۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

یادش بخیر.. و یادش بخیر

چراغ سه فتیله ای- یادگار زمان زندگی همراه با صرفه جویی

چهل سال پیش هنوز در خانه ها میشد این نوع چراغ را بهمراه چراغ پریموس برنجی کوچک و نیز چراغ پریموس بزرگ که همگی نفتی بودند دید. چند گونی خاکه ذغال و ذغال نیز گرمای زمستان را زیر کرسی حریف میشد. در مجموع مقدار انرژی که مصرف میشد شاید یک صدم امروز بود و مردم همین گونه زندگی میکردند که امروز. این لوله کشی گاز و این جامعه ی مصرفی یک دام است پیش پای بشر. آنروز که نفت ها و گازها ته بکشد، و قیمت یک لیتر نفت یا بنزین سر به آسمان بساید، آنگاه است که زندگی روی سخت خودش را نشان خواهد داد. در سوئد از امروز به فکر هستند و مشغول تهیه سوخت از گیاهان و درختان هستند. فعلا اگر یک لیتر بنزین مثلا 100 تومان در بیاید، یک لیتر سوخت از تنه درخت میشود مثلا 130 تومان و هنوز بصرفه نیست اما آنقدر هم گران نیست که اگر نفت تمام شود سوئد لنگ بماند. میشود بهرحال از این سوخت برای خودرو ها استفاده کرد. اسم سوختش اتانول است یا متانول یک همچه چیزی. از نوعی دانه روغنی بنام سوئدی raps  نیز استفاده میشود که در ماشینهای گازوئیلی میشود استفاده کرد. من یک ماشین گازوییلی که از «رپس» استفاده میکرد داشتم و میگفتند برای محیط زیست مناسب تر است اما من که چندان تفاوتی نمی بینم. سوخت گیاهی همانقدر هوا را آلوده میکند که سوخت فسیلی. فقط صافی های اگزوز است که جلوی آلودگی هوا را تا حد زیادی می گیرد و سوئد در این مورد بسیار سخت گیر است به همین دلیل هم در خیابان ها اصلا بوی دود ماشینها به دماغ نمیرسد. (ماشینهامون لابد بوی عطر میدن!). 

اینهم از نفت فروشی ده (عکس از مژگان). من که یادم نمیاد لابد دوران ما نبوده. آنزمانها قبل از انقلاب محمود عمو اسماعیل در بقالی کوچکی که داشت نفت میفروخت یک من سه قران.
اما از جلوه های تمدن یکی این تیرهای چراغ برق و آب لوله کشی است که من بسیار نظر خوشی نسبت به آن دارم. یکی از بهترین وسیله هایی است که بشر بدست آورده است. این که خانمها در خانه های شان ماشین لباسشویی دارند و ظرفها را نیز در خانه میشویند که آب لوله کشی هست. قدیمها ظرفها و لباسها را سر جوی آب میشستند و آب صابون و پودر لباسشویی را نیز در جوی آب خالی میکردند که آسیب زیادی به باغهای میوه زد. نمیدانم شاید هنوز هم آثار این خرابی ها باقی مانده باشد. یادم هست که اولین بار یکی از باغدارها به این موضوع اشاره کرد و گوشه باغش را بمن نشان داد که سفید شده بود و گفت این سفیدی از پودرهای لباسشویی است و زمین باغ را آنچنان سفت میکند که گویی آهک و سیمان ریخته اند.


 پریا خانوم قدر آب را نیک میداند. در سوئد و اصولا در اروپا سبزی و سرسبزی آنچنان ارج و قربی ندارد. آنقدر همه جا سبز هست که مردم اصلا نمیدانند که نعمتی بنام سرسبزی وجود دارد. برعکس به نظر اینها کویرهای خشک جای تعطیلات و خوشگذرانی است و به سرزمین های جنوب اروپا و مصر و غیره برای گذراندن تعطیلات میروند تا گرمای حسابی بخورند. در سوئد تابستانها بندرت آنچنان گرم میشود که بشود به آب زد. البته خود سوئدی ها که هرطور هست باید تنی به آب بزنند. ما خارجی ها فقط میرویم کنار دریاچه ها و چمنزارها و از دور جمع ایرانی ها با دود کباب شان که اینجا و آنجا بپا میکنند مشخص است. اوایل که ایرانی ها همه تابستان را در کنار دریاچه کباب میکردند. خود سوئدی ها یک ساندویچ کوچک بهمراه می آوردند. چندسالی گذشت تا ما هم یاد گرفتیم که کنار دریا و دریاچه فقط جای کباب براه انداختن نیست و میشود غذای سبکی آورد و دور دریاچه ها قدم زد. کاری که اکنون چندسالی است انجام میدهیم و سالی دو سه بار بیشتر بساط کباب براه نمی اندازیم. با این وجود بازهم مثل سرخ پوستها این دود و دمه کباب و قلیان ما ایرانی ها اینجا و آنجا برقرار است. 
در عکس بالا که مربوط به عهد دقیانوس است یکی از همین صحنه های سرخپوستی را ملاحظه می فرمایید. حضور جناب منقل و یک جوان که خواهر زاده عزیزم آقا فرشاد هستند و دو دست که مشغول تهیه کوفاف کوفیده آنطرف تر نیز منقل خودنمایی میکند. همانگونه که گفتم این قبیل صحنه ها چند سالی است که بسیار کم تکرار میشود. یعنی حالش نیست. 

 عکس بالا نیز صحنه ای از دریاچه ای بنام «دل شو» delsjö  دل به معنای تکه و شو به معنای دریاچه است. دریاچه دلشو در کنار شهر گوتمبرگ قرار دارد و اگر به گوگل ارث دسترسی دارید عکس بالا را میتوانید در مختصات زیر بدست بیاورید؛
57.41.20.60  شمالی و   
12.02.06.94  شرقی
یعنی در گوگل ارث مارکر شما باید مختصات بالا را نشان بدهد تا به این عکس برسید. این عکس را خودم برداشته ام و اگر روی آن را در گوگل ارث کلیک کنید شما را به صفحه ای خواهد برد که در آن عکسهایی از دهملا و قلعه حاجی و نیز بخشهایی از اروپا که دیدن کرده ام خواهید دید.

خلاصه اینجا یکی از دریاچه های نزدیک شهر ماست. سوئد کشور دریاچه هاست. دریاچه های بزرگ و کوچک و من عاشق طبیعت و جنگل و دریاچه و متاسفانه 14 سال از عمرم را در سوئد در جایی زندگی کردم که تا نزدیک ترین دریاچه 15 کیلومتر راه بود و زیاد هم دریاچه های جالبی نبودند. اما در شهر گوتمبرگ که یک بار هم داش حسین برادر عزیزم مهمانم بود تا دلتان بخواهد دریا و دریاچه هست.  

در بالا محمد از همکاران سابقم در ایران که او نیز اکنون بیست و چند سال است که در کانادا زندگی میکند و دوسال قبل همراه پسرش برای یک دیدار یکماهه از من به سوئد آمد و جای تان خالی خیلی خوش گذشت. من نیز تابحال دوبار به کانادا رفته ام  از محمد و خانواده اش دیدن کرده ام. 

خوب.. دیگه رسیدیم به پایان این بخش و تنها یک پیام هست که از بهناز خانوم دختر اسی خان پسرخاله عزیزم که در پای یکی از پستهای ماه قبل گذاشته بودند که در زیر می آورم که شما نیز بخوانید به امید جمع شدن هرچه بیشتر دوستان و عزیزان و اقوام و همشهری ها 

دکتر بهناز آخوندی گفت... سلام آقای کردی، وقتتون به خیر .من یکی از نوه های خالتون هستم. شاید منو به یاد نداشته باشید.وقتی از ایران رفتید،نوجوان بودم.خداوند روح خاله زهرا و عمو کردی را شاد کند. من هم مثل شما خیلی دلتنگ شاهرود می شوم.با این که تهران زندگی میکنم، کم تر می توانم به آنجا بروم.از دیدن وبلاگتون خیلی خوشحال شدم.براتون آرزوی سلامت و موفقیت روز افزون دارم.
پایدار باشید. دکتر بهناز آخوندی(فرزنداسماعیل). 
خوب خوب.. تا جایی که میدونم بهناز خانوم اولین خانوم دکتر فامیل هستند و جای خوشحالی است. تا بحال چند تایی استاد دانشگاه و دانشجو و لیسانسیه و غیره توی فامیل پیدا شده اند که جای خوشحالی است. 
بهرحال بهناز خانوم حتما شما را که کودکی بوده اید دیده ام و بهرحال خدمت بابا و مامان ارادت و آشنایی و خاطرات خوب دارم به امید روزی که همه دور هم جمع بشیم.  

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

عروسی پرنس مهرداد


عکسهای این سری از مژگان

این روزها همش عروسی برقرار است و عروسی پرنس مهرداد هم برقرار بوده است و از سیزده بدر تا امروز در قلعه ملت مشغول ساز و ضرب و پایکوبی هستند. جای ما هم خالی و به داماد و عروس و خانواده شان تبریکات صمیمانه میگوییم. 
***

من برای مدتی گرفتارم و نمیرسم مطلب بنویسم یا حتا پیامها را چک کنم. چند نفری پیامهای سیاسی گذاشته بودند که پاک کردم. بهرحال از سانسورچی محترم (اسم محترمانه ترش را بلد نیستم) تقاضا میکنیم این مدت را زیر سبیلی در بفرمایند ما اگر برسیم خودمان جارو را بدست میگیریم. بعدش هم با این ده بیست نفر که از سر تفنن به اینجا سر میزنند و یکی دوتا از آنها چیزکی میپرانند عرش اعلا آنقدر محکم هست که تکان نخورد. لذا جای نگرانی نیست. 

حالا که صحبت این حرفها شد یک مطلبی را بگویم که چندی پیش یکی از عزیزان میگفت این که تو خیلی صاف و ساده در اینترنت جیک و پیک ات را بیرون ریخته ای مقداری خطرناک است. در پاسخ گفتم که در دنیای امروز دیگر کسی نمیتواند پنهان شود. کافیست که شما با نام اصلی تان صاحب تلفن یا خانه یا ماشین باشید یا چیزی خریده باشید و بطریقی نام و آدرس تان در جایی ثبت شده باشد. براحتی شما را پیدا میکنند. یعنی آنکه دنبال پیدا کردن شماست شما را پیدا میکند. یکی از دلایلی که من در حین انجام کارهای سیاسی ام خودم را پنهان نمیکردم توجه به همین واقعیت بود. یک چند سالی خیلی سروصدا میکردم و مقالاتی مینوشتم و در تلویزیون فعال بودم و این حرفها. و با توجه به اینکه صدها نفر از من مهمتر و 
پر سروصدا تر وجود داشتند که راست راست راه میرفتند و اتفاقی برای شان نمی افتاد من چرا نگران باشم؟ وانگهی، مثلا از دست من و امثال من چه کاری ممکن است بجز حرف زدن بر بیاید؟ به نظر من اعمال کارهایی نظیر ترور شاهپور بختیار در پاریس یا سایر ترورها کارهای عبثی بود که به دلیل تازه کاری هیات حاکمه جدید انجام گرفت. من با همان تجربه کمی که داشتم همان زمان هم گفتم این چه کار ابلهانه و عبثی بود که اینها مرتکب شدند و برای خودشان بدنامی خریدند؟ مثلا بختیار چه کاری از دستش بر می آمد؟ یا بقیه مخالفین در خارج از کشور هرگز و هرگز کسی در داخل صدای شان را نشنید و در در پر سروصدا ترین شرایط کسی بخاطر آنها انگشتش را تکان نداد. و وقتی تهدیدی در کار نباشد چه جای ترسیدن از این صداها؟ این چه حماقت بود که افرادی را برای ترور این یا آن آدم که یاوری هم نداشت می فرستادند. خلاصه سالها گذشت تا دوزاری شان افتاد که بابا اصلا بهترین عمل در مقابل ما مخالفان در خارج همانا اهمیت ندادن است. بسیاری از ما خاموش شدیم و بسیاری دیگر مان بصورت مقاله یا مصاحبه یک نقی میزنیم. در تلویزیونهای ماهواره ای از سر تا پای  حضرات را رفته اند و در صفهای نان و گوشت در داخل ایران نیز حرف بسیار است اما هیچکدام اینها در عمل تهدیدی نیست. تهدید روزهای تظاهرات میلیونی «خس و خاشاک» بود که از حضرات از سر گذراندند. حالا دیگر سانسور کردن چس مثقال وبلاگ با چند نفر که دور هم خصوصی جمع میشود تنها نشان از ادامه نادانی های سی سال پیش در برخی کسانی است که نگرفته اند موضوع چیست. بهتر است که این قبیل کسان قبل از اقدام به هرکاری نظر بالاترها را بپرسند که بابا اصلا به اسم بدنامی اش میارزد که یک وبلاگ متعلق به یک در دهات با چند تا در و همسایه را سانسور کنیم یا نه. اینجا این حرفها را سانسور کردیم توی کوه و باغ هم میخواهیم گوش بخوابانیم ببینیم چی میگن؟ سانسور کردن چنین وبلاگی حالا هرچه هم نوشته باشد آیا نشان ضعف نیست؟ پایین آوردن حتا شان سانسور نیست؟ حالا یک کانال تلویزونی با میلیونها بیننده را بزنند باز قابل فهم است. اما اینجا.. بگذریم. حرفهای خوب خوب بزنیم. بقول صمدآقا حرفهای خوب خوب مثل کیک.. چولوکوفاف، بستنی و از این جور چیزا.


بفرما. مثلا وقت ندارم بنویسم کلی نوشتم. باشد تا نوبت بعد. امروز که این مطالب را مینویسم در منزل یکی از دوستان در جنوب سوئد حضور داریم و یکی دو روزی اینجا هستیم و فردا داریم بر میگردیم. جایتان خالی  یک جا در گوتبمرگ مهمانی آبگوشت دعوت داریم و باید خود را برسانیم تا از غافله عقب نمانیم. خلاصه این چند روز گیر شکم و این حرفها هستیم و شاید نرسم بنویسم مواظب خودتون باشید.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

ساده ترین عروس جهان






 ملکه آینده سوئد در سمت چپ در لباس عروسی و در سمت راست یک مدل آرایش عروس که در کشورهای خاورمیانه مرسوم است. دختر پادشاه آنچه را که از لباس و دنباله بلند لباس عروس و تاج در بر دارد حاصل رسم و رسومات کشور است و ناچار است که با خود داشته باشد. اما بقیه اش مربوط به خودش است از جمله صورتش و آرایش آن. و اینکه علیرغم آنکه سینه و گردن بسیار مناسبی برای آویختن یک گردنبند گرانبها دارد از این کار خود داری کرد. عروس خاور میانه به عروسکهای مانکن بیروح فروشگاههای لباس بیشتر شبیه است تا یک انسان. 
 

یکی از دوستان در مطلب قبلی با نکته سنجی به مطلب قابل توجهی اشاره کرد که من قصد داشتم در این پست به آن بپردازم و آن سادگی و ساده زیستی در عین بزرگی است و این روشی پسندیده برای زندگی بزرگان است. روشی که احساس خردی و کوچکی در بقیه مردم بوجود نمی آورد و این روش بسیار پسندیده ای است که من در جامعه سوئد در این سالها شاهد بوده ام. در شرایطی که ما ایرانی ها چه ماشین نو بخریم و چه خانه ی تازه و حتا فرش و مبلمان اولین چیزی که در نظر داریم این است که چگونه در نگاه مهمان بنظر بیاید، سوئدی ها (و نیز سایر اروپاییان تا حد بسیار زیاد) آنچه را که اهمیت میدهند خودشان هستند و به نگاه مردم تا آنجا اهمیت میدهند که ادب و رعایت حال دیگران ایجاب میکند.
 هنگامی که ما به سوئد آمدیم از اولین مسائل مهم زندگی مان تهیه اسباب و اثاثیه زندگی بود. با وجود درآمد بسیار کم ظرف چند ماه وسایل اولیه مانند مبلمان و تلویزیون و وسایل آشپزخانه و دستگاه صوتی و غیره را فراهم کردیم. چند باری که مهمان سوئدی ها بودیم با تعجب مشاهده کردیم که وضع زندگی ما و اسباب و اثاثیه مان از آنها بسیار مدرن تر است و بسیاری از وسایل آنها کهنه بود. مثلا چندتایی از آنها با وجودی که سالها بود سر کار میرفتند و حقوق خوبی هم داشتند اما تلویزیون شان قدیمی بود. حتا جوانترها که در سوئد میتوانند بلافاصله پس از دبیرستان سرکار بروند و یک آپارتمان یک اتاقه اجاره کنند آن زمان یک تلویزیون دست دوم میخریدند. (امروز آنقدر این وسایل ارزان شده که صرف ندارد دست دوم بخرند). و وقتی دلیلش را از آنها می پرسیدیم آنها پاسخ  میدادند که چرا یک ماه از حقوق مان را بدهیم یک تلویزیون نو بخریم؟ یک چهارمش را میدهیم یک تلویزیون دست دوم و بقیه اش را میرویم مسافرت یا رستوران و یا نوع دیگری از خوشگذرانی. البته آن زمان یعنی بیست سال پیش تصویر یک تلویزیون دست دوم تفاوتی با تصویر یک تلویزیون نو نداشت. امروز تصویر خوب بسیار محبوب است و بسیاری از همین سوئدی ها پول زیادی میدهند که یک تصویر خوب داشته باشند.
یا مثلا هنگامی که به مهمانی ها میرفتیم خانمهای ایرانی هفت قلم آرایش و لباسهای مدل آن زمان زرق و برق دار اما سوئدی ها بسیار بسیار ساده که ما تعجب میکردیم. سالها گذشت تا ما اینها را درک کردیم. خانمهای ایرانی نیز جامعه جدید را بهتر درک کرد و نوع آرایش و لباس پوشیدنش بسیار به سوئدی ها نزدیک شد. این درک چیزی است که شما با یک هفته و یک ماه و یکسال نمیتوانید به آن برسید. امروز وقتی به لباس و آرایش سوئدی ها نگاه میکنم آنرا بسیار زیبا و انسانی می یابم.
 باز مثال دیگری از تلویزیون برایتان بیاورم. اوایل که به سوئد آمده بودیم یکی از برنامه هایی که برای مان عجیب بود برنامه کودک تلویزیون بود. اینقدر ساده بود و اینقدر بی زرق و برق که ما میگفتیم بابا اینها کار بلد نیستند باید بیایند ایران یاد بگیرند. بچه های مثلا چهار پنج ساله که به تلویزیون می آمدند بزور حرف میزدند. لباسهای از نظر ما در آن زمان بسیار ساده و بی سلیقه ای مثل گرم کن و یا لباس بسیار ساده تری به تن داشتند. موها را اصلا مرتب و شانه کشیده مثل ایران نبود. ما میگفتیم بابا بیایید از ایرانی ها یاد بگیرید بچه ها توی تلویزیون مثل بلبل حرف میزنند و وقتی شعر میخوانند آدم کیف میکند بدون تپق زدن شعر میخوانند اما این بچه سوئدیها یک شل و ول و در حالی که به در و دیوار نگاه میکنند شعر میخوانند و گاهی یادشان میرود و کمی مکث میکنند  و یکی از آن پشت اشاره ای میکند و آنها ادامه میدهند و .. 
اما امروز وقتی به برنامه های کودک ایران نگاه میکنم تازه متوجه میشوم که ما چقدر از اینها عقب تر هستیم. سابقا پیشرفت از نظر شخص من «آنچه که به چشم می آید» بود. لباس نو، چهره آرایش شده، رفتار بی نقص و کلاس بالا، بچه های ترو تمیز و مرتب و با ادب و .. این قبیل. اما آنچه که امروز از سوئدی ها یاد گرفته و درک کرده ام این است که مهم خود انسان است. همان که هست نه آنچه که بصورتی غیر حقیقی می نمایاند.  بچه سوئدی اگر به سادگی تمام به تلوزیون می آید، برای آن است که او در خانه  و مهد کودک اش هم همانگونه است. خودش را برای خوش آمد من درست نمی کند. حاضر نیست یک ماسک بر تن و چهره اش بزند و خودش را چیزی دیگر غیر از آنکه هست به چشم من بیننده بنمایاند. شعر یاد بچه میدهند برای آنکه به رشد بچه کمک میکند و هیچ فشاری هم در کار نیست. بچه شعر را بخاطر بامزه بودن یاد میگیرد نه اینکه دیگران خوششان بیاید و او را تشویق کنند. در نتیجه بچه یاد میگیرد که برای خودش و برای دلش زندگی کند. بزرگ که شد خانه و زندگی و مبلمانش را مطابق میل خودش درست میکند و بخاطر چشم من میهمان که میخواهم سالی دو مرتبه به خانه اش بروم نمی رود همه عمرش را هفته ای ده ساعت اضافه کار کند که یک مبلمان فلان و یک فرش فلان و یک ماشین فلان زیر پایش بیاندازد بلکه آن ساعتها را میرود از زندگی اش لذت میبرد. آن ساعتها را ورزش میکند، کتاب میخواند، موسیقی یاد میگیرد و خیلی کارهای دیگر. آیا این حرف نا معقولی است که ما ایرانی ها در این مورد سالها از اینها عقب تر هستیم؟ هرزمان که خواستند بچه ما را به تلویزیون ببرند و نشان بدهند، و ما خیلی راحت یکی از لباسهای تمیز و معمولی بچه مان را تنش کنیم و به آن برنامه بفرستیم، و برای سخن گفتن در تلویزیون به بچه مان حرفهایی را یاد ندهیم که خودش هم معنی آنرا نمی فهمد، آنگاه کم کم داریم به سوئدی ها و اروپایی ها نزدیک میشویم. مشکل اما آنجاست که اگر ما بچه مان را اینجوری به تلویزیون بفرستیم بقیه مردم مسخره میکنند و با تحقیر نگاه میکنند. اما این بازهم مشکل مردم است. مهم این است که رفتار و کردار درست کدام است و انسان باید بدون در نظر گرفتن این تمسخرهای از سر نا آگاهی روش درست را در زندگی بکار بگیرد.


  پرنسس ویکتوریا و پرنس دانیل وستلینگ. دانیل وستلینگ تنها پس از آنکه کشیش خطبه عقد را جاری کرد دارای عنوان «پرنس» شد و از این پس او را پرنس دانیل وستلینگ میخوانند. پرنس به زبان اروپایی تنها معنای شاهزاده را ندارد بلکه هر فرد معمولی نیز که از طریف ازدواج صاحب مقامی در حد یک شاهزاده باشد پرنس نامیده میشود. شاهزاده ای که ولیعهد هم باشد را شاهزاده تاج یا CROWN PRINCE  و اگر دختر باشد CROWN PRINCESS میخوانند.

حدود ده سال قبل پرنسس ویکتوریا که آن زمان دوران جوانی خود را میگذراند و مثل سایر هم سن و سالهایش به ظاهر خود بسیار اهمیت میداد، شروع به گرفتن رژیم کرد تا وزنش مقداری پایین بیاید. او نیز مثل بسیاری دیگر از سوئدی ها بدنی لاغر و صورتی گوشتالو داشت. این وضعیت باعث شده بود که او دچار آنارکسیا که نوعی بیماری لاغری است بشود. 
برای درمان این وضعیت او نیاز به کمک زیادی داشت. دوسالی را در نیویورک در آمریکا به ادامه تحصیل گذراند. مثل بقیه مردم نیویورک زندگی میکرد. بسیار معمولی. کسی او را نمی شناخت. کنار خیابان می ایستاد و احیانا یک ساندویچ میخرید و زندگی کاملا معمولی داشت. بعد که به سوئد برگشت و زندگی عادی خود را از سر گرفت در یک محل ورزشی با همسر آینده اش دانیل آشنا شد. 
  در کلیسای جامع استکهلم و به هنگام عقد. خانواده های سلطنتی اروپا و نیز ولیعهد اردن و مراکش و ژاپن نیز در مراسم حضور داشتند.
در سوئد بچه ها از کودکی تا بزرگسالی در مهدکودک و دبستان و دبیرستان و دانشگاه بصورت مختلط درس میخوانند. دخترها و پسرها دارای یک ارزش هستند و دوستی شان نیز در گروه دختر و پسرها فقط دوستی است نه چیز دیگر. دختران و پسرانی که با هم دوست و رفیق هستند بسیار کم رخ میدهد که عاشق هم بشوند. قضیه عشق و عاشقی کلا با قضیه دوستی جداست. برای همین بسیار رخ میدهد که دختری از یک گروه دوستان با پسری از یک گروه دوستان از هم خوششان بیاید. برخی دختران و پسران از نوجوانی و برخی دیگر نزدیک به 18 سالگی برای خود دوست پسر یا دختری انتخاب میکنند و با خانواده دو طرف نیز در ارتباط هستند. بهرحال در سن 18 سالگی اکثر دخترها و پسرها یک جفت دارند که با او میخوابند و این بسیار عادی است. انسانها از 14 سالگی بالغ میشوند و اینکه زندگی مدرن انسانها از هزاران سال پیش باعث شده است که انسان روی این خواست طبیعی سرپوش بگذارد و مسائلی از قبیل باکره گی و این حرفها بوجود آمده دیگر با دنیای امروز نمیخواند. امروز جامعه ای سالم تر است که بچه ها پس از رسیدن به سن بلوغ امکان رابطه جنسی سالم با جنس مخالف خودشان را داشته باشند اگرنه دچار انواع ناهنجاری ها در زندگی آینده شان خواهند شد. 
در سوئد جوانها تا به سن ازدواج برسند معمولا دو سه یا چهار پنج یار را عوض کرده اند. مثلا ممکن است دبیرستان یا دانشگاه شان عوض شده باشد و با دوست قبلی در تماس نباشند برای همین بدون اشک و آه و ناراحتی زیاد به دوستی شان پایان میدهند و جفت جدیدی پیدا میکنند. لذا این گونه دوستی ها و جفت شدن ها ممکن است گاه تاسالها زندگی در آپارتمان مشترک و آشنایی با خانواده دو طرف را بدهد اما معنایش ازدواج نیست. بلکه دو طرف به نیازهای هم پاسخ میگویند. البته در سنین بالاتر، پس از فارغ التحصیلی بسیاری از آنها با همان جفتی که چندسال آخر را با او بوده اند ازدواج میکنند. بسیار رخ میدهد که عروس و داماد دو بچه ده دوازده ساله هم دارند. در حقیقت یک زن یا مرد سوئدی تا هنگام ازدواجش با سه یا چهار نفر از جنس مخالف رابطه جنسی داشته اشت و پس از ازدواج بسیار کم رخ میدهد که کسی به فکر خیانت بیافتد چرا که کسی عقده ندارد. من بسیار کم دیده ام که در میان جفتهای سوئدی خیانت وجود داشته باشد یا مردی هیزی کند. آزادی تنها تنها از طرف دولت نیست بلکه مردم نیز کاری با زندگی هم ندارند و کسی حرف در نمی آورد که فلانی و فلانی از هم جدا شدند و چقدر بد است و این حرفها. و نظر به اینکه افراد هر زمان که اراده کنند میتوانند از هم جدا شوند، پس اگر باهم دعوایشان بشود که قابل حل نباشد یا خیلی ساده ازهم سیر هم شده باشند، خیلی راحت با طرف در میان میگذارند و به زندگی مشترک شان پایان میدهند بدون آنکه مشکلات و دردسر برای خود و اطرافیان شان فراهم کنند. نه دعوایی و نه ناراحتی فکری. البته این به این معنا نیست که خیال کنید سوئدی ها دم به ساعت از هم طلاق میگیرند. بیشتر سوئدی ها زندگی مشترک شان را تا آخر عمر ادامه میدهند. شاید نزدیک به بیست یا سی درصد نیز از هم جدا میشوند و ازدواج دوباره میکنند. بچه ها هم کاملا با این موضوع کنار می آیند. و چون دشمنی در کار نیست، پدر و مادر جدا شده، و بعدا با دیگری تشکیل زندگی داده، بازهم با هم بخاطر بچه ها در تماس هستند و جفتهای جدید نیز در این مورد همکاری میکنند. این باعث میشود که زندگی زن و مردها در سوئد بسیار راحت و دلنشین باشد و مردم از زندگی شان لذت میبرند و ناراحتی خیال ندارند.



۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

مراسم پیوند شاهدخت ویکتوریا


خانواده سلطنتی سوئد

فردا مراسم ازدواج دختر پادشاه سوئد و جانشین او با یک مرد سوئدی معمولی برپا خواهد شد. 

یکی از رونامه های معروف ایران که امروز البته توقیف است، سال قبل در مورد ازدواج جانشین  پادشان سوئد نوشت؛  نامزدی دختر سنت‌ شکن پادشاه سوئد با پسری از قشر معمولی ، مردم این کشور را شگفتزده کرده است.
خبر نامزدی شاهدخت «ویکتوریا» ولیعهد سوئد با «دانیل وستلینگ» که مربی ورزش او است توجه رسانه‌های گروهی این کشور اروپایی را بدجوری جلب کرد.
«دانیل» ۳۵ ساله اشرافزاده نیست و همین موضوع باعث شد وی و «ویکتوریا» تصمیم خود برای ازدواج را هفت سال به تعویق بیندازند.
کارل گوستاو شانزدهم – پادشاه ۶۳ ساله سوئد – با ازدواج دخترش با مردی از قشر معمولی جامعه مخالف بود و ویکتوریای ۳۲ ساله برای حفظ حق جانشینی خود ناچار به جلب رضایت پدر و دولت شد.



کل مطلب بالا که این روزنامه مثلا «معتبر» نقل کرده بی پایه و بنیان است. نویسنده خبر هرچه را که خود احساس میکند را به دیگران ربط داده است. مردم سوئد اصلا هم شگفت زده نشدند و ازدواج خاندانهای سلطنتی اروپا که با هم قوم و خویش هم هستند با مردم عادی بسیار معمولی است. پسر پادشاه دانمارک با یک دختر تایلندی ازدواج کرد و ولیعهد انگلیس هم با دایانا یک دختر معمولی و معلم مدرسه ازدواج کرد. هفت سال ازدواج به گفته این روزنامه «عقب» نیافتاد بلکه خود اینها پس از اینکه مطمئن شدند که به هم علاقه دارند تصمیم به ازدواج گرفتند و این البته وقت میبرد. پادشاه سوئد هم اصلا با این ازدواج مخالف نبود. خود پادشاه سوئد با یک دختر آلمانی معمولی که مادر برزیلی داشت ازدواج کرد. این دختر که امروز ملکه سوئد است یک آن زمان سن بالایی هم داشت یعنی سی و یک سالش بود که با پادشاه سوئد آشنا شد و با او ازدواج کرد.
در ایران چقدر عادی است که روز روشن جلوی چشم همه در روزنامه دروغ بنویسند. در سوئد اگر روزنامه ای چنین حرفهایی بی پایه را در مورد هر کسی بزند باید بیاید در دادگاه اثبات کند و اگر نتوانست باید جریمه بپردازد. 
و اما به میمنت این ازدواج فرخنده با خاندان سلطنتی سوئد آشنا شویم؛

اعضای اصلی خانواده سلطنتی سوئد عبارتند از :

۱- پادشاه کارل گوستاو شانزدهم Carl XVI Gustaf





کارل گوستاو شانزدهم از سال ۱۹۷۳ میلادی،پادشاه سوئد بوده است. او متولد سی ام آوریل سال ۱۹۴۶ میلادی در شهر Solna در استان Uppland سوئد می باشد. وی قبل از آنکه پادشاه سوئد شود،در جریان مسابقات المپیک مونیخ در سال ۱۹۷۲ میلادی با ملکه "سیلویا"( Silvia Sommerlath) که یک مفسر میزبان در مسابقات بود آشنا شد و پس از چهار سال در نوزدهم جون ۱۹۷۶ میلادی، آنها در شهر استکهلم جشن ازدواج خود را برگزار کردند و از سال ۱۹۸۰ میلادی در قصر سلطنتی که خارج از شهر قرار دارد سکونت گزیدند.



قصر سلطنتی در استکهلم


پادشاه کارل و ملکه سیلویا دارای سه فرزند،دو دختر و یک پسر هستند که به ترتیب سن، پرنسس ویکتوریا(متولد۱۹۷۷)،پرنس کارل فیلیپ(متولد۱۹۷۹) و پرنسس مادلین(متولد۱۹۸۲) نام دارند.




۲- ملکه ویکتوریا Silvia Sommerlath




ملکه سیلویا (Queen Silvia) متولد ۱۹۴۳ میلادی در شهر Heidelberg آلمان می باشد و به یک خانواده دورگه تعلق دارد که پدرش آلمانی و مادرش برزیلی است.او سه سال از شوهرش یعنی پادشاه سوئد بزرگتر است. ملکه سیلویا در زمان جنگ جهانی دوم متولد شد و پس از پایان جنگ، خانواده او به شهر سائوپائولو در برزیل کوچ کردند و او ده سال مابین سالهای 1947 تا 1957 میلادی در آنجا زندگی کرد و بعد به همراه خانواده اش مجددا به آلمان بازگشتند. ملکه سوئد در واقع سه ملیت دارد.آلمانی،برزیلی و سوئدی!

او قبل از ازدواج با پادشاه، در کنسولگری آرژانتین در شهر مونیخ کار می کرد و بعدها یک مفسر تحصیلکرده مسابقات ورزشی شد.او به شش زبان زنده دنیا تسلط دارد: سوئدی(که آن را با لهجه خفیف آلمانی صحبت می کند)،آلمانی(زبان مادری اش)،پرتغالی،فرانسوی،اسپان� �ایی و انگلیسی.همچنین، او تسلط کاملی به زبان علامت(Sign Language) برای ناشنوایان دارد.

۳- پرنسس ویکتوریا




پرنسس ویکتوریا فرزند ارشد خانواده سلطنتی سوئد در سال ۱۹۷۷ میلادی در شهر استکهلم متولد شد و طی یک تحول ساختاری سلطنتی که در سوئد در سال ۱۹۷۹ بوجود آمد، او جدا از اینکه زن است، وارث تاج و تخت سوئد محسوب می شود.این تحول ساختاری در نظام سلطنتی، پرنسس ویکتوریا را به نخستین زن وارث تاج و تخت در سوئد مبدل نمود. تا قبل از این قانون تنها پسران بودند که در سوئد وارث سلطنت میشدند.

ویکتوریا یکسال در دانشگاهی در فرانسه تحصیل کرد ولی در پائیز سال ۱۹۹۷ میلادی، تحصیل در رشته خاصی را برای کار در پارلمان سوئد دنبال کرد. بین سالهای ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۰ میلادی مدتی را در آمریکا اقامت نمود و در دانشگاه Yale در نیویورک درس خواند.او در علوم سیاسی هم درسهایی را گذراند و در دانشگاه استکهلم نیز مطالعاتی در زمینه علوم اجتماعی داشت.او در جون سال ۲۰۰۹ میلادی از دانشگاه اوپسالا در رشته لیسانس هنر فارغ التحصیل شد


س
ویکتوریا در کنار نامزدش دانیل


۴- پرنس کارل فیلیپ Prince Carl Philip




پرنس کارل فیلیپ تنها فرزند پسر خانواده سلطنتی سوئد در سال ۱۹۷۹ میلادی در شهر استکهلم متولد شد و به مدت هفت ماه جانشین و ولیعهد رسمی تاج و تخت بود ولی پس از اول ژانویه سال ۱۹۸۰ میلادی،بواسطه تحول ساختاری سلطنتی در سوئد،خواهر بزرگترش، ویکتوریا، این عنوان را تصاحب نمود.

فیلیپ به تازگی تحصیل خود را در رشته گرافیک در آمریکا آغاز نموده است. او قبلا هم در سال ۲۰۰۳میلادی در همین رشته در استکهلم مشغول به تحصیل بود. وی علاقه و تسلط خاصی هم به مسابقات اتومبیلرانی دارد.

از سال ۱۹۹۹ میلادی، فیلیپ با دختری به نام Emma Pernald آشنا بود ولی در مارس سال ۲۰۰۰ میلادی، طبق گفته دوست دخترش، آنها بطور توافقی رابطه خودشان را قطع کردند.





۵- پرنسس مادلین Princess Madeleine





پرنسس مادلین متولد سال ۱۹۸۲ میلادی سومین و آخرین فرزند خانواده سلطنتی سوئد است. او پس از پایان تحصیلات در سطح دبیرستان، در سال ۲۰۰۳ میلادی در دانشگاه استکهلم در رشته تاریخ هنر آغاز به تحصیل نمود.مادلین به زبانهای سوئدی،انگلیسی،آلمانی تسلط کامل دارد و فرانسوی را هم در سطح متوسط می داند.

اسب سواری،اسکی،تئاتر و رقص از مهمترین علاقه مندی های او هستند.همچنین او یکی از حامیان سازمان خیریه Min Stora Dag (به معنی روز بزرگ من) در سوئد می باشد.

در یازدهم آگوست سال ۲۰۰۹ میلادی، پرنسس مادلین پس از هفت سال دوستی با "یوناس برگستروم Jonas Bergström "که یک حقوقدان و وکیل می باشد، نامزدی اش را با وی رسما اعلام نمود.آنها در تابستان ۲۰۰۹، در جزیره اولند Öland سوئد مراسم نامزدی خود را جشن گرفتند و قرار بود مراسم ازدواج آنها در پاییز یا زمستان سال ۲۰۱۰ میلادی برگزار شود. اما.. اما.. 
نشد! یکی دوماه پیش یک دختر نروژی که با یوناس آقا .. بعله.. جریان را افشاء میکند. نشریات میروند و ته و توی قضیه را در می آورند مشخص میشود که آقا یوناس خیلی بیشتر از اینها .. بعله... و قضیه به همین یک دختر ختم نمیشده. یوناس رفقای بسیار صمیمی داشته که آنها راز او را نگه میداشتند و در عین حال برایش پارتی های بعله برون ترتیب میدادند. 
خانواده های سلطنتی که زیر ذره بین هستند نسبت به این گونه مسائل بسیار حساس هستند و بخصوص فرزندان مسئولیت بسیاری برای رعایت حال شئون جامعه احساس میکند و به آن عمل هم میکنند و کسی که با کسی از اعضای خانواده سلطنتی ازدواج میکند باید بداند که او با خاندان و نماد یک جامعه و یک کشور فامیل میشود و عدم رعایت شئون این خاندان به معنای بی احترامی و ندید گرفتن مردم آن کشور است.
خلاصه در اثر این ماجرا حال پرنسس مادلن بدجوری گرفته شد. خلاصه از پرنس های مملکت قلعه حاجی اگر کسی هست که داوطلب دست پرنسس مادلن هست صبح روز فردا با در دست داشتن گواهی نجابت و وفاداری از مسجد محل به سفارت سوئد در پشت باغ حاج غلام مراجعه فرمایند.
در روزهای آینده پیرامون مراسم ازدواج و نیز غیبت هایی که اینطرف و آنطرف میشود نیز خواهم نوشت. در همه جای دنیا مجله ها و رسانه هایی هست که کارشان غیبت کردن است و بسیار هم خواننده دارند. خلاصه خیال نکنید که فضولی کردن و دماغ کردن تو کار مردم فقط کار ایرانی هاست. در آلمان توی کار همسایه دخالت کردن و او را به سبب تمیز نکردن جلوی خانه اش و یا سروصدا کردن زیاد در خانه اش حتا برای یک بار یک فرهنگ است!

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

هزار وعده خوبان یکی وفا نکند

  این خانم روی پرچمش نوشته در بازیهای 2010 که همین بازیها باشه شما را خواهیم دید. اما هزار وعده خوبان یکی وفا نکند. الان چند سالی میشه که تیم ملی ایران قول داده که در بازیهای جهانی حضور داشته باشه و زده زیر قولش. 

در بازی فوتبال نکات بسیاری تعیین کننده است. قد و وزن بازیکنان و اینکه کجا بکار گرفته شوند. البته اینها الزاما قائده نیست. مثلا لئونل مسی بازیکن خط حمله بارسلونا و آرژانتین با قد 169 و وزن 69 کیلو امروزه بهترین بازیکن جهان شناخته شده است. در حالیکه برای خط دفاعی نیاز به بازیکنان گردن کلفت هست که با استفاده از تنومندی خود راه حریف را سد کنند. 
برزیل و کره شمالی

گل تماشایی «مایکن» برزیلی را دیدید؟ از زاویه بسته. البته خیلی خوب گلر کره شمالی را گول زد. وقتی توپ به او رسیده زاویه تقریبا بسته بود و او نیز طوری به مقابل دروازه کره نگاه کرد که گویی دارد به دنبال یار میگردد که برایش توپ را سانتر کند. گلر نیز یک متری از دروازه دور شده بود که این سانتر را از روی سر بازیکن حریف جمع کند که البته همه اینها نقشه بود و من مطئنم که مایکن طرح این قضیه را همان هنگام که برای توپ یورش برده بود ریخته بود (آخه من خودم از همین روش تابحال چند تا گل باحال زده ام - جدی میگم. البته نه تو تیم بارسلونا همین تیم پیرپاتالهای خودمان در گوتمبرگ سوئد). گل مایکن آنچنان حساب شده بود که حتا دروازه بان کره براش دست زد. 
بازی نیوزلند و اسلواکی را نرسیدم تماشا کنم اما بازی ساحل عاج و پرتقال هرچند بی نتیجه تمام شد اما پر بدک نبود. مربی ساحل عاج اسمش هست سه ون یوران اریکسون «sven göran eriksson» که اهل سوئد هست و بسیار معروف و قبلا مربی تیم چلسی بوده.
از دیگر مسائل قابل توجه فصل زمستان آفریقای جنوبی است که شبها بسیار سرد میشود و گزارشگران را به ناله در آورده بود. لابد دل تهرانی ها غنج میزند برای یک نسیم خنک از اونجاها. در سوئد هوا روزهای آفتابی به 21 درجه و گاه بیشتر میرسد. اگر هوا ابر باشد حدود 12 _ 14 درجه هست.
اما شبها در هوای آفتابی در قلعه جاجی نشستن پای حوض چه حالی میدهد؛

راستی از پشه ها چه خبر؟ هنوز ویز ویزشان آدم را از خواب میپراند؟ عجب نیشی میزدند بی پدرمادرها. در سوئد در جاهایی که برکه و باتلاقی است پشه زیاد است اما در شهرها بسیار کم است. میتوانم بگویم که هر دو سه سال یک بار صدای ونگ پشه را میشنوم. اما همانگونه که آمد مناطق بسیاری از سوئد را پشه بر میدارد آنچانکه کنترل نوزاد پشه در آب را دارند که چه موقع است که سم بزنند. 

از تهچین دیروز من هنوز میخوردم. دیشب خوردم و امروز هم بردم سر کار خوردم. مدتی است که دارم در یک شرکت طراحی صنعتی کار آموزی میکنم و این هفت هفته باید ادامه داشته باشد. در محل کار دوش و رخت کن و کمد مهیا کرده اند و بسیاری از همکاران از جمله خود من با دوچرخه به سرکار میرویم. یک ده تایی هم میکروویو و نیز بشقاب و قاشق چنگال و سایر ظروف هست که ناهار را گرم میکنیم. یک ظرفشویی بزرگ و نیز دو خدمتکار تایلندی ظرفهای غذا را میشویند. ما هم ظرفهای غذایی را که از خانه آورده ایم همانجا میشوییم.

خوب.. یواش یواش داره خوابم میگیره و قبل از نوشتن پرت و پلا تمامش کنیم. عکس زیبای زیر نیز مثل عکس استخر از مژگان خانم است. 
چه آسمان زیبایی دارد این مملکت ما.





۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

جشن تولد ما در جریان جام جهانی


پس از در یافت شادباش های پرمهر شما دوستان فوتبال دوست و نیز تلگرامهای تبریکی که از طرف فیفا و برگزار کنندگان بازی ها به ما رسید تصمیم گرفتیم که شما دوستان را نیز در این شادی شریک کنیم و علیرغم آنکه عکسها تقریبا خصوصی است اما اینجا هم بگذارم که دیداری هم تازه گردد. ما همیشه از این گونه برنامه ها هرچند کوچک عکسی به یادگار نگه میداریم. خوب، دیجیتال است و مجانی به جایی هم بر نمیخورد و دوران پیری آدم سرش را با اینها گرم خواهد کرد.
اما این که میگویم فیفا و این حرفها تلگرام تبریک دادند خیال نکنید خالی بندی است ها! شما اگر دقت کنید دست مردمی که به استادیومها میروند همه شیپور و ترومپت و طبل و ضرب  و رقص و آواز است که همه به میمنت تولد ماست. البته کمی شورش را در آورده اند و زیادی شیپور میزنند گوش همه کر شده از جمله خود من بسیار از این صدا رنج می برم و صدای تلویزیون را کم میکنم. وقتی تلویزیون تماشاچیان آفریقایی را نشان میدهند اینها اصلا به زمین بازی نگاه نمیکنند. هرکس دارد در یک گروهی میرقصد و شیپورش را میزند.  دیگه این نوع تماشاچی را ندیده بودیم.

و اما «کیک» بالا همچی کیک هم نیست. سارا خانم همسر گرامی ام به برای روز تولد من غذای مورد علاقه ام تهچین شاهرودی که همان «پلو گوشت» خودمان باشد را تهیه کردند که چند ماه پیش نیز طرز پخت آن را برای آنها که سعادت نداشتند شاهرودی  و دامغانی باشند در این وبلاگ شرح دادم.  دور «کیک» نیز بادمجان چیده شده است. نظر به اینکه فقط خودما دو نفر در این مراسم حضور داشتیم و حال کیک فراهم کردن هم نبود ایشان یک شمعی وسط «کیک» ته چین نهادند و ما هرچه فوت کردیم خاموش نشد که زودتر لقمه بلمبانیم. ناچار رفتیم تو رنگ تولدت مبارک. بجای کیک هم بعد از غذا بستنی خوردیم.
جای تان خالی چه تهچینی شده بود. چه تهدیگی. ادویه پلویی آنرا منیژه جان برای مان فرستاده بود. ادویه پلویی ساخت مملکت قلعه حاجی و حومه هایش نظیر شاهرود و دامغان یک چیز دیگه است. تا پارسال من به ابتکار خودم خانم با زیره و پودر کاری و فلفل سیاه و یکی دوتا ادویه جات دیگر ادویه مربوط به تهچین را تهیه میکردند اما ادویه پلویی که منیژه خانم توسط دوستان مسافر میفرستند چیز دیگری است. و سارا خانم هم هرچند اهل مملکت قلعه حاجی نیستند اما آنچنان در پخت این غذا مهارت پیدا کرده اند که تهچین شاهرودی را آنچنان درست میکنند که اتفاق زیر برای من افتاد؛
البته نگران نباشید بخیر گذشت. ریشه انگشت ها را نخورده بودم و تا چند وقت دیگه دوباره در میاد.
 همانگونه که ملاحظه میفرمایید نیم بیشتر از تهچین رفته است. بخصوص تهدیگش که حرف نداره چون گوشتها بسیار نزدیک تهدیگ چیده میشوند و با آن ادویه.. خوب دیگه بسه زیاد شرح ندم داره بازهم گرسنه ام میشه. اما جاتون خالی بود ها!

بقیه تهچین ها را هم یک قابلمه کردم دادم خونه نلسون ماندلا اینا تو آفریقای جنوبی تا ما هم بتونیم یه بازی رو مجانی تماشا کنیم.  میخواستیم واسه اش یه دستی بالا کنیم گفت من اهل صیغه میغه و این حرفها هم نیستم و از من گذشته و از این حرفها. از بس این تهچینه خوشمزه و خوش بو بود گفتم شاید بوی تهچین بخوره به دماغش هوس کنه یه قابلمه براش ببریم. پیرمرد خیلی تشکر کرد و از آقاجونم یاد کرد و گفت خدابیامرز آقای کردی مرد خوبی بود هروقت از زندان رژیم پروتاریا بر میگشتم از جلوی خونه شما در قلعه حاجی که رد میشدم منو صدا میکرد یه چایی بهم میداد و منو در مبارزه ام با رژیم آپارتاید سابق تشویق میکرد.
و اما سپاس از شادباش های دوستان جا دارد که همینجا یاد آور شوم که شما دوستان نیز میتوانید پیامهای تولد عزیزان تان را در زیر درج کنید تا ما هم یک شادباشی بگوییم و یادی بکنیم. شعرهای زیر را  هم آقا محمود بخشی فرستاده اند که گفتم بزنم اینجا تماشا کنید. قطعه های هنری نیز از قبیل نقاشی های کامپیوتری داشت که متاسفانه نمیتوان در وبلاگ زد یعنی اصلا نمیشه آورد اینجا. اما عکس قشنگی از مجموعه های وبلاگ تهیه کرده است که سپاس بسیار.

خواستم برايت هديه بگيرم
گل گفت: که مرا بفرست که مظهر زيباييم
برگ گفت: که مرا بفرست که مظهر ايستادگي ام
بيد گفت: که مرا بفرست که مظهر ادبم که هميشه سر به زير دارم
به فکر فرو رفتم و
سرم را به زير انداختم به ناگاه قلبم را ديدم
که بهترين چيز در زندگيم هست
به ناگه فرياد زدم
که قلبم را مي فرستم چون
او
خود زيباست، مظهرايستادگيست
سربه زيرو با نجابتست
تولدت مبارک
 
****

روز تولدت شد و نيستم اما كنار تو
كاشكي مي شد كه جونمو هديه بدم براي تو
درسته ما نميتونيم اين روز و پيش هم باشيم
بيا بهش تو رويامون رنگ حقيقت بپاشيم
ميخوام برات تو روياهام جشن تولد بگيرم
از لحظه لحظه هاي جشن تو خيالم عكس بگيرم
من باشم و تو باشي و فرشته هاي آسمون
چراغوني جشنمون، ستاره هاي كهكشون
به جاي شمع ميخوام برات غمهات و آتيش بزنم
هر چي غم و غصه داري يك شبه آتيش بزنم
تو غمهات و فوت بكني منم ستاره بيارم
اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بكارم
كهكشونو ستاره هاش درياو موج و ماهياش
بيابونا و بركه هاش بارون و قطره قطره هاش
با هفت تا آسمون پر از گلاي ياس وميخک
با ل فرشته ها و عشق و اشتياق و پولک
عاشقتو يه قلب بي قرار و کوچک
فقط مي خوان بهت بگن :.
ناشناس گفت... حاج محسن happy birthday تولدتون مبارک باشه
یواش یواش داری سن دار میشی .امیدوارم هرچی پیرتر میشی شاداب تر و خندون تر بشی .
از قدیم گفتن : سن که رسید به پنجاه ............
بقیشو خودت بلدی.........
good luck
محمود .

ممنون آقا محمود گل از این ترانه های پر احساس. شرمنده کردی. 
 
منیژه کردی گفت... محسن عزیزم بلاخره مژگان خانم هم برات عکسها را فرستاد مژگان ومرجان برات خیلی عکسهای جالبی گرفته اند که کم کم برات می فرستند خوشحالم که دختر علی زینعلی دوستت برات ایمیل داده یادم میاد انزمانها شماهادوستان صمیمی بودید البته همه دوستانت همیشه به یاد تو هستند و هر وقت ما را میبینند از حال تو جویا میشوند واقعا جایت در میان ما خالیست و میدانم روزی خواهد امد که توهم می ایی ودر خانه پدری همه جمع میشویم و امدن تو را جشن میگیریم در ضمن من فیلم پرنس او پرشیا را دیدم فیلم جالبی بود میبینی ایران ما چه پیشرفتی کرده هنوز تو سینماهای اروپا وامریکا فیلمها رو اکرانه اینجا سیدی ان فیلم را میفروشند جلوی تکنولوژی را نمیشود گرفت. میبوسمت  
ممنون منیژه جان 
حسین کردی گفت... محسن عزیز
تولدت مبارک برایت آرزوی روزهای خوب وشاد میکنم.برقرار باشی
تشکر حسین جان در کنار شما عزیزان 
محسن جان تولدت مبارک امید که سالهای سال با سلامتی وسربلندی زندگی کنی انشاالاه روزی در ایران همدیگر را ببینیم و تولدت را جشن بگیریم. قربانت حسن کردی. 
ممنون حسن جان به امید آنروز. و به امید دیدار همه شما دوستان. من این تکه را سریعا گذاشتم اینجا که باید بروم سر کار و تا بعد.
   

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

گزارش فوتبال جام جهانی از «تپه پله» کیپ تاون پایتخت آفریقای جنوبی

 
  نلسون ماندلا، جام جهانی را که با آفریقای جنوبی آورده شده است را نشان میدهد.


 فوتبال جام جهانی را که دنبال میکنید؟ راستش از همون بچگی من زیاد اهل هواداری این یا اون تیم فوتبال نبودم. یعنی یک بار بچه که هشت نه ساله بودم از عباس پسر عمه فاطمه که آن زمان  در زمین خاکی فوتبال بازی میکرد پرسیدم هوادار کدام تیم هستی؟ گفت؛ «هوادار تیم برنده». من هرگز معنی این عبارت را نفهمیدم اما یک چیزی را درک کردم و آن اینکه برخلاف بچه های هم سن و سالم اجباری نیست که آدم هوادار تیمی باشه.   بر خلاف بچه های هشت نه ساله هم سن و سالم که عقیده داشتند که آدم باید حتما هوادار یک تیم باشه اگرنه یک عیبی باید داشته باشه به این برداشت رسیدم که اصلا عیبی ندارد که آدم هوادار تیم بخصوصی نباشه. 
اگر خوب دقت کنیم بیشتر حرکت ها و رفتارهای مردمان تابع جمعیت و مد اطراف شان است از جمله تابوهایی نظیر هوادار یک تیم بودن یا عقیده به یک مساله مورد قبول اکثریت داشتن. هیچ اجباری نیست که آدم آنچه را که اکثریت درست میداند درست بداند. در این مورد هیچکس بهتر از خود آدم نمیتواند قضاوت کند. حال اگر آدم میخواهد برای آنکه انگشت نما نشود تا آنجا که ضرری به خودش و دیگری نرساند همراهی بکند باز قابل فهم است. اما اینکه بخاطر جمع و یا اکثریت آدم عمل احمقانه ای مثل زد و خورد بخاطر هوداری از یک تیم را مثل هواداران تیمهای باشگاهی انگلیسی بکند را اصلا نمی فهمم. دیگر دردی و مشکلی در جهان وجود ندارد که آدم بخاطرش زد و خورد کند و میماند هواداری از تیم فوتبال که زد و خورد کنند؟ این چیزی بجز نشان   بی دردی و یا درد داشتن اما احمق هم بودن نیست. تازه، دردهای جهان را هم امروزه کسی از راه زد و خورد نمیتواند حل کند. دنیا دنیای گفتگو و تفاهم است. شنیده بودم که یکی دوباری نیز در ایران بین هواداران تیمها از این صحنه های زشت بوجود آمده و جای سوال دارد که دیگر شماها چرا؟ آقا واقعا دردی در زندگی ندارید که بخاطرش زد و خورد کنید؟
صحنه ای آشنا در فوتبال اروپا؛ ترکیبی از هفت هشت لیوان بزرگ آبجوی خنک در یک بعد از ظهر داغ در بار کنار خیابان و جمعی از هواداران تیم مقابل که از جلوی این بار رد میشوند. 

از طرفی اما چون در دنیا درد وجود دارد پس ما هیچ لذتی از دنیا نبریم تا این دردها برطرف شود حاصل یک برداشت رمانتیک و انقلابی دهه 60 و 70 میلادی بود که زندگی جوانان ایرانی بسیاری را به هدر داد که هنوز هم از عوارض اش خلاصی پیدا نکرده اند. از آن بدتر بلایی بود که اینها بر سر کشورشان آوردند. 
باری، دردهای دنیا پایان ناپذیرند و هیچ اجباری نییست که این دردها در زمان ما درمان شوند. بگذار نسلهای آینده نیز سهم خودشان را ادا کنند و ما نیز حق داشته باشیم یک پیک نیکی برویم و یا برسیم یک بازی فوتبال را دنبال کنیم و حال کنیم. شما چی فکر میکنید؟ 

آره.. داشتم در مورد عباس عمه فاطمه حرف میزدم.  خانه ما و عمه فاطمه در وحیدیه تهران و بسیار به هم نزدیک بود و رفت و آمدها بخاطر سادگی زندگی و نبود ترافیک بسیار بیش از امروز بود. آن زمان عباس بچه ی ورزشکاری بود و من دو سه باری عباس را تا زمین فوتبال خاکی که نزدیک نارمک بود همراهی کردم و به تماشای بازی اش ایستادم. پیراهن و شورت سفید فوتبالش را هنوز بیاد دارم. بنظرم در پست بک بازی میکرد. وقتی از فوتبال بر میگشت از مغازه یک بطری شیر پاستوریزه میخرید و سر میکشید و آن دو سه بار نیز که من همراهش بودم مرا مهمان کرد. در همان بقالی نزدیک خانه ما بود که داشتیم شیر سرد را سر میکشیدیم از او در مورد هواداری اش از تیم فوتبال پرسیدم. آن صحنه را هنوز هم بخاطر دارم. جاش بود که همینجا یک عکسی از همان دوران عباس را اینجا بزنم که متاسفانه نداشتم. بجایش این عکس را میزنم به یاد او؛ 


پله؛ بزرگترین فوتبالیست قرن بیستم.

بازی ها در آفریقای جنوبی

آفريقاي جنوبي تنها كشور جهان است كه سه پايتخت دارد: كيپ‌تاون كه در ميان آنها بزرگترين است؛ پرتوريا، كه پايتخت اداري است و بلوئم فونتين كه پايتخت قضايي است.
 دیشب در بازی انگلیس و آمریکا، گلر انگلیس بد جوری خراب کرد و اعصاب انگلیسی ها بهم ریخت. انگلیس که مادر این ورزش بوده و سالها از مدعیان بوده در بیست سی سال اخیر مقامی نیاورده و از این بابت حتا ملکه هم صداش  در آمده تمایل بسیاری برای آوردن مقام در این بازیها دارد. بازیکنان خوبی هم دارد. 

یونان و کره جنوبی؛ 
هرچند یونان تیم زیاد مطرحی در جام جهانی نیست اما بازهم تیمهای مدعی دیگری را در اروپا پشت سر گذاشته که به جام جهانی رسیده و کره جنوبی با زدن یونان با نتیجه 2 بر صفر نشان داد که نماینده شایسته آسیا در این بازیهاست. بسیار بهتر از تیم ایران. تیم ایران بیشتر مشکل روحی و روانی دارد تا مشکل توانایی و تاکتیک. امید که در یک شرایط دیگری تیم ایران بتواند آنچه را که از ایرانی بر می آید را به نمایش بگذارد. البته نمیتوان گفت که به قهرمانی جهان برسد اما این ظرفیت را هم دارد که در یک بازی جهانی بالای سر کره جنوبی و یک تیم متوسط خوب باشد... اگر بگذارند.
نیجریه و آرژانتین؛ 
 نیجریه با 150 میلیون نفر جمعیت چشم به مربی سوئدی تازه استخدام شده تیمش «لارش لاگربک» Lars Lagerbäck  دارد که به نظر من توانسته است در مدت کمی که این ماموریت به او واگذار شده یک نظمی به تیم نیجریه بدهد. تیمهای آفریقایی معمولا توانایی خوبی دارند اما نظم و ترتیب ندارند. 
لارش لاگر بک مربی سوئدی تیم نیجر در حال کار با یکی از بازیکنان. لارش لاگر بک در پستهای معاون سرمربی و نیز مربی تیم سوئد سالها تجربه دارد و برنامه ریز بسیار خوبی نیز هست. 
نظم و ترتیب برقرار کردن در تیم نیجریه مهم ترین وظیفه مربی جدید است. گلر یکی از تیمهای آفریقایی را خاطرتان هست که در دروازه ایستاده بود و یک توپ را بطرز عجیبی به بیرون فرستاد؟ جلوتر لینکش را میزنم از یوتوب تماشا کنید. 
بهرحال باوجودی که آرژانتین تیم پر قدرتی بود اما نیجریه توانست بازی را خوب اداره کند و موقعیت های خطیری بیافریند و یک بازی قابل قبول ارائه دهد. تصور میکنم حالا که نیجریه اعتماد بنفس خود را با نتیجه ی خوب در مقابل آرژانتین بدست آورده است یکی از مدعیان اصلی باشد. 
مکزیک و آفریقای جنوبی زیاد مال نبود و تفسیری ندارم. (یادتون هست گفتم ما ایرانی ها ماشالله در هر مساله ای صاحبنظر هستیم؟ اینهم شاهدش که حالا مفسر ورزشی هم شدیم). 
در لینک زیر همان گلری را ذکرش رفت تماشا کنید. نه اسمش را بخاطر دارم و نه کشورش را. فکر میکنم مال ساحل عاج بود. و او این عمل حیرت آور را (که البته احمقانه هم بود) در یک بازی حساس جهانی انجام داد. گلر خوبی بود اما بسیار اهل خودنمایی هم بود. آنقدر خودش را لوس کرد که عاقبت وقتی که برای دریبل زدن بازیکن حریف از دروازه اش بسیار دور بود فوروارد توپ را از دست او خارج کرد و یک گل به او زد. تیم او بخاطر همین اعمال احمقانه او باخت. در لینک زیر حرکت احمقانه، اما زیبا و پرفکت او را ملاحظه میکنید؛

حتا اگر آدم از خودش بسیار مطئمن هم باشد بازهم حق ندارد برای خود نمایی دست به چنین کاری بزند و چرا که او نماینده خودش نیست بلکه نماینده فوتبال مردم کشورش است. او را برای خوشگلی یا هنرمایی خودش آنجا نگذاشته اند بلکه برای انجام یک مسئولیت خطیر آنجا گذاشته اند و او آن مسئولیت را به هیچ گرفت. در کشورهای آفریقایی در میان برخی از مردمان بیخیالی یک نوع فرهنگ است. و این چیزی است که «لارش لاگربک» باید روی تیمش در نیجریه کار کند و آنها را به نظم در بیاورد که کاری است کارستان.

اخبار مربوط به تیم اعزامی مملکت قلعه پایین به بازی های جام جهانی آفریقا؛
 تیم مملکت قلعه حاجی نیز با شرکت بروبچ اهل فوتبالش در این بازیها شرکت داشت که در این دوره به استراحت برخورد کرد و فعلا روی تپه پله ی کیپ تاون پایتخت آفریقای جنوبی مشغول استراحت  و سیاحت است؛ 
 در تصویر بالا مربی تیم قلعه پایین را ملاحظه میفرمایید که مشغول ارائه آخرین راهکارها و نوع حمله به دروازه تیم حریف میباشد.



در عکس بالا خبرنگاران اعزامی واحد خبر صدا و سیمای وبلاگ مملکت قلعه حاجی قبل از اعزام به آفریقای جنوبی محل برگزاری بازیهای جام جهانی را سورا بر خودرو مربوطه ملاحظه میفرمایید. خانم مسئول مخابرات واحد صدا و سیمای قلعه پایین مشغول گزارش مستقیم از طریق اس ام اس هستند و مدیر تدارکات با کلاه قرمز نظاره گر قدرت بی مثال خودرو ساخت مملکت قلعه حاجی است که بارهای سنگین را به یه سوت با یک «گمبه لیز» جابجا میکند و خبرنگاران ما لحظاتی پس از شلیک شدن شان از فرودگاه قلعه حاجی در کیپ تاون پایتخت آفریقای جنوبی فرود خواهند آمد. بقیه هیات اعزامی در صف اعزام قرار دارند. گزارشات متعاقبا ارسال خواهد شد. 
 عکسهای این سری نیز همه از مژگان بود که از او بسیار بسیار مرسی هستیم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

سیزده بدر افتاد به تابستون

خبرنگار؛ مرجان خانوم، میشه بفرمایین از سیزده بدر تا حالا کجا بودین؟ 
مژگان خانوم؛ رفته بودم گل بچینم... نه نه.. رفته بودم بازم عید دیدنی.. نه نه.. رفته بودم...
خبر نگار؛ اوکی قبوله اما...
مژگان خانوم؛ نه میدونم منظورت چیه، دارم توضیح میدم؛ آره رفتم که از دم قلعه عکس بندازم اما تو راه یکی از دوستامو دیدم که خیلی وقت بود ندیده بودمش یه سر رفتیم کافه تریای دانشکده قل پایین نزدیک سوپرمارکت غلامسین مجنی یه بستنی بخوریم و بعدش خواستیم بریم سینما کاپری دم کوره که فیلم «پرنس آو پرشیا» رو تماشا کنیم بلیط گیرمون نیومد. این تهرونی های ندید بدید از اون جهنم دره در رفته بودن اومدن اینجا سینمای خلوت پیدا کردن بلیطها رو خوردن. راستی فیلمشو دیدین؟ خیلی قشنگه.
خبرنگار؛ چه فیلمی؟
مژگان خانوم؛ پرنس آو پرشیا!
خبرنگار؛ پرس آفی شیا چیه؟ نه بابا.. میخواستم بگم از سیزده بدر تاحال..
مژگان خانوم با خنده؛ هه هه هه.. نه بابا.. هالیودش هم سیزده بدر هنوز این فیلمو درست نکرده بود. سیزده بدر چیه، فیلمش تازه اومده. برین تماشا کنین خیلی قشنگه.
خبرنگار؛ مگه نگفتین بلیط گیرتون نیومد از کجا میدونین قشنگه؟
مژگان خانوم؛ یکی از دوستام رفته بود تعریفشو میکرد. حالا چرا سین جیم میکنی؟ اینجا هم سانسور؟ اینجا هم بازجویی؟
خبرنگار؛ سانسور؟ بازجویی؟ نه بابا فقط میخواستم بگم از سیزده بدر تاحالا... 
 مرجان خانوم؛ بفرما! حالا بیا و خوبی کن! اینم دستمزدش. اصلا دست من نمک نداره. یادت رفت عز و التماس میکردی واسه ات عکس بفرستن کسی تحویلت نمیگرفت؟ چند نفر قول دادن زدن زیر قول شون هان؟ هان؟ من که اصلا قولی هم نداده بودم ببین چه عکسای یکی واسه ات فرستادم. اینم تشکرت.  بیخود نیس 25 ساله اونجا گیر کردی. اگه جلوی زبونتو گرفته بودی الان سالی یه بغزالو اینجا میزدی زمین که آه وصف العیش نصف العیش نکشی.
خبرنگار؛ نه .. چیزه.. منظوری نداشتم بخدا..
مژگان خانوم؛ پس چه منظوری داشتی؟
خبرنگار؛ چیزه.. میخواستم بگم از سیزده بدر تاحالا کجا بودی دلم خیلی واسه ات تنگ شده بود.
مژگان خانوم؛ جدی؟ همینو میخواستی بگی؟
خبرنگار؛ آره بخدا... بعدشم چه عکسای قشنگی انداختی ها.. خیلی قشنگن! دستت درد نکنه مرسی.
مژگان خانوم؛ اوهوم، فکر کردم .. خوب بگذریم. از عکسا خوشت اومد؟
خبرنگار؛ آره خیلی خوشم اومد.. مرسی.. خیلی قشنگ بودن. اصلا نمیدونستم قلعه از سیزده بدر تاحالا اینقدر تغییر کرده. مثلا مثل این یکی این پایین.


اصلا نمیدونستم از قلعه اینجوری بطرف حداده جاده کشیده اند. اونم جاده ی آسفالت. لابد به یه سوت میشه رسید حداده. لابد دیگه محرم ها کسی پیاده به حداده نمیره.
مژگان خانوم؛ آره بابا این جاده رو که خیلی وقته. خوب بچه ها که برای تو عکس میفرستند سعی میکنند از جاهای قدیمی که تو خاطره داری برات عکس بفرستن اگه نه مملکت ما قلعه خیلی پیشرفتها کرده. همون برجهای قلعه یادت نیست؟ به برج دبی میگه فوتینا. خودت مگه ننوشتی که تو مملکت قلعه پایین دیگه کسی رو همینجوری راه نمیدن باید ویزا داشته باشه؟ 
خبرنگار؛ میدونم، خبرشو توی وبلاگ زده بودیم.
مژگان خانوم؛ خوب دیگه از کدوم عکسا خوشت اومد؛
خبرنگار؛ از همه شون.. از همه شون خوشم اومد بخدا! چشمام چارتا بشه اگه دروغ بگم.
مژجان خانوم؛ اوکی.. من دیگه یواش یواش باید برم. راستی کسی پیغامی چیزی نذاشته؟ ببینم کلک.. نکنه این پیغامها رو خودت مینویسی میذاری به حساب مردم؟
خبرنگار؛ نه بخدا... حضرت عباس بزنه کمرم اگه چاخان پاخان کرده باشم. بروبچه ها خودشون مینویسن. گاهی اگر کسی پیغامی در صفحه های قبلی نوشته باشه و قابل دیدن در صفحه اول نباشه یک کپیه میکنم و میزنم صفحه اول. البته اونم همیشه نمی بینم. گاهی اتفاقی.
مژگان خانوم؛ اخیرا کسی خبری داده؟
خبرنگار؛ آره، خیلی خبر جالبی دارم، دختر دوست قدیمی ام «علی زینعلی» برام یه ایمیل داده نوشته که علی بهش گفته که ما دوستای فابریک هستیم.
مژگان خانوم؛ آخی.. چه جالب!
خبرنگار؛ آره.. اما یه چیزی برام عجیبه! خیلی به این دختره شک دارم که چه منظوری داره؟
مژگان خانوم؛ چی برات عجیبه؟
خبرنگار؛ آخه علی همه اش 15 سالشه چطوری میتونه دختری به این بزرگی داشته باشه؟
مژگان خانوم با پوزخند؛ ببین.. ام.. چیزه.. سوئد خیلی بارون میاد؟ رطوبت داره؟
خبرنگار؛ آره، همین الان هم بارون نم نم می باره.
مژگان خانوم؛ هوم.. هوم...
خبرنگار؛ به چی هوم میکشی؟
مژگان خانوم؛ فکر میکنم رطوبت زده به هارد دیسکت زنگ زده و از سی چل سال پیش به اینطرف نتونسته خوب برنامه ها رو اجرا کنه. مرد حسابی.. کجای کاری؟ علی زینعلی ور آخرین بار سی و پنج سال پیش دیدی. اونهم هم سن توست و الان شیرین پنج...
خبرنگار؛ خوب حالا بگذریم.. هوا چطوره اونجا؟
مژگان خانوم؛ هوا؟ میخواستی چطور باشه؟ طبق معمول هوا خوبه. بفرما.. پاک زنگ زدی. میگفتم که علی الان شیرین باید سنش پنجا...
خبرنگار؛ آخ آخ آخ... دستم فکر میکنم تو دستم تیغ رفته باشه. از خون که نمیترسی؟
مژگان خانوم؛ تو دستت تیغ رفته؟ من رفته بودم گل بچینم تو دست تو تیغ رفته؟ برو خودتو رنگ کن.... چیه میترسی همه بفهمنن که  چند سالته؟

خبر نگار..
مگه نمی بینی شب شده. خورشید داره یواش یواش میره تو استخر پایین. منم باید بخوابم. خوابم که میگیره پرت و پلا مینویسم.

غروب زیبای قلعه حاجی. بارها و بارها پشت باغ حاج غلام فرو رفتن خورشید در پشت کوههای البرز را تماشا کرده ام. یکی از زیبا ترین مناظر و ترکیب زیبا ترین رنگهاست. از دست ندهید. امتحان کنید و این غروبها را در کنار هم به تماشا بنشینید.

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

جشن تولد دوباره آقا ولی






در عکس بروبچه های قلعه و نیز آقا ولی جاوید را ملاحظه میفرمایید. این آقا ولی را یک بار شوخی شوخی همینجا تو وبلاگ کشته بودندش و به یادش تازه اشک او آه هم میریختند که به کمک بروبچه ها جان سالم بدر برد. خلاصه بقیه دوستان حواس شان جمع باشه که نویسنده این وبلاگ سرش که شلوغ میشه ممکنه کار دستتون بده. بخصوص اگه یه وقت جزو اموات به حساب آمدید زیاد به دل نگیرید تذکر بدید مثل همین آقا ولی خودمون زنده تون میکنیم.
با توجه به واقعه ی اسفناکی که داشت رخ میداد و به شکرانه رفع خطر از وجود آقا ولی ما این پست وبلاگ را به عمر دوباره آقا ولی اختصاص دادیم. خوب است که دوستان نیز در این جشن شرکت کنند و اگر خاطره ای از آقا ولی دارند در بخش نظرات بنویسند.  و این که امروز در چه حال است و تعداد فرزندان و غیره را نیز برای ما بنویسید.
یکی از عادت های عجیب ما انسانها این است که همیشه برای ما بچه های دیگران خیلی زود بزرگ میشوند. مثلا همین آقا ولی خودمان را هرچه میکنم نمیتوانم از همان سن و سال نوجوانی بالاترش ببرم! مگر آنکه یک عکس جدید بفرستید که بزور و لابد با کلی آه و افسوس بگویم ای بابا... همین دیروز بود که سیزده چهارده سالش بود ها.
بفرما.. اینهم شاهد از غیب. آقای «محمد شیرمحمدی» از بروبچه های دهملا اولین شرکت کننده در جشن بودند که به میمنت این روز فرخنده بجای یک سبد گیلاس، یک درخت گیلاس از گیلاسهای باغ پدرشان را برای ما ارسال کردند که با تشکر از ایشان شما را به تماشا خوردن این گیلاسها در پایین دعوت میکنیم؛

با محمد آقا از طریق اینترنت آشنا شدم. بدین ترتیب که در گوگل ارث به عکسهای او برخوردم و یکی از عکسها را اینجا گذاشتم و برایش پیغامی هم گذاشتم و خلاصه هفته پیش مهمان مجازی ما بودند و ایمیلی دادند و این گیلاسها را تماشا خوردیم.
 عکسهای دیگری هم محمد آقا فرستاده اند که در زیر یکی از آنها را تماشا میکنیم. فکر میکنم محمد در گوگل ارث صحنه ای را گذاشته بود که دهقانی مشغول پاشیدن بذر بود و به احتمال زیاد گندم های زیر حاصل آن بذر پاشی باشد؛

ممد آقا لطفا این دفعه توضیحات عکسها فراموش نشود که ما بدانیم که عکسها از کجاست. مثلا در عکسهای بعدی عکس خانه ای را فرستاده ای. آیا منزل پدر است یا جای دیگر. البته از کوهها مشخص است که عکسها در دهملا گرفته شده است. محمد در رشته کامپیوتر تحصیل کرده است و امیدوارم که بیشتر او را اینجا ها ببینیم. فعلا که قول داده است که عکسهای خوبی برایمان تهیه کند. بچه ی با مرامی هم هست. همین که شنید آقا ولی جاوید دوباره  از کره ماه به زمین برگشته عصری داد خونه ی پدرش را آب و جارو کرده اند و در ایوان یک فرش انداخته و بعدش هم هندوانه و گیلاس و شربت برای مهمانان وبلاگ برقرار است شب هم قرار است یک پلوگوشت با گوشت بغزالو دوستان را مهمان کند که همگی با هم تماشا بخوریم.









البته تا ما این حرفها را زدیم ممدآقا را وحشت برداشت و زود عکس در خروجی خانه را فرستاد که در زیر می بینید.



خوب اختیار دعوت مهمان با صاحبخانه است اما رفتنش را مهمان تصمیم میگیرد. همونجور هم که می بینی عکسش را کوچیک زدم  و ممد آقا بداند که ما وقتی پای جشن زندگی دوباره آقا ولی در میان میاد شوخی موخی با هیشکی نداریم و بهانه هایی از این قبیل که بابام اینا خونه نیستن و گاز قطع شده و بغزالو ها رو شغال خورده و برنج نداریم و من غذا پختن بلد نیستم و نمیام و نمیتونم نمی خوام و نمیخورم و از این حرفها نداریم ممد آقا!





این پایین هم باغ سر سبز آقاجان شما را میزنیم که بعد از سورچرونی بهمراه شاه دوماد آقا ولی جاوید با بروبچه ها بریم به میمنت این روز بزرگ چند پیک آب شنگولی بندازیم بالا.











۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

آن سالها و آن خاطرات، این سالها و این خاطرات

 عکس شما ره1  عروسی ذبیح حلوایی.
همه عکسهای این سری را محمود بخشی عزیز فرستاده است. با تشکر از او.  توضیحات داخل عکس زیاد خوانا نیست و دوستان در بخش نظرات بنویسند که اولا این عکس در چه سالی برداشته شده و ثانیا بنویسند مثلا؛ ایستاده ؛ از راست فلانی و فلانی و فلانی و نشسته فلانی و فلانی. البته برخی را میشناسم اما خوب نیاز است که سایر خوانندگان نیز بدانند. از طرفی متاسفانه بسیاری نامها را فراموش کرده ام هرچند که چهره ها همچنان آشنا هستند.
عکسها را چند روزی بود که آقا محمود فرستاده بود اما خوب.. حیف است عکسهایی از این قبیل را آدم همینجوری ازش بگذره. عکسها را باید با فوتوشاپ تنظیم میکردم و نیاز به وقت داشت. برخی چهره ها تاریک و ردیف پایین بچه ها نور زیادی گرفته بود و بهرحال یک طوری تظیم کردم که تا حد امکان بهتر دیده شوند. 
دیگر اینکه آقا ذبیح امروز چند تا فرزند دارند و کجا زندگی میکنند و اخباری از این قبیل هم جالب خواهد بود اگر دوستان در بخش نظرات بنویسند.

عکس شماره 2
در عکس بروبچه های قلعه و نیز آقا ولی جاوید را ملاحظه میفرمایید. این آقا ولی را یک بار شوخی شوخی همینجا تو وبلاگ کشته بودندش و به یادش تازه اشک او آه هم میریختند که به کمک بروبچه ها جان سالم بدر برد. خلاصه بقیه دوستان حواس شان جمع باشه که نویسنده این وبلاگ سرش که شلوغ میشه ممکنه کار دستتون بده. بخصوص اگه یه وقت جزو اموات به حساب آمدید زیاد به دل نگیرید تذکر بدید مثل همین آقا ولی خودمون زنده تون میکنیم.




عکس شماره 3
خوب، توضیحات این یکی کاملا خواناست که کی به کی هست. از شکوفه ها بوی عید به مشام میرسد. در بخش اظهار نظرها بروبچه ها خاطره شان را از این عکس بنویسند. این که چه روزی بود و چطور شد دور هم جمع شدید، به خانه کی و باغ کی رفته بودید و غیره.بهرحال در اینکه این روز همه شاد بوده اند شکی نیست و چهره ها خندان و دلنشین است.

عکس شماره 4
بسیار جالب است که پس از سالها دو فروند از بره بغزالوها را می بینیم. بروبچه های قلعه هم که ماشالله تریپ ها حرف نداره. کی باشه که ما هم بیاییم و دوتا بغزالو در آغوش بگیریم.

صحبت بغزالو شد یاد یک خاطره ای در سوئد افتادم. وقتی به سوئد آمدم با یک راننده اتوبوس شهری اهل پاکستان بنام «نصرت بیک» آشنا شدم. مرد مهربانی بود و الان سالهاست که او را ندیده ام. یک روز به من گفت محسن روز یکشنبه با خانواده ات بیایید خانه ما. گفتم چه خبره؟  آخه ما با هم فقط سلام و علیک داشتیم و رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. گفت خوب معلومه.. بخاطر «ایدل فتل». گفتم چی؟  این دفعه جدا جدا گفت «اید- ال -فه تل» من بازهم نفهمیدم جریان چیست. گفت عجیبه. تو دیگه چجور مسلمانی هستی که ایدل فتل را نمیدانی چیست. گفتم والله ما یه سی چل سالی میشه که مسلمونیم و کلی شمر و یزید و واقعه کربلا بلدیم اما دیگه ایدل فتلش را نشنیدیم. خلاصه شروع کرد به صحبت کردن. حالا سوئدی ما هم زیاد خوب نیست و این بابا داره با لهجه ی پاکستانی غلیظ برای ما ایدل فتل را توضیح میده. بازهم نهفمیدم جریان چیست. بهرحال گفتم باشه برم ببینم اگر برای یکشنبه برنامه نداریم تلفنی خبرش را میدم. خلاصه یکشنبه رفتیم خانه اینها. کلی مهمان مسلمان از پاکستان و افغانستان و یکی دوتا هم سومالیایی و غیره بودند. با بقیه هم که صحبت میکردم بازهم منظور از مهمانی را درک نمیکردم. بالاخره یکی شان شروع کرد به انگلیسی حرف زدن که بهتر از زبان سوئدی می فهمیدم. به من گفت بزرگترین جشنی که میگریم کدام است؟ گفتم ما جشن نوروز را میگیریم که سیزده روزی جریان دارد. گفت نه .. یک جشن مال مسلمانان. من بازهم به یاد زاد روز امام زمان افتادم این حرفها اما خوب اینها سنی بودند. اما بازهم طرف که پاکستانی بود صحبت از جشن ایدل فتل میکرد. عاقبت یکی از عربها روی کاغذ به عربی نوشت؛ «عید الفطر». تازه دوزاری ام افتاد! 
گفتم آهان.. عید فطر را میگین؟ گفتن نه... عید الفطر.. گفتم بهرحال تو مملکت ما میگن عید فطر شماها غلط میگین. البته ما غلط تلفظ میکنیم و این عبارت عربی است و عید الفطر نامیده میشود. از همه بدتر این که نصرت بیک با آن لهجه ی غلیظ پاکستانی اش میگفت «اید ال فه تل». خلاصه آنجا بود که ما معنای واقعی عید فطر برای مسلمانان را فهمیدیم. چه سفره ای رنگارنگ و انواع غذاها و شیرینی ها و خوردنی های پاکستانی و جای تان خالی حسابی خوردیم. از آن پس هرسال عید فطر را مهمان نصرت بیک بودیم. 
نصرت بیک بعدها یک رستوران هندی باز کرد. میدانید که هند و پاکستان زبان و فرهنگ شان بسیار به هم نزدیک است و غذاهایشان مشترک است. یک روز نصرت بیک مرا در اتوبوس دید و گفت چون میدونم که بچه خاکی و اهل حالی هستی همین روزها خبرت میکنم بیا رستوران یک غذای دبش بهت بدم. ماهم که سورچران اصل با ذوق و شوق پذیرفتیم. یک روز یکشنبه بود که رستوران بسته بود ناهار گفت رفتم آنجا. چند نفر پاکستانی دیگر هم بودند. پاکستانی ها هم مثل ایرانی ها همه رقم آدم از تحصیلکرده و کارگر دارند البته تعدادشان به اندازه ایرانی ها نیست. خلاصه هفت هشت نفری بودیم که از پزشک و مهندس تا آشپز و راننده در میان مان بود. غذا را آوردند که عبارت بود از پلو و یک نوع خورش با گوشت بزغاله و انواع ترشی جات.
در سوئد گوشت بزغاله بسیار کم یافت میشود و این غذای مخصوص پاکستانی را نیز باید با گوشت بزغاله درست میکردند و نصرت بیک مرا هم از سر لطف دعوت کرده بود. بعد همه رفتیم و دستها را شستیم و با دست شروع کردیم به خوردن این چلو خورشت. ما ایرانی ها پلو را شاید گاهی با دست بخوریم اما پلوخورشت را دیگر با دست نمی خوریم. من در ایران زیاد عادت پلو خوردن با دست را نداشتم بجز روزهایی که تهچین (پلو گوشت) اما در سوئد غذاهایی مانند سبزی پلو و عدس پلو و لوبیا پلو و از این قبیل را حتما با دست میخورم. خلاصه جایتان خالی ما مجبور شدیم مثل بقیه چلو خورش را با دست بخوریم. بعد افتادیم به جان استخوانها و حسابی آنها را چریدیم. اما بازهم نتوانستیم همه را بخوریم. بنظرم دو تا بزغاله زده بود توی غذا. 
من سالها بعد از آن شهر رفتم و دیگر خبری از نصرت بیک ندارم. الهی نصرت بیک.. هرکجا هستی سفره ات همچنان پر برکت باشد.


عکس شماره 5
این عکس را نیز با فوتوشاپ تا حدی بهتر کردم