۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

رشته پیوند از سوئد تا قلعه حاجی و ممدوه تا گرگان (برای دیدن عکسها فیلتر شکن)


عید شما مبارک
«عید شما مبارک» عبارتی دلنشین است. بچه که بودم فقط این عبارت بکار میرفت. امروز برخی میگویند که باید عباراتی کاملا فارسی بکار برد. خود کلمه عبارت عربی است و این قضیه نالازم هم هست. زبان را مردم خود توسعه میدهند و بروز میکنند.
حالا که نوروز مهمان ما هستیم اینهم سفره مختصر عید ما که در بالا ملاحظه میکنید. بفرمایید تماشا بخورید.  برخی شیرینی جات از قبیل گز و عسلی و خشکبار از ایران می آید و مقداری شیرینی محصول قنادی های شهر گوتمبرگ است و مقداری هم از ایران می آورند. 
بگذریم. حتما دید و بازدید های تان شروع شده و کلی ماچ و بوسه رد و بدل کرده اید و بازهم خواهید کرد. «بوسه خوردن» که اصطلاح طرفهای ماست از «بوس کردن» که اصطلاح تهرانی هاست به نظر من دلنشین تر است. « پس بیا یه بوسوت بخوروم».

عیدی گرفتن ها از نکات بسیار مورد علاقه ما کودکان بود. اسکناس های تا نشده بیست ریالی بوی عید میداد. اولین عید را که در ده گذراندم بیاد ندارم کی بود اما فکر میکنم پس از 16 سالگی ام بود. بوی سفره عید ده بوی سادگی بود. از میوه خبری نبود و میوه های خشک تابستانی و خشکبار بر سر سفره عید بود.
 این عکس یادگاری قوم و خویشها از آلمان است. در خارج هم ایرانی ها مفصل نوروز را جشن میگیرند.

وقتی به ده و توسعه آن می افتم می بینم خیلی کارها را میتوان در آن نواحی کرد اما کسی به دنبال آن نمیرود. فکر میکنم نوعی از باغداری را پدر یا پدربزرگ محمدعلی جاوید که اهل اصفهان بود از آنجا به این نواحی آورد. در اصفهان زمستانها درست در همین مواقع از سال که هوای سرد ممکن است باعث یخ زدگی جوانه ها بشود از نوعی بخاری هایی استفاده میکنند که در آن چند شبی که احتمال خطر یخزدگی وجود دارد چند ساعتی آنها را روشن میکنند و زیاد هم خرجی ندارد چرا که از حلب قراضه آنها را درست میکنند. 
نکته بعدی آبیاری قطره ای است. آنهم بسیار باصرفه است و حیف است که سفره های آب زیرزمینی منطقه به سرعت پایین میرود و این برای آینده خوب نیست. امروزه روشهایی وجود دارد که در بیابان برهوت و گرم اسپانیا با پوشاندن زمین با پلاستیک هوای گلخانه ای بوجود می آورند و از طریق تعرق آب مورد نیاز بوته های گوجه فرنگی یا تک های انگور را فراهم میکنند. دقیقا اطلاع  ندارم روش کار چگونه است اما میدانم که آبیاری در کار نیست. 

این هم یکی از آثار هنری قلعه حاجی حاصل دست خانمهای هنرمند. خانمهای هنرمند مملکت قلعه پایین در این وبلاگ تابحال چند تا سور به آقایان بی هنر زده اند. عجب تماشایی دارد در مقابل این تابلو ایستادن و همزمان تابلوی طبیعت کوهستان پشت سر را نیز تماشا کردن. 
نمیدانم اینجا کجاست. اما میدانم که از پشت باغ حاج غلام یا بالاتر بطرف دهملا یک جاده بطرف جاده دامغان و شاهرود کشیده شده. از کوههای روبرو میتوانم حدس بزنم که از کجا در می آید. شاید هم جاده حداده باشد. 
***

دنباله قصه سفر به «میهمان دویه»؛ 

بعله بچه های خوبم.. نوگل های محبوبم... قصه ما به آنجا رسید که من و مادر آقاجون با دو فقره الاغ قلچماق در کوههای بین سیرو و ممدوه سرگردان بودیم. آقاجون راه را اشتباه رفته بود و بالاخره در جایی متوجه شدیم که راهی که میرویم یک راه «بز رو» است و نه راه «مال رو». این گونه راهها را اهل کار بیشتر تشخیص میدهند تا ناوردها. بالاخره برگشتیم و از راهی دیگر بطرف کوه ممدوه رفتیم. بالاخره از دامنه جنوبی آن سر در آوردیم. آنروز صبح زود ساعت 5 براه افتاده بودیم و طرفهای بعد از ظهر ساعت سه و چهار رسیدیم به دامنه مشرف بر روستای مهمان دویه. کوه ممدوه در شمال روستا واقع است و روستا در پایین این کوه میان چند کوه محاصره است و تنها بطرف جنوب باز است. ارتفاع قله کوه ممدوه 3400 متر از سطح دریا و  ارتفاع روستای ممدوه  از سطح دریا 2280 متر است. (ارتفاع قلعه حاجی از سطح دریا 1130 متر). چند باری با برنامه «گوگل ارث» به ممدوه رفته ام و رفتم پایین پایین کنار ده از آنجا اطراف را نگاه کردم. درست مانند دوران کودکی ام. کوهها مثل کاسه ای بودند و ده در کف این کاسه قرار گرفته بود و فقط از سمت جنوب باز بود.  خدا پدر شیطان بزرگ آمریکا را با این پیشرفتهای تکنولوژی اش بیامرزد که این اینترنت و گوگل ارث را مدیون شان هستیم.
باری. آنروز وقتی ما به دامنه کوه رسیدیم باید نیم نزدیک به یک ساعت یا کمتر را سرازیری میرفتیم تا به ده میرسیدیم. از آن بالا ده را تماشا میکردیم. ممدوه دو راه مال رو به دنیای خارج داشت. یکی از طریق جنوب و بطرف مهماندوست و دیگری از راه شمال بطرف مجن و یا دهملا و ما از راه شمالی می آمدیم. مردمان دهات معمولا یکدیگر را از طریق راه رفتن از دور هم میشناسند. اگر کسی از شمال می آمد مشخص میشد که چه کسی است. اگر فردی بود که بطور معمول به آنجا رفت و آمد میکرد، مثل کسبه دوره گرد خوب هیجانی بر نمی انگیخت. اما همراهی یک خانم و یک بچه و یک مرد مشخص بود که این باید مهمان باشد. و معلوم است که برای مردمی که رفت و آمد به ده شان مشکل بود رسیدن یک مهمان چقدر مهم و در حد آرزویی بود که بندرت برآورده میشد. بسیاری از مردم روی بامها آمده بودند و از دور دست تکان میدادند و معلوم بود که دلشان میخواست کاش مهمان آنها باشد. عده ای هم بیشتر بچه ها جلوی ده جمع شده بودند و وقتی ما به آنجا رسیدیم دنبال مان راه افتادند. بزرگتر ها پرسیدند شما مهمان کی هستید؟ گفتیم فلانی. آنها جلو افتادند که راه را نشان بدهند. 
خانه عمه ممدوه ای جزو اولین خانه ها بود و خیلی زود به آن رسیدیم. حسن شوهر عمه جلوی در خانه بدون اعتنا به هیجان ها روی نیمکتی نشسته و مشغول چاق کردن چپق اش بود. بچه ها زودتر به او رسیدند و گفتند برای شما مهمان آمده. حسن با ناباوری در چهره اش گفت برای ما؟ مادرم سالها بود که حسن را ندیده بود. شاید از زمان کودکی اش. اما او را شناخت. وقتی آشنایی داد لبخندی به لب حسن نشست و رفت به داخل خانه و عمه را صدا کرد. خلاصه دیدارهای شوقی برقرار بود. بچه های عمه و بقیه بچه های ده مرا دوره کرده بودند و میپرسیدند از تهران میایی؟ و من میگفتم آره. و دلشان میخواست بیشتر در مورد تهران و ماشینهایش بدانند. عمه بچه های بزرگی داشت و دوتا دختر بزرگسال شوهر کرده و نکرده که ماچ های آبدار پر از مهربانی از لپ من میکردند. 
وقتی نشستیم و چای اول را بهمراه یک سینی بزرگ پر از کماج که نوعی نان چوپانی و نیز انواع دیگر نانهای خوشمزه و نیز مقادیری لبنیات دبش از قبیل کره و پنیر و سرشیر و غیره را خوردیم عمه رو کرد به حسن و گفت؛ «حسن، وخی بغزاله ی بکش!».   این جمله او مدتها ورد زبان ما بود و هرگاه از او یاد میکردیم از این عبارت نیز یاد میکردیم. 
فامیلهای مادر در ممدوه زیاد بودند. مادر کلی فامیل از کلاته ملا تا گرگان داشت. پدرش نیز در گرگان درگذشته بود. اخیرا که با دایی داود صحبت میکردم میگفت زمانی در گرگان به همراه «حاج عیسی» از اقوام مادرم از مزار عباس پدر مادرم دیدن کرده. به او گفتم دایی من زیاد به داستان درگذشتن پدر بزرگم عباس اعتماد ندارم. اما او گفت چرا آن داستان حقیقت دارد. 
جریان هم از این قرار بوده است که در گرگان یا نزدیکی گرگان پدر مادرم بهمراه دو دوست دیگرش سه نفری یک گوسفند را کباب میکنند و آبگوشت میکنند و یکجا میخورند! و پس از آن به علت گرمی هوا در یک چشمه آب سرد به آبتنی میپردازند و گویا چربی غذا که در معده اش جمع شده بوده منجمد شده و او را از پای در آورده است. امروز در گرگان مزار پدر بزرگم عباس وعده گاه اهل شکم در گرگان است و آنرا گرامی میدارند.(سوشی)، یعنی خالی، الکی.
خوب این هم از مطلب امروز. بقیه خاطرات سفر به مملکت ممدوه را دفعه بعد مینویسم. در زیر هم عکس آن عباس شهید را میزنم یک فاتحه ای برای او بخوانید بیادش یک لقمه چرب از سفره به دهان بگذارید. قیافه اش به ده پانزده سال پیش من که لاغر تر بودم خیلی شبیه است. یعنی اگر ریش نداشته باشه خیلی شبیه من میشه. یک روز عکسش را با فوتوشاپ تغییر میدم و ریشهایش را میتراشم و کلاه پهلوی اش را بر میدارم و جاش از موهای خودم میکارم ببینم چی میشه. ادامه نوروز خوبی را برای تان آرزو دارم. علی آقای کردی یک عکسی از بابا بزرگمان استابریم (استاد ابراهیم) در خانه عمو اسماعیل بود ببین به کی رسیده یک عکس ازش بگیر بفرست.


۶ نظر:

  1. برادر بزرگوارم ،جناب آقای کردی سلام ،عیدتان مبارک .امیدوارم که هر روزتان بهاری باشد .من بزرگترین نوه اصغر کلعباس هستم و مدتی هست که از دیدن وبلاگ شما و عکسهایی که در سایتهای دیگر قرار میدهید لذت می برم .امیدوارم که ذره ای از این همت و غیرتی رو که خدا در وجود شما قرار داده ، در ما هم به وجود بیاد و بتوانیم به اصالت های فرهنگی خودمون پایبند باشیم .در ضمن یادتون باشه که از « خاطرات شیرین زنگلاچو خوری» هم مطلب بنویسید.شاد باشید «مهدی»

    پاسخحذف
  2. محسن - مهدی گرامی، سلام و عید شما هم مبارک. بزرگترین نوه اصغر کلعباس میشه پسر عزیز. از قول من به پدرت که رفیق ما بود سلام بسیار برسان. مساله همت و غیرت نیست مساله امکانات است که در اینجا ما فراوان داریم و میدانم که اگر آنطرفها هم باشد بیش از اینها فعالیت خواهد بود. البته یک بدی هم این اینترنت دارد و آن اینکه دم قلعه را خلوت میکند. یعنی مردم بجای آنکه بیرون یکدیگر را ملاقات کنند در اینترنت این کار را میکنند و کم کم رابطه ها محدود میشود و این زیاد خوب نیست. لذا باید اندازه نگه داشت. برای شما و بقیه بروبچه های قلعه آرزوی سال خوبی دارم.

    پاسخحذف
  3. باعرض سلام خدمت اقامحسن وتمام هم روستایهای محترم وعیدنوروزراتبریک عرض می نمایم ازاینک این کارزیبارابرای هم دهیهافراهم نموده ایدتشکرمکنم.امیدوارم خداوندمهربان توفیق دهد تابتوانیدهمیشه این کارزیباراانجام بدهید.باتشکرفراوان دوستدارشماو هم روستیهاحسین

    پاسخحذف
  4. برادر عزیز . عکس شماره 4 مربوط به جاده اختصاصی باغ علی حاج محمدی و تیر چراغ برق که میبینی برق سه فاز باغ علی آقا میباشد که باغ در سمت چب تیر قرار دارد . و عکس شماره 5 مربوط به بابای اصغر کوچیکه (اصغر بزرگ منش )میباشد که در بهمن 1389 فوت کردو بابای عزیزت در بندر گز نزد ایشان زندگی میکرد و درس میخواند چون شوهر خواهرش بود.

    پاسخحذف
  5. سلام اقا محسن من علیرضا نوه شیخ محمد حسین عنبری پسر حسن و برادرزاده محمد اقا عنبری دوست دوران نوجوانی شما هستم کار قشنگی انجام دادید منتظر عکسهای من از روستای قشنگمان قلعه حاجی باشید *

    پاسخحذف
  6. سلام به اقا محسن اون جاده كه نميدونستي كجاست جاده جلوي باغ علي ملي ميباشد دوم اينكه اون عكس پدر بزرگت نيست عكس پدر خدابيامرز اصغر بزرگمهر .اصغر كوچيكه. ميباشد قربانت ابي

    پاسخحذف

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید