۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

از بندر گز تا «مهرایران»!


 سلام به همشهری ها و همولایتی ها از تهرون تا قلعه پایین تا چشمه وسوه که عکس اش را این بالا می بینید.
حال و احوالات چطور است؟ چندی پیش با یکی از بروبچه ها صحبت میکردم میگفت آخرین جمعه قبل از سیزده بدر روز شادی در قلعه حاجی است و در دوسال اخیر مردان ده به چشمه وسوه میرفتند و یک پلوخوری براه میانداختند. گویا این بار خانمها را نیز قرار است با خود همراه کنند.  حالا ما این خبر را دادیم و دو احتمال وجود دارد. یکی اینکه شاهرودی ها مثل همان زمانها که عاشورای دهملا 12 محرم بود میریختند و ناهار برای مهمانان دهملا کم می آمد، این بارهم با خبر بشن و قبل از ورود اهالی مملکت قلعه حاجی با قابلمه و بشقاب در آنجا حاضر باشند. (این که شوخی بود). احتمال دوم این است که اهالی بقیه روستاهای اطراف نیز با شنیدن خبر چنین رسم زیبایی در مملکت قلعه حاجی به صرافت بیافتند و بخواهند عین همین کار را درست در همان روز انجام بدهند. اینجوری کم کم چو میافته و شاهرودی ها باخبر میشن و باز دوباره میریزن با قابلمه و قاشق و این بار دیگه شوخی هم نیست. لذا وزارت کشور مملکت قلعه حاجی ناچار به ایجاد پستهای بازرسی خواهد بود و تنها کسانی را که پاسپورت قلعه حاجی را داشته باشند به چشمه وسوه راه خواهد داد. البته هنوز عکس و خبر از این روز برایم نرسیده و نمیدانم انجام شده یا نه.فعلا بفرمایید انگور فخری؛

انگور فخری منطقه. انگور ریش بابا و انگور شصتی که بسیار بزرگ هستند را من خیلی دوست دارم

یک نکته ای بود که از همان سالهای کودکی ذهن مرا بخود مشغول میداشت و آن همانا نامهای روستاهای آن نواحی است. مراد آباد، علی آباد و عباس آباد و اینها باز یک معنایی دارند و در سایر نقاط ایران نیز معمول است. اما مثلا حداده یعنی چه؟ دهملا هم به معنی ده یک ملا نیز چندان خوش معنی نیست. یا قلعه حاجی این هم نام معنا داری نیست. یعنی اگر این ده امروز درست شده بود تصور نمیکنم که کسی دلش میخواست نام حداده یا دهملا یا قلعه حاجی بر آن بگذارد. راستش از همان کودکی دلم میخواست اسم ده مان چیز دیگری باشد. با بچه های دیگر ده هم که صحبت میکردم آنها هم از این اسم راضی نبودند.

 آنچه که میخواهم بگویم یک پیشنهاد است. پیشنهاد تغییر نام ده. یک نامی که شنیدنش گوش نواز باشد. تغییر نام روستاها یا شهرها نیز در سالهای اخیر در ایران بی سابقه نیست و بودند شهرها و روستاهایی که نام خود را تغییر داده اند. لذا بد نیست روی این نکته مردم کمی مشورت کنند و شاید دلشان بخواهد نام ده را عوض کنند. فکر میکنم مسئولین نیز همراهی بکنند. بهرحال زدن یک تابلوی ورودی با نام جدید ده در جاده ورودی ده توسط اهالی مقدمه این کار میتواند باشد. یک اسمی همین الان به فکرم رسید. مثلا تابلویی با این مضمون؛
به روستای «مهرایران» خوش آمدید. مهر هم به معنی مهربانی است و هم به معنی خورشید. ایران هم که ایران است. مملکت قلعه پایین ما هم که خورشید تابنده کشور ایران. خیلی هم این اسم بهش میاد.

***
و اما بقیه سفر به «مهمان دویه» یا همان ممدوه خودمان. در ممدوه یک پیوند عجیبی با گرگان وجود داشت. یعنی همه فامیلهای مادرم در این ده با روستای «مرزن کلا» در گرگان فامیل بودند و از قدیم و ندیم رفت و آمد به گرگان وجود داشت. و به همین ترتیب نیز مثل گرگانی ها در پذیرایی از مهمان سنگ تمام میگذاشتند. به هر خانه ای که برای دیدن میرفتیم یک سینی بزرگ پر از خوردنی هایی که در آن ده میتوانست وجود داشته باشد میگذاشتند. که همگی سرشیر و مربا و کره و ماست و پنیر و انواع نان و چای و خشکبار و خلاصه به نظر من بسیار سفره پرملاطی میرسید. و در طول یک قبل از ظهر که به چهار پنج خانه سر زدیم در هر خانه ای تو گویی که صبحانه نخورده ام بدون توجه به چشم و ابرو آمدنهای مادرم که میگفت آبرویش را میبرم که مثل ندید بدید های گرسنه به جان سینی میافتم ، یک دل سیری از این خوردنی ها میخوردم.  شایع بود که آب چشمه ممدوه «برنده» است. این را در مورد جاهای دیگر هم شنیده بودم. البته فکر میکنم دلیش کوهستانی بودن منطقه و این که مردم مجبور بودند برای تردد کوه پیمایی کنند بود. و خوب مردمی که همه مدت درحال تمرین پیاده روی باشند خوب هم گرسنه شان میشود و بیماری های شکم سیری و تنبلی شهری را ندارند. دیگران هم که به آنجا میروند پس از یکی دو روز راه رفتن انرژی شان باید تجدید شود و حسابی میخورند. 
مردم ممدوه بیشتر گله دار بودند و کوههای آن اطراف چراگاهها و مرتع های غنی را در اختیار مردم گذاشته است. و یکی از سرگرمی های مهمان رفتن سر «آرام» بود. «آرام» به محلی میگفتند که عصرها و به هنگام بازگشت گله از کوهستان گله را در آنجا میدوشیدند. در «آرام» چشمه آرام نیز وجود داشت. فاصله این چشمه تا ده حدود ده دقیقه پیاده روی بود. چشمه بسیار زیبایی بود و چشمه به معنای واقعی بود. یعنی درست زیر کوه، یک چاله کوچکی بود که کف آن ماسه داشت و شما میتوانستید جوشیدن آب از زیر این ماسه ها را تماشا کنید. بارها لبم را در این چشمه گذشتم و نوشیدم. میگفتند هرکس که دستش را در آب این چشمه بکند و هفت ریگ از آن بردارد جایزه دارد. اشاره به سردی آب بود. البته در آن چشمه فقط ماسه بود و ریگی نبود که شما بردارید! 
 متاسفانه عکس از چشمه آرام ندارم بجاش یک عکس از پسرعمویش میگذارم. اینجا آبشار «تنگه داستان» در مجن است.

در آن عالم کودکی وقتی به «چشمه آرام» در ممدوه که چیزی حدود نیم متر قطر داشت نگاه میکردم گفتم مطمئن هستم که اگر آنطرف تر این چشمه روی زمین را گود کنم یک چشمه هم از آنجا خواهد جوشید. و کمتر از نیم متر آنطرف تر چشمه را شروع کردن با دستانم کندن. ده دقیقه ای مشغول بودم که دیدم از زیر ناخنهایم آب بیرون زد. راه چشمه جدید را باز کردم و آبش را به چشمه اصلی هدایت کردم. از این که برای آنجا چشمه جدیدی درست کرده بودم کلی ذوق میکردم. البته... فکر میکنم به وسعت ده متر هرکجا را که چال میکردید بلافاصله به آب میرسیدید و اگر همه ده متر را هم میکندید بازهم میزان آب دهی کلی آن چشمه تغییری نمیکرد. ما که نمیدانستیم خیال میکردیم خیلی حال داده ایم و چنین فکر بکری لابد به فکر آن اهالی نرسیده است. بچه گی است و کلی عوالم. 
در پایان هم حسن شوهر عمه مان بهمراه یک اسب ما را از راه راحت تری از طریق جنوب به ده باز گرداند. در راه از نزدیکی آبادی های «سعد آباد» و «دزد غلامان» رد شدیم. من از «سعد آباد نیز» خاطراتی دارم. سعد آباد زمانی متعلق به پسرخاله مادرم محمد آسیابان بود. بعدها دست بدست گشت و سپس دایی داوود آنرا خرید. چندسالی او داشت و بعد آنرا به دیگری فروخت. نمیدانم امروز چه کسی سعد آباد را دارد. اما از کودکی دلم میخواست که روزی که بزرگ شدم آنجا را بخرم. و هنوز این آرزو سر جایش است. 
یکی دو سال بعد بازهم حسن به همراه یک اسب و یک قاطر برای بردن ما به ممدوه آمد و ما یک سفر دیگر با مادر و آقاجون و فکر میکنم منیژه هم بود رفتیم. بعدها که جاده ماشین رو به ممدوه باز شد فامیل ها زیاد به ممدوه رفتند و عکسهایی از آنجا دارم. امیدوارم که عکسهای جدید تری اگر از ممدوه هست برایم بفرستید.
صحبت فامیلها در ممدوه و گرگان شد یک مطلب دیگر را نیز در این رابطه بگویم. پدرم یک عمه در بندر گز داشت. نمیدانم آن زمان چگونه این دختر را از قلعه پایین به آنجا شوهر داده بودند.  اما میتوانم حدسهایی بزنم.
 نمایی از اسکله بندر گز امروز


نام فامیل کردی همانگونه که قبلا هم آوردم، بخاطر آن بود که اجداد ما از کردهای شمال خراسان بودند. «محمد کرد» جد اعلای ما از آن نواحی و فکر میکنم از نواحی قوچان آمده بود. عمو اسماعیل میگفت که پدربزرگم «استاد ابراهیم» هنوز پسرعموهای کرد پدرش عباس کرد را میدیده که در راه کربلا از قلعه رد شده و به محمد کرد و فرزندانش سر میزده اند. تصور نمیکنم که منظور از رفتن به کربلا زیارت بوده باشد بلکه یک ییلاق و قشلاق ایلی باید باشد. و منظور از کربلا نیز کردستان. 
اما صحبت این را هم شنیده بودم که اجداد ما از کردهای قوچان و مناطق اطراف آن بوده اند. کردها بطور کلی در زمان شاه عباس و نیز نادرشاه از کردستان به شمال خراسان کوچانده شدند و هنوز هم اصالت کردی خودشان را حفظ کرده اند. از بندر گز تا شمال خرسان میتوان کردها را در این منطقه دید. از گرگان تا بندر گز میتوان حتا شهری بنام «کرد کوی» را نیز یافت. لذا بعید نیست که دختر عباس ممد کرد را به یک کرد  از اقوام یا آشناها در بندر گز شوهر داده باشند. پدرم تا کلاس پنجم دبستان را نزد این عمه در بندر گز زندگی کرده و به مدرسه رفته است. من کتاب فارسی او و یاد داشتهایی که در کودکی در آن نوشته بود دیده ام و پدرم شعرهایی را که در آن یاد داشت کرده بود برایم میخواند. نمیدانم این کتاب هنوز باقی هست یا نه.
یک غروب زیبا و دل انگیز در بندر گز
متاسفانه هرگز به فکرم نرسید که در مورد این عمه و محل زندگی او و فرزندانش و اینکه آخرین بار کی خبری از آنها داشته را از پدرم بپرسم. خیلی جالب میشود اگر روزی در بندرگز این فامیل را بیابیم و به آنها بگوییم که ما فامیل و پسر عمه و پسردایی پدری هستیم. عمو اسماعیل از مسافرت بهمراه آقاجون و استاد ابراهیم به خانه این عمه در بندر گز و گذاشتن آقاجون در خانه عمه اش خاطره داشت و در سن چهارده پانزده سالگی ام از او شنیدم.  البته بطور بسیار مختصر.
خاطره عمو اسماعیل خاطره دوران کودکی بود وآن زمان البته آقاجون در سن پنج سالگی بود و هنوز آقاجون نشده بود اما برای من تصور پنج سالگی او کمی مشکل بود و او را کودکی پنج ساله با قیافه بزرگسال و جدی و یک سبیل روی لبهایش تصور میکردم! البته شوخی است اما جدا تصور پدر جماعت بصورت یک کودک قدری مشکل است. نمیدانم آیا شما دوستان عزیز نیز برای تصور دوران کودکی آقاجان تان مثل ما مشکل دارید یا نه. 
 کوههای بین مجن و « نه مره» . اینجا بیرون آبشار «تنگه داستان» است که در شکاف کوه قرار دارد. 

باری، عمو اسماعیل و استاد ابراهیم و آقاجون که آن زمان ممدلی صدایش میکردند با پای پیاده بطرف بندرگز راه میافتند و مسیرشان نیز فکر میکنم از همین مسیری بود که مردم از قلعه پایین به مجن میرفتند.  کاش از او عمیق تر پرسیده بودم. گویا ممدلی خیلی شیطونی میکرده و یک جا که برای استراحت توقف کرده بودند کار را به آنجا میرساند که «استابریم» کفری میشود و میگوید؛ «استغفرالله ربی و ..» و کار که به اینجا میرسد عمو اسماعیل میرود و چوبدست پدرش را بدست میگیرد و چند قدم آنطرف تر میرود. عمو میگفت که هر زمان که پدرش عبارت استغفرالله را به زبان می آورد معنایش نوعی آخرین اخطار بود. یعنی یک شیطونی دیگر ممدلی کافی بود که استابریم با همان چوبدست بیافتد به جانش. بهرحال گویا قضیه به خیر میگذرد. عمو اسماعیل میگفت وقتی که به بندر گز رسیدیم عمه مان از دیدار ما بسیار خوشحال بود و در عین حال زار زار میگریست و ما را در آغوش میگرفت و میگفت شماها همه آنجا در قلعه پایین جمع تان جمع است و من اینجا تنها هستم. 
وقتی عمویم این خاطره را گفت خیلی دلم برای آن عمه سوخت. از بندر گز تا قلعه پایین سه چهار روزی راه بود و با امکانات آن زمان و نیز تصور میزان اهمیت  «حقوق زن» در خانواده آن زمان میتوان تصور کرد که دیدار از فامیل در فاصله سه چهار روزه چقدر غیر محتمل بوده.
تفاوت دوران را از این مثال میتوان فهمید که امروز دختر خواهرم با یک تبریزی ازدواج کرده و در آنجا زندگی میکند و احساس دوری آنچنانی ندارد و هر زمان که اراده کند میتواند از فامیلش دیدار کند. تماس تلفنی جلوی احساس دوری را از مردمان امروز گرفته است بطوری که حتا آنها که در خارج زندگی میکنند وقتی فامیل ها را در ایران می بینند حرف زیادی برای گفتن ندارند. پس میتوان گفت که آن دختر که بندر گز شوهر داده بودند به نسبت محل زندگی اش سالهای سال دور تر از دختری است که از ایران مثلا به آمریکا شوهر داده اند. اینقدر که دختر ساکن آمریکا به فامیلش در ایران نزدیک است عمه پدرم به فامیلش نزدیک نبود. 
امید که دوری ها هرگز دل شما را نیازارد.


نمایی از یک غروب زیبا و دل انگیز از اسکله بندر گز. احتمالا ممدلی با دوست دخترش عصرها در این این بندر با هم قدم میزدند. هرچند تصور پسر کلاس پنچم ششم ابتدایی با یک دوست دختر شاید مشکل باشد اما اگر او را با یک قیافه جدی و یک سبیل پشت لبهایش تصور کنید، تصور دوست دخترش چندان مشکل نخواهد بود. البته آن زمان زهرا خانم هنوز بدنیا نیامده بود که با لنگه کفش حساب ممدلی و رقیبش را برسد.

۱۲ نظر:

  1. داداش یه کم متنت رو طولانی تر مینوشتی اسمش رو میشد رمان گذاشت... :دی
    من دقیقا میدونم دهملا کجاست و کلاته ملا چیه و روز عاشورای اون منطقه رو میفهمم... توی دهملا یه تپه هست به اسم تپه قلعه که دقیقا کنار تکیه ی دهملا هست و این تپه همون محل سکونت اهالی دهملا بوده که به گفته ی اهالی بین 700 تا 1000 سال پیش در اثر زمین لرزه از بین میره و مردم به ناچار سکونت متراکم داخل قلعه رو رها میکنن و به زندگی وسیع رو میارن...
    منطقه ی مجن رو هم میدونم کجاست و تاش رو وقتی پر از برف هست توش بودمو کلی برف بازی و تیوب سواری روی برف.. و هزاران اتفاق دیگه
    امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم
    با سلام

    shaly.persianblog.ir

    پاسخحذف
  2. zorbaye عزیز، از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم. متن را بیشتر برای دل اهالی آن منطقه مینویسم که بسیار علاقمند هستند و برای همین هم طولانی میشود.

    پاسخحذف
  3. اهالی اونجا که خودشون غرق در همین موضوعات هستن... فکر کنم من و تو که از اونجا دور هستیمبیشتر لذت میبریم...
    به هر حال ممنون از بودنت و نوشتنت.....
    سعی میکنم در اولین فرصت چند تا عکس از همون حوالی برات بفرستم( البته اگه دوست داشته باشی)
    روزگارت خوش و سالی پر از شور و عشق برات ارزو میکنم
    با سلام

    پاسخحذف
  4. زوربای عزیز حتما عکس بفرست و من استفاده خواهم کرد. همانگونه که گفتی ما که از اونجا دور هستیم بیشتر از این تماسها با داخل لذت میبریم.

    پاسخحذف
  5. سلام . آقا باورم نمیشه شمایی که این همه از شاهرود دور بودی این چیزا رو میدونی و یادته . ضمنا من خودم شاهرودیم و ساکن شاهرود ! خیلی وبلاگ جالب و با حالی داری . ایشاالله بعدا بیشتر باهم آشنا بشیم .

    پاسخحذف
  6. محسن - آقا مسعود گل هم به جمع ما خوش آمدند

    پاسخحذف
  7. ناشناس گفت...

    محسن جوووووووون سلام ضمن عرض تبریک سال نو ، وبلاگ جالبی تدارک دیدی امیدوارم در معرفی ولایت پدر مادری موفق باشی. من علی نوه حاج بابا کلاته ملایی . پسر حاج اکبر قناد . اگه شناختی خیلی چاکریم

    پاسخحذف
  8. محسن - علی جووووووووووووون قربون اون شیرینی های قنادی بابات علیک سلام و ضمن تبریک سال نو ما اگه شما رو نشناسیم باید بریم با چنگال آب بخوریم. دیگر اینکه پیامی اگر داری در پای تازه ترین مطلب بگذار تا دیده بشه. هر نظری که اینجا نوشته میشه برای من هم یک نسخه ایمیل میشه و من از اینجا فهمیدم که پیام گذاشتی اگرنه مجبور بودم با چنگال آب بخورم. در مورد در آن مورد هم ما بیشتر چاکریم..

    پاسخحذف
  9. من هم همين نظر را براي اسم دهملا دارم با توجه به سوابق تاريخي " اشكان دژ" ياچيزي شبيه اين.

    پاسخحذف
  10. چه جالب من هم نوه شيخ رضي الله باقري هستم (ده ملا) كسي ميشناسه؟
    سال نو مبارك. پيروز باشيد.

    پاسخحذف
  11. اقا خیلی خوشحال شدم این سایتو دیدم
    من اصلیتم مومن ابادی هستش
    انشاالله که بلد باشین ولی تهران زندگی میکنم
    واقعا اونجا یه دنیای دیگست

    پاسخحذف
  12. سلام
    به منم سری بزنید غریبه نیستم
    وبلاگ جالبی دارید
    به منم نظربدید

    پاسخحذف

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید