۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

جمع بچه های شیطون

 

من و محمدعلی ابراهیمی هم سن و سال بودیم و در یک محل در مجیدیه تهران زندگی میکردیم. محمدرضا برادرش یک سال از ما بزرگتر بود و محمدحسن یک سال کوچکتر. محمدحسین که در جبهه شهید شد بنظرم دوسالی از محمدحسن کوچکتر بود. مرحوم ابراهیمی ارتشی از «محمد»ها درست کرده بود و علی و حسن و حسین و صادق و باقر اگر امکانات بود مطمئنم قصد داشت تا خود امام زمان پیش برود. 
یادم هست روزی که آقای ابراهیمی از مکه و کربلا برگشت سوقاتی های بسیاری آورده بود و آنچه من گرفتم یک تخم مرغی بود که با فشار یک اهرم میچرخید و باز میشد و وسط آن یک جوجه بود. خیلی با مزه بود. مقادیری هم سیگار و سایر سوقاتی ها برای بقیه مهمانان آورده بودند. هرگز نتوانستم آقای ابراهیمی و منصورخانم مادر محمدعلی را مثل بقیه حاج خانم و حاج آقا صدا کنم بنظرم غریبه می آمد. دلم میخواست همیشه آنها را به همان صورت کودکی ام صدا کنم و حس کنم. در مورد همه همینجور بودم و دلم نمیخواست نامهای شان عوض شود.
آقای ابراهیمی در حیاط خانه اش باغچه های کوچک پر از گلی داشت و وسط حیاط یک آلاچیق زیبا که با آقاجان ما تخته نرد بازی میکردند و رجز میخواندند. هنوز خالکوبی به صورت یک هلال ماه را روی مچ دست آقای ابراهیمی بخاطر دارم. آقای هاشمی نیز در همسایگی آنها یک کوچه آنطرف تر بودند که آنها نیز شاهرودی بودند اما دقیق نمیدانم کجای شاهرود. مرحوم هاشمی همان سالهای قبل از انقلاب فوت کرد اما یک نراد به تمام معنا بود. 

 
در عکس بالا دو خانواده را که با هم روابط صمیمی داشتند می بینید. فکر میکنم اینجا پارک ساعی یا پارک فرح بود که امروز پارک لاله خوانده میشود.  آنرا تازه ساخته بودند. وقتی خواستیم عکس بگیریم من رفتم کنار رفقایم ایستادم و برای ژست گرفتن دستهایم را روی زانوهایم گذاشتم.  خیال کردم مثل فوتبالیستها خواهد شد. اما مثل کشتی گیرها شد! البته پر بیراه هم نبود. قدیم ها پدرها تا به هم میرسیدند پسرها را وادار میکردند کشتی بگیرند. آنهم روی فرش و زانوهای مان حسابی ساییده میشد. البته اشکالی نبود. چون روزی چند بار خودمان روی خاک و خل کوچه یا کشتی میگرفتیم یا دعوا میکردیم. امروز که مادرم شلوار نو میخرید به دو روز نمیکشید که باید زانوهای سوراخ شده اش را وصله میکرد. در عکس بالا محمدحسین پشت سر من ایستاده و شیطان ترین از میان ما محمدحسن بود که از پشت ممدلی سرک میکشد. (آنها یکدیگر را این گونه صدا میکردند؛ مدلی و مرضا و مدسن و مدسین). و من هم که تنگ آنها میشدم حسابی شلوغ میکردیم... حسابی شیطونی میکردیم. جمع بچه های شیطون.
 

این هم خوش تیپ قلعه حاجی برای آگاهی اونها که نمیدونن. البته امروز هم هنوز خوش تیپه.  بیخود نیست که کدخدا شده. 

 
اینهم یکی از عکسهایی که خاطره انگیز است. پدرم و مرحوم حاج باقر پدر علی حاج محمدی. مشغول صرف چای و گپ. از لباسها مشخص است که هنوز زمستان و طرفهای عید است که لباس گرم به تن دارند اما هوا مطبوع و دارند از آفتاب گرم لذت می برند. حاج باقر گه گاه می آمد که پدرم برایش برخی روایتهای تاریخی را بخواند. حاج باقر مردی ساکت و سنگین و موقر بود و متاسفانه پیرتر از آن بود که به صحبت بنشیند و بیشتر او را بشناسم. 
بروبچه های هم سن و سال من بجز محمد پسر عمویم، محمد حاج قربانعلی، عزیز اصغر کل عباس، حسین اغصر یاق ولی ( اصغر یعقوبعلی) و ممدلی ممدسین بودند که با هم حشر و نشر داشتیم. با عزیز و حسین بیشتر صحبت درس و بحثهای اجتماعی بود و با بقیه بچه ها گردش و با محمد حاج قربانعلی که به خانه شان میرفتم و معمولا خانه شان هم خلوت بود قلیان دبشی چاق میکردیم و انگور از درخت می چیدیم و حالی میداد. 
من هنوز هم منتظرم که عکسهای قدیمی ها برسد. بخصوص از بروبچه ها. میتوانید اگر عکسها خانوادگی هستند محذوراتی هست میتوانید عکسها را بصورت فوتوشاپ از چهره ها بگیرید و بفرستید. مثل اون بالا که عکس من و بچه های ابراهیمی از بقیه عکس جدا شده. 

 

اولین سری سپاهیان دانش که به ده آمدند را در کنار بقیه می بینید. از راست محمود کردی، ابراهیم کردی، دونفر بعدی سپاهیان دانش و سومی سپاه ترویج و آبادانی، یحیی آسیه. 
 فکر میکنم اینجا مراسم عروسی بود. شلوارهای پاچه گشاد را که آن زمان مد بود دقت کنید. امروز البته فقط برای خانم ها مد است.
از همینجا میتوان به تاثیر عادات انسانها پی برد که زمانی ما مردها شلوار پاچه گشاد به پا میکردیم اما همین ماها امروز با پاچه گشاد به خیابان نمیرویم چرا که مسخره خواهیم شد. عجیب نیست؟

۱۲ نظر:

  1. جوونای قدیم خیلی باصفا بودن مشتی حال میکردن خوش به حالشون هر کدومشونم یه راهی رو انتخاب کردن مسلما افکار و اندیشه هاشون بی تاثیر نبوده در سرنوشت و آیندشون خدا به همشون سلامتی بده .

    پاسخحذف
  2. صد سال اگر ره مسجد و مي خانه گرفتي*عمرت به هدر رفت اگر دست نگيري*بشنو سخن نغز از پير طريقت*ز هر دست که دادي ز همان دست بگيري

    پاسخحذف
  3. صد سال اگر ره مسجد و مي خانه گرفتي*عمرت به هدر رفت اگر دست نگيري*بشنو سخن نغز از پير طريقت*ز هر دست که دادي ز همان دست بگيري

    پاسخحذف
  4. 3duste samimi daram beheshun goftam tahvilet nagiran:gham' hasrat'tanhaii

    پاسخحذف
  5. دوست عزیز این دوستای صمیمی شما خودشونو کم رو ما خراب نکردن. اما بهرحال این نیز بگذرد و دیدارها تازه گردد محسن

    پاسخحذف
  6. اقا محسن ممنون از زحماتتون چقدر لذت ميبرم از ديدن اين وبلاك بسيار بار مثبتي براي همه خواهد داشت مرسي

    پاسخحذف
  7. اگر انسانها نگاهي به پشت سر خود بيندازند از گذشته درس بكيرند بيشتر قدر يكديگر را خواهند دانست و بيشتر براي همديگر ارزش قائل خواهندشد

    پاسخحذف
  8. محسن - ممنون از دوستان که سر میزنند و محفل را گرم نگه میدارند. امید که دوستان بیشتری با عکس و خاطرات سر بزنند. میدانم که تایپ کردن با کامپیوتر برای بسیاری مشکل است. اما تایپ کردن را میتوان پس از تایپ سه چهار صفحه بصورت آهسته یاد گرفت و سرعت آدم پس از هفت هشت صفحه نوشتن خیلی زیاد میشود.

    پاسخحذف
  9. کسی که دلش برات پر می زنه۱۴ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۱۸:۳۵

    سلام محسن جان
    از اون کفتری که سوارش شدی و رفتی اونورا چه خبر؟
    کاش می تونستی با یکی بهترش برگردی اونوقت آسمون قلعه و پشت باغ حاج غلام برای فرود شما آماده بود

    پاسخحذف
  10. شما پشت باغ حاج غلام را آماده کن، کفترش مهیاست - محسن

    پاسخحذف
  11. با سلام خذمت محسن جان. به خاطر سایت تون ممنون. از طرف نوه های غلام حاج باقر حاج محمدی

    پاسخحذف
  12. سرزمین سبز تپه پله

    پاسخحذف

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید