۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

زمانی که بکار گل گماشته شدیم


بفرمایید انجیر سیاه

خوب ایندفعه را باز کنیم به نیت داش حسن ببینیم وضع از چه قرار است. راستش خود من هم نتوانستم بعضی عکسها را که قبلا میدیدم ببینم. البته با مرور گر «فایرفاکس» اگر صفحه را باز کنید بهتر باشد. با مرورگر «اکسپلورر» منهم مشکل داشتم.
الان دارم با مرورگر اکسپلورر کار میکنم و امیدوارم که بدون نیاز به فیلترشکن و فقط با یک کیلک صفحه باز بشه. فکر میکنم بهتر باشه که برای راحتی شما که در ایران هستید کاری کنم که فقط یک پست باز بشه و بقیه در بایگانی باشه. فعلا که هنوز نمیدونم چجوری میشه این کار را کرد. عکسها را هم در وبلاگ بزرگ گذاشته ام برایم بنویسید که آیا با باز کردن آنها مشکل دارید؟ 
عرض شود که از آخرین اخبار که حتما شما هم دیده اید اینکه یکی از بچه های شاهرود و نیز نوه شیخ رضی الله از دهملا نیز اینجا را یافته اند و به جمع ما پیوسته اند که ورودشان را خوش آمد میگوییم. آخرین ایمیلی که از ایران گرفته ام متعلق به ده روز قبل میباشد. لذا اگر برای من ایمیل داده اید نرسیده و اینجا پیام بگذارید تا بدانم که آیا فرستاده اید یا خیر و اگر فرستاده اید و نرسیده باید فکر یک ایمیل دیگر باشم.
البته هنوز عکس زیاد دارم اما بسیاری از آنها تکراری است. تلاش کنید از جانوران و گیاهان، از کلاغ و گنجشک گرفته تا کرم خاکی و پشه و مگس عکس بگیرید. از کلاسهای مدرسه، از تیر چراغ برق، از باغها، بهنگام کندن باغ، آب دادن، عکس بگیرید. اینطور نباشد که فردی که در عکس است مثل عکس آلبوم خانوادگی بیل را به دست بگیرد و ایستاده باشد بلکه از او یا از آنها در حال کار عکس بگیرید که حالت خبری داشته باشد.  اگر چهره شان دیده نشود مثلا از کنار باشد اشکالی ندارد اما اگر چهره کسانی را که در هر حالتی از آنها عکس میگیرید ممکن است شناخته شود بهتر است از آنها اجازه بگیرید و بگویید که اگر راضی هست این عکس را در اینترنت بگذاریم. تا اینجا هم ما با اجازه خودمان تعدای از عکسها را که تصور نمیکردم اعتراضی برانگیزد در وبلاگ گذاشته ایم اگر کسی اعتراضی دارد حتما آنها را بر خواهم داشت.
در زیر عکسی از آقای «دشت و بیابان» و همسرشان «کوه و کمر» تقدیم میکنیم. بنظرم جایی نزدیک مومن آباد باشد (نومن آواد)
هنوز نوک کوههای ممدوه پر از برف است احتمالا اوایل بهار باید باشد. یک بار با گوگل ارث این مناطق را تماشا کنید. همیشه فکر میکردم که این کوهها بسیار تیز باشند و از آنطرف نیز همینقدر ارتفاع داشته باشند اما آنطرف این کوهها مثل یک پشت بام است و روستاهای زیادی در آنجاها هستند و از بالا در گوگل ارث دیده ام و با چندتایی شان هم سلام وعلیک پیدا کرده ایم اما نظر به مهمان نوازی مردم این نواحی که اگر آدم به دیدن شان نرود صحبت از ستون زیرطاق ایوان و تیر چراغ برق و این حرفها میکنند ترجیح دادم زیاد صمیمی نشوم. بگذریم . در زیر هم نمایی از آبشار مجن در زمستان. چه زیباست.

 آقاجان مان پس از بازنشستگی که به زادگاهش برگشته بود و خانه پشت باغ حاج غلام را ساخت و همانگونه که مطلعید نیمی از آنرا یک باغچه کرد، در پاییز یا زمستان خودش بیل میزد و اگر در این فصول گذار من به آنجا میافتاد یک بیل هم به دست من میداد. چندسالی هم یک باغ در راه حداده خرید که من یک بار آنجا را بیل زدم. در شروعش برایم بسیار طاقت فرسا بود. کف دستهایم پس از نیم ساعت تاول زد و بشدت میسوخت. پدرم قبلا کف دستهایش تاول زده بود و آنها را با افتخار به بقیه روستاییان نشان میداد و میگفت پس از سالها قلم زدن قلم من تبدیل به بیل شده. میگفت برایم روزش خوبی است. و البته ورزش خوبی بود اما نه برای من که هر روز فوتبال بازی میکردم. برای من زحمت کشی زیادی بود. بعدها کم کم از بیل زدن خوشم آمد. با خودم مسابقه میگذاشتم. دستان و بازوهایم را قوی میکرد. در همان زمانها یک سال در شاهرود درس خواندم. آخر هفته ها به ده میرفتم و وقتی از ده به شاهرود و مدرسه باز میگشتم با بچه ها «مچ میانداختیم» روزهایی که بیل زده بودم از خیلی ها می بردم. چند سال قبل از آنهم هنگام ساختن خانه در کنار «همکارانی» نظیر اوستا یدالله دهملایی و اصغر کلعباس و تقی حاج حسین و عباس رحمان یکی دوتا دیگه  بیل زدیم و گل لگد کردیم (یعنی گل لغه کردیم). یاد سعدی افتادم که در خندق طرابلس اش به کار گل گماشتندی. 
 بعدها که به نیروی هوایی رفتم اوقات مرخصی ام را بطریقی تنظیم میکردم که به هنگام کندن باغ در کنار پدرم باشم. البته بیش از یک یا دوبار موقعیت پیش نیامد. نمیدانم قبلا تعریف کرده ام یا نه. من هرگز نرسیدم که حمام خزینه ده را امتحان کنم.  تنها چیزی که یادم هست این است که میخواستند حمام ده را «درست» کنند. پولی جمع کردند و آجر و لوله و دوش و خلاصه حمام داشت آماده میشد. ما بچه ها هم کمک میکردیم و آجر می آوردیم. کمتر از ده سال داشتیم. من و محمدعلی ابراهیمی و محمدحسن و محمدرضا بودیم. دو سه روزی بودیم و روزانه چند ساعتی کار کردیم. یادم هست که چهار ریال (دوتا دوزاری) دستمزد در آخر هر روز به ما میدادند. من که تا آن زمان بابت کار حقوق نکرده بودم کلی کیف کردم. در خانه البته پول توجیبی روزی دو ریال یا بچه تر که بودم یک قران هم میگرفتم و  عیدی ها هم اسکناسهای نوی دو تومنی. اما چیزی بنام دستمزد برایم تازه بود. تا آن زمان کار کردن را یک خرحمالی و بیگاری میدانستم که آدم باید در کارها به بزرگترها کمک کند بدون آنکه چشمداشتی داشته باشد. اما این دفعه حقوق میگرفتم. بنظرم می آمد که بیشتر از یک یا دو ریال استحقاق ندارم. اما چهار ریال خیلی حال داد. پیش خودم فکر میکردم آقاجون و آقای ابراهیمی سرشان کلاه رفته که به ما اینقدر زیاد حقوق داده اند. بعدها که بزرگ شدم فهمیدم که آنها میخواستند یک حالی به ما بدهند. خیلی جا داشت که از بازمانده حمام قدیم و نیز حمام جدید همینجا یک عکسی میزدم که شما تنبلها برایم نفرستادید.
حالا که تنبلی کردید من هم با این غروب زیبای ده از شماها قهر میکنم و بدون خداحافظی میروم تا نوبت بعد.




۲ نظر:

  1. این را برای یادآوری مینویسم که یادم باشد دفعه بعد قضیه «ما با زن مان با شفت حرف میزنیم» را برای تان بنویسم و نیز « این وچه چوگا اینقده لخه ی» و مسابقه توپ گل عید پشت باغ حاج غلام و... اون یکی اش همین الان یادم رفت. تا بعد./

    پاسخحذف
  2. موفق باشید.

    یک ایرانی دوستدار ایران

    از آلمان

    پاسخحذف

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید