۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

قلعه حاجی پهلوان پرور ما


منظره ای زیبا از یک صبح زیبا و برفهایی که روی کوه تپال نشسته اند. 

خوب، تا امروز ایمیلی دریافت نکرده ام اما بخش نظرات دوباره فعال شده است و جای خوشحالی است. اگر در این چند روز ایمیلی داده اید در بخش نظرات بنویسید که اگر ایمیل فیلتر است یک فکری برایش بکنم. 
امروز بین بیست تا سی بازدید از این وبلاگ داریم که نشان دهنده علاقمندی همولایتی ها به روستای شان است. اما هنوز بخش نظرات آنگونه که باید فعال نیست. شاید برای بسیاری مشکل باشد که اولا به فارسی بنویسند و ثانیا این مشکل را دارند که چه بنویسند و چه نظری بدهند و اینکه آیا اصلا لازم است نظر بدهند؟ 
در مورد فارسی تایپ کردن قبلا هم نوشته ام که فارسینگلیش هم قبوله. farsingilish yani injoori . اینجوری که شروع کنید یواش یواش تشویق میشوید که تایپ فارسی را هم یاد بگیرید و این برای آینده تان بسیار خوب است چرا که همانگونه که آمد اینترنت شتری است که حتا دم خانه سن بالا ها هم خوابیده است و از آن گریزی نیست. 
اما اینکه چه بنویسیم. معمولا مدیران وبلاگها از خواننده ها میخواهند که اگر «نظری یا انتقادی» دارند بنویسند و مردم هم نظر و انتقاد مینویسند. اما گاه بنظر میرسد که کسی انتقادی هم ندارد اما گویا این قضیه جا افتاده است که اگر کسی انتقاد نکند لابد نظر ندارد یا به «بازی» راه ندارد. اصلا اینجور نیست. خیلی راحت میتوان اصلا نظر نداشت. آنها که نظر نداده اند معمولا با بیشترینه مطالب موافقت دارند. برخی اما خجالتی هستند. میگویند اگر من نظری بدهم و انتقادی بکنم و یا تاییدی بکنم شاید آنگونه که باید شایسته از آب در نیاید و درست که بصورت ناشناس میتوان نظر داد اما خودم که میدونم که من کی هستم! به این گونه عزیزان باید یادآور شد که آنها در رقصیدن هم مشکل دارند. یعنی از آنهایی هستند که مثلا در جشنها و عروسی ها به همین راحتی و با هر آهنگی نمیرقصند. پس از اصرارهای فراوان و من بمیریم تو بمیری و حالا یه قر بده و نه مرسی خجالت میکشم و این حرفها،  قدیمها نوارهای خودشان را در می اوردند (که امروز البته سی دی شده) که پس لطفا این سی دی را بگذارید و آنگاه قر و قنبلی می آمدند که بیا و ببین. به عبارت دیگر انسانها علاقه دارند که در زمین آشنا بازی کنند و راه بروند. اما خوب، این راهم در نظر بگیریم که در همان جشن و پایکوبی اگر کسی هم همچه قر و قنبلی نمیتوانست بیاید آیا کسی او را سرزنش میکرد؟ نه نمیکرد. آخرش هم همه برایش دست میزدند. خلاصه میخواهم بگویم که اگر در نظر دادن آنقدرها هم رقص بلد نیستید اشکالی ندارد، بقیه نظرتان را میخوانند و کسی هم فکر نمیکند که این همچه قشنگ ننوشته.  گفتم «قشنگ» یاد معصومه فاطمه قشنگ افتادم- یعنی معصومه دختر «فاطمه قشنگ». حالا این معصومه کی بوده و فاطمه قشنگ چقدر قشنگ بوده را شما دوستان میتوانید در بخش نظرات بنویسید چون من که هیچی نمیدونم. بچه که بودم گه گاه به گوشم میخورد و برایم جالب بود. در عین سادگی. یا یک نمونه دیگر. همین حرفهایی که من مینویسم همچه حرفی برای گفتن نیست اما خواندنش هم خالی از لذت نیست و برای همین هم شما عزیزان سر میزنید. 
فقط در نظر دادن یک امر را خوب است که رعایت کنیم و آن اینکه مردمان یکسان نیستند و انسانها با هم تفاوت دارند. لذا دیگری را نباید با خود مقایسه کنیم که باید مثل من فکر کند و این گونه از او ایراد بگیریم. مهم این است که چیزی نزدیک به 80 درصد باهم توافق داشته باشیم  و بیست درصد بقیه اش را هم به گل روی یکدیگر ببخشیم و با یک اظهار نظر مثبت در باره نظر دوستی دیگر، به دوستی و مهر و محبت دامن بزنیم. معمولا ما ایرانیها انتقاد را سخت بر میتابیم و باید در این مورد بسیار محتاط بود. نوشتن نظر فرد را علاقمند به دنبال کردن نظر خود و عکس العمل دیگران میکند. و این باعث میشود که ارتباطات بیشتری بین همولایتی ها برقرار شود و آشنایی ها بیشتر شود و باهم رفت و آمدی پیداکنند، مهمانی و خواستگاری و دختر بدهند و دختر بگیرند و اسفندی دود کنند و جشن و عروسی و نوار و سی دی از کیفها در بیاورند و قر قنبلی بدهند و داماد سیب و هندوانه ای بطرف عروس پرتاب کند و عروس با یک ضربه وردنه همان اول کار گربه را دم حجله بکشد و ... می بینید که میشود آسمان را به ریسمان بافت و باز خواندنی و بامزه باشد.
***
نواده حاج باقر و آقاجون ما

چه لذتی دارد تماشای نوباوگان همولایتی و چه لذتی دارد اولین نوه بودن و عزیز بودن. چه لذتی دارد با دمپایی ها درون جوی آب زلال زیر آفتاب گرم. همیشه عاشق این گونه صحنه ها بوده ام. شما هم اگر تمایل دارید عکس نوباوگان تان را بفرستید.
حرف آفتاب شد یک مساله مهمی را در این رابطه گوشزد کنم. فکر میکنم که درصد بالایی از خانمهایی که به سن بالا میرسند از بیماری نرمی استخوان رنج می برند. بسیاری از مردان نیز چنین هستند. زنده یاد مادرم نیز از آن جمله بود و اواخر عمر بسیار ناراحتی کشید و پاهایش کج شده بود. میدانید دلیلش چیست؟ دلیش این است که در طول عمر آفتاب به تن این افراد بسیار کم می تابد. در مقاله تحقیقی که روی زنان ترکیه انجام شده بود، مشخص شد که این زنان که همواره بدنشان پوشیده است بندرت نور خورشید به تن شان می تابد و این امر باعث میشود که در سنین پیری دچار نرمی استخوان بشوند. 
اما راز نور خورشید در چیست؟ میدانیم که ویتامین د  D  جهت استخوان سازی بسیار لازم است. اما این ویتامین ده تنها با کمک تابیدن نور خورشید و اشعه ماوراء بنفش آن بر روی پوست است که میتواند روی استخوان سازی تاثیر بگذارد وگرنه بدون تابش نور آفتاب شما اگر کیلو کیلو هم ویتامین بخورید تاثیری نخواهد داشت. ویتامین معمولا با همان غذاهایی که میخوریم تامین میشود اما اگر دست تان رسید قرصهای ویتامین ضرری ندارد. لذا چه مرد باشید و چه زن، اگر میخواهید در پیری دچار نرمی استخوان نشوید دو سه روزی در ماه آفتاب گرفتن در ساعات اولیه صبح و اواخر بعد از ظهر که نور خورشید زیاد قوی نیست امر لازمی است. نیازی هم نیست که حتما جایی باشید که لخت شوید. اگر جایی مناسب بود پاها را تا زانو میتوان مقابل خورشید قرار داد. یا اگر وسط روز بود میشود ده دقیقه ای یا نیم ساعتی پشت پیراهن را بالا زد و کمر را در معرض تابش قرار داد یا پیراهن آستین کوتاه یا دکلته و غیره به تن داشت. خلاصه از هر فرصتی استفاده کنید. نور آفتاب را با آینه هم میتوان منعکس کرد و به بدن تاباند. فقط حواس تان باشد که اگر میتوانید روزهای زیادی را آفتاب بگیرید، بیش از یک ساعت آفتاب نگیرید که این روزها از بین رفتن لایه اوزون در جو میتواند مشکل آفرین باشد. این آفتاب هم شده مشکل بعضی عشق و عاشقی ها که نه میشه کشت و نه میشه ولش کرد. 
گل انار در دامن آسمان نیلگون و برگهای سبز
لابد کنجکاوید که این عکسها از کجا می آید. این عکسها در طی یکی دوسال اخیر از طریق بروبچه های فامیل به دستم رسیده است. میدانند که علاقه زیادی به ده دارم هروقت گذارشان به آنجا میافتد از مناظر و غیره برایم عکس میگیرند. حتا از تهران و جاهای دیگری که میروند نیز عکس میگیرند و میفرستند. دست شان درد نکند. و نظر به اینکه عکسها زیاد هستند دیگر بیادم نمیماند که چه کسی عکسها را فرستاده بهرحال از همه شان متشکرم. 
یکی از خوشمزه ترین و ملس ترین انارهایی که خورده ام اناری بود که در باغچه خانه مادر در ده داشتیم. این انار باید دقیقا تا آخر پاییز بر درخت باقی میماند. پوست آن از رو مثل بقیه انارها بود اما از درون مثل بقیه زرد و صیقلی نبود بلک از درون هم رنگش مثل بیرون و جنسی نرم داشت و انارهایش با هسته های کوچک و رنگ دانه ها بسیار غلیظ برنگی مابین بنفش و گلی بود. دهنم آب افتاد... میم بده؛ 
میازار موری که وبلاگ کش است *** انارش بده، آب لمبوش خوش است

البته... قبل از اینکه دلتان برایم کباب شود بگویم که همانگونه که در مطالب قبلی هم آوردم در سوئد همه گونه میوه در همه فصلها یافت میشود و انار از مصر و ترکیه و تونس و غیر می آید. البته بیش از ده سال نیست که این میوه به سوئد رسیده آنهم بخاطر مهاجرین خارجی که ما باشیم. میدانید اسم سوئدی انار چیست؟ با توجه به اینکه سوئدی ها قبلا انار ندیده بودند و این میوه برایشان تازگی داشت نام با مسمایی برایش انتخاب کرده اند؛ سیب نارنجک! و منظور از نارنجک همان نارنجک جنگی است که به اندازه سیب و دارای دانه هایی به اندازه دانه انار است. به سوئدی میشود؛ granat äpple . یا «گرانات اپ له». 



 سوئدی ها با پسته نیز آشنایی دارند. متاسفانه امروزه دیگر بازار پسته جهان دست ایرانی ها نیست. همانگونه که فرش ایرانی را امروز چینی ها و هندی ها و پاکستانی ها میبافند، پسته ایرانی را نیز آمریکایی ها و اسپانیایی ها و کشورهای دیگر میکارند. اما هنوز یک تفاوت هست و آن اینکه پسته ای که در خارج از ایران هست همه از جنس پسته کرمان و رفسنجان است و پسته دامغان که عکس آنرا از یکی از باغات خودمان است و در بالا می بینید هنوز محصول ایران است. پسته رفسنجان تپل است اما پسته دامغان پسته ای است شکیل و کشیده و سرخی لبش هم انگار ماتیک مالیده. میخواستم یک جوک در بیارم در مورد ماتیک مالیدن پسته و عدم رعایت شئونات اما لعنت بر شیطون. برو بچه اذیت نکن اینجا حوصله درد سر نداریم. 

اون بالا عکس جوجه ملیحه خانم را دیدید این هم یک سری دیگر از جوجه ها. 
نمیدانم مردم هنوز هم در خانه ها مرغ و خروس نگهداری میکنند یانه. اما حیف است اگر این کار را نکنند. مرغ و جوجه هایی که با پسمانده های غذا بدون کمترین درد سر میتوانند بخشی از نیاز مواد غذایی را تامین کنند و تخم مرغهای بسیار خوشمزه فراهم آورند. عجب مزه ای داشت. فکر میکنم باید به طریقی واکسنهای مخصوص را نیز اهالی داشته باشند تا مرگ و میر و آنفولانزای (عم غلامضا)ی مرغی سراغشون نیاد. طفلکی مادرم چقدر جوجهایش را از دست میداد. تهران هم که زندگی میکردیم، آن زمانها که هنوز تهران ساخته نشده بود و اطراف خانه های ما زمین های ساخته نشده زیاد بود، چندسالی ما و همسایه هایمان نیز مرغ و خروس داشتیم و آقاجون عادت داشت خروس جنگی ما را با خروسهای همسایه به جان هم بیاندازد و تماشای این صحنه بسیار جالب بود. مادرم به من میگفت دست تو سبک است و تخم مرغها را میداد من بگذارم زیر مرغهای کرچ. تهران ساخته شد و نسل مرغ و خروسهای تهرانی برافتاد. چه رنگهایی داشتند و چه زیبا بودند.

 زمین فوتبال محقری است.. اما مهم نیست. مهم این است که زمین فوتبال هست. بچه ها را تشویق کنید به ورزش. مسابقه بگذارید، جایزه بگذارید و یا سایر عوامل تشویقی دیگر. اینها کمک به سالم سازی محیط میکند و بچه ها را از عادتهای زشت و اعتیاد به دور میدارد. مثلا یک نفر همت عالی کند و یک تور برای این دروازه ها تهیه کند که سر اینکه گل شد و یا نشد دعوا نشود. والله ثواب این کار کم از عزاداری ها که اینقدر مردم خرج میکنند نیست و مسلما خدا از ده بیشتر راضی خواهد بود اگر ببیند که جوانان سالم تری پرورش میدهد تا اینکه عزاداری پر زرق و برق تری داشته باشد. اگر میخواهید علم و کتل تان پر هیبت تر بگردد با کمک به سالم سازی و روحیه ورزشی پهلوانان بیشتری در ده بپرورید. 
و کلام آخر را با عکس چندتا از پهلوان های سابق ده زمان ناصرالدین شاه قاجار به پایان میرسانم و تا نوبت بعد همه تان را به خدای بزرگ میسپارم؛ 

زنده یاد پهلوان استاد اسماعیل کردی و نوچه هایش احمد آقا و ابی خان

























۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

این نیز بگذرد

سلام سلام... عزیزان و قوم و خویشها و همولایتی ها. حال و احوالات چطوره؟ دماغها چاقه؟ بسیار عالی. خوب برویم سر مطلب امروز. نمیدانم که بخش نظرات وبلاگ هنوز فیلتر است یا نه. ایمیلی هم تابحال دریافت نکرده ام و نمیدانم که آیا ایمیل نیز فیلتر است یا خیر. بهرحال این پایان دنیا نیست و زندگی برقرار است. زندگی پر است از این فراز و نشیبها. اصلا میدونید چیه؟ این «باسوریها» از اولش هم چشم نداشتن مملکت قلعه حاجی را ببینند. دماغشان را توی .... آدم هم میکنند که ببینند چه حرفهایی خصوصی با هم میزنید که یک جوری اذیت و آزار برسانند. گورباباشون. یک شعر وصف حال بیاریم و بگذریم.


ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد

دنیا چو هست بر گذر این نیز بگذرد

گر بند کند زمانه ، تو نیکو خصال باش

بگذشت از این بسی به سر ، این نیز بگذرد

یک حمله پای دار که مردان مرد را

بگذشت از این بسی بهتر این نیز بگذرد

 اهل قلعه ز موج حوادث مترس از آنک

هرچند هست با خطر این نیز بگذرد
    
شعر از ابن یمین است و آنجا که «اهل قلعه» آمده است در اصل «ابن یمین» بوده است ما حذفش کردیم. اما شعرش نغز بود. عکس زیر هم نشانش؛
یکی از قدیمی ترین عکسهایی که در اختیار دارم. خانه ای قدیمی زمان قاجار، در محله عین الدوله تهران. برخی همولایتی ها در محله عین الدوله خانه هایی بسیار نزدیک به هم داشتند و یا در محلهای همسایه زندگی میکردند. من در این خانه که در کوچه معزالدوله قرار داشت بدنیا آمده ام. تصور میکنم حدود سال 1328 باشد. همه افراد را میشناسم منتها با چهره هایی که از کودکی ام، یعنی اواخر دهه چهل ببعد. لذا برخی را نمیتوانم شناسایی کنم.  لذا آنها را که میشناسم بازگو میکنم؛ 
نفر وسط لباس نظامی و عینک پنسی آفتابی، «کلارک گیبل» زمان، آقاجون خوش تیپ ماست که تریپش یک بوده. کناری ها را نشناختم. نفر سمت چپ دایی مادرم «دایی اصغر». ردیف بعدی از راست  زن دایی قربون، زن دایی اصغر، ردیف بعدی؛ عمه ام البنین دختر خواهر پدرم، در کنار او، مادرم که فکر میکنم که حسین را در آغوش دارد. بقیه را نشناختم. کودکی که روی آخرین پله ایستاده و دست تکان میدهد، داوود حاج حسینی، دایی من است و کودکی که کنار او نشسته حسن برادرم است. با این وجود تصور میکنم که اشتباه هم کرده باشم.
امیدوارم دوستان نیز عکسهای قدیمی شان را بفرستند تا دیگر همولایتی ها نیز تماشا کنند و یادی از گذشته ها بکنند. متاسفانه فیس بوک در ایران فیلتر است و مشکل دارد اگرنه میشد یک فیس بوک نیز در کنار وبلاگ براه انداخت که تنها با نشان دادن پاسپورت قلعه حاجی و استانهای تابعه از قبیل دهملا و کلاته ملا و حداده بتوان عضو شد و در آنجا عکسهای بسیار جالب تر و خودمانی تر را میشد گذاشت.
***



تاک انگور آویزان از دیوار گلین.  توگویی این تاک سرش را از دیوار بیرون آورده و از دنیای خارج باغ برای اهل داخل خبر می آورد. اواخر تابستان و حاصل برداشت شده و برگهایی که وظیفه شان را انجام داده و عمرشان به پایان رسیده و شروع به خشک شدن کرده اند.
هنگامی که کودکی بی خیال و خوش خیال بودم، عاشق باغچه و گل و جوانه و برگهای تازه بودم. از همان زمان جوانی برگها به پاییزشان فکر میکردم و اینکه آیا این برگهای تازه و جوان میدادنند که پاییزی هم در کار هست؟  
دیری نگذشت که پی بردم که زندگی بزرگتر از آن است که در یک برگ و پاییز آن خلاصه شود. برگها می آیند و زندگی درخت را ادامه میدهند و شیره جانشان را در درخت به امانت میگذارند و میروند. در نوبهار نوزایی دوباره آن شیره جانها تبدیل به برگهایی تازه با شکل و شمایلی تازه میشوند. درست مثل زندگی ما انسانها و سایر موجودات این کره خاکی. زندگی هرگز پایان نمی یابد. ما شیره جان پدران و مادران مان در درازای تاریخ تکامل مان هستیم و این امانت (زندگی) را به نوادگان مان خواهیم سپرد. پس بخندید و شاد باشید که... این نیز بگذرد.
***

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

به یاد آن هفت جوان


 غروب زیبا در قلعه حاجی
همیشه غروبهای ده را دوست میداشتم. با دوستم روی درخت سنجدی که روی چاله بنگ تقی حاج حسین کمر خم کرده بود می نشستیم و غروب خورشید را تماشا میکردیم تا در پشت کوهها پنهان میشد. 
تقی حاج حسین آدمی بسیار با سلیقه و تمیز بود و چاله بنگش (آبشار روی جوی) را هم دوست میداشت و در کودکی ما بچه ها را بسیار دعوا میکرد که با آبتنی در چاله بنگش آن چاله بنگ را احتمالا خراب میکنیم. چاله بنگ تقی حاج حسین تشکیل شده بود از یک تنه درخت که دو شاخه شده بود. مثل وای انگلیسی Y بود که از وسطش آب جوی رد میشد. نمیدانم که آیا آن درختهای سنجد کمر خمیده هنوز هستند یا نه. 

 ***
 عکس را چند سال پیش دریافت کردم. تابحال دقت نکرده بودم که این کدو است و گذرا از کنارش رد میشدم. گفتم امروز این را بگذارم اینجا. در ده ما محصولات دشت و جالیز نیز بسیار است؛ کدو، هندوانه، خربزه و کالک و .. بادمجان. یکی از خوشمزه ترین بادمجانهایی که خورده ام بادمجان ده بوده است. اما از آن بهتر، بادمجان سمنان که همان قدیمها فکر میکنم از شهمیرزاد به ده می آوردند. عجب خوشمزه بودند. 

شهمیرزاد.. یاد زنده یاد «باقر سلیمان» افتادم. باقر شهمیرزادی. پدر حسین و علی شهمیرزادی، علی شیطون. 

***

هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد
امروز مطلع شدم که بخش نظرات وبلاگ فیلتر است و کاربران نمیتوانند نظر خود را بنویسند. البته با فیلترشکن میتوان از این سد رد شد و نظر را نوشت. حتا اگر کل وبلاگ هم فیلتر شود باز امکان رسیدن به وبلاگ وجود دارد. همیشه چنین امکانی وجود داشته است. حتا میتوان ایمیل جداگانه ای را دست بدست و فقط برای برخی کاربران ارسال کرد که نظرات شان را در آن بنویسند و من در وبلاگ بگذارم. نمیدانم آدرس پست اینرنت sasanrahnama فیلتر است یا نه. اما بحثی که میخواهم بکنم در مورد موضوع دیگری است. 
هنگامی که وبلاگ را آغاز کردم برخی عکسها در ایران دیده نمیشد و مشکل فیلترینگ داشت. با گذشت زمان این مشکلات برطرف شد. اما امروز بخش نظرات فیلتر شده است. یعنی میتوانستند همه وبلاگ را هم فیلتر کنند اما به فیلتر بخش نظرات بسنده کرده اند و این در خود یک پیام دارد. بدین معنی که نه با محتوای مطالب مشکل دارند و نه با عکسها بلکه با بخش نظرات مشکل دارند. نگاهی ساده به بخش نظرات میتواند دلیل این فیلترینگ را براحتی نشان بدهد. 
هرچند تصورش را نمیکردم که عدم تحمل تا به این حد باشد اما چه بخواهیم و چه نخواهیم بهرحال امروز قوانینی بر کشور حاکم است که عدم رعایت آنها میتواند مشکل زا باشد. و اگر میخواهیم که وبلاگ مورد علاقه ما دوام داشته باشد لازم است که این قوانین نوشته و نانوشته را رعایت کنیم. 
از طرف دیگر، حتا اگر در ایران ما نیز وضع آزادی بیان و آزادی رسانه ها آن گونه بود که در کشورهای دمکراسی غربی، یعنی آزادی کامل:  «هرچه میخواهد دل تنگت بگو»، من بازهم شخصا مخالف درج نظرات و موضوعات خارج از هدف وبلاگ می بودم. هر وبلاگی و هر رسانه ای مخصوص یک نوع آگاهی رسانی است. «هرسخن جایی و هر نکته مکانی دارد». وبلاگ سیاسی بجای خود، وبلاگ فرهنگی بجای خود، وبلاگ مذهبی و دینی بجای خود و الی آخر. 
این وبلاگ تنها برای نقل خاطرات و گپ همشهری ها و تاریخ و جغرافی و محیط زیست طبیعی آن نواحی است. لذا من قبلا یک سری از مطالبی که عزیزان خواستار درج آن بودند و با ایمیل برایم فرستاده بودند را به همین دلیل رد کردم و برایشان توضیح دادم که چرا. اما اختیار بخش نظرات در حال حاضر با من نیست و آنرا آزاد گذاشته ام تا خوانندگان به اختیار خودشان هرچه میخواهند بنویسند. نخواستم با دوزمانه کردن بخش نظرات اعمال نظر کنم. اما ادامه این وضع نیاز به همکاری دو طرف دارد. امیدوارم با این توضیحات عزیزان مسائل یاد شده را خود رعایت کنند و از درج مطالبی که ربطی به طبیعت و فرهنگ و خاطرات و تاریخ و گپ خودمانی ندارد خود داری کنند.  من خود مسائل سیاسی و مطالب دیگر را در جای دیگری پی گیری میکنم و چوب آنرا نیز میخورم و هزینه اش را نیز با دوربودن بیش از دو دهه از وطنم دارم پرداخت میکنم.  بگذاریم اینجا جای بی سر و صدا و با صفایی برای گردهم آیی همشهری ها و همولایتی ها باشد. امیدوارم که همانکه وسایل فیلتر شدن بخش نظرات را فراهم کرده، فرصت دیگری به ما بدهد و ما رعایت کنیم.
***

  کودکی با لباسهای شاد و توپ فوتبال در میان خار و خاشاک. ایکاش این خارها نبود و بجایش چند زمین فوتبال بود.
بله.. ده ما لوله کشی گاز آمده است. برق هم هست. دیگر نیازی به هیزم نیست اگرنه غیرممکن بود اینهمه خار در اطراف ده یافت شود. خار بی ارزش شده است. دیگر گذشت آن زمانی که هیزم آنقدر ارزشمند بود که برای آوردنش به کوه و دشت و کویر میرفتند و در پای دوکوهی جوان میدادند. 
 البته ده ما ده فقیری است. مردم پول و امکانات زیادی ندارند. اما جای بسیاری کمبودها را «همت» میتواند بگیرد. مثلا برای تمیز کردن محیطهای اطراف ده نیازی به چیزی بجز همت همگانی و یک بیل نیست. ماهی یک بار جمع شدن  در مسجد و عازم شدن برای چیدن خارها و انبار کردن در یک محل و آتش زدن آنها. انجمن ده میتواند در این مورد مدیریت کند. روزهایی را در ماه به «روز همت و شادی» اختصاص دهد. صبح زن و مرد و کوچک و بزرگ به تمیز کردن کوچه ها و محوطه های اطراف ده و عصر به گردم هم آیی و روشن کردن آتش و شادی. کتری های بزرگش از مسجد و چای نیز هرکس به سهم خود بیاورد با استکانهای خود که بعد خود به خانه ببرد و بشوید. هرکس هم نان و پنیری باخود برای عصرانه بیاورد. میشود شادی ارزانی فراهم کرد. فعالیت های جمعی اینچنینی روح همبستگی و یاری را در اهالی زیاد میکند. شنیده ام که قلعه یک زمین فوتبال دارد. شایسته است که انجمن ده مدیریت کند و زمینهای فوتبال خاکی را بیشتر کند. آنچه زیاد است زمین بایر است که با اجازه از صاحبش میتوان بطور موفقت برای این امر در نظر گرفت. ایجاد زمینهای والیبال، دامن زدن به روحیه ورزشی و شادمانی. کسی که از کودکی به دنبال ورزش و شادمانی جمعی و این گونه فعالیت ها باشد، شبها خسته تر از آن است که پای بازی های کامپیوتری بنشیند و یا بسوی تریاک برود. با فعالیتهای هدفمند نگذاریم سلامت نسل جدید تهدید شود.
***

کم کم با کمک دوستان دارم اطلاعات راجع به هفت جوانی که به کویر برای آوردن هیزم رفتند و پنج نفر از آنان جان باختند را جمع آوری میکنم و یکی دو نفر از عزیزان در ایران مشغول به این کار هستند. پس از جمع آوری همه اطلاعات، قصد دارم یک شماره از وبلاگ را به آن مطلب اختصاص بدهم و چنانچه مقدور باشد، آنرا به شکل یک داستان و رمان کوتاه بیاورم. شما عزیزان نیز میتوانید به سهم خود از سالخوردگان نزدیک تان در این مورد بپرسید. تحقیق کنید و حاصل تحقیق را با من در میان بگذارید. برای این کار شماره تلفن موبایل یا تلفن منزل تان را برای من ایمیل کنید من با شما تماس خواهم گرفت و گپی هم خوهیم زد. 
این واقعه احتمالا در سال 1311 رخ داده است که میشود نزدیک به 76 سال قبل. گویا شش روزی به عید مانده بوده و آن عید برای مردم آن زمان تبدیل به عزا میشود.
هنگام پرس و جو و یا بقولی مصاحبه با کسانی که از واقعه مطلع هستند تلاش کنید با سوالات تان به آنها یاری کنید که وقایع را بیاد بیاورند. مسلما کهولت سن بسیاری از آنها حافظه شان را ضعیف کرده است. برخی روایت دست چندم شنیده اند. طرح سوال از جانب شما میتواند به باز شدن موضوع کمک کند. حتا سالخوردگان و یا جوان ترهای ده که ساکن تهران و شاهرود هستند نیز از این ماجرا باخبرند. چه بسا پدر و مادر و یا خاله و عمه ای داشته باشید که واقعه را بخوبی شنیده باشد. خود من یک بار روایت را بطور ناقص از دهان زنده یاد «آق محمد ملاتقی»، یکی از دو نجات یافتگان آن واقعه شنیده ام اما آن زمان که چهارده پانزده سال داشتم قضیه را چندان جدی نگرفتم.
در دورانی که از هر ده کودک یک یا دو تای آنها به سن بلوغ میرسید، از دست دادن پنج جوان مسلما برای قلعه پایین و حتا دیگر روستاها یک فاجعه بوده است و حتما روایت در این مورد بسیار است. 
علیرغم گذشت زمان اما کسانی هستند هنوز که روایت درست و حسابی از واقعه دارند و حواس شان سر جایش است.  از آن جمله است «حسین ملا منور» (حسین ابراهیمیان) که برادر او «غلامحسین ابراهیمیان» یکی از آن جوانان از دست رفته بوده است.
در مورد سن و سال آن جوانان که بین 16 تا 20 ساله بودند بپرسید. روحیه شان چگونه بود و چه خاطره ای از آنها بجا مانده. آیا نامزد داشتند؟ آیا دختری را دوست داشته اند؟ آیا پایشان به خارج از ده هم رسیده بوده است؟ آیا عکسی از آنها باقی مانده؟ آیا عکسی از  پدر و یا برادران آنها میتوان یافت؟
دلیل این که من علاقمندم که روایات گوناگونی داشته باشم از این روست که گذشت زمان غبار بر خاطره ها میکشد و این غبارها را از خلال روایتهای گوناگون میتوان زدود و روایت صحیح را بدست آورد. در زیر مشخصات آن جوانان را که بین 16 تا بیست سال داشتند می آورم؛

1- غلامعلی حسنی، فرزند «کل صفر». (من  کل صفر را بیاد دارم).  البته عزیزان در ده با معصومه خانم دختر کل صفر تماس گرفته اند و روایتی از او دارم. اما جالب این بود که همراه معصومه کل صفر زن سالخورده دیگری بوده که او نیز ماجرا را بیاد داشته و تعریف کرده.
2- غلامحسن ابراهیمیان. او پسر «ملا منور»  و برادر «حسین ملا» بوده است.
3- اکبر کردی، 16 ساله و جوان ترین عضو گروه که فرزند اصغر کرد بود.  اکبر پسرعموی پدرم بود.

4- علی اکبر محمدی
5- غلامحسین محمدی
دو نفر بالا برادر بودند و پسران «عباس کلب ابریم» (عباس کربلایی ابراهیم). 
 هر پنج جوان بالا جان خود را از دست میدهند. در زیر نام دو عضو گروه که زنده مانده اند را می آورم؛
6- غلامرضا محمدی. غلامرضا محمدی برادر «عباس کلب ابریم» و عموی نفرات چهارم و پنجم یعنی علی اکبر و غلامحسین است. 
7- «آق ممد ملاتقی» (آقا محمد ملاتقی) که او را در نوجوانی دیدم و روایت را از زبانش بطور ناقص شنیده ام. 
 این دو نفر نیز چند سال قبل درگذشته اند. 
عکس بالا، «زن عمو اصغر»، مادر اکبر. هر چین صورت او رد پای خاطره زمان بود رد دردی برای از دست دادن فرزند جوانش.
***
شمعی به یاد آنان که «جوان اوفتادند». از منیژه و آقای محمد حاج محمدی (محمد حاج ابراهیم) بابت تلاشهای شان در مورد جمع آوری آگاهی ها پیرامون این واقعه تشکر میکنم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

به استقبال میوه فصل





فکر میکنم آنجا یواش یواش فصل توت سفید و زنگلاچو باشد. فعلا ما به استقبال میرویم تا بیاید. 
توت و خربزه مشهد تنها میوه ای است که در سوئد پیدا نمیشود چرا که تا بخواهد به اینجا برسد خراب میشود. چند باری مسافرانی از ایران برایم توت آوردند که زیاد جالب نبود.



اما خوب، توت خشک ایران فراوان است. و نیز سایر تنقلات. یک بار که ابی بوسیله مسافری برایم خربزه مشهد فرستاده بود با آنچنان آب و تابی خوردم که وقتی فیلم آنرا ابی تماشا کرد دهن خودش آب افتاد. خداوکیلی دهن خودمم آب میافته وقتی آن فیلم را می بینم. میدانم که کنجکاو شدید ببینید من خربزه مشهد را چگونه میخورم. حاضرم از خربزه خوردنم فیلم بگیرم و اینجا بگذارم به شرط اینکه شما توسط یکی از آشنایان تان که راهی سوئد است دو فروند خربزه مشهدی دبش برایم ارسال کنید. 
اوایل که آمده بودیم به سوئد میگفتیم از ایران سبزی خشک میفرستادند. اما از بیست سال پیش تقریبا همه چیز از سبزیجات تا میوه ها و  محصولات صنعتی ایران در سوئد یافت میشود. وقتی میگویم همه چیز .. یعنی همه چیز.. از قوری و سماور و پلوپز ساخت ایران گرفته تا حتا سنگ پا و کیسه و گلاب به روی تان واجبی هم من اینجا یک بار دیدم!

 اینهم عکس زرد آلوهای ده است که سالها قبل بدستم رسید. حتما از زردآلوچینی ها عکس بگیرید. یادش بخیر قدیمها جعبه های زردآلو با الاغ به ایستگاه راه آهن و از آنجا به تهران حمل میشد. در سال شاید بیش از چهار پنج تا زرد آلو نمیتوانستم بخورم از بس باد داشت.
من هم همچی از میوه های فصل ده مینویسم که انگار شماها ندیده اید. البته... وصف العیش نصف العیش. ما که دست مان نمیرسد به زری شما از جانب ما یکی دوتا از همان باد دارهایش را  نوش جان کنید. 
***



 
 یادی از همولایتی ها؛ عکس از علی کردی - قربان پسر بنی و زنده یاد عباس حاج قربانعلی

وقتی عکس عمو قربان را در این عکس دیدم، به فکر گذر عمر افتادم. قربان حد اکثر یکی دو سال از من بزرگتر باشد. چهره شاد و خندان او در جوانی اش بیادم بود حالا که مینگرم رد پای گذر زمان بر چهره اش بخوبی معلوم است. آنچنانکه بر چهره همه ما معلوم است. توی این عکس مشخص است که قربان عباس را نگه داشته که از دست نرود.. اما رفت. 
همیشه برای آنان که زود رفته اند افسوس خورده ام. اما بهرحال ... غافله عمر میگذرد و نوبت ما هم میرسد. اما تا اون موقع.. زندگی را عشق است. 
آری.. به جوانترها یاد بدهیم که زندگی را عشق کنند و لذتش را ببرند. وقتی یاد قدیمها میافتم و بخصوص پیرزنانی که از مرگ میترسیدند .. از فشار شب و قبر و حرفهای بی سرو ته از این قبیل خیلی دلم بحالشان میسوزد. بیچاره ها برخی شبها را در کفن میگذراندند که «عادت» کنند. چقدر بد بود آن حکایات و روایات ترساننده. بجای آن امروز باید امید به مردم داد. شادی داد. شاد زیستن را فراهم آورد. مرگ هم بخشی از زندگی است که همه آنها که بدون شنیدن آن روایات وحشت آور به این مرحله میرسند.. میگویند که بسیار کنجکاوند که ببینند چه میشود؛ خوب بعدش چی؟ 
خوب زیاد در این مورد ننویسم که کسی کنجکاوی اش گل نکنه! وقتش که شد ته و تویش را در می آوریم. اما .. فکرش را بکنید در آن دنیا، میگویند هرکس به هر حالتی که ایده آلش بوده نمایان میشود. مثلا مردها در خوش تیپ ترین سن و زنها در زیبا ترین شکل شان. (آنوقت دیگر مادرها چشم دیدن دخترهایشان را ندارند!). اما ما پسرها اصلا اهل این حرفها نیستیم. خیلی هم با باباها رفیق میشیم. مثلا فکرش را بکنید پدرتان قدیم ها بد اخلاق بوده و یک تشر میزده و شما فرار میکردید. حالا او را می بینید مثلا بیست  و یکی دوساله و مشغول بگو بخند با رفیقاش هست که شما مثلا در هیات 40 سالگی مقابلش ظاهر میشید. فکر میکنید عکس العملش چی باشه؟ و شما بد اخلاق باشید و یک تشر به او بزنید که؛ این هرهر کرکرها چیه راه انداختی؟ هاها.. کلی صحنه های بامزه را میشود تجسم کرد.

به این عکس که نگه میکنم انگار عمو عباس داره از بهشت بابای میکنه. البته اینجا که بهشت هست. چشمه وصفه چشمه ای از بهشت. امسال هم گویا برنامه کوه رفتن و صفای آخرین جمعه فروردین در ده انجام شده اما هنوز عکسی دریافت نکرده ایم.
حالا که به اینجا رسیدیم یک عکسی هم از قدیم ندیم ها بگذاریم. این عکس را نمیدانم قبلا زده ام یا نه. 

عکس از مجید بنوخو؛ حبیب، شفیع، کل ممد و کنار او باید حسن گوهر باشد. این عکس را با فوتوشاپ تنظیم کردم اگرنه برای درج مناسب نمیشد.
از حسن گوهر یاد کردم یاد گوهر خانم افتادم. (راستی از حسن گوهر و یک برادر کوچک هم داشت چه خبر و چه میکند؟) عکسها و فیلمهای زیادی از گوهر خانم برایم فرستاده اند و ایشان هربار مرا مورد لطف قرار داده اند. چه نانهای تازه که از دست او نگرفتم. از کودکی او را بیاد دارم.  زنده یاد عباس گوهر را نیز بیاد دارم. شعرهایی که به هنگام بازگشت از سر کار روزانه میخواند و حوالی خانه ما که میرسید کم کم صدایش ساکت میشد. گاه بروبچه ها با اصرار او را وادار میکردند که شعری بخواند. 
یکی دیگر از کاراکترهای آن نواحی «صغی» بود. آنها که قبل از انقلاب را بیاد دارند فقط او را میتوانند بیاد بیاورند. اسم او چیز دیگری بود ام اما او را به نام صغی میشناختیم. بنظرم او یک چوپان بود. نمیدانم اهل کدام یک از آبادی ها بود. مقداری نقص بدنی داشت و نیز مشکل هوشی و ... اما شاد و خوش بود. شعرهایی را میخواند. گویا عاشق دختری بنام صغرا (صغی) soghey بوده. هنوز شعرش را بیاد دارم؛ 
آب دارم صغی.. ملک دارم صغی... 
هنگامی که داشتند اولین حلقه چاه قلعه را درست پایین دهملا حفر میکردند او نیز شاهد صحنه حفاری بود و با مهارتی بصورت تئاتر ادای دستگاه حفاری را در می آورد و با صدا نیز صدای آنرا تقلید میکرد.  یک بار ابی برادم ده پانزده ریال به او پول داد که تئاترهای بیشتری اجرا کند و او حسابی سنگ تمام گذاشت و همه هنرهایش را نشان داد. آن زمان حقوق یک روز کارگر بنظرم دو تومان بود. 
محمدباقر ابراهیمی و مجید بنوخو- آقا مجید قول داده که عکسهای زیادی را در اینترنت بگذاره که امیدوارم در این کار موفق بشه ما که سخت منتظریم. منقرو هم پایدار و برقرار باشد. 
خوب تنبلهای عزیز.. کم کم داریم به پایان این مطلب میرسیم. هنوز کسی پیرامون داستان آن هفت جوان که پنج نفرشان در حادثه طوفان دوکوهی جان دادند گزارشی نداده است. و نیز از آن همه رباعی بجز یکی دوتا که دوستان زحمت کشیدند بقیه اش به اینجا نرسید. از ما گفتن بود. اگر روزی افسوس اش را نخوردید. واقعا که.. کجایی «علی محمدی حداده گی» که ببینی «این وچه ی شفت شور» اینهمه زحمت میکشه اما وچوهای لخه فقط توماشا میکنن. دایی وخی او موبایلوته وردار برو چن تا عسک ایسم بگیر. مگاپیسکلو باشه یه چیزی دندان مانه بگیره. خوب دگه مایوم بریم. رمضان وخی.. گوهر راشو.. هرکه شد زحال ما پرسان.. یک به یک سلام شان برسان.

.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

عروسی و نواخوانی و شاباش


عکس از «نوه حاج علی مویدی»- از راست؛ حاج ابراهیم مویدی، مرحوم حاج غلامرضا مویدی، و شاه داماد یدالله مویدی
***

قبل از هرچیز شاید قبلا هم گفته ام اما بازهم تکرار کنم که اگر میخواهید این وبلاگ را به سایر دوستان و همولایتی ها معرفی کنید و دادن آدرس مشکل است یا نمیتوانند پیدا کنند، خیلی ساده به آنها بگویید که در محل جستجوی گوگل به فارسی بنویسند؛ قلعه حاجی و یا به انگلیسی بنویسند «ghalehaji» و وبلاگ یافت میشود و روی آنرا کلیک کنند و به اینجا بیایند. خلاصه اینکه قلعه حاجی ما نیز معروفیت جهانی پیدا کرده است و اخیرا باراک اوباما و گوردون براون نخست وزیر انگلیس نیز عکسهای کس و کارشان را فرستاده اند که برایشان اینجا بزنیم اما چون پاسپورت قلعه حاجی را نداشتند بخش عکس و اسلاید وبلاگ قلعه حاجی درخواست شان را رد کرد. برای شمایی که مدتی است با هم هستیم شاید جالب باشد. در گوگل بزنید؛ مادر ابرام ، بازهم به وبلاگ قلعه حاجی خواهید رسید. اگرچه قبلا نوشته بودم که سعی کنیم عکسهای طبیعت و یا عکسهای خیلی قدیمی را در اینجا درج کنیم اما با پیشرفت کار متوجه شدم که صرفا درج این گونه عکسها اگرچه جالب هستند اما کار را یکنواخت میکند. ارسال عکسهایی از همه زمانها و نیز زمان حال نیز به بروز شدن و جالبتر شدن مطالب کمک میکند. مضافا به اینکه هرچند مملکت قلعه حاجی ما هزارن نوع کلماس و صد نوع تشی و انواع شیر و پلنگ  و  رودخانه ها و جنگلها و بیابانهای فراوان دارد اما اینها هرچقدر هم زیاد باشد بالاخره ته میکشد و تکراری میشود. لذا ارسال عکسهای تازه نیز بد نیست. اما تلاش کنید که عکسها در حالت طبیعی که افراد در حال صحبت هستند و متوجه نیستند و صحنه طبیعی است برداشته شود تا اینکه همه کنار هم بایستند. مثلا هنگامی که کسی مشغول چیدن زنگلاچو است یا کسانی مشغول تکان دادن درخت توت و نگه داشتن چادر زیر درخت هستند. و در فصل برداشت زرد آلو از آنها که مشغول کار هستند و غیره. و سپس میتوان یکی دو عکس دسته جمعی هم انداخت که یادگار بماند. 


عکس از «نوه حاجعلی مویدی»- از راست؛ حسین کاظم پور باجناق یدالله مویدی، یدالله مویدی پسر حاجعلی مویدی، حاج نصرت، زنده یاد حاج رضا مویدی، حاج ابراهیم کلاتخانی که داماد غلامحسین مویدی هستند.

  عکسهای خانواده مویدی و توضیحات را «نوه حاج علی مویدی» ارسال کرده اند که برای خواننده شناسایی بهتری صورت میگیرد. امید که دیگر دوستان نیز به همین اندازه در نوشتن توضیحات تلاش داشته باشند.
 زنده یاد جوان ناکام. محسن مویدی که خاطرات خوبی از وی در خانواده مویدی باقیست.
این تصویر جبهه مرا یاد داوود حاج محمدی پسر حاج قربانعلی انداخت که ده پانزده سالی قبل از انقلاب به هنگام سربازی کشته شد. دلیل مرگ او هرگز کاملا روشن نشد.

مویدی ها یکی از خانواده های پرجمعیت قلعه در کنار حاج محمدی ها هستند و من بسیار نام مویدی به گوشم میخورد. اما اینکه کدام مویدی و کدام نعیمی و کدام مقیمی و غیره بودند را زیاد وارد نبودم مضافا به آنکه همه یکدیگر را با نام و نام پدر میشناختند و گذشت سالها بسیاری نامها را نیز از خاطرم زدوده است اما چهره ها را بیاد میآورم از جمله زنده یاد حاج غلامرضا مویدی و دیگر عزیزان از خانواده مویدی مثل حاج رضا و حاج ابراهیم که تابستانها به ده رفت و آمد داشتند. یدالله مویدی که شاه داماد باشد البته اینجا بسیار ترگل ورگل نشسته است و کلی هیجان از چهره اش می بارد اما فکر میکنم که اگر عکسی حتا قبل تر از این را نیز از ایشان داشتم بهتر بجا می آوردم. اگر همان باشد که من بخاطر دارم بنظرم بهمراه او و تعدادی دیگر از بچه های قلعه تابستانها بر سر آبتنی در چاله بنگ ها با بچه های حداده کل و کشتی میگرفتیم و دعوا میکردیم. 

















ا
ز سمت راست کت و شلوار سفید؛ شهید «عباس سعادت مهر» باجناق یدالله مویدی بودند، زنده یاد حاج علی مویدی پسر حاج غلامرضا مویدی، یدالله مویدی، زنده یاد علی مویدی، و نیز اصغر یغنوی (داماد حاجعلی مویدی) که ایشان با اکبر و حسین یغنوی برادر هستند.

























در عکس بالا نیز مرحوم حاج غلامرضا در کنار اقوام، کیفور و سرحال که نسلش پایدار و پرچمعیت ادامه دارد و یک نمره بیست در این مورد در کارنامه اش گذارده است. با تشکر از «نوه حاج علی مویدی» که این عکسها را ارسال کردند. 

وقتی این گونه عکسها ارسال میشود و از آنها به عنوان عکسهای قدیمی یاد میشود انگار یکی آدم را «کورچو» میگیرد و گذر عمر را بیاد می آورد. (معنی «کورچو» را از قدیمی تر ها بپرسید). ما عکس قدیمی به عکسهای سیاه و سفید فوری قدیمی میگفتیم اما خوب.. چه میشود کرد. باید پذیرفت که کودکانی که در این عکسها می بینیم امروز نزدیک به سی سال دارند و ما و هم سن و سالهایمان هرچقدر هم یکدندگی کنیم که جزو پیر و پاتالها به حساب نیاییم دیگر باید به «جوان سابق» بودن رضایت بدهیم. 

عکسهای این سری از عروسی بود گفتم این عکس مناسبت دارد. عروسی خواهرم ملیحه و علی حاج محمدی بود. اسم دوست سمت راست را فراموش کرده ام و آقای سمت چپی را نیز نمیشناسم. کودکی که روی پای من نشسته است بی تا دختر برادرم ابی است. 
این تنها باری بود که من در قلعه حاجی کراوات زدم. مراسم عروسی در قلعه بسیار جالب بود. غیر از حمام و حنا بندان و شعرخوانی های جالب یکی هم مراسم پرتاب سیب بود که داماد به صورت عروس باید سیب پرتاب میکرد. البته بخاطر ندارم که در این مراسم سیبی پرتاب شد یا خیر اما یکی دو بار در مراسم عروسی دیگر پرتاب سیب را شاهد بودم. و نیز «شاباش کشیدن» به هنگام اوردن عروس یا داماد از حمام و یا انتقال به محل عروسی. در این مراسم بناگهان یک نفر از دور فریاد میکشید های.. شاباش شاباش شاباش.. و به طرف جمعیت میدوید و جمعیت او را روی دوش میگرفت و تا چیزی را از قبیل پول یا گوسفند وعده نمیداد او را پایین نمی آوردند. البته پول و گوسفدنش «سوشی» بود و فقط وعده اش باقی می ماند. در راه نیز اسفند بسیار دود میکردند و یکی دوتا گوسفند و «بغزالو» زمین میزدند و قربانی میکردند که عروس و داماد باید از روی خون به زمین ریخته شده عبور میکردند. این مراسم تا جایی که بیاد دارم بعد از ظهر انجام میشد و مردم به صرف میوه فصل و شیرینی دعوت میشدند. یکی دوساعتی بزن و برقص و سورچرانی و میوه و شیرینی خوری بود بعد مردم «میرفتند رد کارشان» و به باغها و مزارع و گوسبندهای شان رسیدگی میکردند و برای مراسم شب هنگام باز میگشتند. در طی این مدت نیز ساقدوشهای داماد جهت برخی «اطلاع رسانی های استراتژیک» شاه داماد را به یک پیاده روی «روشنگرانه» میبردند. البته سالهای آخر جوانها ماشالله ماشالله تا قبل از عروسی انواع دوره های کارشناسی ارشد در رشته روشنگری را طی کرده بودند و خود استاد فن بودند لذا به درس و مشق در این مورد نیازی نبود. اما سالها پیش از این دستکم یکی دو بار را من به خاطر دارم که این گونه «گردشهای روشنگرانه» برای تدریس شاه داماد انجام میشد. ما بچه ها آن زمان برایمان عروس و داماد یک ابهتی داشتند بزرگ بنظر می آمدند. عروسها به نظرم ملکه و داماد نیز واقعا بنظرم مثل شاه می آمد. برای همین نیز من و بچه های هم سن و سالمان دنبال عروس یا داماد روان بودیم. اما هنگام تدریس خصوصی شاه داماد که میرسید ما را از دنبال کردن داماد و ساقدوشهایش منع میکردند. وقتی علت را سوال میکردیم خانم های مسن تر با لبخند معنی داری میگفتند؛ «آنها کار دارند و شما نباید دنبال شان بروید». بعدها که بزرگتر شدیم علت «کار» را فهمیدیم. در سن شانزده هفده سالگی که گه گاه دامادهایی یافت میشدند که سواد خواندن و نوشتن شان در این مورد زیاد بالا نبود موضوعی برای جوک ساختن نیز پیدا میشد و ما بچه های شیطون صحنه تدریس شاه داماد را تبدیل به یک پانتومیم خنده دار میکردیم و ادای ساقدوش را در می آوردیم که چگونه با حرکاتش مشغول درس دادن به داماد بود. خیلی میخندیدیم.
پس از انجام مراسم عروسی دقیقا تا سه روز عروس و داماد را در یک اتاق (حجله) حبس میکردند و این دو تنها برای رفتن به دستشویی میتوانستند بیرون بیایند. البته از چند سال قبل از انقلاب دیگر این کار را نمیکردند و دامادها که خود کارشناس فن بودند زیاد مثل دامادهای قدیم «ندید بدید» نبودند که بخواهند سه روز خود را در حجله حبس کنند.
یکی دیگر از مراسم، قضیه «گوشتی» بود. خوب بخاطر ندارم که جریان از چه قرار بود زیرا که اگرچه این رسم قدیمها برقرار بود اما این اواخر بیشتر به شوخی از آن یاد میکردند و آن اینکه اگر میخواستند از یک ده به ده دیگر عروس ببرند، یعنی داماد اهل ده نبود، جوانان آن ده نمیگذاشتند عروس را ببرند. البته آتش غیرت این جوانان را  با یک «گوشتی» میخواباندند. و «گوشتی» عبارت بود از گوسفندی که به این جوانان میدادند و آنها را میرفستادند دنبال کباب خوری و نخود سیاه و دختر را از ده میبردند.
 ***

خوب.. کم کم داریم به پایان این مطلب میرسیم. اول اینکه از قدیمی ها در مورد «شاباش خوانی» یا «نوا خوانی» بپرسید. هنگامی که عروس و یا داماد را از حمام به خانه می آوردند یک سری رباعی براشان میخواندند. این رباعی ها را دوستان جمع آوری کنید و برایم ارسال کنید و یا در بخش نظرات بنویسید من دوباره آنها را در وبلاگ  بازنویسی خواهم کرد. 

معمولا رباعی شامل یک تعریف از عروس یا داماد بود و سپس وعده اینکه اگر شاعر میدانست که عروس یا داماد دارد می آید یک کار بزرگی برای آنها انجام میداد و معانی از این قبیل. 

دوچشمانت مث چاه سیایه
کمند گیسوانت لابلایه 
اگر میدیدومت داری میایی
بهت گوشواره میدادم طلایه
رباعی بالا همینجوری الکی و سوشی از خودم در آوردم که متوجه شوید که آن نوا ها و رباعی خوانی ها چگونه بود. اما رباعی ها و ادعاهایی که در آنها میشد بسیار گزاف و جالب بود و منظور ارج نهادن به عروس یا داماد بود. در کنار این رباعی ها، «آسانو» هایی (قصه هایی) نیز بود که برای کودکان گفته میشد. حتما اینها را پیدا کنید. 

***
و مطلب امروز را از سه رفیق بسیار قدیم یاد میکنم. آقاجون، دایی قربون، عزیز سبیل؛




از راست؛ پدرم محمد علی کردی، عمو عزیز (فامیلی اش را بیاد ندارم)، «قربان لطفی» دایی ام. نمیدانم نام دقیق دایی ام قربانعلی است یا قربان. 

تا مطلب بعدی برای تان هنگام خوشی را آرزو میکنم.



۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

با اینترنت به دیدار ما بیایید

ایستگاه مرکزی اتوبوس و تراموا در شهر گوتمبرگ محل زندگی من. من این عکس را از لپ تاپ خودم گرفتم. شما هم میتوانید در خانه تان بنشینید و همه شهر گوتمبرگ و بسیاری شهرهای جهان را قدم به قدم بگردید و قدم بزنید. جالب است نه؟ در مطلب امروز در این مورد خواهم گفت.
***
 دردو بر شما دوستان.  قبلا گفته بودم که در مورد مسائلی که میتواند با ده ارتباط داشته باشد برای تان خواهم نوشت. اخیرا شنیده ام که شرکت مخابرات با ماهی ده هزار تومان در ماه اینترنتی با سرعت 128 کیلوبایت در ثانیه در اختیار مردم قرار میدهد. قیمتی بسیار مناسب با سرعتی قابل تحمل برای ارتباط با جهان اطراف. اما با این اینترنت و این سرعت چه میشود کرد. 
اولین استفاده از این اینترنت پرداخت قبضهای آب و برق و سایر خدمات است. اینکه لازم نیست خود را به باجه پرداخت بانکها یا پست برسانید. اینکه در خانه حسابهای بانکی تان را چک کنید و قبضهای تان را پرداخت کنید صرفه جویی زیادی در وقت و پول است. در سوئد اگر پرداختهای مان را اینترنتی انجام بدهیم هزینه ای ندارد درحالی که رفتن به بانک یا پست و پرداخت قبض هزینه بانکی اضافه به همراه دارد. صرفه جویی در پرداخت همین هزینه خرج اینترنت را در می آورد. شما نیز اگر وقتی را که برای رفتن به بانک و نیز استارت ماشین و مصرف بنزین و سایر موارد را کنار هم بگذارید ملاحظه میکنید که داشتن یک اینترنت ده هزار تومانی 24 ساعته به صرفه است.


نکته دیگر ارتباط با جهان اطراف است. میتوانم بگویم که من خودم شخصا کمتر ماهواره و تلویزیون تماشا میکنم مگر اخبارها یا برخی برنامه های سرگرم کننده. روزانه شاید نیم ساعت اخبار تلویزیون را ببینم و یا یک ساعت برنامه های جالب. اما دستکم روزی دو ساعت یا بیشتر را در اینرنت هستم و سایتهای ایرانی و غیره را تماشا میکنم. سایتها و برنامه های غیر ایرانی مورد استفاده من «گوگل ارث»  که کره زمین  و بسیاری اطلاعات دیگر را نشان میدهد و بسیار جالب است. این که از بالا بتوانید قلعه پایین و خانه ها را روی کره زمین ببینید بسیار جالب است. 


 ما در آپارتمانی در ساختمان روبرو زندگی میکنیم. عکس را از لپ تاپم و از اینترنت، نقشه گوگل google map برداشته ام. 

*سایت دیگر نقشه های گوگل یا google map  است. اخیرا این سایت یک آدمک را به زوم خود اضافه کرده است که در برخی شهرها میتوانید این آدمک را با مارکر موش کامپیوترتان برداشته و در نقشه مثلا لس آنجلس روی یک خیابان بی اهمیت بگذارید. بعد گویی خود در آن خیابان ایستاده اید میتوانید دور خودتان بچرخید و خیابانها و خانه ها را ببینید و بعد قدم بزنید و به جلو بروید و از این خیابان به آن خیابان. هنوز هیچکدام از شهرهای ایران شامل این نقشه نشده اند. اما شهر گوتمبرگ سوئد که من در آن زندگی میکنم و نیز خیابان و خانه ما در حاشیه شهر کاملا معلوم است. با این نقشه میتوانید در خیابانهای لس آنجلس و یا کنار برج ایفل پاریس بایستید و گردش کنید. 

در اینجا هنوز پشت خانه ماست. فقط کمی سرم را در برنامه گوگل مپ برگردانده ام. واقعا گویی دارید قدم میزنید. هم میتوانید اطراف خود را در هر قدم ببینید و هم میتوانید سرتان را بالا کنید و آسمان را هم تماشا کنید.تصویر آنقدر دقیق است که حتا تابلوی اسم کوچه کناری نیز کاملا خواناست. همین آدرس را اگر به گوگل ارث یا گوگل مپ بدهید راننده بدون دریافت کرایه شما را از بام آسمان یکضرب میآورد به اینجا. خلاصه زود باشید که یواش یواش ناهار هم دارد آماده میشود.

حال شرح بدهم که چگونه این عکسها تهیه شده است. 



در عکس بالا یکی از ماشینهای گوگل ارث را می بینید. ماشینها مدلهای مختلف و رنگهای مختلف دارند. بسرعت خیابانها را میگردند و همانگونه که در عکس ملاحظه میکنید ده دوازده عدد دوربین در برج بالای ماشین نصب شده هر دوربین 30 عکس با حجم بالا در ثانیه بر میدارد. از همینجا مشخص میشود که عکسهایی که کنار هم قرار میگیرد چقدر دقیق و چه حجمی دارند.
 نمیدانم عادت دارید به گوگل ارث بروید یا خیر. بهرحال اخیرا گوگل ارث نیز تقریبا همه عکسها را از روی کره زمین برداشته و برخی را باقی گذاشته. از جمله عکسهایی من و یکی دو تن دیگر از همولایتی ها روی منطقه خودمان گذاشته بودیم نیز غیب شده. اما روی گوگل ارث نیز مانند گوگل مپ در شهرهای بزرگ جهان و بسیاری نقاط دیگر دوربین هایی به چشم میخورد. هرچه بیشتر به سطح زمین زوم کنید این دوربینها بهتر نمایان میشود. با کلیک روی هرکدام از آنها یک تصویر کروی در مقابل تان باز میشود که میتوانید زمین و آسمان و اطراف را درست در همان نقطه تماشا کنید. 

 مجسمه خدای دریا در مرکز شهر گوتمبرگ در یک روز تابستانی و احتمالا یکشنبه که شهر خلوت است. این عکس را نیز در گوگل مپ و از لپ تاپم برداشته ام.همچنین عکس زیر نیز به همین ترتیب برداشته شده است؛ 

  خیابان کنار برج ایفل پاریس. میتوانید در اینجا با برنامه گوگل مپ سرتان را بالا بگیرید و نوک برج را هم تماشا کنید و همزمان مثلا با من از طریق اینترنت صحبت کنید. چگونه؟ 
شاید همه شما با برنامه یاهو آشنا باشید. اما برنامه دیگری هست بنام skype . این برنامه را دانلود و در کامپیوترتان نصب کنید. صدایش از تلفن و یاهو بسیار بهتر است و گویی کسی در صحنه روبروی شما پشت میکروفون ایستاده و با شما صحبت میکند. صدایی روشن تر و صاف تر از صدای رادیوی اف ام که با سرعت اینترنت 128 کیلوبایت در ثانیه میتوان از آن لذت برد آنهم مجانی. 

از دیگر استفاده های اینترنت شرکت در اتاقهای بحثها و گپهای عمومی است بخصوص برای کسانی که ارتباط چندانی با دنیای اطراف شان ندارند. یکی از کاربردهای امروزین این اتاقهای گپ آشنایی و ازدواج زوجهاست. چند نفر از آشنایان من از طریق یاهو با همسر آینده شان آشنا شدند. تجربه نشان داده است که این گونه آشنایی ها نسبتا با دوام هم هست چرا که افراد دست بازی برای انتخاب دارند و میتوانند با افراد بسیاری صحبت کنند و صرف همان دقایق اول متوجه شوند که آیا این فرد مناسب آنها هست یا خیر. و لذا بدون آنکه صحبت پول و شغل و غیره بشود که تاثیر ناجوری در انتخابهای اشتباه دارند، افرادی که اخلاقا به یکدیگر نمیخورند از کنار یکدیگر بدون عمیق شدن میگذرند. از دیگر استفاده ها از اتاقهای گپ برقراری دوستی و آشنایی با دیگران از دیگر نقاط کشور و یا جهان است. سرگرمی خوبی برای افرادی که از تنهایی رنج میبرند. اطلاعات بیشتر در این مورد را در خود ایران بپرسید. 
و در آخر اینکه چنانچه به اینترنت دسترسی داشته باشید میتوانید وبلاگ خود را داشته باشید و چه بسا وبلاگی در مورد قلعه حاجی راه بیاندازید و زحمت ما را کم کنید تا ما به دیدار وبلاگ تان بیاییم. و بخاطر داشته باشید که هرچه این وبلاگها در مورد موضوعات گوناگون بیشتر شود به نفع ماست. پس بجای رقابت باید همکاری صمیمانه داشت.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

مملکت قلعه حاجی و فعالیتهای شهری


فکر میکنم اینجا نانوایی دهملا باشد. 

سلامی دوباره همچو بوی بهار. حال و احوال چطوره دوستان؟ خوبید خوشید؟ دوماغ تان چاقه؟ بسیار خوب. امید که همواره سلامت و برقرار باشید. 
عرض شود که این سی و سومین مطلب است که دارم مینویسم. اگر منظور فقط نوشتن باشد مطمئن باشید که تا ابد حرف برای گفتن دارم اما دیگر نامش وبلاگ مملکت قلعه حاجی نمیشود بلکه میشود وبلاگ گپ. وبلاگ قلعه حاجی همانگونه که از قبل هم یادآور شدم مربوط به مملکت قلعه حاجی و اهالی آن است. تابحال از طبیعت و انگور و پلنگ و مار و عقرب و سوسمارش زیاد گفته ایم. شما دوستان نیز همکاری کرده اید و در این مورد جا دارد که از مهری و مجید و چنگیز و محمود و شادی تشکر کرد. امیدوارم دوستان بیشتری همکاری کنند، از صحنه های مختلف، هنگام کار، مثل عکس بالا، و یا کارهایی از قبیل کندن باغ، هنگام استراحت بعد از کندن باغ و صرف چای و ناشتا و غیره، هرس کردن درخت و کود دادن و  کاشت درخت و قلمه زدن و ساختن دیوار و ساختمان و این قبیل نیز عکس بگیرند و بفرستند. شرح عکسها را نیز به فارسینگلیش هم بنویسید اشکالی ندارد.

 توت از اولین محصولاتی است که در بهار بعد از زنگلاچو میرسد. عجب حالی میداد آن زمانها که توت شیرین را از درخت میچیدیم و لف لف میخوردیم. برخی مواقع طعم «سن» میداد.  سن همان خرچسونه است. حشره ای معمولا به رنگ سبز اما رنگهای دیگرش هم بود. اسم دهاتی اش را یادم رفته. بوی بدی میداد لامصب اما کی اهمیت میداد.
 ***
اما از ما گفتن که عصر عصر کامپیوتر و اینترنت است و این شتر در خانه تان خوابیده است. به شما قول میدهم که حد اکثر تا ده سال دیگر اکثر اهالی در خانه شان لپ تاپ دارند و همه بلد هستند که تایپ کنند. تازه این ده سال را من حد اکثر گفته ام. چه بسا به 5 سال هم نکشد. همانگونه که موبایل همه گیرشد، اینترنت نیز همه گیر خواهد شد. یک توصیه برای همه شما دارم و آن اینکه از همان اول تلاش کنید که ده انگشتی تایپ کنید. شاید بنظرتان سخت برسد. اما سختی آن فقط دو سه صفحه را شامل میشود. یعنی پس از آنکه سه صفحه را با کامپیوتر ده انگشتی مشق نوشتید، سرعت تان آنقدر میشود که از آنها که دو انگشتی مینویسند سریعتر مینویسید. اگر این کار را از آغاز ده انگشتیی و درست انجام ندهید ضرر بزرگی در زمینه اینترنت کرده اید. حالا نوشتن به انگلیسی و لاتین اشکالی ندارد دو انگشتی بنویسید زیرا زیاد با آن کار ندارید. اما فارسی را حتما ده انگشتی بنویسید. روش یاد گیری ماشین نویسی و تایپ را در اینترنت میتوانید بیابید و بسیار ساده است. فارسی را در کامپیوتر تان نصب کنید. فعلا برای شروع میگویم که همین الان روی صفحه کلید کامپیوتر روی حرفهای F و  J  را اگر با انگشت اشاره تان لمس کنید یک برجستگی احساس میکنید. صفحه کلید من سوئدی است ممکن است با شما تفاوت کند. اما بهرحال پیدا کردن این دو برجستگی که بصورت خط فاصله برجسته روی این دو کلید قرار دارد کار آسانی است. دو انگشت اشاره روی این دو کلید قرار میگیرد و بقیه انگشتها در کنار آن. اینجوری هشت انگشت شما روی هشت کلید کنار هم قرار میگیرد. بین دو دست دو کلید فاصله است. روی یکی یکی کلید ها را فشار دهید و ببینید که چه حرفی را نشان میدهد. سعی کنید جای هر حرف را با کلید آن به خاطر بسپارید و همزمان تایپ یک جمله را نیز تمرین کنید. بدین ترتیب که هر حرفی و هر کلیدی را با انگشتی که به آن نزدیک تر است و شما راحت تر هستید فشار دهید. قانونی برای این کار نیست. هرکسی روش خود را دارد. اگر بتونید از اینترنت یا از جای دیگر جزوه ای در این مورد بیابید خیلی کمک خوبی است. اولش خیلی سخت شروع میشود و آدم نا امید میشود. اما مطمئن باشید که در پایان روز جای دستکم پنج کلید را یاد گرفته اید. سی و دو تقسیم بر پنج حدودا میشود شش. یعنی پس از شش روز که روزی یکی دو ساعت تمرین کرده اید جای همه کلید ها را یاد گرفته اید و میتوانید با سرعت مناسبی تایپ کنید.
وقتی جمله بالا را تمام کردم خودم رفتم از گوگل جستجو کردم و مطلبی را پیدا کردم که در پایان مطلب امروز می آورم که آنها که همت دارند آنرا بخوانند و خود را به یکی از بهترین ابزار دنیای مدرن مجهز کنند. توجه داشته باشید که سن و سال و این حرفها اصلا مطرح نیست. به قول یارو بهانه هایی از قبیل سن و سالم بالاست و  سواد ندارم و چشمهام سو نداره و  کمردرد دارم و نمیتونم و علاقه ندارم و دوست ندارم و نمیخوام و نمیخورم و.... خلاصه از این حرفها نداریم. 
***
خوب رسیدیم به اینجا یکی دوتا از دوستان بازهم خواستار عکسی از ما شده بودند و کنجکاو بودند که من در سوئد چه میکنم و از زندگی ام بنویسم. خلاصه بگویم که شبیه دیگرانی است که بسیار شنیده اید و حرف تازه ای نیست. اما در آینده در این مورد خواهم نوشت. میتوانم در مورد مسائل اجتماعی و شهری سوئد برای تان صحبت کنم و اینکه آیا میتوان از جامعه سوئد درسهایی برای بهتر کردن شرایط ده گرفت یا خیر. هرچند شاید بنظر رسد که نمیتوان طرحهای شهری کشوری پیشرفته مثل سوئد را در یک ده کوچک جهان سومی پیاده کرد اما نیازی نیست که حتما همه چیز مدرن باشد که بتوان کاری انجام داد. مثلا نظافت و تمیزی نیازی به کشور مدرن ندارد. یکی از تمیز ترین روستاهایی که دیده ام مهمان دویه (ممه دویه) در پای کوهستان بود. من کودک بودم که این روستا را دیده ام و هنوز تمیزی آن از خاطرم نرفته است. در آینده در این مورد بیشتر خواهم گفت. 


در مورد کارهای اجتماعی مشترک از قبیل درختکاری، درست کردن پارک، و سالن ورزشی با همکاری دولت و داوطلبین محلی و بسیاری مسائل دیگر. البته همانگونه که آمد در این مورد همکاری شما دوستان نیز لازم است. این که فعالانه در مسائل و بحثها شرکت کنید و دیگران را نیز به انجام کارهای داوطلبانه برای ده تشویق کنید. دهه هاست که ده ما صاحب انجمن در تهران و ده است. خود این انجمن میتواند وبلاگ یا سایتی برای خود ایجاد کند و مسائل ده را پی بگیرد. جوانان نیز میتوانند برای تنظیم کارهای این وبلاگ یا سایت همکاری داوطلبانه کنند. بدین ترتیب میتوان همولایتی ها در هرکجا که باشند را با مسائل ده آشنا کرد و آنان را به شرکت و پشتیبانی از طرح ها و برنامه ها تشویق کرد. این نیز شتری است که در خانه مملکت قلعه حاجی خوابیده است و دیر یا زود چنین امری انجام خواهد شد. 
حال اما اگر نمیتوان در حال حاضر همه طرحها را به نتیجه رساند اما درج عکس در اینجا کاری ندارد. این هم عکسی از ما که دوستان از سر محبت خواسته بودند و تقدیم میشود به امید روزی که در «دم قلعه» پایتخت مملکت قلعه حاجی عکسی مشترک با دوستان به یادگار برداریم. 

 توضیح اینکه در این عکس با یکی از دوستان مشغول شوخی بودیم.  من عکس خودم را جدا کردم و در اینجا درج کردم که این شادی را نیز با شما تقسیم کنم. 


این هم از مطلب امروز و در زیر مطلبی در مورد تایپ کردن برای علاقمندان می آید که از اینترنت پیدا کرده ام؛


چگونه سریع تايپ کنیم

::: با خواندن این مقاله تايپیست حرفه ای شوید ::::

روش تايپ 10 انگشتي با صفحه کليد
در اين گفتار به اختصار روش تايپ 10 انگشتي آموزش داده مي شود. همانطور كه مي دانيد، تايپ ده انگشتي مهارتي است كه به شما امكان مي دهد تا بدون نگاه كردن به صفحه كليد، با سرعتي بيش از 5برابر افراد عادي (180حرف در دقيقه) تايپ نماييد.
ارزش و اهميت تايپ ده انگشتي
مدت دوره آموزش تايپ حرفه اي، به طور معمول در آموزشگاه هاي فني و حرفه اي 4 ماه است كه گاهي بيشتر نيز مي شود. اما معتقدم كه جهت آموزش اين مهارت به افرادي كه واقعاً انگيزه و پشتكار يادگيري آن را داشته باشند، يك جلسه نيز كافي بوده و بعد از آن در صورتي كه تمرين مرتب و مكرر كنند، به مرور زمان در حد تايپيست هاي حرفه اي آموزش ديده ظاهر خواهند شد.
قدم اول
به صفحه كليد نگاه كنيد. دو تا از دكمه هاي صفحه كليد روي خود برجستگي هاي كوچكي دارند كه وجود آنها كمك مي كند تا موقعيت اين دو دكمه را حتي در تاريكي يا بدون نگاه كردن نيز بتوان پيدا كرد. دكمه هاي مذكور، حروف F و J مي باشند. انگشت اشاره دست راست خود را روي حرف F و انگشت اشاره دست چپتان را روي حرف J بگذاريد.
قدم دوم
دو انگشت سبابه خود را روي دكمه SPACE مستقر نموده و 6 انگشت باقيمانده را به ترتيب روي دكمه هاي كنار حروف F و J بگذاريد. (البته بدون فشردن دكمه ها) با مستقر شدن دستتان در اين حالت، موقعيت تمامي ديگر كليدها، نسبت به اين  8 كليد رديف وسط، قابل دسترس مي باشد. اين 8 دكمه را كليدهاي خانه (HOME KEYS) مي نامند.
لازم به يادآوري است كه علت مرتب نبودن دكمه هاي صفحه كليد به ترتيب الفبايي، آرايش آنها به ترتيب ميزان كارايي است. 8 كليد خانه، پركاربردترين حروف صفحه كليد به شمار مي روند.
قدم سوم
براي تايپ كردن، هر كليدي را كه مي خواهيد فشار دهيد بايد از ميان 8 انگشت رديف وسط، فقط يك انگشت كه به آن دكمه نزديكتر است از جاي خود بلند شده، كليد مذكور را فشرده و دوباره به جاي خود بازگردد. پس از بازگشت انگشت به موقعيت اوليه، انگشت بعدي جهت فشردن دكمه بعدي از جاي خود بلند شده، دكمه را فشرده و به جاي خود باز مي گردد. همينطور، هر دكمه اي را كه مي خواهيم فشار دهيم، فقط يك انگشت براي فشردن آن از جاي خود حركت كرده، آن كليد را فشرده و دوباره به جاي خود باز مي گردد.
شروع تايپ سرعتي به روش صحيح:
به عنوان شروع، دست خود را به روش گفته شده روي كليدهاي مبنا گذاشته و هر يك از كلمات زير (يا ديگر كلمات دلخواه) را در برنامه WORD به قدري تايپ كنيد كه احساس نماييد نوشتنشان (بدون نگاه به صفحه كليد) برايتان آسان شده است. هر كلمه، حدوداً دو خط.
الف) تمرين با حروف رديف وسط:
سم، كشك، گك، ات، لب، شك،
بات،بابا ،الب، شبي، ياس، سال، لاك،
كمال، شيما، مينا، امشب، لك لك، نم نم
ب) تمرين با حروف رديف وسط و بالا:
ضش، صس، ثي، قب، فب، چك، جك، حك، خم، هن، عت، غت
ضامن، صبا، ثمين، قليان، فلفل، چنگك، جنگل، خلاص، هميشه، علما، غلام
فسنجان، فسقلي، فكستني، ثنايي، قلقلي، قشنگ، عقاب، خفن، خنك
پ) تمرين با حروف رديف هاي وسط، بالا و پايين:
ظش، طس، زي، رب، ذب، /ك، .م، ون، ئت، دت، زكي، رشت، دادار
ظله، طشت، زورو، رب انار، بند رخت، ظالم، طالبي، زنبور، روزي، ذليل، دهكده، نائب،آبله
(نكته1: جهت نوشتن حرف آ كليدهاي SHIFT+H را بفشاريد.)
(نكته2: كليد SHIFT همواره با انگشت كوچك دست مخالف دستي كه حرف مربوطه را مي زند فشرده مي شود)
ملاحظه، كبوتر، آشكار
قدم چهارم :
در شروع كار، ممكن است اجراي اين روش، كمي برايتان دشوار بوده و يا احساس كنيد روش كندي است. اما فراموش نكنيد كه به مرور زمان آنقدر در اين كار ماهر خواهيد شد كه سرعت نوشتنتان با صفحه كليد چندان فرقي با سرعت نوشتن با خودكار نخواهد داشت.
تمارين مربوط به كليدهاي اعداد، در اينجا آورده نشده، اما جهت اطلاع از انگشت متناظر با هر عدد، به رنگ دكمه ها در شكل زير دقت نماييد. (كليدهاي همرنگ با انگشت مشابهي فشرده مي شوند)

ممكن است با بلند شدن يك انگشت، انگشت ديگري نيز به طور غير ارادي از جاي خود بلند شود، اما اين موضوع ايرادي نداشته و مهم اين است كه حتماً پس از فشار دادن دكمه مورد نظر، هر دو انگشت به جاي اوليه خود باز گردند.
كليات ماجرا
كليات ماجرا همين بود. اما يادتان باشد كه ميزان سرعت و مهارت شما در تايپ كامپيوتري فقط و فقط بستگي به ميزان تمرين و تجربه تان خواهد داشت. چنانچه زماني برسد كه بتوانيد 180حرف در دقيقه تايپ كنيد (با احتساب كسر 5حرف به ازاي هر غلط) يعني شايستگي دريافت مدرك بين المللي اين رشته را داشته و از نظر سازمان فني و حرفه اي كشور، يك تايپيست حرفه اي به شمار مي آييد.
با مراجعه بهاين لينک مي توانيد نرم افزارهاي مرتبط با تايپ را دانلود نماييد.
منبع : يزد فاوا و وب سايت فن آوري اطلاعات


۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

هلیکوپترهای ساخت قلعه حاجی







 خوشا قلعه و وضع بی مثالش*****خداوندا نگه دار از زوالش

عکس از محمود بخشی

هرچند شاید اگر این بحث را مطرح کنم بسیاری پوزخند بزنند که «ای عمو برو رد کارت». اما بیست سال پیش هم اگر به شما میگفتند که روزی میرسد که در یک روز جمعه اول سال عید نوروز که برای تفریح به چشمه وسوه رفته اید میتوانید تلفن کوچکی بنام تلفن موبایل را از جیب تان در بیاورید و با یکی از دوستان تان در سوئد صحبت کنید برخی ها همین پوزخند را میزدند. 
  اما آنچه امروز میخواهم مطرح کنم این است که روزی نفت گران خواهد شد یا به پایان خواهد رسید و انرژی خورشیدی منبعی پاک و رایگان در اختیار اهالی قلعه حاجی خواهد بود. (همچی میگم انرژی خورشیدی در اختیار قلعه حاجی خواهد بود که انگار مثلا حداده همیشه هوا ابر است!). بهرحال از هم اکنون باید به فکر بود. در آن منطقه هم در زمستان و هم در تابستان میتوان از باطری های خورشیدی استفاده کرد. امروزه اگرچه تولید این گونه باطری ها گران تمام میشود اما با گذشت زمان ارزانتر خواهد شد و فکر میکنم که عمر ما کفاف بدهد که روزی شاهد چنین تکنیکی در ده مان باشیم. حال تا آن زمان میتوان برای صرفه جویی در مصرف برق در تابستانها روشی را به کار برد که بسیار هم ساده است. یک بشکه صدلیتری را که بیرون آنرا رنگ سیاه زده اید روی بام یا جای بلندی بگذارید که به آن آفتاب بخورد و با شیلنگ آنرا به یک دوش وصل کنید. رنگ سیاه باعث میشود که گرمای خورشید توسط بشکه آب جذب شود. گاه آب بشکه آنقدر داغ میشود که تن تان را میسوزاند. روزی سه بار در تابستان میشود با این بشکه و آب گرمش دوش گرفت.
عکس از محمود بخشی- بیست سال پیش چه کسی فکرش را میکرد که میشود در چشمه وصفه ایستاد و با یک موبایل اندازه قوطی کبریت با آنطرف کره زمین حرف زد؟ شاید بیست سال دیگر این جوانان دیروز آن زمان در حال استفاده از باطری های خورشیدی باشند. 

نکته دیگری که باید به آن اشاره کنم کیلومترها باغات میوه است که در بیابان بی آب و علف در اسپانیا و سایر نقاط جهان زیر چادرها و پوشش های مخصوص برپا کرده اند که از رطوبت زمین استفاده میکند. جریان کار را دقیق نمیدانم اما میدانم که روشی بسیار موثر است که از رطوبت زمین آب تهیه میکنند.
نکته دیگری که در مورد آن نواحی نگران کننده است سفره های موقت آب است. دیری نخواهد گذشت که سفره های آب شیرین تمام شود و آب شور کویر به چاههای آب فعلی نزدیک شود و یا اهالی مجبور شوند که برای بدست آوردن آب اعماق بیشتری را در زمین جستجو کنند. یکی از راههای صرفه جویی همانا آبیاری قطره ای است که ده ما با وجود نیاز فراوان و امکانات در دسترس برای استفاده از این تکنیک هنوز اقدامی در این زمینه بعمل نیاورده است. 

درخت عسلو. عکس از محمود بخشی- (آقا این محمود بخشی این بار ترکوند). ضمنا عکسهای بسیاری را نیز در اوایل کار مجید بنوخو فرستاد که من نام عکاس را ذکر نمیکردم و بعدا به فکر افتادم که به این امر اهمیت بیشتری بدهم.  آن زمان کارهای زیادی داشتم و سرم شلوغ بود.
نمیدانم آخرین بار کی من عسلو خورده ام. اما یادم هست که بارهای اولی که یاد گرفتم عسلو بخورم لف لف میخوردم و گه دانه دانه. البته آدم بعد از دو سه بار که میخورد دلش را میزند. ولی عهد میکنم اینجا که اگر دوباره پایم به آن دیار برسد دستکم یک کف دست عسلو بچرم. 
















عکسها از ابی و بیتا
این عکسها متعلق به شاید 35 سال پیش باشد. ابی برادرم این عکسها را گرفته و بیتا دخترش چند سال قبل از روی آنها عکس گرفت وبرایم فرستاد. سمت راست «زن عمو اصغر» و سمت چپ «عمه سلیمه» یا ملا سلیمه خواهر پدرم که ساکن دهملا بود. 

زن عمو اصغر، زن عموی پدرم بود. او تنها بازمانده از نسل پیشین بود. اصغر و ابراهیم و فکر میکنم عباس که بعدها به علی آباد رفت برادر بودند. اینکه آیا عمه ای هم داشتند را نمیدانم. زن عمو اسماعیل دختر این عمو بود.
باری، چهارده پانزده ساله که بودم از این زن عمو سوالات بسیاری در مورد گذشتگان میپرسیدم. میگفت تو هم مثل پدرت هستی چون او نیز همین سوالات را در مورد گذشتگان میکرد. البته چند عامل باعث شد که من نتوانم حرفهایش را کاملا از هم تمیز دهم. یکی لهجه ی بسیار قدیمی که داشت، دیگری سریع حرف زدنش! و مشکل دیگر این بود که گویا پدران نام برادران شان را روی بچه ها میگذاشتند. مثلا من دقیق نمیدانم که نسل پدری من این گونه است یا خیر؛ 
محسن، محمدعلی، ابراهیم، عباس، محمد کرد
تاجایی که بخاطر دارم پدرم میگفت که نام پدر بزرگش عباس بوده. و استاد ابراهیم، با عنوان؛ ابراهیم عباس ممد کرد شناخته میشده. 
اینها را از این روی میگویم که جوانان رعنای قلعه پایین بفکر باشند و این خاطرات را از سینه پیرهای ده و فامیل بیرون بکشند تا باقی بماند.


عکس از بیتا
فکر میکنم که مجید و چنگیز با یک نفر در این عکس آشنایی داشته باشند؛ رستم! رستم در خانه کل غلامرضا زندگی میکرد و امروز فکر میکنم برادر آقای سبزخو پدر چنگیز و مجید باشد. اگر اشتباه است در بخش نظرات تصحیح کنید.
عکس صحنه ای از یک عروسی در ده را نشان میدهد. نفر سمت راست با کلاه شاپو شادروان عمو غلامعلی است که برادر آقاجون بود. دایره زنگی البته دست او نیست. نفر بعدی رستم است. نامش چیز دیگری هست ولی من رستم را بیاد دارم. بنظرم بخاطر قدرتش به او رستم میگفتند. یادم هست که یکی از تابستانها او به من در درس ریاضی که در دبیرستان تجدید شده بودم کمک کرد.  هرکجا هست بسلامت باشد. کنار رستم، کربلایی غلامرضا پدربزرگ مجید و چنگیز باید باشد. نفر بعدی کربلایی رضا مایانی و بعدی با کراوات ابی برادرم و بعدی یکی از پسرعموها از علی آباد که اسمش را بخاطر ندارم و از بقیه هم فقط شادروان شفیع جونقی را بخاطر دارم. 

عکس از محمود بخشی- 
اگرچه محمود نوشته «تیزمار» اما تا جایی که بخاطر دارم نام این جانور «تیز ماهار» است. مار به گویش قلعه به مادر گفته میشد و به مار، ماهار میگفتند و این مار دست و پا دار نامش «تیز ماهار بود» که بسیار تیز و چالاک است. فکر میکنم بیش از یکی دوبار موفق به گرفتن تیزماهار نشده باشم. نمیدانم بچه های قلعه هنوز هم از این هنرها دارند یا نه. آن قدیمها با با داود پسرعمه ام که قبلا از او یاد کرده ام کلماسها، یعنی همان سوسمارها را میگرفتیم و یک سفال گندم را به نشیمن شان فرو میکردیم و آنرا باد میکردیم. یکدفعه شکم کلماس باد میکرد و دیگر پایش به زمین نمیرسید و برای رفتن مشکل داشت. بعد همینطوری که مشغول تقلا بود یکدفعه باد شکمش در میرفت و پاها به زمین میرسید و فرار میکرد و ما کلی میخندیدیم.
گاه میشد که زنبوری را میگرفتیم و نیشش را بیرون میکشیدیم و نخی به او میبستیم و وسط اتاق رهایش میکردیم. حیوان بزور پرواز میکرد و برای من جای هلیکوپتر اسباب بازی کنترل از راه دور را که هرگز نداشتم پر میکرد.
این هم مطلب این بار تا دفعه بعد.