۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

زمانی که بکار گل گماشته شدیم


بفرمایید انجیر سیاه

خوب ایندفعه را باز کنیم به نیت داش حسن ببینیم وضع از چه قرار است. راستش خود من هم نتوانستم بعضی عکسها را که قبلا میدیدم ببینم. البته با مرور گر «فایرفاکس» اگر صفحه را باز کنید بهتر باشد. با مرورگر «اکسپلورر» منهم مشکل داشتم.
الان دارم با مرورگر اکسپلورر کار میکنم و امیدوارم که بدون نیاز به فیلترشکن و فقط با یک کیلک صفحه باز بشه. فکر میکنم بهتر باشه که برای راحتی شما که در ایران هستید کاری کنم که فقط یک پست باز بشه و بقیه در بایگانی باشه. فعلا که هنوز نمیدونم چجوری میشه این کار را کرد. عکسها را هم در وبلاگ بزرگ گذاشته ام برایم بنویسید که آیا با باز کردن آنها مشکل دارید؟ 
عرض شود که از آخرین اخبار که حتما شما هم دیده اید اینکه یکی از بچه های شاهرود و نیز نوه شیخ رضی الله از دهملا نیز اینجا را یافته اند و به جمع ما پیوسته اند که ورودشان را خوش آمد میگوییم. آخرین ایمیلی که از ایران گرفته ام متعلق به ده روز قبل میباشد. لذا اگر برای من ایمیل داده اید نرسیده و اینجا پیام بگذارید تا بدانم که آیا فرستاده اید یا خیر و اگر فرستاده اید و نرسیده باید فکر یک ایمیل دیگر باشم.
البته هنوز عکس زیاد دارم اما بسیاری از آنها تکراری است. تلاش کنید از جانوران و گیاهان، از کلاغ و گنجشک گرفته تا کرم خاکی و پشه و مگس عکس بگیرید. از کلاسهای مدرسه، از تیر چراغ برق، از باغها، بهنگام کندن باغ، آب دادن، عکس بگیرید. اینطور نباشد که فردی که در عکس است مثل عکس آلبوم خانوادگی بیل را به دست بگیرد و ایستاده باشد بلکه از او یا از آنها در حال کار عکس بگیرید که حالت خبری داشته باشد.  اگر چهره شان دیده نشود مثلا از کنار باشد اشکالی ندارد اما اگر چهره کسانی را که در هر حالتی از آنها عکس میگیرید ممکن است شناخته شود بهتر است از آنها اجازه بگیرید و بگویید که اگر راضی هست این عکس را در اینترنت بگذاریم. تا اینجا هم ما با اجازه خودمان تعدای از عکسها را که تصور نمیکردم اعتراضی برانگیزد در وبلاگ گذاشته ایم اگر کسی اعتراضی دارد حتما آنها را بر خواهم داشت.
در زیر عکسی از آقای «دشت و بیابان» و همسرشان «کوه و کمر» تقدیم میکنیم. بنظرم جایی نزدیک مومن آباد باشد (نومن آواد)
هنوز نوک کوههای ممدوه پر از برف است احتمالا اوایل بهار باید باشد. یک بار با گوگل ارث این مناطق را تماشا کنید. همیشه فکر میکردم که این کوهها بسیار تیز باشند و از آنطرف نیز همینقدر ارتفاع داشته باشند اما آنطرف این کوهها مثل یک پشت بام است و روستاهای زیادی در آنجاها هستند و از بالا در گوگل ارث دیده ام و با چندتایی شان هم سلام وعلیک پیدا کرده ایم اما نظر به مهمان نوازی مردم این نواحی که اگر آدم به دیدن شان نرود صحبت از ستون زیرطاق ایوان و تیر چراغ برق و این حرفها میکنند ترجیح دادم زیاد صمیمی نشوم. بگذریم . در زیر هم نمایی از آبشار مجن در زمستان. چه زیباست.

 آقاجان مان پس از بازنشستگی که به زادگاهش برگشته بود و خانه پشت باغ حاج غلام را ساخت و همانگونه که مطلعید نیمی از آنرا یک باغچه کرد، در پاییز یا زمستان خودش بیل میزد و اگر در این فصول گذار من به آنجا میافتاد یک بیل هم به دست من میداد. چندسالی هم یک باغ در راه حداده خرید که من یک بار آنجا را بیل زدم. در شروعش برایم بسیار طاقت فرسا بود. کف دستهایم پس از نیم ساعت تاول زد و بشدت میسوخت. پدرم قبلا کف دستهایش تاول زده بود و آنها را با افتخار به بقیه روستاییان نشان میداد و میگفت پس از سالها قلم زدن قلم من تبدیل به بیل شده. میگفت برایم روزش خوبی است. و البته ورزش خوبی بود اما نه برای من که هر روز فوتبال بازی میکردم. برای من زحمت کشی زیادی بود. بعدها کم کم از بیل زدن خوشم آمد. با خودم مسابقه میگذاشتم. دستان و بازوهایم را قوی میکرد. در همان زمانها یک سال در شاهرود درس خواندم. آخر هفته ها به ده میرفتم و وقتی از ده به شاهرود و مدرسه باز میگشتم با بچه ها «مچ میانداختیم» روزهایی که بیل زده بودم از خیلی ها می بردم. چند سال قبل از آنهم هنگام ساختن خانه در کنار «همکارانی» نظیر اوستا یدالله دهملایی و اصغر کلعباس و تقی حاج حسین و عباس رحمان یکی دوتا دیگه  بیل زدیم و گل لگد کردیم (یعنی گل لغه کردیم). یاد سعدی افتادم که در خندق طرابلس اش به کار گل گماشتندی. 
 بعدها که به نیروی هوایی رفتم اوقات مرخصی ام را بطریقی تنظیم میکردم که به هنگام کندن باغ در کنار پدرم باشم. البته بیش از یک یا دوبار موقعیت پیش نیامد. نمیدانم قبلا تعریف کرده ام یا نه. من هرگز نرسیدم که حمام خزینه ده را امتحان کنم.  تنها چیزی که یادم هست این است که میخواستند حمام ده را «درست» کنند. پولی جمع کردند و آجر و لوله و دوش و خلاصه حمام داشت آماده میشد. ما بچه ها هم کمک میکردیم و آجر می آوردیم. کمتر از ده سال داشتیم. من و محمدعلی ابراهیمی و محمدحسن و محمدرضا بودیم. دو سه روزی بودیم و روزانه چند ساعتی کار کردیم. یادم هست که چهار ریال (دوتا دوزاری) دستمزد در آخر هر روز به ما میدادند. من که تا آن زمان بابت کار حقوق نکرده بودم کلی کیف کردم. در خانه البته پول توجیبی روزی دو ریال یا بچه تر که بودم یک قران هم میگرفتم و  عیدی ها هم اسکناسهای نوی دو تومنی. اما چیزی بنام دستمزد برایم تازه بود. تا آن زمان کار کردن را یک خرحمالی و بیگاری میدانستم که آدم باید در کارها به بزرگترها کمک کند بدون آنکه چشمداشتی داشته باشد. اما این دفعه حقوق میگرفتم. بنظرم می آمد که بیشتر از یک یا دو ریال استحقاق ندارم. اما چهار ریال خیلی حال داد. پیش خودم فکر میکردم آقاجون و آقای ابراهیمی سرشان کلاه رفته که به ما اینقدر زیاد حقوق داده اند. بعدها که بزرگ شدم فهمیدم که آنها میخواستند یک حالی به ما بدهند. خیلی جا داشت که از بازمانده حمام قدیم و نیز حمام جدید همینجا یک عکسی میزدم که شما تنبلها برایم نفرستادید.
حالا که تنبلی کردید من هم با این غروب زیبای ده از شماها قهر میکنم و بدون خداحافظی میروم تا نوبت بعد.




۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

از بندر گز تا «مهرایران»!


 سلام به همشهری ها و همولایتی ها از تهرون تا قلعه پایین تا چشمه وسوه که عکس اش را این بالا می بینید.
حال و احوالات چطور است؟ چندی پیش با یکی از بروبچه ها صحبت میکردم میگفت آخرین جمعه قبل از سیزده بدر روز شادی در قلعه حاجی است و در دوسال اخیر مردان ده به چشمه وسوه میرفتند و یک پلوخوری براه میانداختند. گویا این بار خانمها را نیز قرار است با خود همراه کنند.  حالا ما این خبر را دادیم و دو احتمال وجود دارد. یکی اینکه شاهرودی ها مثل همان زمانها که عاشورای دهملا 12 محرم بود میریختند و ناهار برای مهمانان دهملا کم می آمد، این بارهم با خبر بشن و قبل از ورود اهالی مملکت قلعه حاجی با قابلمه و بشقاب در آنجا حاضر باشند. (این که شوخی بود). احتمال دوم این است که اهالی بقیه روستاهای اطراف نیز با شنیدن خبر چنین رسم زیبایی در مملکت قلعه حاجی به صرافت بیافتند و بخواهند عین همین کار را درست در همان روز انجام بدهند. اینجوری کم کم چو میافته و شاهرودی ها باخبر میشن و باز دوباره میریزن با قابلمه و قاشق و این بار دیگه شوخی هم نیست. لذا وزارت کشور مملکت قلعه حاجی ناچار به ایجاد پستهای بازرسی خواهد بود و تنها کسانی را که پاسپورت قلعه حاجی را داشته باشند به چشمه وسوه راه خواهد داد. البته هنوز عکس و خبر از این روز برایم نرسیده و نمیدانم انجام شده یا نه.فعلا بفرمایید انگور فخری؛

انگور فخری منطقه. انگور ریش بابا و انگور شصتی که بسیار بزرگ هستند را من خیلی دوست دارم

یک نکته ای بود که از همان سالهای کودکی ذهن مرا بخود مشغول میداشت و آن همانا نامهای روستاهای آن نواحی است. مراد آباد، علی آباد و عباس آباد و اینها باز یک معنایی دارند و در سایر نقاط ایران نیز معمول است. اما مثلا حداده یعنی چه؟ دهملا هم به معنی ده یک ملا نیز چندان خوش معنی نیست. یا قلعه حاجی این هم نام معنا داری نیست. یعنی اگر این ده امروز درست شده بود تصور نمیکنم که کسی دلش میخواست نام حداده یا دهملا یا قلعه حاجی بر آن بگذارد. راستش از همان کودکی دلم میخواست اسم ده مان چیز دیگری باشد. با بچه های دیگر ده هم که صحبت میکردم آنها هم از این اسم راضی نبودند.

 آنچه که میخواهم بگویم یک پیشنهاد است. پیشنهاد تغییر نام ده. یک نامی که شنیدنش گوش نواز باشد. تغییر نام روستاها یا شهرها نیز در سالهای اخیر در ایران بی سابقه نیست و بودند شهرها و روستاهایی که نام خود را تغییر داده اند. لذا بد نیست روی این نکته مردم کمی مشورت کنند و شاید دلشان بخواهد نام ده را عوض کنند. فکر میکنم مسئولین نیز همراهی بکنند. بهرحال زدن یک تابلوی ورودی با نام جدید ده در جاده ورودی ده توسط اهالی مقدمه این کار میتواند باشد. یک اسمی همین الان به فکرم رسید. مثلا تابلویی با این مضمون؛
به روستای «مهرایران» خوش آمدید. مهر هم به معنی مهربانی است و هم به معنی خورشید. ایران هم که ایران است. مملکت قلعه پایین ما هم که خورشید تابنده کشور ایران. خیلی هم این اسم بهش میاد.

***
و اما بقیه سفر به «مهمان دویه» یا همان ممدوه خودمان. در ممدوه یک پیوند عجیبی با گرگان وجود داشت. یعنی همه فامیلهای مادرم در این ده با روستای «مرزن کلا» در گرگان فامیل بودند و از قدیم و ندیم رفت و آمد به گرگان وجود داشت. و به همین ترتیب نیز مثل گرگانی ها در پذیرایی از مهمان سنگ تمام میگذاشتند. به هر خانه ای که برای دیدن میرفتیم یک سینی بزرگ پر از خوردنی هایی که در آن ده میتوانست وجود داشته باشد میگذاشتند. که همگی سرشیر و مربا و کره و ماست و پنیر و انواع نان و چای و خشکبار و خلاصه به نظر من بسیار سفره پرملاطی میرسید. و در طول یک قبل از ظهر که به چهار پنج خانه سر زدیم در هر خانه ای تو گویی که صبحانه نخورده ام بدون توجه به چشم و ابرو آمدنهای مادرم که میگفت آبرویش را میبرم که مثل ندید بدید های گرسنه به جان سینی میافتم ، یک دل سیری از این خوردنی ها میخوردم.  شایع بود که آب چشمه ممدوه «برنده» است. این را در مورد جاهای دیگر هم شنیده بودم. البته فکر میکنم دلیش کوهستانی بودن منطقه و این که مردم مجبور بودند برای تردد کوه پیمایی کنند بود. و خوب مردمی که همه مدت درحال تمرین پیاده روی باشند خوب هم گرسنه شان میشود و بیماری های شکم سیری و تنبلی شهری را ندارند. دیگران هم که به آنجا میروند پس از یکی دو روز راه رفتن انرژی شان باید تجدید شود و حسابی میخورند. 
مردم ممدوه بیشتر گله دار بودند و کوههای آن اطراف چراگاهها و مرتع های غنی را در اختیار مردم گذاشته است. و یکی از سرگرمی های مهمان رفتن سر «آرام» بود. «آرام» به محلی میگفتند که عصرها و به هنگام بازگشت گله از کوهستان گله را در آنجا میدوشیدند. در «آرام» چشمه آرام نیز وجود داشت. فاصله این چشمه تا ده حدود ده دقیقه پیاده روی بود. چشمه بسیار زیبایی بود و چشمه به معنای واقعی بود. یعنی درست زیر کوه، یک چاله کوچکی بود که کف آن ماسه داشت و شما میتوانستید جوشیدن آب از زیر این ماسه ها را تماشا کنید. بارها لبم را در این چشمه گذشتم و نوشیدم. میگفتند هرکس که دستش را در آب این چشمه بکند و هفت ریگ از آن بردارد جایزه دارد. اشاره به سردی آب بود. البته در آن چشمه فقط ماسه بود و ریگی نبود که شما بردارید! 
 متاسفانه عکس از چشمه آرام ندارم بجاش یک عکس از پسرعمویش میگذارم. اینجا آبشار «تنگه داستان» در مجن است.

در آن عالم کودکی وقتی به «چشمه آرام» در ممدوه که چیزی حدود نیم متر قطر داشت نگاه میکردم گفتم مطمئن هستم که اگر آنطرف تر این چشمه روی زمین را گود کنم یک چشمه هم از آنجا خواهد جوشید. و کمتر از نیم متر آنطرف تر چشمه را شروع کردن با دستانم کندن. ده دقیقه ای مشغول بودم که دیدم از زیر ناخنهایم آب بیرون زد. راه چشمه جدید را باز کردم و آبش را به چشمه اصلی هدایت کردم. از این که برای آنجا چشمه جدیدی درست کرده بودم کلی ذوق میکردم. البته... فکر میکنم به وسعت ده متر هرکجا را که چال میکردید بلافاصله به آب میرسیدید و اگر همه ده متر را هم میکندید بازهم میزان آب دهی کلی آن چشمه تغییری نمیکرد. ما که نمیدانستیم خیال میکردیم خیلی حال داده ایم و چنین فکر بکری لابد به فکر آن اهالی نرسیده است. بچه گی است و کلی عوالم. 
در پایان هم حسن شوهر عمه مان بهمراه یک اسب ما را از راه راحت تری از طریق جنوب به ده باز گرداند. در راه از نزدیکی آبادی های «سعد آباد» و «دزد غلامان» رد شدیم. من از «سعد آباد نیز» خاطراتی دارم. سعد آباد زمانی متعلق به پسرخاله مادرم محمد آسیابان بود. بعدها دست بدست گشت و سپس دایی داوود آنرا خرید. چندسالی او داشت و بعد آنرا به دیگری فروخت. نمیدانم امروز چه کسی سعد آباد را دارد. اما از کودکی دلم میخواست که روزی که بزرگ شدم آنجا را بخرم. و هنوز این آرزو سر جایش است. 
یکی دو سال بعد بازهم حسن به همراه یک اسب و یک قاطر برای بردن ما به ممدوه آمد و ما یک سفر دیگر با مادر و آقاجون و فکر میکنم منیژه هم بود رفتیم. بعدها که جاده ماشین رو به ممدوه باز شد فامیل ها زیاد به ممدوه رفتند و عکسهایی از آنجا دارم. امیدوارم که عکسهای جدید تری اگر از ممدوه هست برایم بفرستید.
صحبت فامیلها در ممدوه و گرگان شد یک مطلب دیگر را نیز در این رابطه بگویم. پدرم یک عمه در بندر گز داشت. نمیدانم آن زمان چگونه این دختر را از قلعه پایین به آنجا شوهر داده بودند.  اما میتوانم حدسهایی بزنم.
 نمایی از اسکله بندر گز امروز


نام فامیل کردی همانگونه که قبلا هم آوردم، بخاطر آن بود که اجداد ما از کردهای شمال خراسان بودند. «محمد کرد» جد اعلای ما از آن نواحی و فکر میکنم از نواحی قوچان آمده بود. عمو اسماعیل میگفت که پدربزرگم «استاد ابراهیم» هنوز پسرعموهای کرد پدرش عباس کرد را میدیده که در راه کربلا از قلعه رد شده و به محمد کرد و فرزندانش سر میزده اند. تصور نمیکنم که منظور از رفتن به کربلا زیارت بوده باشد بلکه یک ییلاق و قشلاق ایلی باید باشد. و منظور از کربلا نیز کردستان. 
اما صحبت این را هم شنیده بودم که اجداد ما از کردهای قوچان و مناطق اطراف آن بوده اند. کردها بطور کلی در زمان شاه عباس و نیز نادرشاه از کردستان به شمال خراسان کوچانده شدند و هنوز هم اصالت کردی خودشان را حفظ کرده اند. از بندر گز تا شمال خرسان میتوان کردها را در این منطقه دید. از گرگان تا بندر گز میتوان حتا شهری بنام «کرد کوی» را نیز یافت. لذا بعید نیست که دختر عباس ممد کرد را به یک کرد  از اقوام یا آشناها در بندر گز شوهر داده باشند. پدرم تا کلاس پنجم دبستان را نزد این عمه در بندر گز زندگی کرده و به مدرسه رفته است. من کتاب فارسی او و یاد داشتهایی که در کودکی در آن نوشته بود دیده ام و پدرم شعرهایی را که در آن یاد داشت کرده بود برایم میخواند. نمیدانم این کتاب هنوز باقی هست یا نه.
یک غروب زیبا و دل انگیز در بندر گز
متاسفانه هرگز به فکرم نرسید که در مورد این عمه و محل زندگی او و فرزندانش و اینکه آخرین بار کی خبری از آنها داشته را از پدرم بپرسم. خیلی جالب میشود اگر روزی در بندرگز این فامیل را بیابیم و به آنها بگوییم که ما فامیل و پسر عمه و پسردایی پدری هستیم. عمو اسماعیل از مسافرت بهمراه آقاجون و استاد ابراهیم به خانه این عمه در بندر گز و گذاشتن آقاجون در خانه عمه اش خاطره داشت و در سن چهارده پانزده سالگی ام از او شنیدم.  البته بطور بسیار مختصر.
خاطره عمو اسماعیل خاطره دوران کودکی بود وآن زمان البته آقاجون در سن پنج سالگی بود و هنوز آقاجون نشده بود اما برای من تصور پنج سالگی او کمی مشکل بود و او را کودکی پنج ساله با قیافه بزرگسال و جدی و یک سبیل روی لبهایش تصور میکردم! البته شوخی است اما جدا تصور پدر جماعت بصورت یک کودک قدری مشکل است. نمیدانم آیا شما دوستان عزیز نیز برای تصور دوران کودکی آقاجان تان مثل ما مشکل دارید یا نه. 
 کوههای بین مجن و « نه مره» . اینجا بیرون آبشار «تنگه داستان» است که در شکاف کوه قرار دارد. 

باری، عمو اسماعیل و استاد ابراهیم و آقاجون که آن زمان ممدلی صدایش میکردند با پای پیاده بطرف بندرگز راه میافتند و مسیرشان نیز فکر میکنم از همین مسیری بود که مردم از قلعه پایین به مجن میرفتند.  کاش از او عمیق تر پرسیده بودم. گویا ممدلی خیلی شیطونی میکرده و یک جا که برای استراحت توقف کرده بودند کار را به آنجا میرساند که «استابریم» کفری میشود و میگوید؛ «استغفرالله ربی و ..» و کار که به اینجا میرسد عمو اسماعیل میرود و چوبدست پدرش را بدست میگیرد و چند قدم آنطرف تر میرود. عمو میگفت که هر زمان که پدرش عبارت استغفرالله را به زبان می آورد معنایش نوعی آخرین اخطار بود. یعنی یک شیطونی دیگر ممدلی کافی بود که استابریم با همان چوبدست بیافتد به جانش. بهرحال گویا قضیه به خیر میگذرد. عمو اسماعیل میگفت وقتی که به بندر گز رسیدیم عمه مان از دیدار ما بسیار خوشحال بود و در عین حال زار زار میگریست و ما را در آغوش میگرفت و میگفت شماها همه آنجا در قلعه پایین جمع تان جمع است و من اینجا تنها هستم. 
وقتی عمویم این خاطره را گفت خیلی دلم برای آن عمه سوخت. از بندر گز تا قلعه پایین سه چهار روزی راه بود و با امکانات آن زمان و نیز تصور میزان اهمیت  «حقوق زن» در خانواده آن زمان میتوان تصور کرد که دیدار از فامیل در فاصله سه چهار روزه چقدر غیر محتمل بوده.
تفاوت دوران را از این مثال میتوان فهمید که امروز دختر خواهرم با یک تبریزی ازدواج کرده و در آنجا زندگی میکند و احساس دوری آنچنانی ندارد و هر زمان که اراده کند میتواند از فامیلش دیدار کند. تماس تلفنی جلوی احساس دوری را از مردمان امروز گرفته است بطوری که حتا آنها که در خارج زندگی میکنند وقتی فامیل ها را در ایران می بینند حرف زیادی برای گفتن ندارند. پس میتوان گفت که آن دختر که بندر گز شوهر داده بودند به نسبت محل زندگی اش سالهای سال دور تر از دختری است که از ایران مثلا به آمریکا شوهر داده اند. اینقدر که دختر ساکن آمریکا به فامیلش در ایران نزدیک است عمه پدرم به فامیلش نزدیک نبود. 
امید که دوری ها هرگز دل شما را نیازارد.


نمایی از یک غروب زیبا و دل انگیز از اسکله بندر گز. احتمالا ممدلی با دوست دخترش عصرها در این این بندر با هم قدم میزدند. هرچند تصور پسر کلاس پنچم ششم ابتدایی با یک دوست دختر شاید مشکل باشد اما اگر او را با یک قیافه جدی و یک سبیل پشت لبهایش تصور کنید، تصور دوست دخترش چندان مشکل نخواهد بود. البته آن زمان زهرا خانم هنوز بدنیا نیامده بود که با لنگه کفش حساب ممدلی و رقیبش را برسد.

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

رشته پیوند از سوئد تا قلعه حاجی و ممدوه تا گرگان (برای دیدن عکسها فیلتر شکن)


عید شما مبارک
«عید شما مبارک» عبارتی دلنشین است. بچه که بودم فقط این عبارت بکار میرفت. امروز برخی میگویند که باید عباراتی کاملا فارسی بکار برد. خود کلمه عبارت عربی است و این قضیه نالازم هم هست. زبان را مردم خود توسعه میدهند و بروز میکنند.
حالا که نوروز مهمان ما هستیم اینهم سفره مختصر عید ما که در بالا ملاحظه میکنید. بفرمایید تماشا بخورید.  برخی شیرینی جات از قبیل گز و عسلی و خشکبار از ایران می آید و مقداری شیرینی محصول قنادی های شهر گوتمبرگ است و مقداری هم از ایران می آورند. 
بگذریم. حتما دید و بازدید های تان شروع شده و کلی ماچ و بوسه رد و بدل کرده اید و بازهم خواهید کرد. «بوسه خوردن» که اصطلاح طرفهای ماست از «بوس کردن» که اصطلاح تهرانی هاست به نظر من دلنشین تر است. « پس بیا یه بوسوت بخوروم».

عیدی گرفتن ها از نکات بسیار مورد علاقه ما کودکان بود. اسکناس های تا نشده بیست ریالی بوی عید میداد. اولین عید را که در ده گذراندم بیاد ندارم کی بود اما فکر میکنم پس از 16 سالگی ام بود. بوی سفره عید ده بوی سادگی بود. از میوه خبری نبود و میوه های خشک تابستانی و خشکبار بر سر سفره عید بود.
 این عکس یادگاری قوم و خویشها از آلمان است. در خارج هم ایرانی ها مفصل نوروز را جشن میگیرند.

وقتی به ده و توسعه آن می افتم می بینم خیلی کارها را میتوان در آن نواحی کرد اما کسی به دنبال آن نمیرود. فکر میکنم نوعی از باغداری را پدر یا پدربزرگ محمدعلی جاوید که اهل اصفهان بود از آنجا به این نواحی آورد. در اصفهان زمستانها درست در همین مواقع از سال که هوای سرد ممکن است باعث یخ زدگی جوانه ها بشود از نوعی بخاری هایی استفاده میکنند که در آن چند شبی که احتمال خطر یخزدگی وجود دارد چند ساعتی آنها را روشن میکنند و زیاد هم خرجی ندارد چرا که از حلب قراضه آنها را درست میکنند. 
نکته بعدی آبیاری قطره ای است. آنهم بسیار باصرفه است و حیف است که سفره های آب زیرزمینی منطقه به سرعت پایین میرود و این برای آینده خوب نیست. امروزه روشهایی وجود دارد که در بیابان برهوت و گرم اسپانیا با پوشاندن زمین با پلاستیک هوای گلخانه ای بوجود می آورند و از طریق تعرق آب مورد نیاز بوته های گوجه فرنگی یا تک های انگور را فراهم میکنند. دقیقا اطلاع  ندارم روش کار چگونه است اما میدانم که آبیاری در کار نیست. 

این هم یکی از آثار هنری قلعه حاجی حاصل دست خانمهای هنرمند. خانمهای هنرمند مملکت قلعه پایین در این وبلاگ تابحال چند تا سور به آقایان بی هنر زده اند. عجب تماشایی دارد در مقابل این تابلو ایستادن و همزمان تابلوی طبیعت کوهستان پشت سر را نیز تماشا کردن. 
نمیدانم اینجا کجاست. اما میدانم که از پشت باغ حاج غلام یا بالاتر بطرف دهملا یک جاده بطرف جاده دامغان و شاهرود کشیده شده. از کوههای روبرو میتوانم حدس بزنم که از کجا در می آید. شاید هم جاده حداده باشد. 
***

دنباله قصه سفر به «میهمان دویه»؛ 

بعله بچه های خوبم.. نوگل های محبوبم... قصه ما به آنجا رسید که من و مادر آقاجون با دو فقره الاغ قلچماق در کوههای بین سیرو و ممدوه سرگردان بودیم. آقاجون راه را اشتباه رفته بود و بالاخره در جایی متوجه شدیم که راهی که میرویم یک راه «بز رو» است و نه راه «مال رو». این گونه راهها را اهل کار بیشتر تشخیص میدهند تا ناوردها. بالاخره برگشتیم و از راهی دیگر بطرف کوه ممدوه رفتیم. بالاخره از دامنه جنوبی آن سر در آوردیم. آنروز صبح زود ساعت 5 براه افتاده بودیم و طرفهای بعد از ظهر ساعت سه و چهار رسیدیم به دامنه مشرف بر روستای مهمان دویه. کوه ممدوه در شمال روستا واقع است و روستا در پایین این کوه میان چند کوه محاصره است و تنها بطرف جنوب باز است. ارتفاع قله کوه ممدوه 3400 متر از سطح دریا و  ارتفاع روستای ممدوه  از سطح دریا 2280 متر است. (ارتفاع قلعه حاجی از سطح دریا 1130 متر). چند باری با برنامه «گوگل ارث» به ممدوه رفته ام و رفتم پایین پایین کنار ده از آنجا اطراف را نگاه کردم. درست مانند دوران کودکی ام. کوهها مثل کاسه ای بودند و ده در کف این کاسه قرار گرفته بود و فقط از سمت جنوب باز بود.  خدا پدر شیطان بزرگ آمریکا را با این پیشرفتهای تکنولوژی اش بیامرزد که این اینترنت و گوگل ارث را مدیون شان هستیم.
باری. آنروز وقتی ما به دامنه کوه رسیدیم باید نیم نزدیک به یک ساعت یا کمتر را سرازیری میرفتیم تا به ده میرسیدیم. از آن بالا ده را تماشا میکردیم. ممدوه دو راه مال رو به دنیای خارج داشت. یکی از طریق جنوب و بطرف مهماندوست و دیگری از راه شمال بطرف مجن و یا دهملا و ما از راه شمالی می آمدیم. مردمان دهات معمولا یکدیگر را از طریق راه رفتن از دور هم میشناسند. اگر کسی از شمال می آمد مشخص میشد که چه کسی است. اگر فردی بود که بطور معمول به آنجا رفت و آمد میکرد، مثل کسبه دوره گرد خوب هیجانی بر نمی انگیخت. اما همراهی یک خانم و یک بچه و یک مرد مشخص بود که این باید مهمان باشد. و معلوم است که برای مردمی که رفت و آمد به ده شان مشکل بود رسیدن یک مهمان چقدر مهم و در حد آرزویی بود که بندرت برآورده میشد. بسیاری از مردم روی بامها آمده بودند و از دور دست تکان میدادند و معلوم بود که دلشان میخواست کاش مهمان آنها باشد. عده ای هم بیشتر بچه ها جلوی ده جمع شده بودند و وقتی ما به آنجا رسیدیم دنبال مان راه افتادند. بزرگتر ها پرسیدند شما مهمان کی هستید؟ گفتیم فلانی. آنها جلو افتادند که راه را نشان بدهند. 
خانه عمه ممدوه ای جزو اولین خانه ها بود و خیلی زود به آن رسیدیم. حسن شوهر عمه جلوی در خانه بدون اعتنا به هیجان ها روی نیمکتی نشسته و مشغول چاق کردن چپق اش بود. بچه ها زودتر به او رسیدند و گفتند برای شما مهمان آمده. حسن با ناباوری در چهره اش گفت برای ما؟ مادرم سالها بود که حسن را ندیده بود. شاید از زمان کودکی اش. اما او را شناخت. وقتی آشنایی داد لبخندی به لب حسن نشست و رفت به داخل خانه و عمه را صدا کرد. خلاصه دیدارهای شوقی برقرار بود. بچه های عمه و بقیه بچه های ده مرا دوره کرده بودند و میپرسیدند از تهران میایی؟ و من میگفتم آره. و دلشان میخواست بیشتر در مورد تهران و ماشینهایش بدانند. عمه بچه های بزرگی داشت و دوتا دختر بزرگسال شوهر کرده و نکرده که ماچ های آبدار پر از مهربانی از لپ من میکردند. 
وقتی نشستیم و چای اول را بهمراه یک سینی بزرگ پر از کماج که نوعی نان چوپانی و نیز انواع دیگر نانهای خوشمزه و نیز مقادیری لبنیات دبش از قبیل کره و پنیر و سرشیر و غیره را خوردیم عمه رو کرد به حسن و گفت؛ «حسن، وخی بغزاله ی بکش!».   این جمله او مدتها ورد زبان ما بود و هرگاه از او یاد میکردیم از این عبارت نیز یاد میکردیم. 
فامیلهای مادر در ممدوه زیاد بودند. مادر کلی فامیل از کلاته ملا تا گرگان داشت. پدرش نیز در گرگان درگذشته بود. اخیرا که با دایی داود صحبت میکردم میگفت زمانی در گرگان به همراه «حاج عیسی» از اقوام مادرم از مزار عباس پدر مادرم دیدن کرده. به او گفتم دایی من زیاد به داستان درگذشتن پدر بزرگم عباس اعتماد ندارم. اما او گفت چرا آن داستان حقیقت دارد. 
جریان هم از این قرار بوده است که در گرگان یا نزدیکی گرگان پدر مادرم بهمراه دو دوست دیگرش سه نفری یک گوسفند را کباب میکنند و آبگوشت میکنند و یکجا میخورند! و پس از آن به علت گرمی هوا در یک چشمه آب سرد به آبتنی میپردازند و گویا چربی غذا که در معده اش جمع شده بوده منجمد شده و او را از پای در آورده است. امروز در گرگان مزار پدر بزرگم عباس وعده گاه اهل شکم در گرگان است و آنرا گرامی میدارند.(سوشی)، یعنی خالی، الکی.
خوب این هم از مطلب امروز. بقیه خاطرات سفر به مملکت ممدوه را دفعه بعد مینویسم. در زیر هم عکس آن عباس شهید را میزنم یک فاتحه ای برای او بخوانید بیادش یک لقمه چرب از سفره به دهان بگذارید. قیافه اش به ده پانزده سال پیش من که لاغر تر بودم خیلی شبیه است. یعنی اگر ریش نداشته باشه خیلی شبیه من میشه. یک روز عکسش را با فوتوشاپ تغییر میدم و ریشهایش را میتراشم و کلاه پهلوی اش را بر میدارم و جاش از موهای خودم میکارم ببینم چی میشه. ادامه نوروز خوبی را برای تان آرزو دارم. علی آقای کردی یک عکسی از بابا بزرگمان استابریم (استاد ابراهیم) در خانه عمو اسماعیل بود ببین به کی رسیده یک عکس ازش بگیر بفرست.


۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

سال نو شاد باد


دهملا و قلعه حاجی به مهمانان نوروزی خوش آمد میگویند


حافظ؛
خوشا قلعه و وضع بی مثالش *****خداوندا نگه دار از زوالش
موتور هشت انج دیزل برقرار است*****چه حالی میدهدآب زلالش 
میان قلعه پایین و دملا*****چه عطرآگین آید آن شمالش

خوشا دیوارش از گل سقف ازچوب*****تنورش برقرار گرمی بحالش

بیا دختر به اینجا تا بری فیض*****ز دیدار یل صاحب جمالش
 یکی موها تریپ سیخ دیگری گررر*****خدایا چشم بد دور از جمالش
گر آن شیرین پسر خونت بریزد*****بگو چون شیر مادر کن حلالش
مکن از خواب بیدارش خدارا*****که دارد خلوتی خوش با خیالش
چرا محسن چو میترسیدی از هجر*****نکردی شکر ایام وصالش؟
*****
محسن؛
نزن تهمت تو حافظ من نکردم؟*****همی شکر وصالش یا کمالش؟
چوبختم یار ناید چه حاصل*****به گوتمبرگ باشم یا به طالش
مرا دست از وطن دور است و اکنون*****به لپ تاپش نگارم تازه سالش
نگارم من به اینترنت پیامم*****برد او این پیامک را به بالش
دم کوره دم قلعه، همه گرم*****دم آن مردم نیک و باحالش
***


به مناسبت نوروز از مهمان افتخاری مان حافظ شیرازی خواستیم خودش یک سور به خودش بزند و تفالی بزند. حافظ هم که عاشق قلعه پایین است و اخیرا تقاضای پاسپورت قلعه پایین را به اداره گذرنامه دم کوره داده است به استقبال خودش رفت و بعدش هم ما به استقبال استقبالش رفتیم! 

 خوب خوب،، حال احوال؟ عید شما مبارک؛ بوس، بوس، اینور لپ، اونور لپ، حالا نفر بعدی.. آهان.. آقا هول نده به همه میرسه. 
خوب چطورین؟ خوبین خوشین؟ دماغ تان چاقه؟ بفرمایین سفره هفت سین مادرجون هرچی میخواین تماشا کنین ازش کم نمیشه؛ 


این عکس را از منزل عزیزانم در آلمان به یادگار دارم. همانها که آن ته چین را برای شان پختم. و عکس بالا قاب عکسی بود که به دیوار زده بودند و تماشای آن احساس خوبی به آدم میداد. مجموعه جالبی بود. ملاحظه میفرمایید که عشق مملکت قلعه حاجی واقعا در دل همه ما لانه دارد. تماشای بغزالوها خیلی حال میدهد. 
 
حسن! وخی بغزاله ی بکش! 
اسمش را نمیدانم چه بود.. او را «عمه ممدوه ای» صدا میکردیم. ممدوه همان میهمان دویه است. دو بار در کودکی که هنوز راه ماشین رو به این ده باز نشده بود بهمراه آقاجون و مادر به آنجا رفتیم. عمه جان البته عمه مادرم بود و از بزرگان مهمان دویه که یک تنه ده تا مرد را حریف بود. تنها کسی بود که دیدم هرجور دلش میخواهد با آقاجون بد اخلاق و مبادی آداب ما حرف میزند. یک ظهر تابستان که در تهران در خانه دایی قربون که عمرش دراز باد مهمان بودیم و کلی مهمان دیگر نیز حضور داشتند عمه ممدوه ای هم با یکی دوتا از بچه هایش حضور داشت. پس از صرف ناهار در سایه ایوان عمه رو کرد به آقاجون و گفت؛ 
-کردی! (آقای کردی و این حرفا نبود.. فقط کردی!).
- آقاجون خودش را کمی جمع و جور کرد و گفت بله عمه؟ 
- تو چرا زهرای به ممدوه نمیاری؟ (زهرا مادرم را میگفت). 
آقاجون شروع کرد به عذر آوردن که ممدوه راه ماشین رو نداره و نمیشه و از این حرفها. عمه گفت خوب اسب و الاغ که هست، بنشونش روی اسب و الاغ بیار! آقاجون باز شروع کرد به عذر آوردن و وسط عذر آوردن بود که چشم عمه افتاد به تیرهای ستون زیر سقف ایوان. حرف آقاجون را قطع کرد و گفت این حرفها را بگذار کنار. اگر زهرا را امسال تابستون که آمدی قلعه با خودت به ممدوه نیاری..... (عمه یک حرفی زد که بازگفتنش مشکل است خلاصه یک رابطه ای بین آن ستون ها و آقاجون برقرار کرد). آقاجون کفری و قرمز شد اما هو پس تر از آن بود که بیشتر از یک چشم بلند بالا به لب بیاورد چرا که میدانست اگر همانجا وا ندهد از آن ستون ها بزرگ تر را عمه جان براحتی میتواند بیابد. 
یک ماه بعد من که فکر میکنم حدود ده یازده سال داشتم و آقاجون و مادر سوار بر دو فروند از الاغهای باکلاس ده که یکی از آنها متعلق به مرحوم حاج قربانعلی بود داشتیم در کوههای بین سیرو و ممدوهه دنبال کوره راهها میگشتیم و از چوپانها راه را می پرسیدیم. علیرغم آنکه آقاجون قبلا راه را پرسیده بود اما بازهم پیدا کردن راه اصلی در میان آنهمه راه «بز رو» مشکل بود. 
بقیه اش باشد برای فردا پس فردا که طولانی است


عمه ممدوه ای در کنار برادر زاده اش که مادرجون ما باشد و نیز فرزندان (مادرم کنار عمه اش حسابی خودش را لوس کرده)

***
برسیم به بقیه عید. پشت باغ حاج غلام و نمای غربی منطقه که «ورچندکوهی» از دور معلوم است. ما بچه بودیم و نمیدانستیم مردم این کوه کوچک را چه صدا میکنند. ما بچه های تهرون میگفتیم پرچم کوهی. بچه های ده میگفتن ورچن کوهی. تا آنکه یک روز «ممد دانشمند» محمد آخوندی نام اصلی و معنا دار این کوه را برایم گفت باضافه چند اصطلاح دیگر. 
این کوه در اصل در کنار، در بر چند کوه دیگر است. بر چند کوهی. که به زبان محلی شده ور چند کوهی. 
«درختو دانه سه رو». یک تکدرختی ضعیف و بی نور در کنار جوی آب بود در راه چشمه نمره نزدیک به قهوه خانه اکبری. 
محمد گفت این «دانه سه رو» نیست بلکه «دانسته رو» است. (می بینید که چه پر معنی است). منطقه سیرو یا چشمه سیرو را هم فکر میکنم ترجمه کرد؛ «سیر رو» یعنی با شکم سیر از اینجا برو که تا آبادی بعدی مثلا ممدوه یا مجن راه دوری است. 
مجن
عید است و یک سری برویم عید دیدنی به مجن. موافقید؟ عکسهای زیادی از مجن در «گوگل ارث» هست. منطقه زیبایی است. قدیم ها از سیرو با اسب و استر و الاغ به آنجا میرفتند. غلامحسین مجنی احتمالا خاطره بسیار باید داشته باشد. اینجا در سوئد و از طریقه نقشه های گوگل ارث بود که فهمیدم مجن ده بزرگی است که از قدیم جاده های خوبی به شاهرود داشته و من تا همین یکی دوسال پیش خیال میکردم که مجن نیز مثل ممدوه تنها از راه مال رو قابل دسترسی است. و چه حسرتی خوردم که بارها آرزو داشتم از این ده دیدن کنم و شخصا سیب زمینی از آنجا بخرم و نصیب نشد. ولش کن باز دو کلمه حسرت بنویسیم سروکله حافظ و رفیقش پیدا میشه سر ما رو با شر و وراشون درد میارن. 
 
مهمان دویه بسیار تمیز بود. تصور میکنم مجن نیز به همان اندازه تمیز باشد.
 از مشخصه های نواحی کوهستانی یکی این است که پشت بام یکی حیاط دیگری است و مردم رعایت یکدیگر را میکنند. تابستانها خوابیدن روی این پشت بامها چه حالی میدهد. در این سالها تنها یک شب را در آلمان در حیاط خوابیده ام. دیگر میسر نشده که سقف بالای سرم آسمان پر ستاره باشد. و باور کنید که هرگز و هرگز آسمانی به پر ستارگی آسمان دورانی که هنوز در ده برق نیامده بود را ندیده ام. آسمان ایران و افغانستان یکی از پر ستاره ترین ها در جهان است چرا که هوا بدون رطوبت و ارتفاع زمین بالای هزار متر است. تا منزل خدا راه کمی باقی می ماند. به نظر عمه ممدوه ای کوه ممدوه بلند ترین کوه منطقه است. میگفت اگر یک نفر بتواند خود را به قله این کوه برساند و یک چوب بلند در دست داشته باشد میتواند ماه را از آن بالا بیاندازد پایین و برای خودش بردارد.  چه رویای شیرینی.

پیرزنی از مجن. 

بیشتر این عکسهای جالب کار امیر عزیز و بیتا است و جا دارد که همینجا از آنها تشکر کنم. 
  این هم غروب ده برای آخرین روز سال قدیم. البته شماها روز شنبه این عکسها و این مطلب را خواهید خواند. سعی میکنم فردا هم مطلبی داشته باشم. تا بعد. 

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

بازهم نوروز پیروز

اینجا باید دم کوره باشه. آره؟



وقت زیادی ندارم برای نوشتن. اما دیدم امروز پنجشنبه است و رفتن به سر مزار رسم است. سعی کنید از دور بطوری که چهره ها مشخص نباشد، مثل عکسی که خودم از مزار گذاشته ام عکس بگیرید. عکسها با حجم کم باشد که ارسالش راحت باشد و من آنها را در اینجا درج میکنم. عکس از خود قبرها نیز بد نیست. آنها را یک طوری کنار هم قرار خواهم داد.
در مورد درج عکسها در وبلاگ نظر به حساسیتی که وجود دارد من عکس جدید از چهره خانمها را اینجا درج نخواهم کرد مگر آنکه خودشان تمایل داشته باشند. البته اگر در جمع و بیرون باشد و چهره ها زیاد مشخص نباشد فکر نمیکنم ایرادی داشته باشد. مثلا مثل هنگامی که عکس از خیابان و جمعیت تظاهر کننده برداشته میشود. اما عکسهای قدیم را اشکالی نمی بینم که درج کنم. چرا که عکس سی چهل سال پیش اگر مربوط به یک کودک باشد او امروز بین 40 تا 50 سال دارد و اگر هم آن زمان جوان بوده امروز دستکم 60 سال دارد و درج عکس جوانی اش اشکالی فکر نمی کنم داشته باشد و شاید طرف استقبال هم بکند.
یک وبلاگ هست بنام وبلاگ حداده که یکی از اهالی حداده اداره میکند و معمولا مسائل مذهبی دارد. اخیرا عکسهایی از یک عروسی را درج کرده بود که برخی از آنها از خیابان و از جمع خانمها برداشته شده بود و مساله ای هم نبود. در پایان مطلب آدرس وبلاگ حداده را میزنم بروید تماشا کنید.
 عکس مربوط به سی سال پیش است. مرحوم پدرمان مشغول چرت زدن هستند و مادرمان شنگول به نوه ها نگاه میکنند.

عکسی هم شما از سفره هفت سین تان بیاندازید. اگر حساسیت دارید مثل همان سفره غذای سبزی پلو که من گذاشته ام که فقط پاها میتواند معلوم باشد. آقایان که فکر نمیکنم مشکلی داشته باشند عکس شان در اینجا درج شود.
  این که یک سفره محقر است یا پر ملاط معیار نیست بلکه مهم این است که سفره هفت سینی در کار باشد. من از سفره هفت سین خودمان در سوئد که معمولا محقر و کوچک است عکس میاندازم.. البته کسانی که بازدید کننده زیاد دارند شاید مجبور شوند که سفره های پرملاطی هم داشته باشند. 
 یکی از عکسهای خاطره انگیز. خانواده دایی داود برای عید دیدنی آمده بودند منزل آقاجون. فکر میکنم قبل از انقلاب بود. پسر بزرگتر، کیوان اکنون در کانادا زندگی میکند. بقیه ایران هستند.

 اینهم عکسی از ما آنموقع ها که خیال میکردیم خیلی خوش تیپیم در کنار مادرجان و علیرضا نوه اش. اینجا هم عید بود و روزهای خوشی داشتیم. فکر میکنم سال 1355 بود یا 56 بود.

از کودکان تان در کنار سفره هفت سین عکس بگیرید، از بچه ها، ایل و تبارشان را بگویید، کمی اخبار هم کنارش. فارسینگلیش هم بنویسید اشکالی ندارد. اگر هم می بینید که من اینهمه مطلب مینویسم از این جهت است که گاهی نوشتن ام از حرف زدن سریعتر میشود. یعنی ده انگشتی مطلب مینویسم وبرایم راحت است. شما هم با کمی تمرین سرعت تان بالا میرود و با پیشرفت اینترنت مطمئن باشید که به تایپ کردن نیاز خواهید داشت. از همین اول یاد بگیرید که ده انگشتی بنویسید. یک متد دارد که بعدها اگر حالش بود مینویسم اما در اینتر نت نیز میتوانید متد را پیدا کنید.


بهرحال هم سر مزار که میروید از جانب ما نیز یک دیداری از درگذشتگان بکنید و هم سر سفره هفت سین تان یک یادی از ما بکنید و کمبه و تفتانی اگر گیرتان آمد به دهان بگذارید. نوروز تان پیروز


آدرس وبلاگ حداده؛ 

http://haddadeh.blogfa.com/

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

نوروز پیروز



عید آمد و نوروز آمد.. یاد یار امروز و دیروز آمد. سال نو را به همه شما عزیزان شادباش میگویم. عکسی هم از حسین آقای گل در کنار گل و شکوفه در خانه گل و در قلعه حاجی گل هم اینجا گذاشتم که نور در نور شود. دیوارهای گلین، بوته های انگور لخت، آفتاب درخشان و درخت پر از شکوفه.. و حسین آقا آستین کوتاه .. چه حالی میدهد اینجا در سوئد در سرمای منهای 9 درجه در شب و یک درجه در روز نشستن و این عکسها را تماشا کردن که از قدیم گفته اند وصف العیش نصف العیش. البته امسال زمستان سوئد سرد و طولانی تر از همیشه بود. زمستانهای سوئد معمولا از تهران گرم تر است و کمتر هم برف می آید. اما امسال نشان داد که سوئد یعنی سرما.
اسفندی که بی منتی چه وحشی میروید و چه عطری به عیدهای ما میدهد. مشتی اسفند را در کنار جویهای داخل باغات بریزید با کمی کود تا اسفندهای خوبی برداشت کنید.
بله.. زعفران هم به جمع محصولات ده ما اضافه شده است که به مناسبت بهار جای آن اینجاست. این عکس متعلق به دوسال قبل است و نمیدانم که آیا کشت زعفران به صرفه بوده یا خیر.
دیدار رفتگان قبل از عید از رسمهای زیبایی است که شبیه آن نیز در بسیاری از نقاط جهان مرسوم است. خوب است که مردم شادی هایشان را را درگذشتگان شریک میشوند. اینجا هم آرامگاه پدران و مادران ما در مزار قلعه حاجی است. یادشان گرامی باد.

من به مرگ اعتقاد ندارم. زندگی هرگز متوقف نمیشود. زندگی از بزرگترها به کوچکترها منتقل میشود. زندگی جاودان است. مادران ما در ما، ما در فرزندان مان، و فرزندان مان در فرزندان شان.. همه ادامه داریم. مرگ نقطه پایان یک مرحله، برای آغاز مرحله دیگر است. درخت زندگی جاودان است. روح درخت در برگهایش ادامه دارد. پاییز زندگی که فرا میرسد، روح ما به درخت باز میگردد، و برگ خالی از روح به زمین میرسد. و درخت، در بهار دوباره جوانه زندگی میزند. در اینجا جوانه ای در کنار برگ پاییزی دارد به زندگی لبخند میزند.

نون کاک در تنور دارد آماده میشود. چه طعمی دارد وقتی که تازه است. و صبحانه با چای شیرین با این نان بسیار خوشمزه است. اما همانگونه که قبلا هم گفتم، حتما باید دندانهای تان را پس از خوردن این نان حسابی مسواک بزنید.
نان کاک نان رسمی مخصوص عید نوروز در شاهردو و نواحی آن است. نانی که مثل بقیه نانهای این نواحی در هوای آزاد خشک میشود. نان شیرینی مخصوص این آب و هوا.

شادروان مادرم که برای دیدار به سوئد آمد تلاش کرد که یک نان تفتان برای ما در فر برقی بپزد. نان تفتان همان نشد که انتظار داشتیم. مادرم گفت آردهای شما تفاوت دارد و شکل و شمایل نان تفتان همان نمیشود که در ایران بود. میگفت آرد شما بسیار مرغوب است. مرغوب یا غیر مرغوب بهرحال آرد ده نمیشود. یک لقمه نان تفتان هم به یاد ما به دهان بگذارید. البته تصور نمیکنم که این روزها کسی در خانه اش تنور برقرار کند و از این نانها بپزد. متاسفانه همه چیز دارد صنعتی میشود.
همیشه عاشق سبزی پلوی پر از سبزی هستم. این عکس از سبزی پلوی شب عید در قلعه حاجی برداشته شده است. اینجا در سوئد هم جای تان خالی سبزی پلوهای دبشی میخوریم. هرچند سبزی هایش مثل ایران نیست اما ما آنقدر وارد شده ایم که عطر سبزی های ایران را با سبزیجات مختلف ایجاد میکنیم. اینجا همه گونه سبزیجات بعلاوه انواع دیگری که شما خبر ندارید وجود دارد... در همه فصلهای سال.

خوب... فعلا کافیست تا در میانه نوروز نیز مطالبی را بنویسم. این عکسها را عزیزان؛ امیر و  حسین دو سال قبل برایم فرستاده بودند که من هم در اینجا استفاده کردم.
نوروز شادی آفرین بر شما مبارک باد.

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

زنده باد تپه پله


  در پی اعلام مسابقه ای برای کشف غار تپه پله در این وبلاگ تنی چند از کوهنوردان مشهور قلعه حاجی برای فتح این قله رهسپار شدند که در عکس لحظه رسیدن آنها به نوک قله در ارتفاع هشت هزار میلی متری را ملاحظه می فرمایید. خبرنگار ما می افزاید کوهنوردان ما بدون استفاده از ماسک اکسیژن و سایر تجهیزات فنی این قله را فتح کرده اند که از این بابت این حرکت قابل تقدیر است. یکی از صاحبنظران در زمینه آب و هوا به خبرنگار ما اظهار داشت که هوای پاک و لطیف آن اطراف به اندازه کافی اکسیژن دارد و نیازی به ماسک اکسیژن و این رقم لوس بازی ها نیست.
نظر به تعداد زیاد شرکت کنندگان و کمبود مدالها اون بالا درگیری هایی رخ داد. در عکس ملاحظه میفرمایید که یکی از کوهنوردان خانم به خانم دیگر میگوید که این پسره را خودت هول میدی پایین یا من هولش بدم. البته پسره پهلوون تر از این حرفاست و دست به کمر ایستاده. جوان مذکور به خبرنگار ما گفت؛ اینها شاید بتونن تپه پله را تکون بدن اما ما را از جا نمیتونن تکون بدن.
***

از دیگر اخبار مفید اینکه آقا مجید بنوخو نیز وبلاگی در مورد قلعه حاجی براه انداختند که آدرس آنرا در زیر خواهم آورد. از این وبلاگ دیدن کنید. قول داده که در مورد تاریخ و سایر مسائل حول و حوش قلعه حاجی مطب و   تهیه کنه که امیدواریم بر سر قولش باقی بمونه . همچنین امیدوارم که بقیه بروبچه های قلعه حاجی نیز دستی به اینترنت ببرن و وبلاگ براه بیاندازند. مطالب زیادی را در مورد ده میتوان نوشت. حتما هم نیازی نیست مربوط به ده باشه. آدم میتونه راجع به مسائل زیادی بنویسه. میشه به انجمن ده پیشنهاد هایی داد. میشه در مورد تمیز کردن کوچه ها، حمل و نقل زباله ها، مسائل محیط زیستی و این مسائل نوشت. مثلا یکی از کارهایی که در محرم ها میشه انجام داد تمیز کردن آن خرابه پشت مسجد است. خرابه بودن اشکال ندارد اما اینکه کلی پلاستیک و آشغال آنجا ریخته خوب نیست. میشه یک حرکتی  کرد برای تمیز کردن محیط زیست. میشه روزهای درخت کاری و کاشت بوته داشت. تحقیق کنید ببینید که آیا دولت در این مورد کمک میکنه یا نه. با نوشتن وبلاگها و تبادل نظرها از هم پشتیبانی کنید و به هم اطلاعات برسانید برای بهتر کردن محیط زندگی. اما در کنار همه اینها یک چیز یادتون باشه. وبلاگ جایی برای خودنمایی نباید باشه چون حال همه از دم گرفته میشه. سعی کنید با هم رقابت نکنید بلکه به هم حال بدید و همکاری کنید. اگه مطلب خوبی دیدید حتما تشویق کنید. نیمه پر لیوان را ببینید. این که یک نفر وقت میگذاره و کاری انجام میده نباید یک مقدار نقص را به رخش کشید بلکه برای آن مقدار بزرگتر کارش که وقت گذاشته باید ارزش قائل شد. کمبودها کم کم رفع میشن. امیدوارم که شاهد باشیم که دهها وبلاگ این قلعه حاجی ما داشته باشه. من هرچه اینترنت را گشتم فقط یکی دوتا وبلاگ پیدا کردم که مربوط به حداده و دهملا بود که آنها هم بیشتر مسائل مذهبی بود و زیاد به مطالب اجتماعی و روزانه آن نواحی نمی پردازند. خوب است که بچه های قلعه حاجی در این مورد پیشتاز باشند تا روزی که شاهد باشیم که بروبچه های حداده و دهملا و کلاته ملا و بقیه نواحی نیز فعال بشوند. 
این هم آدرس وبلاگ آقای مجید بنوخو؛ 
http://www.ghalepain.blogfa.com/

و در پایین یک عکس از غوره های سبز و منتظر رسیده شدن؛


گرد غوره یکی از ادویه هایی است که در غذاهای ما مصرف میشود. آنرا در ته چین لای بادمجان می مالند.  یکی از غذاهایی که در عزا و عروسی بسیار مصرف میشود همانا «پلو گوشت» است. نام دیگر آن ته چین است. البته ته چین ما با ته چین تهرانی ها تفاوت دارد. تهچین ما گوشت را تفت میدهند و نزدیک به ته دیگ پلو میچینند درحالیکه تهچین تهرانی با مرغ و ماست تهیه میشود. من در سوئد به هرکس که تهچین خودمان را داده ام انگشتهایش را هم خورده است. به آنها یادآوری میکنم که تهچین را باید با دست خورد و همه اطاعت میکنند و با هم یک تهچین دبشی میخوریم.
 این عکس مربوط به 5 سال قبل مدیریت بخش آشپزی وبلاگ قلعه حاجی است که مشغول پختن تهچین در یک آپارتمان کوچک در سفری به آلمان برای صاحبخانه های صاحبدل است که دلهای شان چند برابر آشپزخانه  شان بود.

چیدن سیب زمینی در ته تهچین و یا چیدن حلقه های پیاز و افزودن نوک قاشق زردچوبه تهدیگ خوبی ببار می آورد.
اولش حالش نبود که طرز تهیه تهچین را بنویسم چرا که اهالی مملکت قلعه حاجی همه این هنر را از بر هستند. اما نظر به اینکه برخی کسانی که اهل این مملکت نیستند و آرزو دارند روزی پاسپورت مملکت قلعه حاجی را داشته باشند نیز به اینجا سر میزنند بد نیست طرز تهیه این غذای خوشمزه را بنویسم؛

عرض به حضور شکموهای عزیز که تهچین غذایی است که در آن گوشت گوسفند را با ادویه جاتی مخلوط و تفت میدهند و لای پلو میگذارند تا بپزد. ادویه اصلی آن «ادویه پلویی» نام دارد که در اطراف شاهرود میشناسند اما نظر به اینکه همه جای جهان مزایای شاهرود را ندارد برایتان ادویه هایی را مینویسم که تا 90 درصد طعم آن ادویه اصلی را بدهد. (ده درصد آخرش «فوت استادی» است که نگه میداریم واسه خودمان و فقط باید تبعه قلعه حاجی باشید که رمز و رازش را یاد بگیرید-خودم هم بلد نیستم!)  چند تا قلق هم برای پخت برنج و گوشت یادتان میدهم که از فوتهای استادی است اما ما به شما یاد میدهیم. و اما طرز تهیه؛

مواد لازم؛


- برنج به اندازه شش نفر بعلاوه دو تا مهمان اضافه. ( از گوشت سردست استفاده میشود و خوب است که  سردست باشد و در اینصورت برنج بیشتر میخواهد و غذا زیاد میشود. مقداری از برنج هم ته دیگ میشود و خوب است که تهچین را با مهمان و با دست خورد. اما اگر خواستید گوشت به اندازه مصرف و برنج هم به اندازه مصرف تان کافیست)
-  یک عدد گوشت سردست گوسفند بعلاوه گردن و مقداری از دنده ها بریده شده بصورت تکه های کف دست یا کوچکتر.  (یا به اندازه مصرف تان).
- یک عدد پیاز بزرگ خرد شده
 - یک قاشق غذا خوری رب گوجه فرنگی

- زردچوبه، گرد فلفل سیاه، گرد زیره (زیره سبز را من ترجیح میدهم)، دارچین. از هرکدام یک قاشق چایخوری سرپر. اگر کمتر درست میکنید قاشق چایخوری سرخالی. طعم زیره بسیار قوی است اگر علاقه تان به زیره زیاد نیست آنرا نصف کنید اما باید حتما باشد.
- اجباری نیست.. اما اگر دم دست بود دو عدد برگه زردآلو و دو عدد پیازچه همه را خرد کنید و مخلوط کنید
- نمک هم به اندازه ای که دلتان میخواهد.
- برنج باسماتی به اندازه مصرف تان. 


طرز پخت-
برنج را از حد اقل دو ساعت قبل باید خیس کنید. (اگر نمیدانید خیس کردن برنج یعنی چه اصلا اینجا نباید راه تان بدهند).
اول برویم سراغ گوشت. گوشت را در روغن تفت بدهید. (قلق؛ حرارت تفت دادن گوشت باید آنقدر بالا باشد که گوشت نرسد آب بیاندازد و در عین حال نسوزد)  وقتی دو طرف گوشت را دقایقی تفت دادید، پیازها را روی آن بریزید و هم بزنید. و حرارت را ملایم تر کنید تا پیاز برسد بدون سوختن طلایی شود. هرگز پیاز را جداگانه سرخ نکنید تا آب و بخار پیاز به خورد گوشت برود. (قلق؛ اگر میخواهید هنگام سرخ کردن گوشت قطرات روغن اطراف را کثیف نکند گوشتها را در قابلمه دراز سرخ کنید یا تفت بدهید. اصولا همه سرخ کردنی هایی که به اطراف میپاشد را باید در قابلمه های دراز سرخ کرد).


هر از گاهی مخلوط را بهم بزنید. هنگامی که پیازها طلایی شد، پیازچه ها و برگه زرد آلو را اضافه کنید و یک دقیقه صبر کنید و سپس همه ادویه جات  را در آن ریخته و یک هم بزنید و سپس رب گوجه را نیز مخلوط کنید و هم بزنید و از روی آتش بردارید بگذارید یک کنار.

آب را برای درست کردن چلو به جوش بیاورید. (قلق؛ برای صرفه جویی در وقت، همزمان که دارید گوشت را سرخ میکنید آب را بجوش بیاورید. اگر کتری برقی در خانه دارید میتوانید آب را به کمک آن زودتر به جوش بیاورید).
وقتی آب بجوش آمد، برنجها را بهمراه سه قاشق نمکی که در خود دارند داخل آب جوشان بریزید. آب چلو را بچشید. بهتر است کمی مزه شوری بدهد. هنگامی که برنج نرم تر شد آنرا آبکش کنید (قلق- اجباری نیست که آب چلو حتما بجوش بیاید. مهم آن است که برنج آن اندازه نرم شود که سفت نباشد که زیر دندان کروچ کروچ کند اما بتوان آنرا بافشار زیاد انگشت له کرد. این مرحله ممکن است قبل و یا بعد از بجوش آمدن آب باشد. هر چیزی که به چلو افزوده شود، مثل ملاط لوبیا پلو و یا عدس یا غیره باعث میشود که آب ملاط به خورد برنج برود و برنج را شل کند لذا بهتر است که برنج را بازهم سفت تر از روی آتش برداشت. افزودن مقداری روغن مایع به آب برنج آنرا دان تر خواهد کرد).
وقتی برنج آماده شد آنرا آبکش کنید. تلاش کنید که یک کتری آبجوش نیز در کنار داشته باشید که با آن برنجها را بشویید. اگر نبود با آب سرد هم میتوان برنجها را شست که نمک و نشاسته آن زدوده شود.

سپس برنج را برای دم کردن آماده کنید (قلق؛ هرگز از دیگ های فولادی برای پخت برنج استفاده نکنید چرا که حرارت را سطحی به برنج میرساند و سطح در تماس میسوزد اما کمی آنطرف تر خام می ماند. تلاش کنید از ظرفهای آلومینومی و کلفت و سنگین و یا از پلوپز برقی استفاده کنید.)
ته دیگ را روغن بریزید، اگر خواستید مقداری پیاز خرد شده ته دیگ بریزید و یا سیب زمینی حلقه شده ته دیگ بریزید. سپس مقداری از برنج به عمق دو بند انگشت را کف دیگ بریزید و بقیه را نگه دارید. روی این مقدار برنج ریخته شده را با گوشت سرخ شده بپوشانید؛

باید توجه داشت که برنج میرود که دوساعت یا بیشتر روی حرارت ملایم باقی بماند تا گوشتها پخته شود و شما باید آنقدر فاصله گوشت با ته دیگ را در نظر بگیرید که هم برسد که بپزد و هم آنقدر نزدیک ته دیگ نباشد که با تهدیگ قاطی شود.

بقیه برنج را هم مثل عکس بالا روی گوشتها خالی کنید. درب قابلمه را با یک تکه پارچه بپوشانید تا هم بخار برنج بیرون نرود و هم آب آن روی برنجهای بالا چکه نکند که شل شوند. حرارت باید به اندازه ای باشد که معمولا برنج تان را دم میکنید. پس از دوساعت معمولا گوشت ها پخته اند. برای امتحان باید گوشتها را چک کنید و برنج های اطراف گوشت را نگاه کنید چرا که برنج های بالای قابلمه همیشه سفت تر از پایینی ها هستند. اگر دیدید برنج خیلی سفت است، یک نیم استکان آب از کنار در قابلمه خالی کنید و بگذارید یک ربع بماند تا آب بخار شده و به خورد برنج برود.
حال غذای شما آماده است. اگر در پلوپز درست کرده باشید میتوانید آنرا یکضرب داخل یک دیس بزرگ بر گردانید. (قلق؛ تلاش کنید که در بشقاب هرکس از قابلمه برنج بریزید. کشیدن برنج داخل دیس و آوردن سر سفره باعث میشود که برای مرحله دوم که ملت میخواهند برنج بکشند برنج سرد شده و از مزه میافتد. )

اگر میخواهید احترام ته چین حفظ شود حتما آنرا با دست بخورید و بگذارید که کارد و چنگال و قاشق فقط تماشاگر باشند.گوشت دنده و گردن به دلیل آبدار بودن بسیار به تهچین میخورد. اما باید حسابی ادویه بخورند.
طرز تهیه تهچین های من با آنچه که در ایران هست در این است که من علاوه بر «ادویه پلویی» و سایر مخلفاتی که به تهچین میزنند، دو عدد برگه زرد آلو و نیز اگر باشد دوتا پیازچه را خرد میکنم و با ملاط گوشت و بقیه مخلفات مخلوط میکنم. بادمجانها را مستقیم داخل پلو نمی چینم بلکه روی یک نعبلکی یا ظرف بزرگتر در کنار پلو قرار میدهم تا با بخار پلو پخته شود و آب اضافه اش را میریزم دور که به خورد پلو نرود. این هم از درس آشپزی امروز.
آخ آخ.. الان داشتم چک میکردم یادم اومد که بادمجون را ننوشتم.  اجباری نیست انتخابی است؛ میتونید از روز قبل بادمجون را پوست بکنید و درسته و یا از درازا یا پهنا به پهنای یک سانتی متر ببرید و نمک بزنید بگذارید روی روزنامه که آبش برود.  بعد لای اینها را نمک و فلفل و گرد غوره بمالید و بگذارید داخل یک بشقاب کوچک و بگذارید بالای پلو تا بپزد. البته میتوان در کنار دیگ روی پلو هم گذاشت اما من خوشم نمیاد آب بادمجون به خورد برنج برود. 
***

لینک مطلب در بالاترین؛

http://balatarin.com/permlink/2010/3/12/1980411http://balatarin.com/permlink/2010/3/12/1980411

.

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

درخت اورس avers


البته که نشستن زیر این درخت «اورس» avers  در منطقه ای که بندرت باران می بارد صفایی دارد.  و چه حیف که فقط همین یکی در 5 کیلومتری قادر آباد بین دامغان و شاهرود باید باقی مانده باشد. عزیزی که این سری عکسها را فرستاده این توضیح را داده و اضافه کرده است که؛ درخت اورس در سال یک سانتی متر رشد میکند و این درخت حدود 4000 سال دارد. (تقریبا هم سن و سال من و علی آقا که زیر سایه اش دارد صفا میکند. البته درخته موهاش هنوز نریخته اما علی آقا در این  مورد داره عقب میمونه).
هنگامی که از مدار شاهرود و دامغان به طرف شمال میروید در گذار از کوهستانها بتدریج پوشش گیاهی اورس و سایر بوته ها بیشتر میشود و این به علت رطوبت و باران بیشتر است. اما حضور این اورس نشاندهنده این است که در منطقه ما با همه خشکی آب و هوا میتوانست جنگلی از درختهای اورس و سایر بوته ها باشد. این درخت مقاومت که سیری تکامل طبیعی اش با این مناطق وفق یافته است باید مناسب ترین گیاه برای احیای جنگل در آن نواحی باشد. ایکاش که میشد در یک حرکت خود جوش مردم منطقه مثلا یک جمعه از ماه را به کاشت و ازدیاد این درخت اختصاص میدادند. مطمئنم که از دولت نیز میتوان در این مورد کمک های فنی و حتا مالی لازم را نیز دریافت کرد. شاید سالی یک سانتی متر رشد این درختها عمر ما کفاف ندهد که رشد آنها را ببینیم اما نوادگان ما می بینند. اگر پدران ما این درختها را از ریشه بیرون نکشیده بودند امروز ما جنگلهای پرباری در آن مناطق داشتیم. شاید گیاهان دیگری مناسبتر باشند نمیدانم. اما این که یک جمعه از ماه را مردم در یک اقدام مشترک به این گونه کارها اختصاص بدهند روح همبستگی را که انسان نیاز معنوی به آن دارد بیشتر میکند. آدم از خودش راضی میشه.
 
در عکس بالا هم علی آقا مشغول توضیحات بیشتری در مورد پوشش گیاهی منطقه چشمه وسوه هستند که متاسفانه گوشهای من سنگین شده نمیشنوم چی میگه. شما اگر شنیدید به ما هم برسانید. 



اینهم آغوش باز این درخت برای پناهجویان از سرما و گرما. مرسی از نوه عموی عزیزم که زحمت اینها را کشیدند. عکسهای زیر را هم دختر خانم دیگری بنام فرستاده اند. معلوم است که دخترهای منطقه ما نیز دارند به همگنان خود در دنیای پیشرفته نزدیک میشوند و اگر امکانش باشد مانند سایر نقاط ایران از پسرها در مسائل اجتماعی جلو خواهند زد و فعال تر خواهن بود. و همینجا اضافه کنم که «پیش رفتن» یا مدرن شدن  به خانه و زندگی و اتوموبیل مدرن داشتن نیست بلکه فکر مدرن و امروزین است که معنای مدرنیته را بازگو میکند. این که مردمان به آخرین دستاوردهای فکری دسترسی داشته باشند و خود را کمتر از هیچ کس دیگر نبینند حتا اگر در دور افتاده ترین روستاها زندگی کنند. دسترسی به اینترنت یکی از بهترین راه هاست که امیدوارم روزی این شاهراه اطلاعاتی به همه خانه های ایران با سرعت هرچه بیشتر باز شود. آنقدر دنیا بسیار کوچکتر از اینکه هست خواهد شد. 

و اما عکسهای مریم خانم که میگویند هنوز قلعه حاجی را شخصا ندیده اند اما عکسهایی از آنجا داشته اند. با سپاس از ایشان؛ 




بازهم نمایی دیگر از تپال که عکس در جاده منتهی به چشمه وسوه و نمره برداشته شده است. 


فکر میکنم اینجا پشت مسجد ده باشد. من خاطرم نمی آید که اینجا بوده باشم. اولین بار است که نمایی آجری از خارج مسجد را می بینم. اگر بگوییم که الان اینجا ایستاده ایم و داریم از این جهت مسجد را نگاه میکنیم باید پشت سرمان چند خانه آنطرف تر منزل محمدعلی عنبری و زنده یاد باقر سلیمان پدر علی شیطون باشد.

اینجا باید کنار مسجد باشد. و این درب کهنه را بیاد ندارم. کدام کوچه است؟ حمام قدیم ده کدام طرف است؟ آیا آن حمام هنوز برقرار است؟ اگر هست دوستان عکسهایی از آن تهیه کنند و توضیحاتی هم بدهند.
سپاس از این دو دختر خانم که زحمت عکسهای این دفعه را کشیدند و سپاس از شما دوستانی که سر زدید.


http://balatarin.com/permlink/2010/3/7/1974940

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

از فواید قوم و خویشی و اینترنت و کامپیوتر

اگر روی عکسها را کلیک کنید عکسها بزرگ تر میشود.

از فواید قوم و خویشی یکی اش هم این است که عکسهای بیشتری که از نسلهای گذشته باری نسلهای امروز بجا مانده را میتوان بدست آورد. اگرچه در یک ده همه مردم با هم فامیل هستند یا چند نسل قدیم ترشان احتمالا از یک خانواده بوده اند، اما بازهم یک ازدواج کافیست که بازهم زنجیرهای محبت محکمتر شود. از این جمله است ازدواج علی آقا پسرعموی مان با همسرش که دختر مرحوم مشهدی محمد پدربزرگ محمدعلی ابراهیمی رفیق و یار جوانی ما.

مرحوم «مش ممد» پدربزرگ محمدعلی ابراهیمی را خوب بخاطر دارم. دندانی در دهان برایش باقی نمانده بود و این به جالب تر شدن چهره اش کمک میکرد. ریش سفید دلنشینی داشت و با کلاهی که بر سر میگذاشت چهره اش دلنشین تر میشد. تکه هایی از  قصه ی بصورت شعر مانند سه برادر را که خیلی بامزه تعریف میکرد هنوز به یاد دارم. بنظرم محمدعلی و برادرانش بیشتر بیاد داشته باشند
چیزی مثل این بود؛ سه برادر بودند، دوتاش چشم نداشت، یکیش پا نداشت. رفتند .. یادم نیست چه ها میگفت خلاصه همه اش بر همین میزان بود. میروند به سه تا اجاق میرسند یکی اش دیوار نداشت آن دوتا آتش نداشت. رفتند به سه دیگ رسیدند دوتاش ته نداشت به چشمه ای رسیدند که دوتاش آب نداشت یکی اش.. نمیدونم چی نداشت. یکی شان سرش را روی چشمه خشک گذاشت و اینقدر چفید چفید  choffid  (مکید) که سر بر نداشت. این تیکه آخرش را خوب یادم هست و درست است. حالا اگر کسی یادش هست برایم تایپ کند اینجا بزنم بامزه و خنده دار بود. چه آسانو هایی (آسانو یعنی داستان).
 از فواید اینترنت اینکه عکسهایی که از نسلهای پیشین بجای مانده را نوه عمویم برای من میفرستد و من نیز اینجا درج میکنم تا کسانی که تمایل دارند این عکسها را داشته باشند بتوانند به آن دسترسی پیدا کنند. بسیار تمایل داشتم که دسترسی به فیس بوک در ایران راحت بود تا بتوان عکسهای خانوادگی بیشتری را به دوستان نشان داد. من دست و دلم چندان برای درج عکسهای خانوادگی نمیرود. اما اگر عکسها قدیمی باشند فکر نمیکنم که اشکالی داشته باشد چرا که دیگر جوانها پیر و پیرترها نیز درگذشته اند و به جایی آسیب نمیرسد.   

تقی ابراهیمی


تقی ابراهیمی پسر مش ممد و عموی محمدعلی بود. یک زمان که محرم به عید افتاده بود من و محمدعلی و فکر میکنم دوتا دیگه از برادرانش دور بخاری قوی تازه ای که مسجد خریده بود جمع شده بودیم و حال میکردیم. در همین حال دیدیم که یک گدای گردن کلفت از در مسجد آمد تو و تقی ابراهیمی شروع کرد به جمع کردن پول برای این گدا که سن و سالش حدود بیست و یکی دو سال بود. آن زمان من 16 سال داشتم. اولش یکی دوتا پراندم که؛ عمو تقی این کار شما تشویق این بابا به گدایی است باید بره کار کنه. مرحوم عموتقی به آرامی به من گفت خوب سیده.. بگذار یک پولی براش جمع کنیم. اما من بازهم تحمل نمیکردم. پنج دقیقه بعد دوباره شکوه آغاز کردم که بابا این جوونه اگر بره کار بکنه کلی پول در میاره. عمو تقی این بار آمد جلو و چشم در چشم من گفت؛ بهت که گفتم میخوایم یک کمکی بهش بکنیم. حالیت میشه یا ببرم بیرون حالیت کنم؟ یک آن به فکر افتادم که به روش خودم یک دعوایی با عمو تقی بکنم اما به دلایل بیشمار از جمله حفظ احترام بزرگتر و دیگر اینکه عموی رفقایم بود و بسیاری مسائل دیگر سرم را انداختم پایین. و اما دعوا کردن به روش خودم نه اینکه زور من به عمو تقی میرسید. اتفاقا عمو تقی خیلی هم قلچماق بود و شنیده بودم که با یک مشت کمر یک الاغ را شکسته بود. کمر ما دیگر از کمر الاغه قوی تر نبود. اما روش خودم که در تهران بارها و بارها در دعوا ها استفاده کرده بودم روش جنگ و گریز بود. به علت فرز بودن و دویدن سریع کمتر کسی به من میرسید و در صورت رسیدن هم مثل بازی «گرگم به هوا» با دوتا جاخالی طرف میرفت توی دیوار. بارها به این وسیله حریفهایم را عاصی کرده بودم تا جایی که کنارشان می ایستادم و یک لگد محکم به پایشان میزدم و فرار میکردم. و آنها چند قدمی دنبالم میدویدند و بعد میدیدند فایده ندارد به فحش دادن قناعت میکردند. و من هم لجوج ولشان نمیکردم و برایم هم تفاوتی نداشت که طرف چقدر قلچماق بود. بارها شده بود که طرف کوتاه آمده بود و یا از روشهای من خنده اش میگرفت و میگفت جون مادرت ول کن من دیگه از تو دلخوری ندارم. اما با عمو تقی و اصولا بزرگترها چنین کاری درست نبود. روان عمو تقی ما هم شاد. 
 در عکس بالا آقای ابراهیمی، مش ممد، و در پایین هم محمدرضا، محمد حسن و محمد حسین و محمدعلی را می بینید. از درختهای گیلاس و بوته انگور میتوان حدس زد که باغ مش ممد باشد.


 آقا جون و عمو اسماعیل و علی و احمد
 از هندوانه کم رونق و میوه ها و کرسی و لباسهای زمستانی ندای شب یلدا بلند است.


از این عکس خاطرات بسیاری در من زنده میشود. زنده یاد زن عمویم به دلیل حادثه ای که برایش رخ داد سالها زمینگیر بود و اهل خانه و فامیل او را روی چشم نگه داشته و تر و خشک میکردند. جایگاهش در میانه اطاق بود و از همانجا خانه را اداره میکرد و فرمان میراند.  عصرهای تابستان محمود پسر بزرگش او را بغل میکرد و به حیاط می آورد و عصر را در حیاط خانه عمو اسماعیل  همه جمع میشدیم و صفایی میکردیم. در کنار زن عمو، پسرعمویم محمود با فن «گردن لپ تو لپ» ابی برادرم را اسیر محبت خودش کرده.
دو پسر در این عکس کودکانی را در آغوش دارند. یکی آن عقب محمد کردی پسرعمویم است که دختر محمود را که اولین نوه عمویم بود در آغوش دارد و این جلو پسری با صورت ورم کرده داوود عابدینی پسر عمه است. داوود را آخرین بار در همان سنین  14  یا 15 سالگی دیده ام و دیگر ندیده ام. یعنی .. سه سال پیش. ( آخه امروز 17 ساله شدم). خلاصه خیلی دلم میخواست ببینمش و گپی بزنیم. آنروز به خانه عمه ام رفته بودم و داوود یک کبوتر بسیار ارزشمند به من داد که من نتوانستم در خانه نگهدارم و به محض پر در آوردن آن کبوتر پرواز کرد و موشی ما را تنها گذشت. موشی کبوتر ماده ای بود در خانه ما که تک و تنها بود و حکایتی دارد که بعدها که حالش بود برایتان خواهم گفت. از آن روزگاران باید 35 سالی گذشته باشد. 
و اما آن صورت ورم کرده داوود.. شاید اگر کسی نداند خیال کند که این نواده چنگیزخان یا اهل ژاپن باشد. اما دیدن چنین چهره هایی در تابستانهای ده بسیار عادی و باعث خنده و مزاح بود. یادتان هست از نیش زنبور و جفتک خر گفتم؟ در همین سنین ده دوازده سالگی بودیم که وقتی ما هم از تهران برای گذراندن تعطیلات تابستان به ده رسیدیم با چهره ی اینجوری داوود روبرو شدم و کلی خندیدم. به دو روز نکشید که یک ور صورت من نیز در اثر نیش زنبور همینقدر ورم کرد و چهره ما در کنار هم بیشتر باعث مزاح ملت میشد.  





پسر چنگیزخان  

در پایین عکس آقاجون، عمو اسماعیل و آقای علی محمدی یکی از محترمین  روستای حداده را می بینید. امیدوارم اهل سایر دهات اطراف نیز عکسهایی بفرستند که برایشان درج کنیم.