۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

آیا ما از تمامی امکاناتی که در دست داریم برای خوشبختی استفاده میکنیم؟

قبلا گفته بودم که من در سوئد هم رانندگی تاکسی کرده ام و هم اتوبوس و بالاخره به علت کمر درد و این حرفها این شغل های راحت را رها کردم و رفتم دانشجوی مدرسه عالی شدم که بشم طراح صنعتی. در سوئد بعنوان راننده اتوبوس یا تاکسی شما باید امتحان های بسیاری را بدهید و کلاسهای زیادی بروید و یک سری کارها ازتان بجز سرکیسه کردن مسافر بر بیاید(!). مثلا باید بدانید که کسانی که مرض صرع یا غش دارند یا آنها که مرض قند دارند و دچار بیهوشی میشوند چه علائمی دارند و یا اگر کسی دچار حمله قلبی میشود در صورت رخ دادن این مسائل باید چکار کرد و  بطور کلی کمک های اولیه را باید بدانند بعلاوه خیلی کارهای دیگر که از معاینه شروع میشود (البته پول ویزیت ما زیاد بالا نیست مسافرها رو مهمون میکنیم) و نبض گرفتن و نگاه کردن زیر پلک چشمها و یا ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی و چگونه جلوگیری از خونریزی و این حرفها و اگر لازم دیدیم همانجا وسط خیابان با آچار و انبردست و تیغ موکت بری قلب طرف را میتوانیم جراحی کنیم و بجاش کاربیراتور بزاریم تا آمبولانس برسه.

در یکی از این دوره ها که میرفتیم و مربوط به شناخت انواع حالات انسانها بود معلمه میگفت حدود بیست یا 25 نوع نارسایی ذهنی یا رفتاری در افراد بشر وجود دارد که بندرت کسانی پیدا میشوند که این نارسایی ها را نداشته باشند. معمولا هر انسانی بین سه یا چهار حالت را دارد و این بسیار طبیعی است و از عمله و اکره و کارگر و خلبان و پزشک و شاه و گدا همه یک بهره ای می برند. و وقتی شروع به برشمردن آنها کرد با ذکر هرکدام از حالتها بچه ها یک جابجایی تو صندلی میشدند که معلوم میشد که این حالت به آنها میخورد. یکی از آنها که سخت با ما جور در آمد این بود که در عین حال حواسم به چند جا هست و برای همین معمولا تمرکز حواس ندارم. یعنی حتا هنگامی که با یک نفر مشغول صحبت هستم همزمان به یکی دو مساله دیگری هم فکر میکنم. اما در عین حال توجه دارم که نکات مهم صحبتهای طرف را از دست ندهم. ولی خوب حاشیه ها را اصلا به خاطر نمی سپارم.  البته معمولا این حالت وقتهایی را در بر میگیرد که طرف حرف مهمی نمیزند و انتظار پاسخی هم از من ندارد. خلاصه دو سه تا از حالتی هایی که معلمه میگفت به من میخورد. الان آن حالتها یادم نیست که چه بودند اما خیلی برایم جالب بودند متاسفانه معلم تنها در کلاس به ذکر آنها بسنده کرد و جزوه ای نداد که نگه دارم و معلوم بود که از روی تجربه جزوه را نداده که بچه ها بعدها با مطالعه آن احساس ناسالم بودند نکنند. همانجا هم همه دوره اش کردیم که در مورد نارسایی های خودمان بیشتر بدانیم. برخی از این نارسایی ها مادرزادی و برخی حاصل نوع پرورش انسانها هستند و اینکه در خانواده به چه چیز اهمیت داده میشود و چه چیزی بی اهمیت است و این حرفها.  
یکی از حالات انسانها احساس خوشبختی است که امری نسبی است. و آن معلم میگفت که تلاش کنید در زندگی از آنچه دارید لذت ببرید. من در این مورد یک سری نظر مربوط به خودم دارم که البته فکر میکنم بسیاری دیگر نیز چنین فکر میکنند.
با یکی از دوستان صحبت میکردم میگفتم من اگر در ده مان بعنوان چوپان زندگی میکردم و صاحب تعدادی گوسفند که خرج زندگی ام را بدهد میبودم صبح زود از خواب بیدار میشدم و  با یک لپتاپی که با نور خورشید شارژ میشه و به اینترنت وصل بشه راهی دامن دشت میشدم و غروب بر میگشتم و غمی نداشتم. برای راحتی بیشتر با یک چوپان دیگر هم شریک میشدم که هفته ای سه روز را بیشتر کار نکنم. فکر میکنم آنقدر در می آمد که خرج یک زندگی راحت و بی درد سر را بدهد. نه به ماشین احتیاج داشتم و نه خانه فلان. البته این حالت من است که دنیا را گشته ام اما به نظر من یک کودکی که تا 9 کلاس درس خوانده و آشنا به اینترنت باشه و با آن لپتاپ با دنیا در تماس باشه از لحاظ فهم و شعور و درک جهان تقریبا با کودک همسن خودش در اروپا و آمریکا تفاوتی نداره. بچه ی من توی یک اتاق سه در چهار نشسته و آن بچه 14 ساله گوسفندها را به صحرا برده و مشغول چت کردن با بچه من هست. به نظر بچه چوپان نفع بیشتری از زندگی برده و زندگی سالم تری داره. حالا بحث بیشتر را بعدا میکنم که آیا حاضرم امروز بچه ام را بفرستم ایران چوپان بشه یا نه. و همینجا بگم که نه! چون من اینجا هستم دلیل نداره رها کنم اما اگر در قلعه پایین چوپان بودم، بچه ام را میگذاشتم چوپان باشه و با اینترنت او را به جهان وصل میکردم. حالا اگر در کنارش میتونستم دامداری داشته باشم بشرطی که درد سر نداشته باشه خوب شاید نوع کار را عوض میکردم. 
    ***

تجربه به من آموخته است که «احساس خوشبختی» یک امری نسبی حاصل آگاهی انسان است. مثلا اگر شما در دامن مادر دریک زندان بدنیا می آمدید و اطرافتان را فقط زندانیان میگرفتند و دنیایی خارج از زندان را نه میدیدید و نه کسی به شما میگفت که خارج از این دنیا نیز دنیایی وجود دارد، آنگاه میزان خوشبختی و بدبدختی شما با امکانات درون آن زندان تعیین میشد. مثلا اگر مادر شما در یک سلول سه در چهار و پنج زندانی حضور داشت و جا تنگ بود، مسلما سالها حسرت سلول روبری را میخوردید که مثلا پنج در شش بود فقط دو نفر در آن زندگی میکردند و پول دار بودند و وسایل مدرنی هم در آن سلول داشتند و چند تایی هم از زندانی های دیگر کلفتی آنها را میکردند. 
من ساز و کار احساس خوشبختی را نمیدانم که آیا هورمونی در بدن ترشح میشود و یا تاثیری از مغز هست یا چه.   اما بچه که بودم هنگامی که خیلی مهمانهای زیادی داشتیم یا مهمانهای صمیمی یک احساس خوشی عجیبی به من دست میداد و ذوق میکردم. این «ذوق» کردن را در دیگران هم دیدم مثلا محمود عمو یادم هست همان زمان ها میگفت «غش غشانم میشه». به من یک حالتی شبیه سکسکه اما نه سکسکه بلکه یک لذتی بود که از درون یک تکان کوچکی به من میداد و من احساس ذوق و خوشبختی زیادی میکردم. این حالت تا پن شش سالگی با من بود.  و بعد ناپدید شد. شاید مثلا در محمود عمو تا 20 سالگی هم بوده. نمیدانم آیا شما نیز چنین حالی را تجربه کرده اید یا نه. بهرحال در نظر من احساس خوشبختی یعنی همان. که ربطی به پول و مال و ماشین و غیره نداشت. بعدها که «عقل» وامانده مان رسید این گونه برداشت کردیم که خوشبختی میسر نیست مگر آنکه فلان مقدار از خانه ماشین و مسافرت و ثروت و این حرفها بر قرار باشد... درحالی که آن کودک بدون اینها احساس خوشبختی میکرد. پس مشکل در نبود خوشبختی نیست.. مشکل در این است که از آنچه هم که هست ما لذت نمی بریم. 
فرض کنیم وقتی خوشبختی آدم بالا میرود و خوش خوشانش هست یک هورمون نشئه آور در بدن ترشح میشود که اندازه آن هرچه بیشتر باشد کیف و حال شما بیشتر است. با چنین فرضی مثلا اگر درجه خوشبختی یک رئیس جمهور (اگر رئیس جمهور شدن را با خوشبختی یا رضایت از وضع یکی بگیریم) برابر 90 باشد، شما نیز اگر روزی در زندان بشوید بزرگ زندان همان میزان هورمون خوشبختی و رضایت در بدن تان ترشح میشود و کیفور میشوید. اگر به همین حالت از دنیا بروید خوشبخت مرده اید. اما... اما اگر وقت پیری بفهمید که چه دنیایی را در بیرون زندان از دست داده اید چه؟ تلخی این حقیقت بسیار تحملش سخت است.

برای درک بهتر این وضیت این مثال را می آورم. دوستی تعریف میکرد که سالها قبل که هنوز راه ایران باز نشده بود برای دیدار اقوامش به آذربایجان تازه آزاد شده از بند شوروی رفته بود. اقوامش هم از ایران آمده بودند. اینها اهل تبریز بودند و پسر عموهای پدرشان از دوره قاجارها و تزارها در آنطرف مرز در دهات نزدیک به مرز زندگی میکردند که در این سالها بجز هر چند سال نامه و عکس خبری از هم نداشتند. تا اینکه این دیدار دست میدهد و همه فامیل گرد هم می آیند. رفته بودند که یک ماه در باکو و دهات اطراف آن که عموی این رفیق ما آنجا زندگی میکرد بمانند. عده ای در هتل و عده ای در خانه آن پسر عموها. البته دیدارها بسیار هیجان انگیز بود که جوانهای 16 / 17 ساله سابق و 60- 70 ساله های امروز چه حرفها برای هم داشتند و چه ذوق زده شده بودند. اما هم آنها که از ایران آمده بودند و هم این رفیق ما که از سوئد رفته بود مسائلی را بهانه کردند و در اولین فرصتی که بدست آوردند یعنی دو هفته بعد به ایران و سوئد بازگشتند. دلیل؛ غیر قابل تحمل بودن وضعیت زندگی در خانه آن قوم و وضع اسفناک آن هتل که مثلا از بهترین هتلهای شهر هم بود. امروز البته شنیده ام که وضع بهتر شده است این موضوع مال اوایل سقوط شوروی بود یعنی 20 سال قبل یا کمی کمتر.
موضوع جالب اما بحثی بود که بین اقوام ایرانی و سوئدی در مقابل اقوام مقیم باکو در گرفته بود. باکویی ها خیال میکردند که عجب حالی دارند به ایرانی ها میدهند که آنها را به باکو دعوت کرده اند. خیال میکردند که ایران هنوز عین زمان قاجار و مردم با الاغ اینطرف آنطرف میروند و چاروق بپا دارند و لباسهای زمان قاجار و آنچه که همان 60 هفتاد سال قبل دیده بودند. هرچقدر اینها تلاش میکردند که به باکویی ها حالی کنند که نه بابا وضع ما حتا در این وانفسای جمهوری اسلامی خیلی بهتر از شماست آنها باور نمیکردند. میگفتند لابد شما از سازمان امنیت تان میترسید که حقیقت را نمیگویید که ایران وضع اسفناکی دارد.  و این باکویی ها خیال میکردند که آن آپارتمان سه اتاقه توسری خورده و فجیع برای ایرانی ها مثل هتل لوکس است!
این رفیق ما میگفت زندگی در آپارتمان سه اتاقه انها که خودشان نه نفر بودند و اقوام ما از ایران چهار نفر و خانواده ما هم در هتل وقتی میرفتیم به دیدار اینها و در آن آپارتمان جمع میشدیم و وضع ساختمان و آبی که روزی چند ساعت داشتند و خیابانهای خراب و محله های توسری خورده ی رنگ و گچ اش ریخته خلاصه بسیار اسفناک بود که اینها سر دو هفته فرار میکنند. ایرانی ها به ایران و سوئدی ها هم به سوئد.

سال بعد قرار میشود که دیداری در تبریز داشته باشند. این قوم باکویی که پیرمرد هفتاد ساله ای بود برای دیدار به مزرعه اینها نزدیک تبریز دعوت میشود. بما ند که همه مدت با تعجب به خانه و زندگی و ماشینها و ساختمانهای تبریز و اطراف نگاه میکرد که عجب تمیز و مرتب هستند و مردم چه لباسهایی دارند و در مغازه ها چقدر جنس فراوان است و غیره بماند. تازه هنوز تهران را ندیده بود. بعد از چند روز به صاحبخانه میگوید که چرا دولت ماشینهای کشاورزی اش را از مزرعه شما نمیبرد مگر شما با مقامات آشنایی و پارتی دارید؟ پسرعمو با خنده گفت که اینها مال خودمان است و این شاید دهمین نسل ماشینهای کشاورزی است که خریده ایم قبلی ها فرسوده شده و عمرشان را کرده اند. قوم باکویی با حیرت و ناباوری به این سخن برخورد میکرد و با پوزخندی خیال میکرد که اینها خالی می بندند. او را به بازار تبریز بردند که مات و مبهوت مانده بود و بعد به بازار طلا فروشها. اول سوال کرد که اینها لابد طلای بدلی هستند. وقتی شنید نه.. با حیرت گفت اینهمه طلا؟؟ آنهم در تبریز؟ چگونه جرات میکنند این همه طلا را جلوی مردم بگذارند؟ نمیترسند که مردم بریزند و ببرند؟

و شما خواننده عزیز حدیث مفصل بخوان از این مجمل. اینها در زندان شوروی زندگی میکردند و با رادیوهایی که تنها کانال رادیوهای شوروی را میگرفت و سانسور همه جانبه و القاء اینکه مردم شوروی خوشبخت ترین مردم روی زمین هستند و میلیونها مردم شوروی که در آن زندان (مقایسه کنید با سلول آن کودک که حتا از دنیای بیرون زندان هم خبر نداشت و حسرت آن سلول دونفره را میخورد) مردند و خوب شد که ندانستند که در زندان هستند اگرنه زندگی شان چه تلخ میشد. این بیچاره روزهای آخر اقامت در ایران با افسردگی میگفت ایکاش اینجا را نمیدیدم. سالها به ما دروغ گفتند و حالا فهمیدم که چه عمری از من هدر رفت. چهار ماه بعد آن قوم خوش و سرزنده سال قبل در باکو از افسردگی در گذشت.

نتیجه ای که میخواهم بگیرم این است. ما وضعیت آن مرد باکویی را نداریم. حتا در دور افتاده ترین دهات ایران دستکم مردم میدانند که لس آنجلس چگونه جایی است و چه تفاوتی با تهران و توکیو دارد. اگر آن شهرها را ندیده باشند، و نان گندم آن دیار را نخورده باشند دیده اند دست مردم و میدانند چه خبر است. تنها چیزی که کم دارند این است که آنرا مزه هم بکنند. و تجربه زندگی به من نشان داده است که این گونه نیست که همه کس از آن مزه لذت ببرد. من هم تجربه زندگی در اروپا و هم آمریکا و کانادا را دارم. در هتلهای لوکس اقامت داشته ام و چه استخرهایی و بار و رستورانهایی.  تجربه زندگی نشان داده بود که همه چیز دقیقا همان گونه است که در فیلمها می بینید. شاید کمی هم بی رونق تر. مثلا در فیلمهای زیر دریا صحنه های رنگی زیبا زیاد می بینید. اما من زیر دریا را در مدیترانه اطراف آبهای تمیز مایورکا و یا جزایر قناری در شمال آفریقا غواصی کرده ام و حقیقتا آنچنان رنگ و وارنگ نیست که تلویزیون نشان میدهد.
اگر امروز از یک چوپان و یک موبایل و یک لپ تاپ سخن میگویم دقیقا میدانم که از چه دارم سخن میگویم. اگر از من سوال کنید که زندگی در سوئد با همه امکاناتش بخصوص مسکن گرم و تمیز و امکانات بهداشت و درمان آن را که حتا برای فقیر ترین افراد مهیاست ترجیح میدهی یا زندگی بعنوان یک دهقان در دهی دور افتاده در افغانستان یا ایران که را روزگارش را از فروش انگور باغش میگذارند... به شما خواهم گفت که تفاوت چندانی ندارد. بدترین حالتش این است که اگر پایم بشکند شاید شکسته بند ده زیاد خوب آنرا نتواند ببندد. یا اگر دچار ایست قلبی بشوم امکان آمبولانس و غیره نیست.. بازهم میارزه.
.
و سخن آخر اینکه خوشبختی آنجاست که دل خوش است نه آنجا که به چشم مردم بیاید. اگر دل شما جای پر سروصدای بارها و دیسکوهای اینجا را می پسندد خوب اینجا را از دست میدهید. مثل دوران جوانی من که تا 25 سالگی از این گونه مکانها خوشم می آمد. اما از آن پس دیگر از هرچه سروصداست بیزارم و تحمل دیسکو و بارهای شلوغ را ندارم. وقتی امتحان میدهیم بچه ها میگویند برویم یک آبجویی بزنیم. لیوان دوم را که سر میکشم تقریبا دوساعتی گذشته و من دیگر تحملم تمام میشود و چیزی را بهانه میکنم و میزنم بچاک. سالی یک بار هم من به چنین مکانهایی سر نمیزنم. فقط برای غذا خوردن رستوران میریم.
برای من لذت بردن یعنی هفته ای دوبار فوتبال بازی کردن که دارم میکنم. لذت بردن یعنی روزی فرش نشستن و آبگوشت خوردن که متاسفانه همه جای خانه ما دوسه تا فرشهای کوچک مان در اشغال مبلهاست اما روی میز غذا خوری خوردن گوشت کوبیده بد نیست. لذت یعنی بازهم با رفیق یا فامیل و خانواده روی فرش روی زمین نشستن و یک دست تخته نرد زدن و پیک عرق را بالا رفتن که آنرا هم روی میز و مبل انجام میدهیم و بازهم حال میدهد. لذت یعنی یک پیک نیک کنار دریاچه زیبای شهر در تابستانها یا قدم زدن در کنار دریاچه زیبای نزدیک خانه مان که عکسش را میزنم حال کنید. و چه در ایران و چه در همین شهر خودمان چه بسیار کسان که برای چشم مردم زندگی را به خودشان جهنم میکنند از بس مثل خر کار میکنند که یک چیزی بخرند و در خانه بگذارند که چسی اش را بیایند.  
در میان همه آنچه که گفتم.. علاقه من به ایران و این حرفها، احساسم به ایران مربوط به قبل از انقلاب است. در ده سال گذشته با تاسف زیاد احساس میکنم که مردم ایران به هم بسیار بسیار بدی میکنند و این ادم را دل چرکین میکنند. یعنی چوپانی در میان چنین مردمی حال نمیدهد. البته قلعه پایین و شاهرود ما مردمش هنوز مثل مردم تهران آلوده نشده اند. مردم تهران هم بهرحال سی سال تحمل نامردمی ها کرده اند و به آمار جمهوری اسلامی نزدیک به 40 درصد مردم کل ایران از مشکلات روانی رنج می برند. قبل از انقلاب اصلا چنین نبود. مردم چقدر خوب بودند و باهم چه مهربان. این تنها نکته ای است که باعث میشود که حتا اگر شرایط اجتماعی ایران مثل قبل از انقلاب بشود اما اخلاق مردم مثل امروز باشد نتوانم تحمل کنم. هیچ چیزی مثل برخورد و رفتار نا مناسب مردم و فامیل و در و همسایه توی ذوق آدم نمیزند. بهرحال تا این حد عوض شدن مردم در این سی ساله همانگونه که آمد، دلایلش خودش را دارد.   
بگذارید در این مورد یک مثالی بزنم. بنظرم عید سال 1358 بود با ابی یا آقاجون راهی ده بودیم. در راه دوبار پنچر کردیم. توجه کنید... پنچر کردیم. نه بنزین تمام کرده بودیم و نه ماشین خراب شده بود و نه موتور سوخته بود هیچ. هربار که ایستادیم، حتا برای زدن جک زیر ماشین و در آوردن لاستیک از پشت ماشین حدود ده تا ماشین با خانواده و بی خانواده کنار جاده ایستادند و دویدند برای کمک! باورتون میشه که ما همچین مردمی داشتیم؟ همه جا همینطور بود. مردم میمردند که دست همدیگر را بگیرند و به هم کمک کنند. دکترهای زیبایی، آنها که جراح زیبایی و بینی و این حرفها بودند همه جمع کردند و رفتند شدند پزشک عمومی یا تخصص دیگری گرفتند.. باورتون میشه؟ چه دخترهایی که بی کوچکترین بهره ای از زیبایی و یا خانواده ثروتمند همسر چه پسرهای های کلاس و شیک و پیک بالای شهری شدند باورتون میشه؟ چه استادانی که سالها در دانشگاههای اروپا و آمریکا و شوروی و یا سایر نقاط جهان درس میدادند، چه مهندسین و پزشکان و مدیران ایرانی که یک کلام به زن و بچه خارجی شان گفتند جمع میکنیم میریم ایران برای سازندگی یک کلام  میایی یانه؟ پاسخ مثبت یا منفی مهم نبود، این آدم چند روز بعد با زن و بچه یا بی زن و بچه در ایران بود و در بدر دنبال این بود که گوشه ای از کار را بگیرد و تخصص اش را به خدمت کشورش بگیرد. با این مردم و آن ایثار و اخلاق میشد ایران را بهشت و سرور کشورهای دنیا کرد. 
و سوال اینجاست که آن مردم چرا ظرف سی سال تبدیل شدند به این مردم؟
ای دیو سیاه بر اون قبرت لعنت، بر اون پدرت و مادرت لعنت که چون تویی را زایید که ایران ما را چنین سیاه کردی و اخلاق گل مردم ما را چنین کردی که امروز. 
آن استادان و پزشکان و مهندسان برای مردم آن زمان ایران زن و بچه را رها میکردند و به ایران می آمدند. امروز این  استادان و پزشکان در خود ایران هستند که گاه زن و بچه را ترک میکنند به امید آنکه روزی پس از استقرار در خارج بتوانند زن و بچه را هم ببرند.   
و باز بگذارید یک خاطره دیگر را برای تان تعریف کنم و این دفتر را برای امروز ببندم؛
سال 1364 درست چند ماه قبل از آنکه از ایران خارج شوم، در «پایگاه پنجم شکاری» در 90 کیلومتری اهواز زندگی میکردیم. یک روز داشتیم با اتوبوس اداره برای مساله ای از طریق جاده اهوازه - بوشهر به اهواز میرفتیم. یک بنده خدایی با وانت کنار جاده نگه داشته بود. زن و بچه اش پشت وانت و او  دستش با یک پیت پلاستیکی چهار لیتری به هوا بلند بود. هوا گرم گرما حدود چهل و هفت هشت درجه بود. جاده اهواز بوشهر یک جاده مهم و پر ترافیک کشور است. 
چهار ساعت بعد که داشتیم بر میگشتیم این بدبخت دیگه حالی براش نمونده بود و دستش را بزحمت بالا می آورد و زن و بچه اش پشت وانت ولو شده بودند. آن موقع هنوز بیش از شش سال از آن عیدی که من و آقاجون کنار جاده پنچر کردیم و ده تا ماشین سواری برای کمک ایستادند نمیگذشت. .

۴ نظر:

  1. سمندر
    از ویژگی های انسان تفکر کردن حتی درحین انجام کاری به چیز های دیگر فکر کردن است نمیدانم تا بحال شما هم با این مورد روبرو بوده اید که در هنگام رانندگی به موضوعات گونگونی فکر میکنید وقتی به مقصد میرسید انگار طول راه را ندیده اید ویادتان نمی آید چگونه دنده عوض کرده ویا در کدام چهار راه ایستاده اید
    به نظر من نمیشود به این گفت نا رسایی بلکه باید به این ذهن آفرین گفت که چند کار را باهم انجام میدهد
    جهان رو به پیشرفت است وهمه مردمان دیر یا زودبه ان دسترسی پیدا میکنند که مملکت قلعه حاجی وحومه نیز از این امر مستثنی نیستند هرچند هنوز adsl به آنجا نیامده ولی میتوان از طریق تلفن به اینترنت وصل شد و سری به خانه همسایه ها زد واز وضع وحالات انها با خبر شد(منظور از همسایه ها کشور های دیگر است وبا این تکنولژی ها میشود گفت زمین ما یک دهکده بیشتر نیست )و وقتی فهمیدیم دیگران چگونه زندگی میکنند وکارهای خمب وبد آنها را سنجیدیم ماهم برای رسیدن به آن دست به تلاش بیشتری خواهیم زد و حق ما با داشتن مملکتی سر شار از ثروت های بلقوه وبلفعل حق زندگی بهتری نیز هست .
    پس باید مملکتمان را بسازیم ومشکلات آنرا از سر راه برداریم بامید آنروز. مطلب زیاد هست ومن خسته از نوشتن که نمیتوانم روان بنویسم وبرایهمین چند کلمه نیمساعت طول دادم.
    محسن عزیز برایت آرزوی موفقیت دارم

    پاسخحذف
  2. محسن - سمند عزیز، ده انگشتی بنویس. و تلاش کن که بقیه مطلب را هم بنویسی و بفرست تا بزنم توی وبلاگ. خستگی مال دو سه تا مطلب اول است بعدش چهارنعل خواهی نوشت بدون نگاه کردن به صفحه کلید. تلاش کن از همان اول ده انگشتی و در اینترنت در گوگل بزن تایپ فارسی کلی .. خودم برات زدم و این آدرس اینترنتی آمد اینجا را چک کن و تمرین کن که بسیار لازم است اگرنه آدم علیل است.
    http://www.persianforum.net/Topic14177-9-1.aspx

    پاسخحذف
  3. محسن جان تمام حرفهایتان کاملا منطقی و درست است منهم همیشه حسرت سالهای قبل از انقلاب را میخورم چقدر مردم ما با هم مهربان بودند در همه کارها به هم یاری میرساندند قدر یکدیگر را میدانستند کوچکترها چقدر برای بزرگترها احترام قائل میشدند ولی حیف وصد حیف که تمام اینها از اکثر مردم مارخت بر بسته است. قدیمها اگر در اتوبوس جایی برای نشسستن نبود و بزرگتری وارد اتوبوس میشد بلافاصله جوانها جایشان را به ان بزرگتر میدادند ولی حالا در متروها یا اتوبوسها اگر فرد مسنی با عصا وارد شود امکان ندارد جوانی جایش را به او دهد مگر اینهایی که تربیت انزمانها را دارند جایشان را به ان پیر دهند .افسوس وصد افسوس که مرام و انسانیت از اکثر ایرانیها رخت بربسته . به امید روزی که مردم ما به خودشان بیایند و بفهمند که جه بودند و چه شدند.

    پاسخحذف
  4. موج تازه گرانی با اعلام بانک مرکزی در کشور آغاز شده است. گرانی کالاهای پرمصرفی هم‌چون گوشت مرغ، گوشت قرمز، قند و شکر، چای، روغن نباتی و... را در بر می‌گیرد.

    به گزارش بانک مرکزی در هفته منتهی به هشتم مردادماه جاری، بهای گوشت گوسفندی معادل 1.1 درصد و گوشت مرغ 8/. درصد و بهای قند معادل 9/. درصد ، شکر 5/. درصد، چای خارجی 1.3 درصد، روغن نباتی جامد 1/. درصد و روغن نباتی مایع 2/. درصد افزایش یافت.

    این افزایش قیمت‌ها نسبت به یک هفته پیش از تاریخ اعلام شده است. از طرف دیگر قیمت برنج داخله درجه یک و درجه دو نیز هر یک معادل 4/. درصد افزایش داشت.

    افزایش تقاضا برای خرید اقلام خوراک در آستانه ماه رمضان با کاهش عرضه و در نتیجه افزایش قیمت کالاهای ضروری همراه بوده است.

    استارت گرانی در چند روز اخیر با افزایش قیمت رب گوجه فرنگی زده شد. رب گوجه فرهنگی از نیمه شعبان به بعد با قیمت 1900 تومان عرضه شد این در حالی است که پیش از آن 1600 تومان بود.

    همچنین شکر از کیلویی 1000 تومان به 1100 تومان و قند با افزایش 200 تومانی به 1400 تومان رسید. حبوبات نیز 200 تا 300 تومان گران‌تر شد.

    در گروه میوه‌ها نیز شاهد افزایش سرسام آور برخی اقلام مهم هستیم. به گزارش بانک مرکزی، در هفته منتهی به هشتم مردادماه، در گروه میوه های تازه قیمت سیب قرمز تخم لبنان معادل 4.1 درصد، سیب زرد تخم لبنان11 درصد ، زردآلو 8.8 درصد، آلو 1.6 درصد، گیلاس 3 درصد، هلو 6.9 درصد و هندوانه 2.6 درصد افزایش داشته است.

    در گروه سبزی‌های تازه نیز قیمت سبزی های برگی ثابت بود. بهای خیار معادل 4.6 درصد و پیاز 2/. درصد افزایش را نشان می‌دهد.

    پاسخحذف

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید