۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

از فواید قوم و خویشی و اینترنت و کامپیوتر

اگر روی عکسها را کلیک کنید عکسها بزرگ تر میشود.

از فواید قوم و خویشی یکی اش هم این است که عکسهای بیشتری که از نسلهای گذشته باری نسلهای امروز بجا مانده را میتوان بدست آورد. اگرچه در یک ده همه مردم با هم فامیل هستند یا چند نسل قدیم ترشان احتمالا از یک خانواده بوده اند، اما بازهم یک ازدواج کافیست که بازهم زنجیرهای محبت محکمتر شود. از این جمله است ازدواج علی آقا پسرعموی مان با همسرش که دختر مرحوم مشهدی محمد پدربزرگ محمدعلی ابراهیمی رفیق و یار جوانی ما.

مرحوم «مش ممد» پدربزرگ محمدعلی ابراهیمی را خوب بخاطر دارم. دندانی در دهان برایش باقی نمانده بود و این به جالب تر شدن چهره اش کمک میکرد. ریش سفید دلنشینی داشت و با کلاهی که بر سر میگذاشت چهره اش دلنشین تر میشد. تکه هایی از  قصه ی بصورت شعر مانند سه برادر را که خیلی بامزه تعریف میکرد هنوز به یاد دارم. بنظرم محمدعلی و برادرانش بیشتر بیاد داشته باشند
چیزی مثل این بود؛ سه برادر بودند، دوتاش چشم نداشت، یکیش پا نداشت. رفتند .. یادم نیست چه ها میگفت خلاصه همه اش بر همین میزان بود. میروند به سه تا اجاق میرسند یکی اش دیوار نداشت آن دوتا آتش نداشت. رفتند به سه دیگ رسیدند دوتاش ته نداشت به چشمه ای رسیدند که دوتاش آب نداشت یکی اش.. نمیدونم چی نداشت. یکی شان سرش را روی چشمه خشک گذاشت و اینقدر چفید چفید  choffid  (مکید) که سر بر نداشت. این تیکه آخرش را خوب یادم هست و درست است. حالا اگر کسی یادش هست برایم تایپ کند اینجا بزنم بامزه و خنده دار بود. چه آسانو هایی (آسانو یعنی داستان).
 از فواید اینترنت اینکه عکسهایی که از نسلهای پیشین بجای مانده را نوه عمویم برای من میفرستد و من نیز اینجا درج میکنم تا کسانی که تمایل دارند این عکسها را داشته باشند بتوانند به آن دسترسی پیدا کنند. بسیار تمایل داشتم که دسترسی به فیس بوک در ایران راحت بود تا بتوان عکسهای خانوادگی بیشتری را به دوستان نشان داد. من دست و دلم چندان برای درج عکسهای خانوادگی نمیرود. اما اگر عکسها قدیمی باشند فکر نمیکنم که اشکالی داشته باشد چرا که دیگر جوانها پیر و پیرترها نیز درگذشته اند و به جایی آسیب نمیرسد.   

تقی ابراهیمی


تقی ابراهیمی پسر مش ممد و عموی محمدعلی بود. یک زمان که محرم به عید افتاده بود من و محمدعلی و فکر میکنم دوتا دیگه از برادرانش دور بخاری قوی تازه ای که مسجد خریده بود جمع شده بودیم و حال میکردیم. در همین حال دیدیم که یک گدای گردن کلفت از در مسجد آمد تو و تقی ابراهیمی شروع کرد به جمع کردن پول برای این گدا که سن و سالش حدود بیست و یکی دو سال بود. آن زمان من 16 سال داشتم. اولش یکی دوتا پراندم که؛ عمو تقی این کار شما تشویق این بابا به گدایی است باید بره کار کنه. مرحوم عموتقی به آرامی به من گفت خوب سیده.. بگذار یک پولی براش جمع کنیم. اما من بازهم تحمل نمیکردم. پنج دقیقه بعد دوباره شکوه آغاز کردم که بابا این جوونه اگر بره کار بکنه کلی پول در میاره. عمو تقی این بار آمد جلو و چشم در چشم من گفت؛ بهت که گفتم میخوایم یک کمکی بهش بکنیم. حالیت میشه یا ببرم بیرون حالیت کنم؟ یک آن به فکر افتادم که به روش خودم یک دعوایی با عمو تقی بکنم اما به دلایل بیشمار از جمله حفظ احترام بزرگتر و دیگر اینکه عموی رفقایم بود و بسیاری مسائل دیگر سرم را انداختم پایین. و اما دعوا کردن به روش خودم نه اینکه زور من به عمو تقی میرسید. اتفاقا عمو تقی خیلی هم قلچماق بود و شنیده بودم که با یک مشت کمر یک الاغ را شکسته بود. کمر ما دیگر از کمر الاغه قوی تر نبود. اما روش خودم که در تهران بارها و بارها در دعوا ها استفاده کرده بودم روش جنگ و گریز بود. به علت فرز بودن و دویدن سریع کمتر کسی به من میرسید و در صورت رسیدن هم مثل بازی «گرگم به هوا» با دوتا جاخالی طرف میرفت توی دیوار. بارها به این وسیله حریفهایم را عاصی کرده بودم تا جایی که کنارشان می ایستادم و یک لگد محکم به پایشان میزدم و فرار میکردم. و آنها چند قدمی دنبالم میدویدند و بعد میدیدند فایده ندارد به فحش دادن قناعت میکردند. و من هم لجوج ولشان نمیکردم و برایم هم تفاوتی نداشت که طرف چقدر قلچماق بود. بارها شده بود که طرف کوتاه آمده بود و یا از روشهای من خنده اش میگرفت و میگفت جون مادرت ول کن من دیگه از تو دلخوری ندارم. اما با عمو تقی و اصولا بزرگترها چنین کاری درست نبود. روان عمو تقی ما هم شاد. 
 در عکس بالا آقای ابراهیمی، مش ممد، و در پایین هم محمدرضا، محمد حسن و محمد حسین و محمدعلی را می بینید. از درختهای گیلاس و بوته انگور میتوان حدس زد که باغ مش ممد باشد.


 آقا جون و عمو اسماعیل و علی و احمد
 از هندوانه کم رونق و میوه ها و کرسی و لباسهای زمستانی ندای شب یلدا بلند است.


از این عکس خاطرات بسیاری در من زنده میشود. زنده یاد زن عمویم به دلیل حادثه ای که برایش رخ داد سالها زمینگیر بود و اهل خانه و فامیل او را روی چشم نگه داشته و تر و خشک میکردند. جایگاهش در میانه اطاق بود و از همانجا خانه را اداره میکرد و فرمان میراند.  عصرهای تابستان محمود پسر بزرگش او را بغل میکرد و به حیاط می آورد و عصر را در حیاط خانه عمو اسماعیل  همه جمع میشدیم و صفایی میکردیم. در کنار زن عمو، پسرعمویم محمود با فن «گردن لپ تو لپ» ابی برادرم را اسیر محبت خودش کرده.
دو پسر در این عکس کودکانی را در آغوش دارند. یکی آن عقب محمد کردی پسرعمویم است که دختر محمود را که اولین نوه عمویم بود در آغوش دارد و این جلو پسری با صورت ورم کرده داوود عابدینی پسر عمه است. داوود را آخرین بار در همان سنین  14  یا 15 سالگی دیده ام و دیگر ندیده ام. یعنی .. سه سال پیش. ( آخه امروز 17 ساله شدم). خلاصه خیلی دلم میخواست ببینمش و گپی بزنیم. آنروز به خانه عمه ام رفته بودم و داوود یک کبوتر بسیار ارزشمند به من داد که من نتوانستم در خانه نگهدارم و به محض پر در آوردن آن کبوتر پرواز کرد و موشی ما را تنها گذشت. موشی کبوتر ماده ای بود در خانه ما که تک و تنها بود و حکایتی دارد که بعدها که حالش بود برایتان خواهم گفت. از آن روزگاران باید 35 سالی گذشته باشد. 
و اما آن صورت ورم کرده داوود.. شاید اگر کسی نداند خیال کند که این نواده چنگیزخان یا اهل ژاپن باشد. اما دیدن چنین چهره هایی در تابستانهای ده بسیار عادی و باعث خنده و مزاح بود. یادتان هست از نیش زنبور و جفتک خر گفتم؟ در همین سنین ده دوازده سالگی بودیم که وقتی ما هم از تهران برای گذراندن تعطیلات تابستان به ده رسیدیم با چهره ی اینجوری داوود روبرو شدم و کلی خندیدم. به دو روز نکشید که یک ور صورت من نیز در اثر نیش زنبور همینقدر ورم کرد و چهره ما در کنار هم بیشتر باعث مزاح ملت میشد.  





پسر چنگیزخان  

در پایین عکس آقاجون، عمو اسماعیل و آقای علی محمدی یکی از محترمین  روستای حداده را می بینید. امیدوارم اهل سایر دهات اطراف نیز عکسهایی بفرستند که برایشان درج کنیم.


۴ نظر:

  1. من هم اهل حداده هستم و خانواده علی محمدی را میشناسم. ممنون از وبلاگ تان

    پاسخحذف
  2. میخوام برم باغ شفیع(مرحوم)
    تو گل بچین من اشرفی

    پاسخحذف
  3. آسانو یگز دو گزو زنبور زردم بگزو...
    زنبور و انداختم تو چاه ،جاه به من آب داد.آب و دادم به زمین ، زمین به من علف داد.علف و دادم به بزی ، بزی به من شیر داد.شیر و دادم به ننه ، ننه به من تفتان داد.......

    پاسخحذف
  4. باسلام واحترام ازاینکه ازعموتقی یادشد خیلی ممنون هستم لطفااگرخاطره یاعکس داریدحتماارسال فرماید باتشکر یکی ازهمشهریهای شما.

    پاسخحذف

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید