۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

سیزده بدر آن سالها..مدرسه آن سالها

یاد باد آن روزگاران را یاد باد

خوب سیزده بدر را که در کردید و در آینده عکسهایش خواهد رسید. ما که اینجا هوا سرد بود در خانه ماندیم و روز بعد که هوا خوب بود و ده درجه بود سیزده بدر گذشته بود اما ما یک پیاده روی کردیم. 
میدانم که عکس بالا خاطرات بسیاری را در اذهان زنده خواهد کرد. پدرم بازنشسته بود و علاقه زیادی داشت که با همولایتی هایی که از کار روزانه باز میگشتند و از جلوی خانه میگذشتند چاق سلامتی بکند و گپی بزند اگر در دسترس بود یک چای هم بدهد. مادر میگفت آقاجون مثل غورباغه ای که با زبانش شکار میکند بیرون مینشیند و مردم را شکار میکند که سرشان را با حرفهایش ببرد. اما من میدانستم که این عصرها نشستن روی این کنده درخت که بعدها نیمکت شد بهمراه چای و گاها میوه برای بسیاری شیرین بود. 
***

بنظرم اینجا سال 1354 یا 1353 باشد و قبلا تعریف کرده م که یک روز سیزده بدر راهی چشمه وصفه شدیم. من و عباس و محمد و محمد. یکی دو ساعت بعد هم خانواده مان آمدند. خوش گذشت.  از راست؛ عباس ملاحلیمه، محمد کردی، من، و ایستاده محمدعلی عنبری. سیزده بدر راهی چشمه وسوه (چشمه وصفه) بودیم. نام وصفه را در اینترنت پیدا کردم که روی این چشمه گذاشته بودند. نمیدانم درست است یانه. معنای وصفه را گشتم پیدا کردم. در لغتنامه دهخدا چیزی شبیه این نوشته بود،؛ «آنچه که طبیب در مورد کاربرد داروها به بیمار میگوید». شاید معنای دیگری آن قدیمها داشته اند مثلا شفا بخش که روی این چشم نهاده شده. 

اگر علاقمند هستید، چنانچه ده دقیقه ای از دامنه کوه پشت سر بالا بروید در رگه های کوه میتوانید سنگواره های سالم و بسیار بزرگی از صدفها و حلزونهای دریایی متعلق به میلیونها سال پیش را پیدا کنید و بعنوان تزئین دکوراسیون خانه استفاده کنید. اگر رفتید به آنجا و سنگواره یافتید برای من هم یکی دوتا نگه دارید. فکر نکنید که این سنگواره ها نایاب است. شاید در یک پیاده روی  کوتاه ما چیزی نزدیک به سی چهل تا را کنار هم پیدا کردیم. بیشتر هم بود. یکی دوتایش را هم به خانه آوردم که نمیدانم چه شد.
قبلا هم نوشته بودم که فلات ایران دریای بزرگی بوده است که خلیج فارس را به دریای خزر وصل میکرده و کویر نمک و نمکهای آن بازمانده آبهای مانده در این نواحی است. یادم هست که زمان شاه طرحی در دست بود که از آب خلیج فارس پنج دریاچه در این کویر بوجود بیاورند. حال چه چنین طرحی قابل اجرا بود یا نبود اما بهرحال اشتباه بود چرا که آبها همواره بخار میشدند و بازهم دریاچه ها خشک میشد و به گفته هواشناسان و زمین شناسان بر خلاف تصور بسیاری تاثیری هم در آب و هوای منطقه نمیکرد. 
بنظر میرسد که حتا تا 500 سال قبل هم ایران سرسبز تر از امروز بوده اما آب و هوای کره زمین تغییرات شگرفی کرده است. فکر میکنم زمانی حتا شیر و ببر هم در این نواحی بوده است. آخرین شیرها حوالی دریاچه بختگان و هامون زندگی میکرده اند که توسط شکارچیان زمان قاجار از میان رفته اند. شیر ایران بسیار شبیه شیر هندوستان بوده است. 
***
 اینهم عکس بزرگتری از پسرهای خوش 
تیپ آن زمان
گفته بودم که میخواهم در مورد «این وچه چوگا اینقده لخه ی» برایتان بنویسم.
آقای علی محمدی از اهالی حداده بودند که چندسال قبل به دنیای باقی شتافتند. ایشان از اهالی حداده و با آقاجون ما دوستی داشت. چند پسر هم داشت که در آغاز دهه پنجاه یکی از آنها در تهران زندگی میکرد و بقیه ده بودند که فکر میکنم همان قبل از انقلاب بقیه نیز راهی تهران شدند. پسران علی محمدی بچه های چغر و چالاکی بودند و در کار باغ و بیل زدن و مرتب کردن بسیار قوی پنجه بودند. خوب من هم بچه شهر بودم و اگرچه در فوتبال گل کوچک بسیار چغر بودم اما هنگام بیل زدن یا با فرقون خاک کشیدن مرگم میگرفت و حال نداشتم. اوایلی که خانه ده را ساخته بودیم گاهی اوقات آقاجون خودش دست بکار میشد و مرا نیز به وردستی میگرفت که اصلا برایم خوشایند نبود و علاقه ای به این کارهای بدنی نداشتم. نه اینکه تنبل باشم. مثلا هنگام بازی فوتبال هنوز هم که فوتبال بازی میکنم یک آن بخودم می آیم که می بینم اگر دوقدم دیگر بدوم از حال خواهم رفت. یعنی آنقدر میدوم که از پا می افتم. دلیلش هم علاقه به بازی کردن است. اگر کاری برایم بازی باشد اصلا از انجامش احساس خستگی نمیکنم اما حتا اگر برای پیاده روی بیرون بروم بنظرم خرحمالی می آید. هرگز از ورزش کردن خوشم نیامده و حتا بهنگام بازی فوتبال هم گرم کردن من یعنی اوایل بازی آرام تر بازی کردن تا عرقم در بیاید. اما نزدیک به دوساعتی که فوتبال بازی میکنم همه لباسهایم از عرق خیس میشود. 
باری، بهرحال علاقه ای به فرقون کشیدن و بیل زدن نداشتم و خیلی شل و ول بودم. تا جایی که یک روز که آقای علی محمدی شاهد کار کردن من بود علیرغم حجب و حیایی که داشت بالاخره به زبان آمد و خطاب به پدرم گفت؛ «چوگا این بچه اینقده لخه یه؟». این حرف روی ما ماند و گه گاه که برادران میخواستند با من شوخی کنند از این عبارت استفاده میکردند. 
از این میان آقاجون اما فکر میکرد که من اصولا بچه بی حالی هستم و حتا حال بازی کردن ندارم. 
یک سال سیزده بدر که من سیزده چهارده سالم بود برای عید به ده رفته بودیم در محوطه پشت خانه مان مشغول بازی توپ گل شدیم. من نه ضربه هایم قوی بود و نه میتوانستم توپ را بزنم. به زحمت از هر ده تا سه تا از ضربه هایم به توپ ماهوتی میخورد. پس از مدتی آقاجون هم آمد و به بازی ملحق شد. آن زمان فکر میکنم او حدود پنجاه و پنج سالش بود. هم خوب بیل میزد و هم خوب میدوید. یادم هست محمد اسماعیل حاج محمدی (ممد اسماعیلو) یک چوبدست چوپانی داشت. آقاجون چوبدست را از او قرض کرد و وقتی بازیکن مقابل توپ را به هوا انداخت آنچنان ضربه ای به آن زد که توپ در آسمان یک نقطه شد و همه ما رسیدیم که نقطه پایین بازی برای زنده شدن برسیم. وقتی آقاجون ضربه دوم را زد توپ زیاد بالا نرفت. خوب که دقت کردیم دیدیم توپ تلوتلو میخورد و پایین می آید. توپ پاره شده بود. هرگز چنین چیزی ندیده بودم. البته آقاجون مردی قویهیکل نبود اما میدانست چگونه از درازی چوب برای زدن ضربه استفاده کند که بیشترین اثر را داشته باشد. 
در بازی من در تیم حریف آقاجون بودم. نظر به اینکه آن زمان خیلی هم از آقاجون حساب میبردم و در عین حال احترامش را هم نگه میداشتم هرگز دنبال او نکردم که باتوپ بزنمش و تلاش میکردم که در بازی با او روبرو نشوم. اما او برعکس چند بار مرا دنبال کرد و من هم خیلی سفت نگرفتم و او از دور مرا نشانه گرفت و زد. اما به این هم بسنده نکرد و مرا چند باری تشر زد که چرا اینقدر شل و ول هستم. این دیگه خیلی زور داشت که او در تیم مقابل باشد و بازهم ول کن معامله نباشد. تازه کمی هم به چشم تحقیر به من نگاه میکرد که به اندازه او عرضه ندارم. لذا تصمیم گرفتم لااقل اینجا به او نشان بدهم آنقدرها هم که رفیقش میگفت «لخه» نبودم. یک بار که داشت از چاله پایین بطرف بالا میرفت که زنده شود، تقریبا بیست متری فاصله مانده بود. برگشت به عقب نگاه کرد من با او سی چهل متری فاصله داشتم و توپ توی دستم بود. او پیش خودش لابد فکر کرده بود که محسن لخه تر از آن است که خطری برایش داشته باشد. اما چند ثانیه بعد به فریاد اخطار همبازی هایش به عقب نگاه کرد و محسن به دوقدمی اش رسیده بود. کمی بهت زده عقب عقب دوید و دستهایش را جلو گرفت که توپ به او نخورد. منهم زدم به پهلویش و تیم ما زنده شد. از آن پس حواسش را جمع کرد. اما من او را نشان کرده بودم و چند بار دیگر از فاصله دور دویدم و به او رسیدم و با توپ زدمش. وسطهای بازی بودیم که محمود پسرعمویم آمد کنار من و گفت چطوری دلت آمد بزنیش «گنایه»! گفتم آخه ول نمیکرد هی سرکوفت میزد منهم خدمتش رسیدم. دیگه تو هرچی لخه باشیم تو فوتبال و دویدن لخه نیستیم.
نوشته بودم که یک سال در شاهرود درس خواندم. این عکس دانش آموزان کلاس ششم ریاضی دبیرستان محمدرضاشاه آن زمان شاهرود است. اسم این دبیرستان امروز نمیدانم چیست. شاهرود بچه های درسخوانی داشت و هرسال بسیاری از آنها در دانشگاههای ایران قبول میشدند. من اصلا از قماشی دیگر بودم و اصلا به اینها نمیخوردم. یعنی سوادم به پای اینها نمیرسید. تا آن زمان کلاسهای چهارم و پنجم ریاضی را با تقلب بالا آمدم. آن سال رفوزه شدم و به تهران برگشتم و مجبور شدم کلاس چهارم و پنجم ریاضی را پیش خودم ظرف دوماه بخوانم تا بتوانم درسهای ششم ریاضی را بفهمم و با معدل خوبی قبول شدم.
مطئنم که برخی از این بچه ها امروز در کشور شغل و مقاماتی دارند. در آن مدرسه اگر درس ما خوب نبود فوتبال مان بد نبود. اگر خیلی کنجکاو هستید که بدانید که من کدام یکی هستم؛ آن جوان رعنا که وسط عکس نشسته و اورکت به تن دارد و دستکش به دست و یک کیف سامسونت هم مقابلش است. قانون عجیبی که این مدرسه داشت این بود که همه باید کت به تن داشته باشند! ناظم مدرسه بنام آقای نعمتی را هنوز بیاد دارم.

۷ نظر:

  1. من اهل لرستان هستم و سالهاست که از ایران دور و در آمریکا زندگی میکنم. دیدن صمیمیت آنها که دارند هندوانه میخورند بسیار لذت بردم و خاطرات خوبی در من زنده شد. وبلاگ شما به دل مینشیند موفق باشید

    پاسخحذف
  2. محسن جان چقدر لذت بردم از دیدن این عکسها ومطلبی که نوشته بودی چه دوران خوبی بود زمانی که پدرو مادرمان زنده بودند و سایه شان بالای سر ما بود امیدوارم همه دوستان قدر وجود پدر و مادرشان را بدانند در ظمن یادم میاید که اقای علی محمدی به تو گفته بود چوگا این وچه اینقده شفت و شور است در هر صورت مرسی از وبلاگ خوبت منیزه

    پاسخحذف
  3. محسن- هاها.. آره درسته. گفته بود این وچه چوگا اینقده شفت و شوره. البته لخه هم شنیده بودم. بهرحال پر بیراه نمیگفتند.

    پاسخحذف
  4. محسن جان عیدت مبارک.
    بابا چی کار کردی- این ایام عید ما طبق معمول قل پایین بودیم وقت نکردیم یعنی امکانات زیاد نبود بتونیم سر بزنیم.مطالب زیادی گذاشتی دمت گرم حسابی ترکوندی. همه اونجا از هنر نمایی شما صحبت میکردن و این کار ماندگار و قشنگ ما هم تا میتونستیم تعریف میکردیم که برن سر بزنن به سایت . همه سلام رسوندن و ازتون تشکر کردند.چند تا عکس گرفتم براتون میفرستم.موفق باشی.(محمود)

    پاسخحذف
  5. محسن محمود جان مرسی از محبتت. امیدوارم که دیگران نیز همتی بکنند و از خاطرات بنویسند و از قدیمی ها عکسی بفرستند.

    پاسخحذف
  6. بابا ای ول .ای ول به این هوش و حافظه خاندان کردی.
    خیلی باحاله تصحیحاتی که صورت میگیره.

    پاسخحذف
  7. ساسان جان مرسی از تمام تلاشهایی که در جهت آگاهی بخشی قلعه حاجی و شاهرودداشته اید . ( خواهر زاده محمد دانشمند)

    پاسخحذف

اگر برای نوشتن نظر مشکل دارید، زیر این قسمت که نوشته «نظر به عنوان» ، روی زبانه (یعنی آن مثلث کوچک) را کلیک و نام ناشناس را انتخاب کنید و نظرتان را بنویسید و اگر خواستید نام خودتان را نیز بنویسید