میشدم که بدانم با آن لپ تاپ میخواهم چه کنم. میشدم یک روزنامه نگار. که از دفتر خود که به اندازه دشتهای شمال دهملا و کوهپایه های ممدوه و همین اولنگ وسعت دارد در مورد هرچه بنظرم میرسید بنویسم. 
امروز اگرچه «نخوردیم نان گندم، دیده ایم دست مردم». بدین معنی که اگرچه رشته هایی را که ذکر کردم در دانشگاه نخوانده ام اما مطالعه شخصی ام بد نبوده و «بقدر تشنگی چشیده ام». 
(آب دریا را اگر نتوان کشید... هم بقدر تشنگی باید چشید- فکر میکنم از سعدی باشد) 
خلاصه از قوم خویشهای عزیز تقاضا دارم یک برگ تقاضای کار نزد آن چوپان محترم مدیریت آرام منطقه «اولنگ» از طرف اینجانب پر کرده و خدمت آن جناب تقدیم نمایید. شاید اگر ده بیست سال پیش بود آرم اش و گوسفندانش را یکجا با پنج یا شش ماه حقوقم در سوئد میخریدم و خودش را نزد خود استخدام میکردم اما امروز که قیمت گوشت در ایران تقریبا دو برابر سوئد شده است این آقای چوپان یک پا میلیونر و صاحب صنعت است و شاید ما را اصلا تحویل نگیرد. 
ما هم خدایی داریم، شاید برگشتم ایران، قلعه پایین، برم یک میش و یک کل بگیرم، اینها بچه کنند، بچه هایشان بازهم بچه کنند، و چند تا هم از اینطرف و آنطرف بز تهیه کنم و کم کم تعداد شان بشود نزدیک بیست تا و یکی دوتایش را بفروشم و .. یکدفعه بلیط بخت آزمایی ام ببرد و صاحب یکی دو میلیارد پول بشوم و بتوانم گله این آقای چوپان را از او بخرم.


 این هم منظره ای که از «پنجره دفتر کار چوپانی ام» در اولنگ میتواند مشاهده شود. این عکش را از اینترنت بدست آوردم که نوشته بود اینجا اولنگ است. منطقه وسیعی که جنگلی بزرگ دارد. اگر چنین باشد بسیاری از شما باید این آبشار را دیده باشید. چقدر زیبا و آرام است. با رویای اولنگ امشب به رخت خواب برویم. 
- شب بخیر شاهرودی ها

- شب بخیر دامغانی ها..



۶ نظر:

  1. سلام من امیر حاج محمدی هستم پسر خلیل غلام پسر کوچیکش مرسی از کارتون که سایتی برای قلعه درست کردین جای شما در قلعه خالی الان موقع انگورو پسته راستی یه خبر مهم نصرالله بادی {قلی} به رحمت ایزدی پیوست

    پاسخحذف
  2. مسعود حاجی محمدی
    یه سوپرمارکت بازشده دم کوره.قلعه رو به رشده ناصرممدجعفرهم ازتهران به قلعه کوچ کرده.
    ساخت وسازرونق گرفته و محمد دبور هم داره خونه می سازه.
    جاتون ماه رمضون توی افطاری های قلعه خالی...

    پاسخحذف
  3. محسن- امیر عزیز، تشکر از لطف شما و انگورها و پسته ها را بخورید و یاد ما کنید. روح عمو نصرالله هم شاد، و به زن عموی عزیزم که خواهر عمو نصرالله بود نیز تسلیت میگویم. پسر عمو نصرالله با من هم سن و سال بود و یادم هست یک خری داشتند که خوب جفتک میانداخت. یادم هست دم کوره کنار جوی آب دونفری سوار خره بودیم و با کلیندان یواش یک سیخ بهش میزدیم و خره باحال ترین جفتک ها را میانداخت. یعنی نه اینکه با یک پا لغه بزنه بلکه روی با جفت پاها جفتک میزد. تقریبا به حالت بالانس روی دستها قرار میگرفت و جفتکش میرفت به آسمان هفتم. من باوجودیکه پالون خره را سفت میگرفتم اما بازهم مقداری میافتادم روی پسر نصرالله (بنظرم اسمش محمد بود) و او هم بزور خود را نگه میداشت و دونفری روی گردن خره میافتادیم و از خنده روده بر میشدیم. هنوز هم وقتی یادم میاد خنده ام میگیره. حتما بهش سلام برسونید و بگید که محسن از او خاطره داره. و نیز از دیگر بروبجه های همسن و سالم؛ محمد عمو اسماعیل، عزیز اصغر کل عباس، حسین اصغر یاقولی (یعقوبعلی)، ممد اسماعیل حاج محمدی، محمدعلی ممدوسین، محمد حاج قربانعلی، و بروبچه های تهران، محسن و مهدی حاج غلامحسن، علی حاج تقی زینعلی، داود عابدینی پسر عمه ام، پسرهای حاج ابراهیم ابراهیمی محمدعلی، محمدرضا، محمد حسن، علی عمو اسماعیل که البته از ماها چند سالی کوچکتر بود و من و ممد خیلی سر به سرش میذاشتیم و او نگاهی به مرحوم زنعمو میکرد و ناله میکرد؛ ننه.. نوگاشان کن! و من و ممد غش غش میخندیدیم.

    پاسخحذف
  4. محسن عزیزم مرسی از این همه زحمتی که برای این وبلاگ میکشی .از شاهرود که حدود یکساعتی به طرف ازاد شهر بروی سمت چپ جاده جنگل اولنگ است که بسیار طبیعت زیبایی دارد مردم گاهی تابستانها به انجا میروند و شب چادر میزنند و یکی دو روزی اطراق میکنند در تابستان انجا بسیار هوای خنک و مطبوعی دارد. در باره خوردن دنبه گفته بودی .خدمتت عرض کنم که مادر همیشه میگفت از زمانی که این روغنهای نباتی به بازار امده در بین مردم بیماریهای سکته و سرطان زیاد شده البته دور از جون همه. باری مادر کمتر روغن نباتی مصرف میکرد . ومن هم چندین جا خوانده ام که مردم کم کم دارند به طرف روغن حیوانی روی میاورند وبعضی دکترها هم این موضوع را تاکید کرده اند منهم چندی است که از روغن حیوانی برای غذا استفاده میکنم چون فکر میکنم هم سالم تر است و هم انرژی بیشتری دارد البته بعد از خوردن غذا با روغن حیوانی باید پیاده روی کرد.در ضمن داداشم در ده هر وقت دوستانت ما را میبینند جویای احوالت هستند و به شما سلام میرسانند. امید که خودت روزی بیایی و همه را از نزدیک ببینی میبوسمت..منیژه

    پاسخحذف
  5. روغن حیوانی روغن کره است و برای سرخ کردن خوب نیست. روغن زیتون یا آفتاب گردان برای سرخ کردن خوب است. روغن دنبه اصلا خوب نیست. اما خوردن دنبه در آبگوشت گه گاه بد نیست.

    پاسخحذف
  6. محسن- منیژه عزیز به دوستان از طرف من هم سلام بسیار برسان. دور نیست روزی که دوستان را ببینم.

    پاسخحذف

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید