۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

اچار پچرنگا!





جاتون خالی از دیروز آب آبگوشت و گوشت کوبیده باقی مانده بود با ترشی هندی خوردیم گفتیم مقادیری در این موارد برای همشهری های عزیز شرح بدهیم. چه میدانی، شاید سال آینده محرم مردم با غذای هندی از عزاداران پذیرایی کردند! 




امروز میخواهم از عزیزی برای تان سخن بگویم که حدود بیست و چهار پنج سالی میشود که باهاش رابطه دارم و در این دوران کوچکترین دلخوری یا مشکلی در روابط با این عزیز نداشته ایم گل خورده ایم و گل آورده ایم. اسمش اچر خانوم و فامیلی شان پچرنگا از اهالی هند هستند این عزیز و عکس نازنین شان را پایین تر ملاحظه میفرمایید.


اولین بار که با ترشیجات هندی افتخار آشنایی پیدا کردم حدود سی و هفت هشت سال قبل و از طریق داش حسین عزیز بود. آن زمان ایشان در پایگاه وحدتی دزفول مشغول بودند و در دیار جنوب نیز این گونه ماکولات هندی رواج داشت. قضیه اش طولانی است که چطور ترشی های هندی به ابادان رسیده است. اما این ترشی ها و نیز نی انبون جنوبی ها و عینک ریبن و غیره یادگار دوران استعمار نیروی دریایی قوی انگلیس بود که در همه جای جهان حضور داشت و فرهنگ های گوناگون کشورها را اینطرف و آنطرف میبرد. از آمریکای جنوبی تنباکو به چین میبرد از چین به اروپا و نی انبون اسکاتلندی شد ساز هندی و سپس ساز مردم جنوب ما که با هندی و انگلیسی زیاد سروکار داشتند. سمبوسه ی جنوبی و غذاهای تند آن دیار نیز حاصل این قضیه است و فرهنگ غذای هندی.


 انبه گرامی (انبه جون)


بعله.. برگردم به صحبت آن عزیز. یک بار که داش حسین از دزفول به تهران آمده بود با خودش آن عزیز دیگر یعنی ترشی انبه را آورد و ما مزه کردیم و مزه کردن همان و از آن پس من و ترشی جات هندی عاشق و معشوق شدن همان. من ترشی هندی دیگری بجز ترشی انبه را نرسیدم مزه کنم تا رسیدم به سوئد. البته عکس بالا همان نیست که داش حسین از دزفول می آورد چرا که این با نوعی فلفل مخلوط است و نوعی  دیگر است. از همین نوع سبز رنگ آن هم هست که با فلفل سبز درست میکنند و من هردوی اینها را میتوانم با قاشق چایخوری خالی خالی بخورم و برایم اصلا تند نیست اما بسیاری هستند که اصلا تحمل یک ذره اش را هم ندارند. البته آدم عادت میکند. 


وقتی به سوئد رسیدیم در این مملکت قحطی مواد غذایی مورد نظر ایرانی ها بود. فقط یک مغازه در شهر بود که برنج داشت و آنهم یک مغازه هندی بود. برای ما ایرانی ها پختن غذای ایرانی همیشه یک درد سر بود و غذاها بسیار تکراری. باری، یک بار که برای خرید به مغازه هندی رفتم چشمم به ترشی انبه افتاد. گفتم ای بابا.. ای یار مهربان ما در آسمان ها بدنبالت میگشتیم و اینجا یافتیم. اصلا فکرش را نمیکردم این همه راه از هند راه بیافتی خودت را به سوئد آنهم به شهر مار برسانی. با همان زردی خوشمزه اش با ناز و ادا گفت «دوری شما قابل تحمل نبود». گفتم اختیار داری عزیز. قربون اون رنگ و رخ و مزه ت. خلاصه یکی از آن خوش قد و بالاهایش را از همان نوع که داش حسین از دزفول میگرفت خریدیم و آوردیم خانه. 


دفعه بعد که به مغازه هندیه رفتم نگاه کردم دیدم انواع و اقسام ترشی ها را دارد. سه چهارتایش را گرفتم ما چشمم این زیری را از همه بیشتر گرفت؛ 



می بینید که به فارسی هم رویش نوشته. البته به زبان اردو هست. میدانید که هند و پاکستان از آغاز یک کشور بوده اند و عادات غذایی شان بسیار بهم شبیه است و در سوئد نیز پاکستانی ها همه رستوران هندی میگردانند. 
باری، این نازنین را خریدیم به همراه بقیه آوردیم خانه دیدم که حدسم درست بود. دیگه از آن پس این شد عزیز سفره و عروس قبلی فقط سر تلیت آبگوشت بر این برتری داشت. بقیه اش این بود که همه کاره حرمسرای سفره ما بود. 
از سر تجربه برای تان بگویم که غذای زرد رنگ که با زردچوبه درست میشود یا شبیه آن با این ترشی ها خوب میشود اگر نه برای خوردن با مثلا قرمه سبزی اصلا مناسب نیستند. ترشی مناسب قرمه سبزی ترشی سبز رنگ هندی است. یعنی به رنگش نگاه کنید و ترشی مناسب غذا را انتخاب کنید. 


 من نمیدانم که آیا این ترشی ها در تهران هستند یانه. اخیرا یک عکس دیدم که ترشی انبه «آنام» بنظرم اسمش بود. نمیدانم چگونه است داوری در مورد آنرا باید به عهده داش حسین نهاد. 
اما یکی از استفاده های خوبی که من از این ترشی میبرم درست کردن غذای هندی با غذای از ظهر مانده با آن است. برای شمایی که با غذای هندی آشنایی دارید میدانید که درست کردن غذای هندی مشکل است. اما با کمک این ترشی آچار جون  یا سایر ترشی های هندی میشه انواع غذاها با مزه های گوناگون را به سه سوت درست کرد. 
مثلا اتفاق میافتد که مقداری از خورشت های زرد رنگ ما یا حتا گوشت قلقلی یا بیفتک یا آبگوشت از ظهر باقیمانده یا مانده برای روز بعد و شما هوس پلو خورشت کرده اید و حال غذای دیروز را ندارید. دستور غذایی که در زیر میدهم چون با غذای دیشب دارید درست میکنید خیلی سریع آماده میشود فقط باید پلو را دم کنید.  اگر این ترشی یا شبیه آن را در دسترس داشته باشید راهش این است؛ 
مواد لازم؛
ترشی هندی، اچار یا یک ترشی هندی شبیه آن،  یک عدد پیاز، سه تا چهار عدد سیر، یک قاشق چایخوری زیره سبز که باید بکوبید و اگر نبود گرد زیره سبز، اگر نبود اصلا زیره نمیخواد، یک بسته بویون مرغ، نصف لیوان خامه مایع، نصف قاشق غذا خوری کره بادام زمینی. نمک نریزید چون هم بویون و هم ترشی شور هستند. 


 بویون مرغ در اینجا بسته بندی است و ما در یک استکان آب حل میکنیم. میتونید توی میکروویو بگذارید که کمی گرم شود. یک عدد پیاز را روی آتش ملایم سرخ کنید، کم کم که داره سرخ میشه سه چهار تا سیر را خرد کنید و به آن اضافه کنید. همیشه سعی کنید از سیر تازه استفاده کنید و اگر نبود سیر معمولی. نگذارید سیر بیش از یکی دو دقیقه روی آتش ملایم بماند چون تلخ میشود و به درد آش رشته میخورد! باری، وقتی این دوتا آماده شد، زیره را بریزید و دوثانیه بعد مایع بویون مرغ و سپس آنچه ازغذای دیروز مانده، منهای آبش به آن اضافه کنید کمی بهم بزنید. (ادویه جات مثل زردچوبه و زیره را خوب است در روغن ملایم بریزیم اما فقط یکی دو ثانیه چون مزه اش را از دست خواهد داد) جوش که آمد، کره بادام زمینی را به آن اضافه کنید و هم بزنید. کمی که خودش را گرفت و جوش آمد خامه را اضافه کنید. نزدیک است که جوش بیاید حرارت را بازهم ملایم تر کنید که خامه از حال نرود. حالا اول یک قاشق غذا خوری از ترشی را بریزید و هم بزنید ببینید چه مزه ای میدهد. اگر خواستید بیشتر بریزید. اگر خواستید کره بادام زمینی را بیشتر بریزید. باید کمی از فرنی شل تر باشد. 
گوشت غذاهای شب مانده را میتوان در آن ریخت. هر گوشتی مثل گوشت مرغ یا گوسفند یا گاو، چرخ کرده یا حتا کباب کوبیده و کباب لقمه همه رقم را میتوان تبدیل به غذای هندی خوشمزه ای کرد. اگر خواستید با گوشت تازه درست کنید نیز گوشت را طبق معمول غذای ایرانی بپزید و سپس داخل این خورش بریزید. 
خوب خانومها و آقایون عزیز... این هم درس آشپزی این هفته تا بعد. 







۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

قمری






 اول شناختنش برایم مشکل بود. اما وقتی در چشمهای بشاش اش خیره شدم و لبخندی که به لب دارد را دیدم ناگهان با صدایش بیادم آمد؛ کل ممد (چ). 
کل ممد که امروزه شده است حاج ممد پدر یدالله است و یک پسر بزرگتر هم داشت که اسمش را فراموش کرده ام. خانه شان نزدیک خانه مادربزرگ علی زینعلی است.

سیزده ساله بودم و بچه شهر و ندید بدید. پسر کل ممد گفت که یک قمری در خانه شان لانه دارد. و از من اصرار که برویم خانه تان آن قمری را ببینم. قمری همان کبوتر یاکریم یا به قولی «موسا کو تقی» است. دیدم که قمری در کناری از مطبخ و تنورخانه در لانه اش نشسته است. اصرار بسیار به پسر کل ممد کردم که آن قمری را بگیرد و به من بدهد. فکرش را بکنید ما بچه شهری ها چقدر پرت بودیم. خوب اگر گرفتن آن قمری خیلی لذت دارد چرا پسر کل ممد خودش آنرا نگیرد؟ اینجا تفاوت فرهنگ واقعی بود. پسر کل ممد و خانواده اش در آن روستا به حیات وحش در حد خودش احترام میگذاشتند و از صدها سال قبل در فرهنگ او که فرهنگ پدری ما نیز بود وجود داشت اما بچه تهران چیزی بنام احترام به حیات وحش، نگهداری و حمایت از آن را بعدها یاد گرفت. البته هنوز دولتی که بر ما حاکم است در این مورد اندر خم یک کوچه است.
باری، پسر کل ممد با یک حرکت ناگهانی قمری را که از جایش تکان نمیخورد گرفت. بعد متوجه شدم که چرا قمری پرواز نکرد و نرفت. این را از تخمش که در کونش شکسته شده بود دریافتم. داشت تخم میگذاشت. تا سالها وقتی آن صحنه بیادم می آمد خودم را سرزنش میکردم... بقیه پوست تخم را از قمری جدا کردم و  دقایقی بعد آنرا رها کردم. اما آن قمری دیگر به خانه کل ممد باز نگشت. آیا آنها عقیده داشتند که وجود قمری در خانه شان برای شان برکت می آورد؟ نمیدانم. این را بعدها که نظایرش را دیدم به فکرم رسید.  در این صورت عذاب وجدانم دو چندان بود.


 قمری 


در آن کوچه اسمیل (اسماعیل) هم زندگی میکرد. اسمیل که ظهر ها و غروب ها روی بام خانه اش می ایستاد و اذان میگفت و مردم به صدای اذان اش نماز میخواندند و یا دست از کار میکشیدند.

اسمیل یکی از افراد نایاب ده بود. درست مثل آقاجون که من اگر عقل امروز را میداشتم سوالهای بسیاری را از او میپرسیدم. این هردو در مورد جنگ جهانی دوم و اینکه تهران اشغال شده توسط متفقین در آن زمان چگونه بود و ایران چگونه بود و سال دمپختکی زیاد میدانستند.
یک بار که هفده هجده ساله بودم اسمیل برایم گفت که در یک سری درگیری های سیاسی در تهران حضور داشته و خود او تابلوی حزب دمکرات را از روی سردر محل این حزب در تهران کنده است. بعدها خواندم که حزب دمکرات متعلق به قوام السلطنه بود که در دوران استعفای مصدق به فرمان شاه نخست وزیری را بعهده گرفت و مردم را تهدید کرد که «کشتی بان را سیاستی دیگر آمد». به سه روز نکشید که مردم او را سرنگون کردند و شاه بناچار دکتر مصدق را دوباره بر مسند نخست وزیری نشاند. بگذریم. اینجا نیامده ایم که از سیاست سخن برانیم.  اما میتوان فکرش را کرد که اسمیل تا چه حد از آن درگیری ها در آن روزها آگاه بوده و شاهدی زنده بوده است. مثل من که شاهد زنده شورش نیروی هوایی در انقلاب 57 هستم.


خوب.. اگر آن رفتگان را در کنار نداریم و دایی قربون هم حواس درست و حسابی نداره اما در عوض عمو عزیز را داریم که هنوز کارش درسته و میتونه تخته نرد سه سوت مارس تون کنه. عمو عزیز (عزیز سبیل) زاده کلاته ملا و رفیق دوران جوانی آقاجون و دایی قربون بود.  عمو عزیز خاطرات زیادی دارد که بد نیست پای آنها بنشینید. یکی از آنها را بیاد دارم که یک شب گذار عمو عزیز با یک رفیق دیگرش به همین مرادآباد خودمان میافتد. «عزیز سبیل» آن زمان سبیلهای از بناگوش در رفته ای داشت و این اسم با مسما از همانجا آمده بود. گویا مرادآبادی ها بسیار از هیبت این سبیل ها جا میخورند و هرچند معمولا مهمان حتا بصورت رهگذر برای تمامی دهات آن نواحی عزیز بوده  و خود یک حادثه نادر به حساب بحساب می آمده  ما هم تتمه اش را بیاد داریم،  اما این دو مهمان را گویا بسیار بیشتر تحویل میگیرند (از ترس شان البته) و عمو عزیز که بعدا متوجه قضایا میشود به رفیق اش اشاره میکند که پاشو بریم بابا اینها از ترس شون اینجوری پذیرایی میکنند. قضیه را از خودش بپرسید با آن لهجه تهرونی جالب اش برای تان تعریف کند.
پشت سر عمو عزیز هم علی آقای پسر عمه سلیمه و پشت سر هم حمید خان ناظر بر اوضاع هستند.


آقا اون دفعه که پذیرایی کردیم سالاد یادمون رفت اینکه  الان.. بفرمایید. پلو سالاد میل کنید تا گوشت اش هم بیاد.


 این هم خاله گوهر و کلب اسدلله زمان ما و حاج اسدالله فعلی که مسن ترین فرد قلعه حاجی هستند  و عمرشان پر دوام باد. 

خاله گوهر در سوئد سرشناس است! از قدیم که از ایران عکس میرسید عکسهایی از خاله گوهر پای تنور داشتیم که پزش را به دوستان و آشنایان میدادیم. بعدها که ویدیو آمد ویدیوی نان به تنور زدن خاله گوهر هم رسید و همواره با احوال پرسی هایش ما را شاد میکرد و هنوز هم احوال ما را میپرسد و پز این را هم میدادیم. ما نیز در ویدیوهای ارسالی جویای حال خاله گوهر و بقیه دوستان بودیم و در اولین ویدیو که به ایران فرستادم که حدود بیست سال قبل بود از همه نام بردم.
 یاد زنده یاد عمو عباس شوهر مرحوم خاله گوهر هم بخیر که عصرها که آوازخوانان از سر کار بر میگشت نزدیک خانه ما که میرسید کم کم فتیله صدا را پایین میکشید و ما بچه های آن دوران او را گاه دوره میکردیم و اصرار میکردیم برایمان بخواند.


 غلامحسین مجنی سابق و حاج غلامحسین مجنی امروز را پس از سی سال راحت شناختم. لقب موجنی را سالهای بسیار دورتر گرفت که گویا رفت و آمدی به مجن داشته. و من که تعریف مجن را بسیار شنیده بودم خیال میکردم که تنها راه رسیدن به مجن مثل ممدوه (میهمان دویه) با اسب و الاغ است و پیاده. حالا نگو که درست مثل دهملا مینی بوس داشته و بزرگ بوده. بهرحال امروزه مجن را بارها از طریق گوگل ارث دیده ام و کمی داغ دلم خنک شد. ای بر پدر هرچی.... لعنت که این روزگار را به سر ما آورد که ما .. قرار شد از سیاست نگوییم.


 خانه آخر را هم بنشینیم در حضور علی آقا و همین جور که دارد قند محرم را میشکند یک چایی هم از آبدار خانه ما را مهمان کند.

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

کریسمس مبارک






 بابانوئل قراول و یساول هایش در حال «اپروچ» به یک دهکده و «تاچ داون» بر یکی از بامهاست.

وقتی بابانوئل به خانه می آید اول از بچه ها سوال میکند؛ آیا اینجا بچه های خوبی پیدا میشه؟ و همه بچه ها که بدون برو برگرد خوب هستند در این شرایط به سوئدی پاسخ میدهند؛ یا! یعنی بعله..

کریسمس شما هم مبارک. در اینجا ما سالهای اول را تعصب بسیاری بر ایرانی بودن داشتیم و خیال میکردیم که ایرانی بودن یعنی بی توجهی و تحویل نگرفتن رسم و رسومات کشور میزبان و تا آنجا پیش میرفتیم که کسانی که در خانه شان کاج کریسمس داشتند را بی اصالت میخواندیم.  و در این میان بچه های ما واقعا رنج میکشیدند چرا که دلشان خیلی میخواست که درخت کریسمس در خانه باشد. عاقبت من به فکر فرو رفتم که چه مرضی است این تعصب بیجا! حالا اگر مثلا یک آلمانی که در ایران زندگی میکند اگر نوروز شد و یک سفره عید نوروز در خانه اش برپا کند و ما ببینیم چه خواهیم گفت؟ خواهیم گفت چه آلمانی بی اصل و نسبی؟ یا این کار او را به معنی نشانه دوستی و اهمیت دادن به صاحبخانه تعبیر خواهیم کرد؟ بهرحال عیسی مسیح نیز نزد ما مسلمانان محترم است.
خلاصه ما هم شروع به برپا کردن جشن شبهای کریسمس کردیم. البته شب کریسمس هر خانواده ای دور هم جمع میشوند و به مهمانی نمیروند. بچه ها با زن و شوهرهایشان و نوه ها همه در خانه پدر بزرگ یا یکی دیگر از فامیل جمع میشوند و خواهر و برادرانی که هرکدام ممکن است کار و زندگی شان در گوشه دیگری از دنیا باشد در این روز گرد هم می آیند و دیداری دارند. غیر از این، وقتی شب اول ژانویه میرسد قضیه فرق میکند. هنگام جشن و پایکوبی دوستها و رفقا گرد همی می آیند که محلش بیشتر دیسکوتکها یا خانه های بزرگ است و بزن و برقص.
کار ما ایرانی ها در این غربت بندرت به پدر بزرگ و مادر بزرگ میکشیده مگر آنکه روزی خود ما پدربزرگ و مادر بزرگ بشویم. بچه های ما تا وقتی کوچک بودند در سال چند هدیه میگرفتند؛ هدیه کریسمس، هدیه نوروز، و هدیه تولد. الان چند سالی است که دیگر به بچه های بزرگتر هدیه نوروز یا کریسمس کمتر میدهیم. هدیه یعنی دور انداختن پول چرا که بچه ها امروزه همه چیز دارند. بجای هدیه مثل ایران قدیم نوروز و ژانویه پول میدهیم. فقط برای تولدها هدیه میدهیم که آنهم کم کم دارد تبدیل به پول میشود. برخی کسان پول میدهند و برخی کسان که جنس گرانی را در حراجی ارزان خریده اند برای تولد هدیه میدهند که بسیار طرفدار دارد.

حالا ما امسال نه بچه کوچک داشتیم و نه حال و حوصله مهمانی. گفتیم امسال را تنها بگذرانیم. بجای همه اینها کمی از عکسهای
محرم بگذاریم که خودش نوعی گردهم آیی است.


موجود برگزیده هفته... گوسفند که «مرغ» عزا و عروسی است و در این مراسم خورده شد. جای ما خالی که دنبلانش را به سیخ بکشیم. 


بعله..عرض شود که در دنباله مطالب پیشین و ادامه مراسم محرم، یکی از مراسم جالب همانگونه که میدانید خرج دادن است و آن عبارت از غذا دادن به عزادارانی است که مهمان ده هستند. چندسالی است که اهل دامغان و شاهرود هجوم می آورند برای مفت خوری بطوریکه پلیس مجبور به بستن راه دهات میشود و این برای اهل روستاهای ما عزاب آور است.

بهرحال معمولا مردم غذا زیاد درست میکنند که کسی گرسنه نماند. تنها عکسهایی که در  دست دارم را منیژه خانم و حسین آقا و ابی خان و حسن آقا زحمت کشیده اند اگر بازهم عکس برسد تقدیم خواهد شد. برای نمونه خرج دادن آقای علی حاج محمدی را اینجا به تصویر میکشیم. تصویر دیگهای روی اجاق که برای جوش آمدن آب بود را قبلا دیده اید. حالا بقیه اش را تحویل بگیرید.



آبکشهای برنج ردیف آماده رفتن به داخل دیگها هستند



تا برنج دم بکشد، فرصتی است که داش ابی خودش را گرم کند و...



   علی آقای صاحبخانه هم عکسی به یادگار با حسن آقا بیاندازند.


غذا آماده است و مهمانان از مسجد به خانه آمده اند و گرسنه و منتظر «پلو گوشت» خوشمزه. در یک ظرف کشمش و زرشک و زعفران و در ظرفی دیگر گوشت و از دیگ بزرگ در هر بشقاب برنج سفید ریخته میشود. روی برنج سفید را گوشت میگذارند و روی آنرا با مخلوط برنج و کشمش و زرشک و زعفران می پوشانند.





و بشقابهای پلو دست به دست به اتاق مهمانخانه و مهمانها میرسد و همه لقمه میزنند.

 در فرصتی که فراهم می آید تهدیگ نیز از ته دیگ کنده میشود و در بشقابی به مهمانان عرضه میشود. آخ که سالهاست که از این ته دیگها نخورده ام. تهدیگهای اینجا خیلی سفت است. نمیدانم تهدیگهای سوئد با ایران تفاوت دارد یا دندانهای ما دیگر جان ندارند. احتمالا آخری درست باشد.



 زمستان است. با این وجود افتابی دلچسب. چه تفاوت میکند که دور این میز چه کسانی نشسته اند و یکدیگر را نیز ممکن است نشناسند. اما دل همه یکی است و حرف برای گفتن هست. و چه لذتی دارد با دست غذا خوردن که یک رسم است حتا اگر قاشق در کنار باشد که البته بیشتر برای صرف بورانی است.

امید که سفره همه تان همواره برقرار و آباد باشد.




۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب چله و سوپ جو





دور کرسی و شب چره شب چله






فعلا امشب را به مناسبت شب چله گزارشهای محرم را تعطیل میکنیم و به شب چله میپردازیم. شب چله اینجا هم مثل ایران هست. البته ما همیشه حال برگزاری شب چله نداریم مگر آنکه بیافته به یک روز تعطیل و با یک مهمانی قاطی اش کنیم. راستش زیاد هم حال خوردن میوه نیست. اگر به من باشد که میوه ها توی یخچال گاهی خراب میشن میریزیم دور. حالا کار خوبی که خانم میکنند این است که به طبع من نگاه نمی کنند (دایی به تووم نگا نمیکنه یه). نه تشر لازم داره و نه اخم. سیب و پرتقال، موز یا میوه دیگری که در خانه باشد را نیز قطعه قطعه کرده در یک بشقاب میگذارند روی میز.. حالا مرد  میخواد که به طبع دله اش نگاه کنه. همون که میگفت میل ندارم و نمیخورم و از این حرفها دو لپی میوه میخوره. خدا حفظش کنه.


و اما عکس بالا را از اینترنت آوردم. حرفهای زیادی در موردش میشه گفت. صدر مجل پدربزرگ نشسته که معلومه پر و پوخش ریخته و کسی تحویلش نمیگیره. سرش تو کتاب دعا و داره توشه آخرت آماده میکنه و گوش کسی هم به او نیست. پسر بزرگه که پهلوون خونه هم هست قلیون رو بدست گرفته و دود تهدید و چشم غره را طرف دامادشون رها میکنه داماده هم که میدونه زورش به طرف نمیچربه خودشو زده به اون راه و یکطرف دیگه را نگاه میکنه. خوب غیرته دیگه.. قدیمها این حرفها حالی ملت نبود  و پیر و جوون برای ناموس پرستها تفاوتی نمیکرد. اگر به خواهر ترشیده پیرش هم نظری میانداختی با قمه شکمت را سفره میکرد. حالا این داماده که باشه.. بهرحال با خواهرش.. استغفرالله.. اگه شیرعلی قصاب بود میگفت؛ به جون آقا محسن از این حرفا نزنین که من سخت آتیشی میشم. و سینی استکانهای چای جوش را بر میگرداند روی سر دوستعلی خان.
از آنطرف هم فانوس دست مردی که به داخل آمده را توجه کنید که داخل اش شمع هست. سماور ذغالی با قوری تصویری از ناصرالدینشاه. آقا ما یه قوری اینجوری میخوایم از ایران هرکس اومد دیدن ما یه قوری اینجوری با عکس ناصرالدینشاه بیاره زمینه سفید یا آبی. هرچند یکی داریم که منیژه خانوم زحمتش را کشیده اما اینقدر این قوری ها قشنگ هستند که خوبه یکی دیگه آدم داشته باشه. آقاجان.. نفرستید... حیاتی نیست. هرکس آمد بیاره عجرش با بالاسری. نیاورد هم باز مشکلی نیز قدمش به روی چشم همان شب از خانه بیرونش خواهیم کرد.


به به از این مغازه و این فروشنده. آخه میشه آدم از جلوی این منظره رد شود و چند بسته از این فراورده ها را نخرد؟




و اما میوه هایی که روی سفره هست فکر میکنم با میوه های دوران کودکی ما چندان فرقی نداره. در ایران هم که آن زمانها مثل امروز راههای ارتباطی برقرار نبود مردم در تهران هندوانه پژمرده و انگور آویزونی میخوردند که خداییش چنگی به دل نمیزد. اما انگور آویزونی ده بدکی نبود. و نیز خشکبارهای گوناگون تا دهه پنجاه رسید و پول نفت سرازیر شد و سفره های شب چله مردم به تر و تازه و پر و پیمان شد. حقوق کارگر ماهی 1000 تومن و پرتقال کیلویی 22 ریال شد کیلویی 27 ریال سروصدای مردم و روزنامه ها در آمد. نان سنگک هم شد پنج ریال و چهار ریال. بزرگ و کوچک. گوشت هم کیلویی 70 ریال. یک کارگر با یک ماه حقوق میتوانست صد کیلو گوشت بخره. یادمه در همین زمانها بود که یک تابستان که به ده رفته بودم محمود عمو اسماعیل میخواست با قصابی یخورده کاسبی کنه. رفتیم از طرفهای سعدآباد و دزدغلامان که پای کوههای نزدیک ممدوئه هستند یک هفتاد هشتاد تایی بزغاله خرید هرکدام پس از کشتار حدود شاید 5 یا شش کیلو گوشت با استخوان داشتند. بزغاله زنده را کیلویی 22 ریال خرید.
خوشبختانه آن دوران  سیاه امروز گذشته است و امروز با حذف یارانه ها آخرین نشانه های آن دوران نکبت بار گذشته است و همانگونه که اعلام شده است مردم نیز با مسرت و خوشحالی و لذت از نعمت حذف یارانه ها و خرید ما یحتاج با قیمتهای امروزی بسیار شکر گزار و سپاسگذار هستند.


آنچه که نه تنها از شب  یلدا بلکه از سایر شبهای زمستان بیاد دارم زنده یاد آقاجون بود که بالای کرسی مینشست و شاهنامه را مانند مرشد ها میخواند و برای ما معنا میکرد و ما با لذت گوش میکردیم. شبهای بسیاری نیز فامیل می آمدند و آنها نیز لذت میبردند.  تا آنکه  تلویزیون آمد. ای بر پدر هرچی مدرنیته بی حساب و کتابه.
خوب فعلا همین را داشته باشید تا بعد. برویم که شام سوپ جو خوشمزه ای داریم جای تان خالی





۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

ششم محرم

عکسها از ابی خان






«خرج» ششم محرم در قلعه حاجی


خرج دادن در اصطلاح آن نواحی به پذیرایی از مهمانان مراسم محرم اتلاق میشود. مانند اصطلاح «آب خوردن» به هنگام آب دادن به باغها. از یکدیگر سوال میکنند که «امروز ساعت فلان نوبت کیست که آب بخورد؟» یعنی امروز نوبت کیست که به باغش آب بدهد.
دیگ ها بر روی اجاق و با این حرارت زیاد آب بسرعت بجوش خواهد آمد تا پلوی مهمانان محرم را در آنها آماده کنند.  از اول تا دهم و یازدهم محرم در این چند ده که این وبلاگ به آنها تعلق دارد، محرم و عزاداری و غیره بهانه ای برای گرد هم آمدن و دیدار همه دوستان دوران کودکی است. همه گرد هم می آیند و .. خوب البته کسی هم عزیزی از دست نداده که برایش بگرید بلکه این عزاداری ها بیشتر یک رسم است تا عزاداری. یک صوابی برای روز آخرت برای معتقدان. خرجهایی که میدهند در آنها این احساس را بوجود می آورد که وظیفه خود را در مقابل خدای شان بجای آورده اند و خیال شان راحت است که خدا از آنها راضی است. تا همین مقدار نیز همینکه احساس خوبی در مردم ایجاد میکند و انرژی دوباره ای برای ادامه زندگی به آنها میدهد خوب است. بسیار دلم میخواست که من نیز میبودم. امید که چنین روزی برسد که بتوان نفسی کشید که؛


دمی آب خوردن پس از بد سگال 
به از عمر هفتاد و هشتاد سال 

کسانی هم بودند در این دنیا که از بدسگالان نبودند و به عمرشان آزاری به مورچه ای نرساندند و با بدسگالان همراهی نکردند. راهی را انتخاب کردند که در این راه به دیگر انسانها آسیببی نرسد. و اهل ده ما بیشتر این گونه مردمان اند. تک و توک در میان شان ناهل بودند که نه در ده که در تهران بزرگ شدند و با بدسگالان همراهی کردند. دور نیست آن روزی که هزینه این همراهی را با خجلتی که میکشند بپردازند... البته اگر شعورشان به اینجاها برسد.

بگذریم و بپردازیم به نیک مردمان؛ 






زنده یاد استاد اسماعیل کردی.... عمو اسماعیل


عمو اسمایل آبدار خانه مسجد را بدست داشت یا بقول امروزی ها «مدیریت» آبدارخانه مسجد را بعهده داشت. (این روزها در ایران هرکس هر شغلی داره یا مدیر هست یا استاد... مثلا طرف اگر رفتگر باشه میگه بنده مدیریت جارو کردن این چند کوچه را به عهده دارم. یا طرف یخورده بهتر از دیگران میرقصه و قر میده میگن استاد فلانکس امشب در فلان مهمانی برنامه دارن).




در عکس بالا حسین عنبری، محمدباقر ابراهیمی، آقا یدالله، حسن آقا و حاج رضای بخشپور را شناختم اما فکر میکنم بقیه یکی پسر حسین ممدتهرانی باشد که اسمش را فراموش کرده ام و دیگری هم پسر حسین ملارمضان که فکر میکنم اسمش محمد بود.


آشپزخانه مسجد به همت اهالی بسیار مجهز شده و دیدن چکمه های سفید خدام مسجد نشان از تمیزی کارشان بود که بسیار نیکوست.
حسین عنبری رفیق ما در دوران جوانی چهره اروپایی داشت و کمی بور بود برای همین هم در این سن و سال نیز مثل سوئدی ها موهایش سفید شده. اگر منیژه نمیگفت اصلا نمیشناختم.


منقرو و دیگر خدام مشغول آماده کردن پلو. نمیدانم که در خود مسجد هم خرج داده میشود یا این بخش متعلق به شبهای دیگری است چرا که از اول تا ششم محرم نیز در برخی شبها مردمی که نذر دارند در مسجد ده خرج میدهند.




 داش ابی و سه برادر از فرزندان زنده یاد ابراهیم ابراهیمی؛ محمدصادق، محمدعلی و محمدرضا که دوستان دوران کودکی بودیم و عزیز حلوایی که دوست دوران نوجوانی.


اگرچه از میان ده بیست نفری که به اینجا سر میزنند اغلب از آشنایان و همشهری ها هستند اما حدس میزنم کسانی هم از نقاط دیگر هستند. دوستانی از کانادا و آمریکا که اگر نه اهل آن دهات اما اهل شاهرود و دامغان یا دهات اطراف آن هستند که به اینجا سر میزنند. برای آگاهی این دوستان شرح مختصر محرم ده را میدهم؛


اهالی دهات دیگر مشغول اجرای مراسم در مسجد قلعه حاجی

محرم در دهات دامغان تا شاهرود و فکر میکنم به طرف تهران و مشهد هم چنین باشد از حتا چند روزی قبل از محرم آغاز میشود. مردم از تهران و یا جاهای دیگر شروع به آمدن به دهات شان برای روزهای محرم میکنند. مساجد را آب و جارو آماده میکنند و برنامه ریزی میکنند و بزرگان ده برای سایر دهات دعوتنامه هایی برای روزهای مختلف عزاداری میفرستند. نظر به اینکه امکان دعوت از دهات دورتر نیست این چند ده با یکدیگر برای عزاداری همکاری میکنند؛
پنجم محرم راهنجان (رانجن)، ششم محرم قلعه حاجی (قلعه پایین-قلپایین)، هشتم حداده، نهم کلاته ملا، دهم دهملا... راستی هفتم چی شد؟ مراد آباد؟ پاک یادم رفته. ضمنا صالح آباد و علی آباد را دوستان شرح بدهند که آنها محرم را چه میکنند چون من اطلاعی ندارم ولی میدانم که جزو این جمع نیستند.




پس از اجرای مراسم و سخنرانیها مردم از مسجد بیرون می آیند. نظر بر صوابی که نصیب صاحبخانه ها میشود بر سر جذب مهمان رقابت است و هرکس تلاش دارد تا مهمانان بیشتری بر سر سفره خود بنشاند.















در بیرون ده محمدعلی رفیق دوران کودکی مان مشغول خوش آمد گویی به هیئت عزادارن دهات دیگر است. حسین ممد تهرانی، حسین ملارمضان و چندتایی دیگر را نیز شناختم که اسم شان فراموشم شده. 

آشپزخانه مسجد و عکسی که آقای مویدی به یادگار برداشته اند. دوست دیگر را بخاطر ندارم




و کودکانی که با ذوق و شوق پرچم ها را حمل میکنند، کاری که ما نیز در کودکی با همین ذوق و شوق انجام میدادیم

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه


به به.. آقا یدالله ... دایی یه چایی مان بریز بخوریم که خیلی سینه زدیم خسته ایم.

اولین عکسهای محرم توسط منیژه خانم رسید و ما هم زدیم اینجا که دوستان تماشا کنند. و این تا بحال زیبا ترین عکس بود. عکسی بسیار گویا از کاری که انجام میشود، هدف کار، نوع کار و کسی که در عکس ایستاده با لباس و چهره و حالت و جدیت دقیقا کار خود را تشریح میکند و پیام عکس را میرساند. در یک سو سماور، در سوی دیگر کتری ها و نورپردازی مناسب.. اصلا همه چیز برای یک عکس خوب آماده شده بود.  آفرین به عکاس و آفرین به موضوع که عمو یدالله خودمان باشد و یک عکس زیبا آفریدند.

البته همینجا اضافه کنم که اکثر عکسهایی که برای من میرسد زیبا هستند و موضوعات هم جالب  و اگر همه مدت بخواهم به تعریف از عکسها بپردازم تکراری میشود لذا دوستان دلخور نشوند اگر زیاد به نکات فنی عکس نمیپردازم. اما خوب.. گاهی اگر خیلی عکس جالب و از لحاظ فنی مناسب باشد یک صحبتی در باره اش میکنم. یک ضرر اینکه دوستان بخواهند همه اش عکسهایی بگیرند که به لحاظ فن عکاسی جالب باشد دیگر برای بیننده چندان جذاب و گیرا نخواهد بود. لذا به احساس تان نگاه کنید و در راستای احساس تان نکات فنی را رعایت کنید. یعنی مهمترین عنصر احساس است که هوس میکنید و دل تان میخواهد که از موضوعی عکس بگیرید که دوست دارید. بقیه اش فرعیات است. بگذریم...

در اینجا نیز جانشین زنده یاد عمو اسماعیل آزاده مان عمو علی و .. آن دیگر همشهری مان را چهره اش را از کودکی بیاد دارم. یک برادر بزرگتر هم داشت اما اسمش را فراموش کرده ام. چندسالی هم از من کوچکتر است. بهرحال امیدوارم که این هردو سلامت و خوش باشند.

شنیده ام که محرم خوش گذشته است و دوستان و فامیل و همشهری ها طبق معمول دور هم جمع بودید و دیدارها تازه شده. بسیار عالی است. 

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

ابسلوت


جمعه شب است و بسیاری در ایران فردا به سر کار میروند. در اینجا اما ما دو روزی را تعطیل هستیم. لذا « در این برهه از زمان» که ساعت 9 شب است یک نوشیدنی «خوش گوار» ساخته ام و در نور ملایم چراغ و شمع کوچک اندامی که از شام باقی مانده دارم برای شما می نویسم. طبق معمول عکسی از شماها نرسید و ما برای حفظ این رابطه هرچه به دل مان برسد نقل میکنیم تا چه قبول افتد.
 دلیل اینکه گاهی عکس از محیط اطرافم میگذارم این است که شما را نیز در محیط قرار بدهم که گویی شماها آنطرف میز نشسته اید و یک لیوان از همین «شربت خوشگوار ابسلوت مزاج» را در بر دارید و گپ میزنیم . در عین حال وقتی چشمم به یک عکس میافتد قلم ام نیز میتواند به حرکت در آید. از طرفی میدانم که در این محفل کوچک ما ده بیست نفری بیشتر نیستیم بیشتر فامیل و نزدیکان و همشهری ها سر میزنند لذا چیزی هم برای پنهان کردن نیست.
شاید تنها چیزی که میتوانم در موردش در این عکس توضیح بدهم آن سماور ذغالی است که پانزده شانزده سال قبل از منیژه عزیز خواستم که به هر قیمتی که هست برایم تهیه کند. مطابق توضیح او، او میرود نزد دایی رضا که پسرعمه ما باشد. این که چرا این پسر عمه را دایی رضا صدا میکنیم هم از رسوماتی است که تنها در دیار ما قابل فهم است. دایی رضا هم دستش درد نکند. یک جمله ای را منیژه از او نقل کرد که کاش خوب بخاطر میسپردم. داییی رضا به منیژه چیزی بر این مقال میگوید که «دایی بیا بریم نزد فلانکسک که یک عتیقه فروشی دارد و یک سماور روسی خوب چنین و چنان دارد». ناگفته نماند که دایی رضا که عمرش دراز باد آن زمان سماورساز بود و در این کار خبره و در بازار شاهرود نیز دکانی داشت. چند ماهی نیز من مهمان شان بودم تا جایی برای اجاره بیابم. من در دبیرستان محمدرضاشاه آن زمان شاهرود درس میخواندم که اگر یادم بماند شمه ای از آن دبیرستان برای تان خواهم گفت.

 عرض شود که .. شب جمعه ما است و کمی کله خوب چرخ میخورد و گرم است.  اسم این میوه را نمیدانم اما به سوئدی به آن «میوه پاشون»  میگویند. زدم در گوگل دیدم ترجمه اش را آورد «میوه عشق». اخیرا یک «ودکای ابسلوت» با طعم این میوه در آمده که بسیار خوش طعم است و اگر آنرا با آب گاز دار و یا آب پرتقال خالی مخلوط کنید... چه شود. خلاصه جای تان خالی به یاد تان جرعه ای مینوشیم و «جرعه ای» مینویسیم. جلوتر به این میوه خواهم پرداخت.
باری.. دایی رضای گل و سمبل ما به همراه منیژه خانم میروند به مغازه عتیقه فروشی و سماور مذبور را به قیمت حدود فکر میکنم پنج هزار تومان وجه رایج دولت صاحبقران تهیه کرده و با پست برای این جانب ارسال کردند که بسیار این سماور را گرامی میدارم و منیژه خانم مرحمت را تکمیل کردند و سال قبل آن قوری رعنا بهمراه چایی دان را نیز سوقات آوردند که جایگاه مناسبی در بالای آن سماور برایش در نظر گرفتیم که بسیار زیبنده است.

میوه در سوئد
هنگامی که ما 25 سال قبل پا در خاک پاک سوئد نهادیم تنها میوه های این دیار را سیب و پرتقال و گلابی های کال و نارنگی تشکیل میدادند  که همچنان این میوه ها برقرار هستند. البته اینها میوهایی بود که همه دوران سال چه زمستان و چه تابستان برقرار بود. میوه های دیگر نظیر انگور و چیزی شبیه طالبی و خربزه نیز تنها در تابستان موجود بود. این میوه ها از اسپانیا با کامیون به سوئد وارد میشد و میشود. بعدها با بهتر شدن راههای ارتباطی میوه های تازه ای نظیر کیوی و غیره نیز به این جمع اضافه شد که ما یکی دوباری خریدیم و دیگر نخریدیم مثل کیوی. ما خیلی کم کیوی میخریم و به نظرم اصلا میوه خوشمزه ای نیست. این «میوه عشق» هم با آن هسته هایش میوه ای نیست که مثل پرتقال بتوان خورد. اما آب میوه آن و یا فراورده های دیگرش را خیلی دوست دارم. که یکی از آنها همین ودکای ابسلوت با طعم این میوه است که واقعا محشر است و به اهل توصیه میکنم که به درگاهش سری بزنند و فیضی ببرند. ودکای ابسلوت نزدیک به دهسالی میشود که در سوئد تولید میشود و ظرف همان یکی دوسال اول بازارهای جهان را تسخیر کرد و امروز انواع آن به بازار آمده است. یک شبی را به علم «آبشنگولی» خواهم پرداخت و انواع و اقسام و مزه ها و مخلوط ها و مزه های کنار آن و سایر ماجرا ها که فعلا بماند.

عرض شود که سر شام که عزیز دیگری نیز از فامیل مهمان بود بحث خوشبختی و مفهوم آن شد.. و اینکه آیا خوشبختی در مال و منال و محل زندگی است و اینکه اگر محل زندگی انسان جایی نباشد که او آرزویش را دارد آیا معنایش این است که انسان باید تا ابد زانوی غم به بغل بگیرد و لذت آنچه را هم که دارد.. هرچند اندک و ناچیز نبرد؟
با توجه به اینکه این آب شنگول عقل ما را ضایع کرده و سخنان دیگری که مطابق این محفل نیست میخواهد بر قلم ام جاری کند لذا موضوع را در همین «برهه از زمان» درز میگیریم تا هنگامی دیگر که به سلامت عقل در خدمت باشیم. و حالا به دیدن فیلم سینمایی هیجان انگیزی برویم که صدایش از تلویزیون می آید و ما را وسوسه میکند.. ای لعنت بر شیطان حرامزاده. (بشمار!).
من تا سالها نمیدانستم که اصل سخن «بیش باد» است که مردم از عدم آگاهی میگویند «بشمار». و ما هنگامی که کودک بودیم مسخره میکردیم و شروع به شمردن میکردیم تا خسته میشدیم. منظور این است که اگر دارید می شمارید تاملی کنید و بجایش جرعه ای از آن «نوش دارو» بنوشید که ثوابش بسیار بیش از آن شمردن است که نیک گفت؛

 می بخور منبر بسوزان مردم آزاری نکن. 


آنچه که از بحث امروز میخواهم نتیجه بگیرم این است که غصه های جهان تمامی ندارد. و چه غصه بخوری و چه نخوری میگذرد. آنچه از دستت بر می آید بکن که به خودت بدهکار نباشی و معنی آن این نیست که زندگی ات را بسوزانی بلکه آنقدر که هیچ آسیبی به تو نرسد. حل مشکل جهان به عهده تو تنها نیست. هرزمان همه آمدند تو هم یکیش. تا آن زمان آنقدر که خودت دوست داری. 
وقتی به این مرحله رسیدی.. تهیه یک شمع کوچک و جرعه ای نوشیدنی و نوای موزیک و دعوت دوستی برای همراهی در آنطرف میز خرجی ندارد و کار سنگینی نیست... از زندگی تان لذت ببرید.  به سلامتی شما...  (عکس لیوان خالی بالا را در ذهن تان تصور کنید.. )



۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

یک روز آفتابی آرام





 بچه های کودکستان در یک گردش شهری

امروز حوالی ظهر سوار بر تراموا بودم که به این بچه ها برخورد کردم و با موبایلم چند عکس از آنها گرفتم. تراموا وسیله ای است شبیه مترو اما با سرعت کمتری حرکت میکند و هم در تونل ها و هم در خیابانها روی ریل حرکت میکند. در سوئد تنها در سه شهر تراموا برقرار است که شهر ما یکی از آنهاست.
سرمای هوای بیرون منهای 12 درجه بود اما هوا مطبوع بود و بچه ها هم گرم لباس پوشیده بودند. در سوئد سرما و گرما دلیلی برای ماندن در خانه نیست و بچه ها حتا در زیر باران هم باید لباس بارانی پوشیده و به مدتی را در خارج از خانه به بازی با شنها و یا دیگر بازی ها بپردازند. چنین کودکانی وقتی بزرگ میشوند هرگز چنین جمله ای بر زبان شان جاری نمیشود؛ هوا بارانی است بهتره بمونیم خونه و نرویم فلان کار را انجام بدهیم.  این بچه ها تبدیل به عناصر مفیدی برای جامعه شان میشوند و چیزی به نام تنبلی و تن پروری را نمیشناسند.

بچه ها مشغول خواندن سرود کریسمس.
از یک ماه مانده به کریسمس خریدها و هیجانهای کریسمس باعث میشود که کسی به آسمان تاریک و سرد فکر نکند. بچه ها تا برسیم به ایستگاه چند شعر خواندند.

و کودکی که مک جانانه ای در حال خواب به پستانک میزند. این عکس را در اتوبوس روی پلی گرفتم که منطقه ما را به مرکز شهر وصل میکند.

    خدا حافظ بچه ها!               Hejdå alla barn











۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

عقاب


عقاب 










محرم است و امروز قلعه خرج میداد و دیدارهای بسیاری تازه شده است و میدانم که عکسهای بسیاری بدست من خواهد رسید. برای من لحظه ی دیدارهایش موضوعیت دارد و بقیه اش بهانه است.
از همین رو و با توجه به اینکه دوستان سرشان مشغول است گفتم به شعر بپردازم. خانمی از دوستان سال قبل پیشنهاد کرده بودند که به شعر هم بپردازیم که من مخالفت کردم چرا که آنقدر آن زمان مطلب در مورد آن نواحی و جغرافیا و تاریخ اش و نیز عکسها میرسید که فکر نمیکردم روزی نیاز به مسائل فرعی باشد. اما پس از چندی تعطیلی به دلیل نبود مطلبی که با موضوع وبلاگ هماهنگ باشد بناچار به مسائل دیگری پرداختم که دلها را نزدیک کند و الزاما هم به تاریخ و جغرافیا و مردم آن نواحی مربوط نباشد تا ارتباط قطع نشود. و البته.. به کوچکترین بهانه ای حتما ریسمان قلم را کج کرده به سوی قلعه خواهم تاخت. پس برویم این بار به سراغ شعر و شاعری که ما هم یک روضه محرم آورده باشیم. دل بده خواهر جان!


 شعر عقاب (دکتر پرويز ناتل خانلری) را من در یک عید نوروز از روزنامه کیهان لندن جدا کردم و چند سالی روی دیوار مقابل میز تحریرم داشتم و گه گاه تا به آخرش میخواندم. شعری است که در عین سادگی بسیار نغز و پرمعنی است بطوری که حتا بیسوادان و کم سوادان نیز آنرا درک میکنند و شیره شعر به جان شان می نشیند. یک جهان بینی در زندگی را به انسان می آموزد. انسان را در مقابل یک انتخاب میگذارد که روزگارش را چگونه میخواهد بگذراند.. چون یک عقاب یا چون یک کلاغ.  شاید گفته شود که انتخاب های دیگری هست. شاید برای بسیاری مرغ و کبوتر بودن هم زندگانی بدی نباشد. اما از نگاه من بسیارند کلاغها... و اندک هستند عقابها. عقابهایی که بخاطر عقاب بودن یا در بند هستند و یا ناکام و کلاغهایی که در «نعمت» غلت میزنند. از ناتل خانلری می آموزیم که هر «نعمتی» را ارزش بهره وری نیست.


دکتر پرویز ناتل خانلری شاعر نبود و یکی دوتا شعر بیشتر نسرود که شعر عقاب یکی از آنهاست که بسیار پرمعنی و پر مغز است. دلیل علاقه من به این شعر نگاهش به کیفیت زندگی است که چگونه باید باشد. شاید علاقه من به این شعر نگاهی است که به زندگی پدرم داشتم و او عمری را چنین زیست و به فرزندانش نیز چنین آموخت. تصور من بر این است که من این درس او را نیک فرا گرفته ام. 


شعر درازی است و در عین حال ساده که میتوان بارها تا به آخر خواند و لذت برد؛

 گشت غمناک دل و جان عقاب               چو ازو دور شد ايام شباب
 ديد کش دور به انجام رسيد               آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد            ره سوي کشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ناچار کند               دارويي جويد و در کار کند
صبحگاهي ز پي چاره کار             گشت بر باد سبک سير سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت             ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و ان شبان بيم زده، دل نگران               شد پي بره‌ نوزاد دوان
کبک در دامن خاري آويخت            مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد            دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت             صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاريست حقير                زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روزه به چنگ آمد زود            مگر آن روز که صياد نبود
آشيان داشت در آن دامن دشت             زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده                جان ز صد گونه بلا در برده
سال‌ها زيسته افزون زشمار                شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب                    ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت که اي ديده ز ما بس بيداد          با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايی                 بکنم آنچه تو مي‌فرمایی
گفت: ما بنده درگاه توایم              تا که هستيم هوا خواه توايم
بنده آماده بود فرمان چيست؟            جان به راه تو سپارم، جان چيست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم              ننگم آيد که زجان ياد کنم
اين همه گفت ولي در دل خويش          گفتگويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون            از نيازست چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود                زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد                حزم را بايدت از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد            پر زد و دور ترک جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب             که مرا عمر حبابیست بر آب
راست است اين که مرا تيز پرست              ليک پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت          به شتاب ايام از من بگذشت
 ارچه از عمر دل سيري نيست               مرگ مي‌آيد و تدبيري نيست
 من و اين شهپر و اين شوکت و جاه        عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز              به چه فن يافته‌اي عمر دراز؟
پدرم از پدر خويش شنيد            که يکي زاغ سيه روي پليد
با دو صد حيله به هنگام شکار              صد ره از چنگش کردست فرار
 پدرم نيز به تو دست نيافت              تا به منزلگه جاويد شتافت
 ليک هنگام دم باز پسين           چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود               کاين همان زاغ پليدست که بود
عمر من نيز به يغما رفته است              يک گل از صد گل تو نشکفته است
 چيست سرمايه اين عمر دراز؟            رازي اينجاست تو بگشا اين راز
زاغ گفت : گر تو درين تدبيری            عهد کن تا سخنم بپذيري
 عمرتان گر که پذيرد کم و کاست             ديگران را چه گنه کاين ز شماست
زآسمان هيچ نياييد فرود                 آخر از اين همه پرواز چه سود؟
 پدر من که پس از سيصد و اند                کان اندرز بد و دانش و پند
 بارها گفت که بر چرخ اثير              بادها راست فراوان تاثير
بادها کز زبر خاک وزند                 تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوي بالاتر                باد را بيش گزندست و ضرر
 تا به جايي که بر اوج افلاک              آيت مرگ شود پيک هلاک
 ما از آن سال بسي يافته‌ايم             کز بلندي رخ بر تافته‌ايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب            عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است             عمر مردار خوران بسيار است
 گند و مردار بهين درمانست                چاره رنج تو زان آسانست
 خيز و زين بيش ره چرخ مپوی             طعمه خويش بر افلاک مجوي
 آسمان جايگهي سخت نکوست            به از آن کنج حياط و لب جوست
 من که بس نکته نيکو دانم               راه هر برزن و هر کو دانم
آشيان در پس باغي دارم            وندر آن باغ سراغي دارم
 خوان گسترده الواني هست            خوردني‌های فراوانی هست
آنچه زان زاغ و را داد سراغ               گند زاري بود اندر پس باغ
 بوي بد رفته از آن تا ره دور              معدن پشّه، مقام زنبور
 نفرتش گشته بلاي دل و جان              سوزش و کوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه              زاغ بر سفره خود کرد نگاه
 گفت :خواني که چنين الوانست             لايق حضرت اين مهمانست
 مي‌کنم شکر که درويش نيم               خجل از ما حضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند           تا بياموزد از و مهمان پند
*********************************
عمر در اوج فلک برده به سر             دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش             حيوان را همه فرمانبر خويش
 بارها آمده شادان ز سفر                     به رهش بسته فلک طاق ظفر
سينه کبک و تذرو و تيهو                تازه و گرم شده طعمه او
اينک افتاده بر اين لاشه و گند             بايد از زاغ بياموزد پند؟
 بوي گندش دل و جان تافته بود               حال بيماري دق يافته بود
گيج شد، بست دمي ديده خويش              دلش از نفرت و بيزاري ريش
 يادش آمد که بر آن اوج سپهر             هست پيروزي و زيبايي و مهر
فرّ و آزادي و فتح و ظفرست             نفس خرّم باد سحرست
 ديده بگشود و به هر سو نگريست              ديد گردش اثري زينها نيست
 آنچه بود از همه سو خواري بود               وحشت و نفرت و بيزاري بود
 بال بر هم زد و برجست از جا            گفت : کاي يار ببخشاي مرا
 سال‌ها باش و بدين عيش بناز             تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهمانی              گند و مردار ترا ارزاني
گر بر اوج فلکم بايد مرد                  عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت                 زاغ را ديده بر او مانده شگفت
 رفت و بالا شد و بالاتر شد               راست با مهر فلک همسر شد

 لحظه‌‌اي چند بر اين لوح کبود             نقطه‌اي بود و سپس هيچ نبود








.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

سرما و ستاره کریسمس





شب برفی


شب است و طرفهای ساعت 12 شب. معمولا این ساعتها خواب هستم اما چون فردا شنبه تعطیل است میتوان امشب را ناپرهیزی کرد. بیرون سرما حدود منهای 12 درجه است و.. هه نگاه کردم ببینم کامپیوترم چه درجه حرارتی را نشان میدهد دیدم این ابله میگوید که هوای بیرون یک درجه بالای صفر است! حتما سیمهاش قاطی کرده یا با نوای گروه آلفاویل که از بلندگوهایش پخش میشود خودش را گرم کرده.
نخیر آقا.. گویا خود ما مشکل پیدا کرده بودیم. قضیه از این قرار است که طی دو هفته گذشته درجه حرارت از منهای ده بالاتر نرفته و همین امروز ظهر منهای 12 درجه بود و صحبت این بود که این هفته به منهای 25 خواهد رسید. الان چند سایت را چک کردم و کله را هم از پنجره بیرون بردم دیدم همه برفهای روی پنجره آب شده و باد ملایمی میوزد که سرد نیست. 
میدانید که اروپا بسیار تحت تاثیر جریان آب گلف استریم است که مانند رودخانه عظیمی در دریا از خلیج مکزیک به طرف انگلیس جریان دارد و به اندازه دویست هزار نیروگاه اتمی به گرمی هوای اروپا در زمستان کمک میکند. اگر این «شوفاژ» نبود اینجا نیز مثل شمال سیبری درجه هوا  به منهای 50 میرسید. لابد شما هم در بخش خبری بی بی سی دیدید که خبرنگار بی بی سی در سیبری یک قوطی آب جوش را به هوا پاشید  که همه اش تبدیل به پودر برف شد و به زمین ریخت. واقعا تعجب کردم. 
 یک کوچه برفی سوئدی در مرکز شهر


سمندر عزیز در پست قبلی پیام گذاشته بودند و از رقابتها بر سر بلند کردن علامت سخن گفتند. این وابستگی به دین و مذهب و ایمان داشتن به دین امری است که در وجود انسان از کودکی فطری میشود و بزحمت از او جدا میشود و یا اصلا جدا نمیشود. من دیده ام کسانی را که پس از از دست دادن اعتقاد شان به آخرت دچار مشکل روحی شده اند چرا که پاسخی برای مرگ نداشته اند. و چنانچه هرکس دین و مذهب خود را با خدای خودش در خلوت خود داشته باشد و به خیال خدمت به خدا به دین و ایمان دیگران کاری نداشته باشد و زورکی به کله آنها روسری نکند یا مثل طالبان وادار نکند که مردها ریش بگذارند مطمئنا همه میتوانند در کنار هم زندگی آرامی داشته باشند و عیسا به دین خود و موسا به دین خود باشد. 
شاید بسیاری از شما تصور کنید که ایرانیان خارج کشور همه دنبال عیش و نوش حال و حول هستند و به دین و مذهب و مراسم مذهبی بی اعتنا. اما چنین نیست. اینجا هم هستند عده ای که به دنبال این مسائل هستند. از ده هزار ایرانی در اینجا تقریبا نزدیک به 150 تا 200 نفری در مسجد ایرانیان مراسم محرم را برقرار میکنند و به مداحی و سخنرانی و سینه زنی آرام و این گونه مشغولند و ماه رمضان نیز روزه میگیرند. و البته در برخی از شبها نیز قیمه برقرار است. بقیه هم که به این گونه مراسم نمیروند  نه این که به این گونه مراسم اعتقادی نداشته باشند بلکه تمامی آنها مسلمانی شان به طریقی است که خود ترجیح میدهند و نمیخواهند در این مراسم باشند. خانمها در این مورد بیشتر فعالند و سفره ابوالفضل شان و رقص و قرکمر بعد از آن نیز درست مانند ایران برقرار است.
از نگاه سنی های ساکن اینجا و نیز شیعه های لبنانی ساکن اینجا ما ایرانیان چه در اینجا و چه در ایران مسلمانی مان تق و لق است. دلیل اصلی اش آن است که در ایران ما همواره در طول تاریخ رواداری مذهبی و قومی برقرار بوده و شیعه و سنی و ارمنی و یهودی و آسوری در این سرزمین همواره در کنار هم زیسته اند. هرچند گاهی نیز یک حرامزاده ی فلان فلان شده ای عده ای از مسلمانان یک منطقه را بر علیه اقلیت دینی دیگری شورانده است تا از قبل قتل و غارت مالی بدست بیاورد و شهرت «دینداری» بهم بزند. 
ای آقا.. یک نگاه کردم دیدم یه دفعه چقدر نوشته ام. من برای نوشتن معمولا نقشه بخصوصی ندارم. یک عکس میگذارم و یکدفعه حرفم میاد! امشب هم دارم خودم را برای امتحان هفته آینده آماده میکنم که دوتا امتحان داریم. خسته بودم گفتم یک گپی بزنیم و دوباره... نه ولش. دیگه حال درس خوندن نیست. تلویزیون داره یک فیلم از هریسون فورد میده که قبلا هم چند بار دیدمش خیلی خیالیه اما خوب.. بدرد آخر شب میخوره. اسم فیلمش هست aire force one 
ستاره زیر را سوئدی ها پشت پنجره روی چراغ کریسمس آویزون میکنند. سالهای قبل ما کاج هم تزئین میکردیم اما امسال حالش نیست.



۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

محرم 1389



خوب محرم هم داره نزدیک میشه و یکی از دوستان پیشنهاد خوبی داد که عکس تهیه کنید و برای من بفرستید. حالا شده با موبایل یا دوربین معمولی اما کمتر از یک مگاپیکسل قبول نیست چون تصویر تار میشه. سعی کنید دور هم که هستید و از خاطرات تعریف میکنید خاطرات را برای من به آدرس ایمیل بالا ساسان رهنما بفرستید که بزنیم اینجا. شاید اتفاقات جالبی بیافته. روز علم و پرچم جمع کردن اینکه خونه کی رفتید و از خوراکی ها بنویسید که بهترین قسمت محرم هست. هرشب گزارش بدید بزنیم اینجا.
یادش بخیر اولین محرم های ده را بنظرم ده یازده ساله بودم که حضور داشتم. آن زمان که مسجد ده هنوز کاهگلی و خشتی و روی آب انبار بنا شده بود و گرد آن مردها دست به پیراهن یکدیگر سینه میزدند و برایم بسیار عجیب بود. ما بچه تهرونها رومون نمیشد بریم قاطی بشیم. کم کم ما هم راه افتادیم. تا اینکه مسجد ده ساخته شد و بخاری بزرگی هم برایش خریدند. من و محمدعلی و محمدحسن ابراهیمی و علی زینعلی (علی حاج تقی) در اوج نوجوانی و جوانی ... چه پر هیجان بود. و آنروزها که محرم و عید قاطی شده بود. مردم هم خرما داشتند و هم وسایل عید. هرچیزی بجای خودش. البته این متعلق به آن دوران بود. باید دید که این بار دشمنان ایران و ایرانیت آیا از این بهانه برای برچیدن نوروز استفاده خواهند کرد یا خیر. البته... ما مردم نشان داده ایم که نه برای مسلمان بودن مان نیازی به تایید و اجازه جایی و کسی را داشته ایم و نه برای گرفتن جشن های آبا اجدادی مان.
بگذریم.. محرم در راه است و دوستان و عزیزان گرد هم. گرد هم گرم باشید و یادی هم از ما بکنید که به یاد شماها هستیم.  

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

چراغ کریسمس سوئدی

  در این برهه از زمان که مشغول نوشتن هستم درست پشت این کامپیوتر و مقابل چراغ کریسمس سوئدی نشسته ام. 
یادش بخیر. اوایل انقلاب هروقت رادیو و یا تلویزیون با کسی مصاحبه میکرد طرف چند باری این عبارت «در این برهه از زمان» را در گفتارش بکار میبرد. مثلا میپرسیدند آقا امروز در رشت چقدر برف آمده؟ طرف میگفت در این برهه از زمان... حدود تقریبا یه وجب! 
شب شنبه است و فردا و پس فردا تعطیل وقت مناسبی برای نوشتن هست. و اما نهادن این عکس در این برهه از زمان.. ای بابا... این افتاد به دهن مون حالا طول میکشه بره. .. نهادن این عکس در این ... استغفرالله.. اصلا یک کیلو گوجه فرنگی بدین! جوکش رو شنیدین؟ یارو زبونش میگرفته میره خیار بخره هی میگه آقا یک کیلو خ.. خ... خ... اصلا یک کیلو گوجه فرنگی بدین! 
باری.. حالا اگه شد دوکلام بنویسیم این شب شنبه ای. بر شیطون لعنت. آقا یه صلوات ختم کن. 
بعله عرض میکردم که .. ها.. بازهم داشت میومد که جلوشو گرفتم. این چراغ و این شکل و شمایل یک حساب و کتابی دارد. قضیه به تولد حضرت عیسا مسیح بر میگردد که تاریخ آن 25 دسامبر است. چهار هفته قبل از 25 دسامبر مثلا 25 نوامبر را در نظر میگیرند و اولین یکشنبه ای که از راه میرسد یک شمع روشن میکنند. تا 25 دسامبر چهار شمع در مجموع روشن میشود. یعنی هر یکشنبه یکی. بعدها این رسم با آمدن برق و دنیای مدرن عوض شد و آن چهار شمع را تبدیل به شمایلی کرده اند که ملاحظه میفرمایید همچی دست کمی از علم و کتل محرم های خودمان ندارد اما در ابعاد کوچکتر. 
صحبت تعطیلی فردا شد میگم همچی داره یه جورایی به شماها حسودیم میشه. زمان شاه یادمه یک بار یکی از استادان دانشکده خلبانی حساب کرد تقریبا نزدیک به شش ماه تعطیل بودیم. (آن زمان پنج شنبه ها هم تعطیل بود). امروزه که دیگه دولت ماشالله ترکونده. هر روزی به هر بهانه ای در خانه می مانید و تعطیلی و صفا. 
عرض شود که مرضی کل ذبیه صابق و حاج ذبیه امروز تلاش داشته که در تازه ترین صفحه پیامی بگذاره موفق نشده و اگر دوستان میتوانند کمکی به او برسانند. من فکر میکننم مشکل بر میگردد به گوگل. بدین ترتیب که وقتی خبر وبلاگ به همشهری ها میرسد بهترین راهنمایی این میشود که در گوگل بنویس قلعه حاجی دهملا میرسی به وبلاگ. و گوگل هم در وحله اول صفحه ای را نشان میدهد که بیشترین بازدید کننده را داشته و دوستان محبت شان را نثار همان صفحه میکنند و زحمت کپیه گرفتنش گردن حقیر میافتد. 
هه هه.. از نثار محبت گفتم یاد صحبتی افتادم که اخیرا با داش ابی داشتم. پرسید سیگار میکشی گفتم گاهی هفته ای یا ماهی یکبار هوا خوب باشد تفننی پیپ میکشم و فقط در مهمانی ها سیگار میکشم. گفت پس تو هم دوشاخ محبت ات گه گاه درازه. اندی تامل کردم تا بگیرم چی گفت اما خیلی خندیدم. آخه برای ما در دهاتی ها که از شماها دوریم این اصطلاحات تازگی داره و نشنیده ایم. 
نکته دیگر اینکه همانگونه که قبلا هم عرض کرده ام دوستان دیگر هم میتوانند خاطرات سفر شان در ایران، خاطرات سفر ماهیگیری یا بازدید از اصفهان و این قبیل را بنویسیند برایشان میزنیم اینجا که دیگران نیز در این لذت ها شریک شوند. 


 در این روزها مرکز شهر گوتمبرگ شراغانی های زیبایی میشود که در روزهای آینده از آنها برایتان عکس خواهم گرفت. فعلا عکسی ندارم از گوتمبرگ پس عکسی از کلاس درس ام میگذارم اینجا که ببینید چگونه است؛ 


در اینجا معلم مشغول شرح محاسبه فشار روی یک سه راهی است. آقا خیال نکنید که جوشکار میارند و به همین راحتی لوله ها را بهم جوش میدهند. فقط محاسبه ضخامت لازم برای این سه راهی سه صفحه فرمول نویسی و ریاضیات کار میبره. از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشه کمی برایم مشکل شده چون درسها وارد مراحلی شده اند که قبلا با آن آشنا نبوده ام. قبلا که ریاضیات و فیزیک بود خوب در دبیرستان خوانده بودم و اینجا حتا به بچه های دیگه هم درس میدادم. اما اینجاها مشکل زبان و لهجه معلم ها مرا آزار میدهد و ناچارم که از بچه ها بپرسم که منظور معلم چی بود. معلم ها هم پیش معلم های ایران باید لنگ بیاندازند. نشد معلم یک مسئله را حل کند و از روی کاغذ روی تخته ننویسد. یکی دکترها و دیگری معلم های سوئد را اصلا نپسندیدم. اما کارهای صنعتی و مهندسی شان در عمل نقص ندارد. ماهم که ماشالله معدن رو هستیم حتما همه درسها را ضربه فنی خواهیم کرد و به سند و سال هم نیست بخصوص واسه ما شونزده ساله ها. 


قبلا در مورد نقشه های گوگل ارث و اینکه چگونه میتوان نقاط بسیاری از جهان را با این نقشه ها تماشا کرد نوشته بودم. نقشه های گوگل هم هست که نیازی به رفتن به گوگل ارث ندارید. برای دیدن سوئد از یک نقشه دیگر میتوان استفاده کرد که هم تصویر ساتلایت و هم تصویر خیابانی و هم تصویر سه بعدی را میتوان در آن تماشا کرد و آدرس اش هم در زیر می آورم. البته باید خط اینترنتی آد ال اس داشته باشید؛   


http://www.hitta.se/



وقتی به صفحه مورد نظر رسیدید آنجا که سوال میکنه   var  یعنی کجا. باید بنویسد که کدام شهر سوئد را میخواهید تماشا کنید. و سپس گزینه های لازم در هر صفحه هست. 


شرح سفر به آمریکا را نیز با دو عکس زیر به پایان میبرم. در وسط شهر واشنگتن درست مثل نیویورک یک پارک بزرگ و دراز هست که البته مثل پارک نیویورک نیست و حتا نمیتوان آنرا پارک به حالت معمول آن نامید. اطراف این محوطه را ساختمانهای دولتی گوناگون فرا گرفته و کاخ ریاست جمهوری نیز در نزدیکی آن است. در یک طرف این محوطه این بنای دراز و در آنطرفش هم بنای دیگری است که تندیس آبراهام لینکلن رئیس جمهور آمریکا به دوران بردگی سیاهان پایان داد قرار دارد. 




 تندیس آبراهام لینکلن